روز چهارم چله شهدا متوسل می شویم به 👇👇👇👇👇
🌷شهید والا مقام (سر از تن جدا )احمد نوروزی 🌷
اعمالی که هدیه میکنیم 👇👇👇
☘۱۰۰ صلوات
☘حمد و توحید
☘ذکر یا حی یا قیوم
☘سوره لیل
انجام اعمال اختیاری است میتوانید فقط به ۱۰۰ صلوات و خواندن حمد و توحید اکتفا کنید
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
8.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اخ شب راز و نیازه
اقام اهو نوازه .....
┅═✾🍃 ⃟ ⃟🌹 ⃟ ⃟🍃✾═┅
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
@Maddahionlinمداحی آنلاین - وقتی تو ایوون - عرب خالقی.mp3
زمان:
حجم:
2M
🌺 میلاد_امام_رضا(ع)
💐وقتی تو ایوون میزنه بارون
💐دیونه تر میشه زائر مجنون
🎙 محسن_عرب_خالقی
👏 سرود
👌فوق زیبا
💚❤️
@Maddahionlinمداحی آنلاین - زیارت مخصوصه - سلحشور.mp3
زمان:
حجم:
5.77M
🍃چه کردی با قلبم
🍃که به عشق تو مانوسه
🎙 مهدی_سلحشور
⏯ استودیویی
👌 پیشنهاد_ویژه
چهارشنبه_های_امام_رضایی🕊
شبتون_امام_رضایی🌙
التماس_دعا🌺
💚❤️
@ostad_shojaeامام زمان 055.mp3
زمان:
حجم:
2.11M
✔️واقعاً منتظری؟
یا...
مشکلاتِ امامت،به تو هیچ ربطی نداره؟
یا اونقدر به خودت گره خوردی،
که امامت، هیچ سهمی از زندگیت نداره؟
صادقانه بگو؛ واقعاً منتظری؟
اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🏼💚
_﴿♥️﴾_________________
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
دختر_شینا
قسمت : پانزدهم
فصل_چهارم
می خواستم گریه کنم. گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماه بعد عروسی کنیم. اما تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. اما محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرف دل تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم. گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای… نه… نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. اما تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زن من بشوی.
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدون اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم.»
همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش. آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم.»
نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «می دانم دختر نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. اما اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جان حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
آهسته جواب دادم: «بله.»
انگار منتظر همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن. گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.» بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زن مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
ادامه دارد…✒️