فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_رضوی
#درگاه_شاه
#غریب_آشنا
🎼 قطعه ای جذاب با صدای استاد علیرضا افتخاری 🦋🦋🦋
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
﷽اٖؒلٖؒسٖؒلٖؒاٖؒمٖؒ عٖؒلٖؒیٖؒکٖؒ یٖؒاٖؒ عٖؒلٖؒےٖؒ اٖؒبٖؒنٖؒ مٖؒوٖؒسٖؒےٖؒ اٖؒلٖؒرٖؒضٖؒاٖٖؒؒ﷽
27.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کرامات_امام_رضا
#کرامت_صد_بیست_یکم
#یا_ضامن_گنهکاران
🎥 دستگیری امام رضا از برادر شرور در لحظات پس از مرگ✨✨✨
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
﷽اٖؒلٖؒسٖؒلٖؒاٖؒمٖؒ عٖؒلٖؒیٖؒکٖؒ یٖؒاٖؒ عٖؒلٖؒےٖؒ اٖؒبٖؒنٖؒ مٖؒوٖؒسٖؒےٖؒ اٖؒلٖؒرٖؒضٖؒاٖٖؒؒ﷽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_رضوی
#آقای_مشکل_گشا
#یار_بی_کسان
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
﷽اٖؒلٖؒسٖؒلٖؒاٖؒمٖؒ عٖؒلٖؒیٖؒکٖؒ یٖؒاٖؒ عٖؒلٖؒےٖؒ اٖؒبٖؒنٖؒ مٖؒوٖؒسٖؒےٖؒ اٖؒلٖؒرٖؒضٖؒاٖٖؒؒ﷽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللَّهُمَّعَرِّفْنِےحُجَّتَڪ♥️
در ندبه هاۍ جمعه تو را جست و جو ڪنم
زیباترین بهانه ۍ دنیاۍ من...سلام!
⚡️هذا یَومُ الجُمعهو هُوَ يَومُڪَ المُتَوَقَّعُفيهِ ظهورک ...
امروز روز #جمعه ، روز توست!
و روزی ست ڪه در آنظهور تو انتظار میرود.
#سلام_امام_زمانـم... ♥️
صبحت بخیر حضرت صاحب دلم
#العجلمولایغریبم
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
به حق
#زینب_کبری_سلام_الله_علیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
ســـلام بـر آنـان کـه اول
از ســیم خاردار نـفـــس گــذشـتـنـد
و بَـعْد از سیم خار دار دشــمـن...
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق..
به نیابت از #امام_زمان عجل الله
و همه شهدا ...🌷🕊
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی...☘
🇮🇷🇵🇸
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
شهـــــید
یعنی محرم اسرار قلبت
وقتــی گنـاه در قلبت را میزند . . .
یاد نگاهش بیفتـی و در را باز نکنـی 🌱'
هدیه به روحمطهر شهدا ، صلوات .
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
این عکس رو ببینید
تعدادی از بچه های دیده بان هستند که پشت سرهم نشستن،
نکته جالب اینه که به همین ترتیبِ زمانی شهید شدن!!!
این عکس معروفه به #نردبانِ_شهادت...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
#امام_رضا علیهالسلام مےفرمایند :
💍 وقتے از دین و اخلاق خواستگار...
راضے بودید ؛ به ازدواج با او نـیز
راضےباشید و بهخاطر فقیر بودنش
او را رد نکنیـد •🌱🌌•
- بهرزّاقبودنخُداوند،ایمانداشتهباش :)🩵
📚 کافے ، ج۶ ، ص۴۷
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
✨تفحص پیکر شهدا با ذکر #امام_رضا (ع)✨
مشغول کندن و زیر و رو کردن خاک ها بودیم
که با عنایت امام رضا (ع) یک شهید پیدا کردیم.
اما هیچ مدرک شناسایی همراهش نبود و برای ما زمینی ها گمنامِ گمنام بود.
اما یک برگه همراهش بود که رویش نوشته بود:
«هر که شود بیمار رضا، والله شود وام دار خدا».
🥺❤️🩹🥺
راوی: محمد احمدیان
📚 کتاب خط عاشقی ۳
#امام_رضا
#شهید_گمنام
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
🔵 فقط ۳ روز پاک شید...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🥺 شعری که امام رضا (ع) برای آیت الله حق شناس خواند.
روایت تشرف آیت الله حق شناس از زبان خودشان به محضر امام رئوف علیه السلام
✍ توصیه ادمین: حرم حضرت عبدالعظیم علیه السلام که برای زیارت رفتید، حتما در فسمت بالاسر و قبور علما، از زیارت مزار آیت الله حق شناس بهره مند شوید.
به تهرانی ها توصیه اکید شده که هفته ای یکبار، لااقل ماهی یکبار به زیارت حرم حضرت عبدالعظیم حسنی و دو امامزاده عظیم الشأن آنجا بروند، که نرفتن خسران است.
حتی برخی علما، نظیر علامه طباطبائی، تهران که می آمدند برای رفتن به حرم حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام، قائل به این بودند که.... بگذریم!
حتما مشغول غفلت نباشیم.
#امام_رضا علیه السلام
آیت الله #حق_شناس
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت؛ مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت، اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان مورد را در جمع اشاره می کرد.
همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچه ها بود. باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوزتر بود.
خاطره یکی از دوستان
#شهید_احمد_علی_نیری...🌷🕊
📙عارفانه. اثر گروه شهید هادی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پشتیبان علمدار عصر #ظهور باشیم
#ولایت_فقیه
#رهبر_انقلاب...🇮🇷
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
28.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺تحلیل خاص و فوق العاده #استاد_پناهیان درباره #شهادت_اسماعیل_هنیه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرزِماعشقاست...!
_حاجقاسم💔
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت بیستم
▫️هوا گرم بود، تا چشم کار میکرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگار در دل من بود که نمیدانستم خاطرۀ این دختر تنها در آن شب وحشتناک، در خاطرش مانده است؟
▪️دوباره به چادر برگشتم؛ نورالهدی به کودک سِرم زده و هنوز ذهنش درگیر حال من بود که تا وارد شدم، با دلپواسی پاپیچم شد:«حالت خوب نیس؟»
▫️شاید فشارم افتاده بود که دیگر نتوانستم سر پا بمانم و گوشۀ چادر روی صندلی نشستم.
▪️دلم میخواست به نورالهدی بگویم اما در طول این سالها ردّ زخم زبانهای عامر از دلم نرفته و هنوز میترسیدم حرفی بزنم که با نفسهایی بریده بهانه چیدم:«چشمام سیاهی میره!» و نه تنها چشمانم که دنیا دور سرم میچرخید و آوار خاطره خانهخرابم کرده بود.
▫️نورالهدی دنبال دارویی برای بهتر کردن حالم بود و من نمیدانستم باید چه کنم که سه سال حسرت دیدارش به دلم مانده و حالا در آستانۀ آنچه رؤیایم بود، پشیمان شده بودم!
▪️سالها پیش، یک شب آن هم برای یکی دو ساعت همراهش بودم و نمیفهمیدم چرا باید برای یک لحظه دیدنش، اینهمه دست و پای دلم را گم کنم؟
▫️تنها چیزی که از او در خاطرم مانده بود لحن گرم و نگاه گیرا و حرارت حضورش بود که در آن شب وحشتناک آرامم میکرد و یعنی همینها برای عاشق شدنم کافی بود؟
▪️در این سالها خیال میکردم به خاطر فداکاریاش فقط مدیون او هستم و حالا از ضربان قلبی که به شماره افتاده و نفسی که بند آمده بود، میفهمیدم بیمارش شدهام.
▫️از حال خودم حیران شده و چند لحظه مانده به آمدنش، میخواستم به داد دلم برسم که اینهمه احساس نسبت به یک مرد غریبۀ ایرانی، عاقلانه نبود.
▪️از شبی که از هم جدا شده بودیم، آرزو میکردم یکبار دیگر او را ببینم و حالا میدیدم هر بار دیدنش، عاشقترم میکند که نیت کردم از همه چیز حتی از فکرش فرار کنم.
▫️بیتوجه به نسخهای که نورالهدی بیخبر از حال خرابم برای درمان سرگیجهام میپیچید، از جا بلند شدم و همانطور که به سمت درِ چادر میرفتم، چند کلمۀ درهم گفتم: «یه آقایی میاد بچه رو ببره پیش مادرش.»
▪️با عجله چادر را کنار زدم تا پیش از آنکه برگردد از اینجا رفته باشم که گوشه چادر محکم به کسی خورد و من از آنچه دیدم، خشکم زد.
▫️مقابلم ایستاده بود، با همان صورت خیس از عرق و لباس غرق آب و گِل! چادر به صورتش برخورد کرده و شاید از نگاه خیرهام خجالت کشید که چشمانش به زیر افتاد و با لحنی محکم حرف زد: «اومدم بچه رو ببرم.»
▪️نورالهدی نمیدانست چه کسی پشت این چادر ایستاده و تنها حرفش را شنیده بود که صدا رساند: «الان بچه رو میارم!»
▫️از همان چشمان سربهزیرش، نجابت میچکید و من عهد کرده بودم از حضورش بگریزم که دلم جا ماند و جسمم از چادر فرار کرد.
▪️طوری شتابزده از چادر بیرون رفتم که بهسرعت خودش را کنار کشید تا برخوردی بین شانههایمان نباشد و در همان لحظات آخر دیدم از اینهمه دستپاچگیام حیرت کرده است.
▫️با قدمهایی که از پریشانی به هم میپیچید از چادر فاصله میگرفتم و به خدا التماس میکردم کمکم کند که نمیخواستم اسیر کسی باشم که حتی لحظهای فکرش پیش من نیست.
▪️در فاصلهای دور از چادر، پشت ماشینی پناه گرفته و دلم دست خودم نبود که بیاراده نگاهم تا چادر میدوید و دیدم کودک را در آغوشش گرفته و به سمت محل اسکان خانوادهها میرود.
▫️صبر کردم تا از عرصۀ چشمانم بیرون رفت و دیگر او را نمیدیدم که از پناهگاهم بیرون آمدم و با قدمهای بیرمقم به سمت چادر برگشتم.
▪️نورالهدی در حیرت رفتار من، بیرون چادر منتظرم ایستاده بود و تا نزدیکش رسیدم، با نگرانی بازخواستم کرد: «یدفعه کجا رفتی؟»
▫️خودم نمیدیدم اما انگار رنگ صورتم پریده بود که دستم را گرفت و دقیقاً به هدف زد: «از چیزی ترسیدی؟»
▪️طوری با محبت پرسید که نشد در برابر حجم حرف مانده در سینهام مقاومت کنم و یک جمله بیهوا از دلم پرید: «خودش بود!»
▫️نفهمید چه میگویم و پیش از آنکه بپرسد، معصومانه اعتراف کردم: «این آقایی که الان اومد.»
▪️لحظاتی نگاهم کرد و انگار منظورم را فهمیده بود که ناباورانه پرسید: «مهدی؟» و همین واژه، ویرانم کرده بود که آیینه چشمانم در هم شکست و خرده شیشههای عشق روی لحنم نشست: «کمکم کن نورالهدی! قسمت میدم کمکم کن فراموشش کنم!»
▫️از درماندگیام دلش به درد آمده بود؛دستم را گرفت تا وارد چادر شدم، کمکم کرد روی صندلی بنشینم و خودش مقابل پایم روی زمین نشست: «دوسش داری؟»
▪️سرم را میان دستانم گرفتم و برای گفتن هر کلمه جان میکَندم: «نمیدونم.. فکر میکردم فقط چون کمکم کرده...اما حالا که دوباره دیدمش..»
▫️همانطور که مقابلم نشسته بود،هر دو دستم را گرفت و پاسخ دلشورهام را به شیرینی داد: «میخوای به ابوزینب بگم پیداش کنه؟»...
📖 ادامه دارد...