eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
1.8هزار دنبال‌کننده
135.9هزار عکس
179هزار ویدیو
815 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیست وهشتم آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،بیرون نشسته بودمو گریه میکردم  دوساعتی گذشت  رفتم سمت جاده  منتظر شدم که یه ماشین دیدم ،کنارم ایستاد ،نرگس و آقا رضا پیاده شدن  نرگس و بغل کردمو گریه میکردم  نرگس: آروم باش عزیزم ،چی شده - نمیدونم ،فک کنم مرده  همه رفتیم داخل ساختمون  آقارضا: نبضش کند میزنه ،باید ببریمش بیمارستان  آقا رضا ،نوید و کشان کشان تا دم ماشین برد  آقارضا: نرگس ،تو رانندگی کن ،رها خانم شما هم جلو بشینین  آقا رضا و نوید عقب ماشین نشستن  تا برسیم بیمارستان صد بار مردم و زنده شدم  وارد بیمارستان شدیم  نوید و بردن اتاق عمل بعد چند ساعت دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربه ای که به مغزش خورده ،نوید رفته تو کما ،معلوم نیست کی به هوش بیاد  نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت  نرگس اومد سمتم: رها جان ،خدا رو شکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده ،اون پسره هم حقش این بود ،میمرد نه اینکه الان تو کما باشه  نای حرف زدن نداشتم  شماره خونه نوید اینا رو به پرستارا دادم و به همراه نرگس و آقا رضا رفتیم سمت خونه  جونه پیاده شدن و نداشتم ،پاهام سست شده بود  با کمک نرگس از ماشین پیاده شدم  نرگس زنگ در و زد  در باز شد  مامان و بابا اومدن بیرون  با دیدنم مامان دوید سمتم  رفتم تو بغلش و گریه میکردم ، اینقدر حالم بد بود از نرگس و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی نکردم آقا رضا و نرگس هم همه ماجرا رو‌ واسه بابا و مامان تعریف کردن  رفتم توی اتاقم و مامان یه مسکن خواب آور داد و خوابیدم چشمامو به زور باز کردم  نگاهی به ساعت روی میزم کردم  نزدیکای ظهر بود  صدای دراتاق اومد  در باز شد ،نرگس بود  نرگس: سلاااام بر خانم تنبل - سلام  نرگس: همین الان بگم بهت ،من کارمند یه خط در میون نمیخوامااا رها جان اومدم امروز بهت بگم ،بچه ها دلشون برات خیلی تنگ شده ،میگن کی میری براشون پیانو بزنی (اشک از چشمام جاری شد) نرگس: قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم ،خدا رو شکر کن  و اینقدر غصه نخور  تازه یه کادو هم برات آوردم  بفرمااا - خیلی ممنونم  نرگس: دیروز بعد رفتنت ،رضا اومد ،وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافه اش تا غروب تو هم بود نمیدونم چش شد...  نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا ،دیشبم در موردت حرف زدم باهاش،فهمیدم که آقا عاشق شده - من به درد داداشت نمیخورم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت بیست و نهم نرگس : این حرفا چیه میزنی! این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم ... فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه - به سلامت کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم... روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه ولی فکر کنم مجبوری بود...  منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم  برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد  همه چی رو آماده کرده بودن - سلام  معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه - خیلی ممنونم مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟ - اره  مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور - چشم  لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم  اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،باصدای اذان گوشیم بیدار شدم  وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم ... در اتاق باز شد  هانا اومد داخل  هانا: هنوز آماده نشدی ؟ - الان کم کم آماده میشم... هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟ خوشبختت میکنه؟ - هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟ انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه  هانا: پس عاشق شدی ؟ - نمیدونم، شاید هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو - باشه  کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین مامان یه نگاهی به من انداخت: واقعا اون چند روزی پیش ما نبودی اینقدر روت تاثیر گذاشته اینقدر اعتقادی شدی رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری مادر؟ - نه مامان جون ، نمیشه  مامان: باشه ،هر جور دوست داری من چیزی نمیگم! نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش.. روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸ و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد  مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد  منم چادرمو روی سرم مرتب کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗تسبیح فیروزه ای💗 پارت سی ام رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم - سلام خیلی خوش اومدین عزیز جون : سلام دخترم  نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی... - عع نرگس آقا رضا: سلام - سلام ( آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت) - خیلی ممنونم  همین لحظه مامان و بابا هم اومدن  و با هم احوالپرسی کردن  رفتیم نشستیم  همه چیز تو سکوت بود  نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری - جان! الان میگم معصومه خوانم بیاره  نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن... - پس چی؟ نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش... - باشه چشم  رفتم سمت آشپز خونه - معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم  معصومه خانم: چشم عزیزم  اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم.... دستام میلرزید... سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی... نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم  آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت  دوباره سکوت شد  عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن  بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد انگار ناراضی بود.. مامان: بله حتمن،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت - چشم  بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم  در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم  آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚 _﴿♥️﴾_________________ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تصاویری جدید از کربلای معلی🌾 صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚 _﴿♥️﴾_________________ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Ostad_Shojaeکارگاه انصاف_10.mp3
زمان: حجم: 10.51M
پادکست_روز استاد_شجاعی | استاد_عالی ثروتمندترین آدما در قیامت عابدترین آدما نیستن! کسانی‌اند که دشمن زیاد داشتند منبع : جلسه ۵ از مبحث انصاف اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚 _﴿♥️﴾_________________ ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷امشبم را با نام تو متبرک میکنم 🌷 میهمان امشب کانال 👇👇 🌷شهید والا مقام 🌷 طلبه بسیجی مدافع حرم شهید محمد هادی ذوالفقاری🕊 🌷حمد و توحید ۱٤ صلوات 🌷 🕊 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 🌷 تولد ۱۳ بهمن ۱۳۶۷ تهران 🌷 شهادت ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ سامراء عراق 🌷 سن موقع شهادت ۲۶ سال 🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز می‌باشد ✍ بخش‌هایی از وصیتنامه این شهید عزیز ✅ وصیتم به مردم ایران این است که قدر کشورمان را بدانند و با بصیرت پشت‌ سر ولی فقیه باشند، چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید ✅ از خواهران می‌خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) رعایت بکنند نه مثل حجاب‌های روز، چون این حجاب‌ها بوی حضرت زهرا(س) را نمی‌دهد. ✅ از برادرانم می‌خواهم که غیر حرف حضرت آقا، حرف کس دیگری را گوش ندهند ✅ دین خودتان را حفظ کنید چون اگر امام زمان بیاید احتمال دارد روبه‌روی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم، امام زمان را تنها نگذارید 🎇 🕌🎆 🎇🕌🎆🕌 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا