فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا ابوالفضل
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🏴 شبهای جمعہ با روضه خانگی🏴
التماس دعای فرج 🤲
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرزامحمدی - روضه بسیار جانسوز حضرت رقیه(سلام الله علیها)
التماس دعای فرج 🤲
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت بیست و ششم
شروع کردم به پیانو زدن ،ذوق و خوشحالی رو تو چشماشون میدیدم ،اشک تو چشمام جمع شده بود بعد از تمام شدن آهنگ از بچه خواستم بخونن
منم با آهنگ همراهیشون میکردم
بعد از تمام شدن آهنگ همه با خوشحالی میپریدن هوا و دست میزدن
نرگس: واااییی رها ،فکرشو نمیکردم اینقدر تاثیر داشته باشه
ممنونم که کمک کردی
- خواهش میکنم
به همراه نرگس رفتم داخل دفتر نشستیم
نرگس: خوب خانم معلم ،از کی قرار داد ببندیم -یعنی چی؟
نرگس: خوب واسه آهنگ زدن واسه بچه ها، بیا همینجا کار کن ،حقوق هم میدیم بهت...
- من با دل و جونم براشون آهنگ میزنم ،دستمزدی نمیخوام
نرگس: پس میخوای باقی الصالحات باشه برات.
- یعنی چی این حرف؟
نرگس: هیچی بابا ،عربیت هم نم کشیده...
راستی یه چیزی میخواستم بهت بگم
- جانم بگو
نرگس: چند وقتیه،داداشمون تو خودش نیست ،گلوش جایی گیر کرده ،سرنخاشو پیدا کردم ،رسیدم به تو..
( شوکه شده بودم ،اصلا باورم نمیشد ،آقا رضا ،من ،نه نه امکان نداره حتمن نرگس بد فهمیده)
نرگس: الوووو کجایی تو ،تو هم که مثل داداشمونی...
- نرگس جون ،حتمن اشتباه فهمیدی تو ،شاید دلشون پیش یه نفره دیگه باشه !
نرگس: یعنی میخوای بگی من خان داداشمونو نمیشناسم،نه خواهر دلش و باخته به تو ،البته این حیاش نمیزاره حرف دلشو بزنه ،ولی امشب حتمن ازش میپرسم،البته اول از تو بپرسم ببینم تو هم خوشت میاد از داداش ما یا نه
- نمیدونم چی بگم
نرگس: هیچی ،پس مبارکه..
- وااایی از دست تو نرگس ،هنوز که چیزی معلوم نیست...
نرگس:خیلی خوبم معلومه ،پاشو بریم بگم یه اتاق واسه زنداداشمون آماده کن ...
رفتیم سمت راه رو...
یه صدای داد و بیداد شنیدیم
بدو رفتیم سمت حیاط
باورم نمیشد ،نوید بود،تعقیبم کرده بود
با نگهبان یقه به یقه شده بود
نرگس: چه خبرتونه،کانون و گذاشتین رو سرتون...
نوید( یه نگاهی به من انداخت)
پس بلاخره برگشتی! خوبه!
ظاهر جدیدت هم خوبه !میپسندم..
نرگس: یعنی چی آقا؟
بفرمایید بیرون تا زنگ نزدم به آگاهی
- نرگس ،نویده!
نرگس: میخواد هرکی که باشه باشه!
اینجا بچه ها با صدای بلند حساسن ،جناب با شمام میرین یا زنگ بزنم پلیس بیاد ..
نوید: رها بیا بریم، خودت میدونی که قاطی کنم چی میشه،پس با زبون خوش بیا بریم
نرگس: رها با شما هیچ جا نمیاد
- باشه میام
نرگس: رهااا؟
- تو نمیشناسیش، از دستش هر کاری بر میاد ،نگرانم نباش،فقط این سویچ ماشین مامانمه ،بیزحمت ببر ماشین و تحویل بده ،بگو با نویدم ،خداحافظ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت بیست و هفتم
از کانون داشتیم بیرون میرفتیم که آقا رضا با اقا مرتضی اومدن سمت کانون بدون هیچ سلامی از کنارشون رد شدیم ،اشک از چشمام سرازیر شده بود ...
نوید: بافریاد گفت سوار شو...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
با تمام سرعت حرکت کرد،کنار دستش هم چند تا شیشه مشروب بود ،شروع کرده بود به خوردن ....
کم کم تعادلشو از دست داده بود
ترس تمام وجودمو گرفته بود
از شهر خارج شدیم
- کجا داریم میریم؟
( با دستش محکم زد دهنم ،دهنم پر خون شد)
نوید: خفه شو تو ،کدوم گوری بودی تا حالا ،نگفتم که گیرت میارم ،نگفتم چالت میکنم
( گریه ام گرفته بود، فقط از خدا خواستم کمکم کنن ،خدایا همین الان جونمو بگیر ،تا به دست این کثافت بی آبرو نشدم )
نزدیکای غروب بود که رسیدیم همون باغی بود که اون شب اومده بودیم ،از ماشین پیاده شد ،در رو باز کرد ،ماشین و برد داخل، بعد رفت در رو بست...
اومد سمت من به زور منو از ماشین پایین برد
در و باز کرد ،
اینقدر خورده بود ،تعادل راه رفتن هم نداشت
چادرمو از سرم کشید انداخت داخل استخر
دستمو میکشید و باخودش داخل ویلا برد
من هی داد میزدم و کمک میخواستم ولی دریغ از یه نفر احساس کردم دیگه تمام شد ،دیگه زندگیم به آخر رسید، خدایا خودت شاهدی که من هیچ وقت خودمو در مقابل کسی به حراج نزاشتم....
خدایاصدامو نمیشنوی چرا !
خدایا تو را جان آبروی زینبت ،در کربلا آبرومو حفظ کن...
یه دستش مشروب بود و با یه دستش منو میکشوند ،منو انداخت روی مبل
بلند شدم از جام نفس نفس میزدم
نوید می اومد جلو و من میرفتم عقب تر
نوید: نگفتم صداتو یه جوری میبرم تا آخر عمر حرفی نزنی ،البته دیگه امشب آخر عمرته ،همینجا داخل همین باغ چالت میکنم
کسی نمیفهمه...
- تو رو خدا بزار برم...
من که گفتم به درد تو نمیخورم...
نوید: چقدرم با حجاب تو دل برو تر شده بودی
اومد سمتم و منو به دیوار چسبوند ،دهنش بوی کثافت میداد...
چشمام بسته بودم جیغ میزدم
ناگهان هولش دادم ،صدایی زمین خوردن شنیدم ،چشمامو باز کردم ،دیدم سره نوید به میزی خورده و از حال رفته بود،ازسرش خون میاومد.
گریه ام شدت گرفت روسریمو برداشتم سرم کردم با سرعت از خونه زدم بیرون و رفتم سمت ماشین از داخل کیفم موبایلمو برداشتم
تنها کسی میتونه کمک کنه نرگس بود
شماره نرگس و گرفتم
نرگس: الو رها، الووو ،
صدای گریه ام بلند تر شده بود..
اصلا نمیتونستم حرف بزنم
نرگس: رها تو رو خدا یه چیزی بگو ،خوبی؟
- نرگس،فک کنم مرد...
نرگس: کی مرد ،چه اتفاقی افتاده ؟
- ترو خدا بیا اینجا نرگس...
من میترسم ...
نرگس: آدرسو بفرست بیایم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت بیست وهشتم
آدرسو واسه نرگس فرستادمو خودم داخل خونه نرفتم ،بیرون نشسته بودمو گریه میکردم
دوساعتی گذشت
رفتم سمت جاده
منتظر شدم که یه ماشین دیدم ،کنارم ایستاد ،نرگس و آقا رضا پیاده شدن
نرگس و بغل کردمو گریه میکردم
نرگس: آروم باش عزیزم ،چی شده
- نمیدونم ،فک کنم مرده
همه رفتیم داخل ساختمون
آقارضا: نبضش کند میزنه ،باید ببریمش بیمارستان
آقا رضا ،نوید و کشان کشان تا دم ماشین برد
آقارضا: نرگس ،تو رانندگی کن ،رها خانم شما هم جلو بشینین
آقا رضا و نوید عقب ماشین نشستن
تا برسیم بیمارستان صد بار مردم و زنده شدم
وارد بیمارستان شدیم
نوید و بردن اتاق عمل
بعد چند ساعت
دکترا گفتن به خاطر نوشیدن زیاد مشروب،و ضربه ای که به مغزش خورده ،نوید رفته تو کما ،معلوم نیست کی به هوش بیاد
نمیدونستم با شنیدن این حرف شاد باشم یا ناراحت
نرگس اومد سمتم: رها جان ،خدا رو شکر که واسه تو اتفاقی نیافتاده ،اون پسره هم حقش این بود ،میمرد نه اینکه الان تو کما باشه
نای حرف زدن نداشتم
شماره خونه نوید اینا رو به پرستارا دادم و به همراه نرگس و آقا رضا رفتیم سمت خونه
جونه پیاده شدن و نداشتم ،پاهام سست شده بود
با کمک نرگس از ماشین پیاده شدم
نرگس زنگ در و زد
در باز شد
مامان و بابا اومدن بیرون
با دیدنم مامان دوید سمتم
رفتم تو بغلش و گریه میکردم ،
اینقدر حالم بد بود از نرگس و آقا رضا اصلا تشکر و خداحافظی نکردم
آقا رضا و نرگس هم همه ماجرا رو واسه بابا و مامان تعریف کردن
رفتم توی اتاقم و مامان یه مسکن خواب آور داد و خوابیدم چشمامو به زور باز کردم
نگاهی به ساعت روی میزم کردم
نزدیکای ظهر بود
صدای دراتاق اومد
در باز شد ،نرگس بود
نرگس: سلاااام بر خانم تنبل
- سلام
نرگس: همین الان بگم بهت ،من کارمند یه خط در میون نمیخوامااا
رها جان اومدم امروز بهت بگم ،بچه ها دلشون برات خیلی تنگ شده ،میگن کی میری براشون پیانو بزنی (اشک از چشمام جاری شد)
نرگس: قربون اون چشمای عسلی خوشگلت برم ،خدا رو شکر کن
و اینقدر غصه نخور
تازه یه کادو هم برات آوردم
بفرمااا
- خیلی ممنونم
نرگس: دیروز بعد رفتنت ،رضا اومد ،وقتی بهش گفتم که نوید اومده بود اینجا، قیافه اش تا غروب تو هم بود نمیدونم چش شد...
نمیدونی وقتی زنگ زدی با چه سرعتی اومدیم اونجا ،دیشبم در موردت حرف زدم باهاش،فهمیدم که آقا عاشق شده
- من به درد داداشت نمیخورم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت بیست و نهم
نرگس : این حرفا چیه میزنی!
این اتفاقی که برای تو افتاد ،شاید واسه هرکسی میافتاد ،خدا تو رو خیلی دوست داشت که هیچ اتفاق بدتری برات نیافتاد
درضمن ،ما آخر هفته میایم خاستگاری ،تا اون موقع بهت مرخصی میدم ...
فعلن من برم که رضا تو کانون منتظرمه
- به سلامت
کادوی نرگس و باز کردم ،یه چادر مشکی عربی بود،،یادم رفته بود چادرم و تو اون خونه لعنتی جا گذاشتم...
روز خاستگاری رسید ،عزیز جون چند روز پیش با خونه تماس گرفت و از مامان اجازه گرفت،مامانم با بابا صحبت کردو راضیش کرد که خاستگاری برگزار بشه ولی فکر کنم مجبوری بود...
منم صبح زود بیدار شدم و رفتم بازار ،یه دست لباس مناسب خاستگاری خریدم ،یه چادر حریر رنگی خوشگل هم خریدم
برگشتم خونه , مامان به کمک معصومه خانم که هر چند وقت میاومد خونه رو تمیز میکرد
همه چی رو آماده کرده بودن
- سلام
معصومه خانم: سلام به روی ماهت عزیزم،مبارکت باشه
- خیلی ممنونم
مامان: سلام عزیزم ،خرید کردی؟
- اره
مامان: مبارکت باشه،برو لباسات و عوض بیا یه چیزی بخور
- چشم
لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه یه چیزی خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم
اتاقمو مرتب کردم ، لباس های جدیدی رو که خریده بودم روی تختم گذاشتم و با شوق نگاهشون میکردم که خوابم برد ،باصدای اذان گوشیم بیدار شدم
وضو گرفتم نمازمو خوندم ،دورکعت نماز شکر هم خوندم ،هر چند نمیتونستم شاکر این همه نعمت هاش باشم ولی با خوندنش کمی آروم میشدم ...
در اتاق باز شد
هانا اومد داخل
هانا: هنوز آماده نشدی ؟
- الان کم کم آماده میشم...
هانا: رها ،خواهری،این آقایی که داره امشب میاد ،پسر خوبی هست؟
خوشبختت میکنه؟
- هانا جان،این سوال و باید از اون آقا بپرسی نه من اینکه من واقعن به دردش میخورم، اینکه واقعن میتونم خوشبختش کنم؟
انگار دارم خواب میبینم ،باورم نمیشه
هانا: پس عاشق شدی ؟
- نمیدونم، شاید
هانا: باشه ،من میرم تو هم زود تر آماده شو
- باشه
کم کم آماده شدم ،چادرمو دستم گرفتم رفتم پایین
مامان یه نگاهی به من انداخت:
واقعا اون چند روزی پیش ما نبودی اینقدر روت تاثیر گذاشته اینقدر اعتقادی شدی
رها جان حجابت که خوبه ،حالا نمیشه اون چادر و سرت نزاری مادر؟
- نه مامان جون ، نمیشه
مامان: باشه ،هر جور دوست داری من چیزی نمیگم!
نیم ساعت بعد بابا اومد ،سلام کردم ولی جوابمو نداد رفت تو اتاقش..
روی مبل نشسته بودم و به ساعت نگاه میکردم ،نزدیکای ۸ و نیم بود که صدای زنگ آیفون اومد معصومه خانم درو باز کرد
مامانم رفت توی اتاق به بابا خبر داد
منم چادرمو روی سرم مرتب کردم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗تسبیح فیروزه ای💗
پارت سی ام
رفتم سمت در ورودی ،درو باز کردم
- سلام خیلی خوش اومدین
عزیز جون : سلام دخترم
نرگس: عروس خانم خیلی هول بودیاا که اومدی خودت دروباز کردی...
- عع نرگس
آقا رضا: سلام
- سلام
( آقا رضا ،یه دسته گل قشنگ با گلای رنگارنگ سمتم گرفت)
- خیلی ممنونم
همین لحظه مامان و بابا هم اومدن
و با هم احوالپرسی کردن
رفتیم نشستیم
همه چیز تو سکوت بود
نرگس: عروس خانم نمیخوای چایی بیاری
- جان!
الان میگم معصومه خوانم بیاره
نرگس: عع ،معصومه خانوم و چیکار داریم ،مگه عروس ایشونن...
- پس چی؟
نرگس: پاشو خودت زحمتشو بکش...
- باشه چشم
رفتم سمت آشپز خونه
- معصومه خانم میشه چایی بریزین ببرم
معصومه خانم: چشم عزیزم
اولین بارم بود داشتم چایی میبردم واسه کسی ،استرس شدیدی داشتم....
دستام میلرزید...
سینی و دستم گرفتم و رفتم سمت سالن پذیرایی فک کنم نصف چایی ریخته شد داخل سینی...
نرگس فقط میخندید، یعنی میخواستم خفش کنم با این پیشنهادش چایی رو دور زدم رسیدم به آقا رضا بیچاره تا رسیدم بهش چایی نصفه شده بود از خجالت آب شده بودم
آقا رضا هم خندش گرفت تشکر کرد و چایی رو برداشت
دوباره سکوت شد
عزیز جون: ببخشید اگه اجازه میدین این دوتا جوون برن صحبتاشونو بکنن
بابا از اول مجلس اصلا حرفی نزد انگار ناراضی بود..
مامان: بله حتمن،رها جان آقا رو راهنمایی کن به اتاقت
- چشم
بلند شدم و حرکت کردم ،از پله ها بالا رفتیم
در اتاقمو باز کردم و روی تختم نشستم
آقا رضا هم روی صندلی کنار میزم نشست
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری جدید از کربلای معلی🌾
صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
کارگاه انصاف_10.mp3
10.51M
پادکست_روز
استاد_شجاعی | استاد_عالی
ثروتمندترین آدما در قیامت عابدترین آدما نیستن!
کسانیاند که دشمن زیاد داشتند
منبع : جلسه ۵ از مبحث انصاف
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷امشبم را با نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال 👇👇
🌷شهید والا مقام
🌷 طلبه بسیجی مدافع حرم شهید محمد هادی ذوالفقاری🕊
🌷حمد و توحید ۱٤ صلوات 🌷
🕊
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷 تولد ۱۳ بهمن ۱۳۶۷ تهران
🌷 شهادت ۲۶ بهمن ۱۳۹۳ سامراء عراق
🌷 سن موقع شهادت ۲۶ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ وصیتم به مردم ایران این است که قدر کشورمان را بدانند و با بصیرت پشت سر ولی فقیه باشند، چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید
✅ از خواهران میخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (سلامالله علیها) رعایت بکنند نه مثل حجابهای روز، چون این حجابها بوی حضرت زهرا(س) را نمیدهد.
✅ از برادرانم میخواهم که غیر حرف حضرت آقا، حرف کس دیگری را گوش ندهند
✅ دین خودتان را حفظ کنید چون اگر امام زمان بیاید احتمال دارد روبهروی امام باشیم و با امام مخالفت کنیم، امام زمان را تنها نگذارید
🎇
🕌🎆
🎇🕌🎆🕌
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
💢↶ ذکر شـ🌙ـب جمعـه ↷💢
💠🔹↲ ده مـرتبہ بگويـد ↳🔹💠
【 يا دائِـمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَريِّـةِ
يا باسِـطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّـةِ
يا صاحِـبَ الْمَواهِـبِ السَّنِيَّـةِ
صَـلِّ عَلىٰ مُحَمِّـدٍ وَ آلِهِ
خَيْـرِ الْوَرى سَجِيَّـةً
وَاغْفِرْلَنا يا ذَاالْعُلى
فِى هـذِهِ الْعَشِيَّـةِ 】
〖اى كسى که فضل و بخششت
بر خلق دائمى است
و اى آنکه دو دست احسانت
به عطا بخشى باز است
اى دارنده بخششهاى ارجمند
درود فرست بر محمد و آلش
که بهترين مردمند در سرشت و نهاد
و ما را اى خداى بلند مرتبه
در اين شب بيامرز〗
🌸أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠🌼═┄
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
🎇
🕌🎆
🎇🕌🎆🕌
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💢۱۵ بلای وحشتناک نتیجه
بی اعتنایی به #نماز 💢
🍃🔆روزی حضرت زهرا(سلام الله علیها) کنار رسول خدا(ص) نشسته بودند🔆🍃.
🍃🌹حضرت فاطمه(س):
از پدر بزرگوارش پرسید: پدر جان، یا رسول الله! زنان و مردانى که نسبت به نماز بىاعتنا هستند و نماز را سبک مىشمارند، چه عواقبى را در پیش دارند؟
🍃💐رسول خدا(ص) فرمود:
فاطمه جان! هر کسى از مردان و زنان نمازش را سبک بشمارد، خداوند او را به پانزده بلا مبتلا مىسازد:
🔷شش مورد در دنیا، سه مورد در وقت #مرگ، و سه مورد آنها در قبر و سه مورد در #قیامت زمانى که از قبر خارج شود.
🔻اما آن شش بلایى که در دنیا دامنگیرش مىشود:
1- خداوند برکت را از عمرش مىبرد.
2- خداوند برکت را از رزقش مىبرد.
3- خداوند عزوجل سیماى صالحین را از چهرهاش محو مىکند.
4- هر عملى که انجام مىدهد پاداش داده نمىشود.
5- دعایش به آسمان نمىرود.
6- بهرهاى از صالحین براى او نیست.
🔻 اما آن سه بلایى که هنگام #مرگ گرفتارش خواهد شد:
1- ذلیل از دنیا مىرود.
2- هنگام مرگ در حال گرسنگى خواهد بود.
3- تشنه از دنیا خواهد رفت، اگر چه آب نهرهاى دنیا را به او بدهند.
🔻اما آن سه بلایى که در قبر دامنگیرش مىشود:
1- خداوند ملکى در قبر براى او مىگمارد تا او را زجر دهد.
2- قبرش براى او تنگ خواهد شد.
3- گرفتار ظلمت و تاریکى قبر خواهد شد.
♦️اما آن سه بلایى که در روز #قیامت گرفتارش خواهد شد:
1- خداوند ملکى را موکل مىسازد تا او را با صورت بر زمین بکشد، در حالى که خلایق تماشا مىکنند.
2- محاسبه اعمالش به سختى انجام مىشود.
3- خدا به نظر لطف به او نمىنگرد و براى اوست عذاب همیشگى.
📗منبع: فلاح السائل
🎇
🕌🎆
🎇🕌🎆🕌
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
قصه ای بسیار بسیار زیبا 👇👇👇👇👇🥺
ستار العیوب😭😭😭😭👇👇👇👇
عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال
خیری بود که در مشهد بازار معروفی داشت
مسجد، مدرسه، آب انبار، پل، دارالایتام
و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست
داشته است
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که
با پول او ساخته شده طلبهای شراب میخورد
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید
طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است
که به مدرسه وارد شده
در این وقت روز چه کار دارد؟
از بازار به مدرسه آمده است!
عباسقلی خان یکسره به حجره من آمد
و بقیه همراهان هم دنبالش داخل حجره
آمدند و همه نشستند ناگهان عباسقلی خان
به تنهائی از جایش بلند شد
و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت
رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمائید
نام این کتاب قطور چیست؟
گفتم: شاهنامه فردوسی
دلم در سینه بدجوری میزد
سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته
شده است بدنم میلرزید
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند
چه خاکی باید بر سرم بریزم؟
عباسقلی خان دستش را آرام به سوی
کتابهای دیگر دراز کرد
ببخشید نام این کتاب چیست؟ بحارالانوار
این یکی چطور؟ گلستان سعدی
این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟!
لحظاتی بعد آنچه نباید بشود به وقوع پیوست
عباسقلی خان آنچه را که نباید ببیند
با چشمان خودش دید
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را
لمس کرد سپس با چشمانی از حدقه درآمده
به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است اسمش چیست؟
معلوم بود عباسقلی خان پی برده بود
و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت
همان کتاب را هدف قرار داده بود
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید
چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد
آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود
چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟!
خدایا! کمکم کن نفهمیدم اشتباه کردم
خوشبختانه همراهان عباسقلی خان
هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند
اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود
چه باید کرد؟
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
چرا آقا الآن میگم، داشتم آب میشدم
خدایا! دستم به دامنت در همین حال ناگهان
فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه
بر زبان راندم: یا ستارالعیوب و گفتم
نام این کتاب «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب
التماس آمیز من چند لحظه بیشتر نبود
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت
دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان
و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود
حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود
احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد
طوری که انگار برق گرفته باشدش
شاید انتظار این پاسخ را نداشت
چشمهایش را بر هم نهاد
چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید
ایستاد و سکوت کرد ساکت و صامت
و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را
سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت
همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند
حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند
و عباسقلی خان هم هیچگاه به روی خودش
هم نیاورد که چه دیده است
اما آن محصل آن مدرسه هماندم عادت را
به عبادت مبدل کرد سر بر خاک نهاد
و اشک ریخت
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت
محصل آن روز بعدها معلم و مدرس شد
و روزی در زمره بزرگان علم قصه زندگیاش
را برای شاگردانش تعریف کرد
«زندگی من معجزه ستارالعیوب است»
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر
و معجزه آفرین خدا است و من آزاد شده
و تربیت یافته همان یک لحظه رازپوشی
و جوانمردی عباسقلی خان هستم🥺
که باعث تغییر و تحول سازندهام شد
↲ اخلاق پیامبر و اخلاق ما
نوشته استاد جلال رفیع
انتشارات اطلاعات، صفحه ۳۳٢
✧✾════✾✰✾════✾
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴