🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها
#راوی شهید برونسی:(1)👇
🌺.....تانک های T- 72 رادشمن ،تازه وارد منطقه کرده بودو قبل از آن توی هیچ عملیاتی باهاشان سر و کار نداشتیم. خصوصیت تانک ها این بود که آرپی جی به آنها اثر نمی کرد،اگر هم می خواست اثر کند، باید می رفتی و از فاصله خیلی نزدیک شلیک می کردی،و به جای حساس هم باید می زدی.آن روز بحث کشید به این که چه تعداد نیرو برای عملیات بروند، واز چه طریق اقدام کنند؟🌺..... سه گردان ماموراین کار شدند. فرمانده یکی شان عبدالحسین بود.وقتی راه افتادیم برای شناسایی، چهره او با آن لبخند همیشگی و دریایی اش گویی آرام تراز همیشه نشان می داد.تانزدیک خط دشمن رفتیم. یک هفته ای می شد که عراقیها روی این خط کار می کردند.دژ قرص و محکمی از آب در آمده بود جلو دژ موانع زیادی توی چشم می زد، جلوتراز موانع هم،درست سرراه ما، یک دشت صاف و وسیع خودنمایی می کرد.اگرمشکل موانع را می توانستیم حل کنیم، این یکی ولی کار را حسابی پر دردسر می کرد.باهمه این احوال، بچه ها به فرمانده تیپ می گفتند:شما فقط بگو برای برگشتن چه کار کنیم.ما می رفتیم تو دل دشمن که عملیات ایذایی انجام بدهیم.برای همین مهمتراز همه، قضیه سالم برگشتن نیرو بود.فرمانده تیپ چند تاراهنمایی کرد عملاً هم کارهایی صورت دادیم،حتی گرایمان را،رو حساب برگشتن تنظیم کردیم.از شناسایی که برگشتیم، نزدیک غروب بود، بچه ها رفتند به توجیه نیروها.
🌺.....من و عبدالحسین هم رفتیم گردان خودمان.دو تا گردان دیگر راه به جایی نبردند؛ یکی شان به خاطر شناسایی محدود،راه را گم کرده بود؛ یکی هم پای فرمانده اش رفته بود روی مین.هردو گردان را بی سیم زدند که بکشند عقب.حالا چشم امید همه به گردان ما بود،و چشم امیدما به لطف و عنایت اهل بیت (ع).شایداغراق نباشد اگر بگویم بیشترازهمه، خود عبدالحسین حال توسل پیدا کرده بود.وقت راه افتادن، چند دقیقه ای برای پیدا کردن پیشانی بند معطل کرد.یعنی پیشانی بند زیاد بود،او ولی نمی دانم دنبال چه می گشت.با عجله رفتم پهلوش. گفتم: چه کار می کنی حاجی؟یکی بردار بریم دیگه.حتی یکی ازپیشانی بندها را برداشتم و دادم دستش، نگرفت. 🌺.....گفت: دنبال یکی می گردم که اسم مقدس بی بی توش باشه!حال و هوای خاصی داشت. خواستم توی پرش نزده باشم. خودم هم کمکش کردم. بالاخره یکی پیدا کردیم که روش با خط سبز، و بارنگ زیبایی نوشته بود:یا فاطمه الزهرا(س) ادرکنی.اشک توی چشم هاش حلقه زد.همان را برداشت و بست به پیشانی اش.چند دقیقه بعد، تمام گردان آماده حرکت بود. با بدرقه ی گرم بچه ها راه افتادیم. ذکرائمه(ع)از لب هامان جدا نمی شد.آن شب تنها گردانی که رسید پای کار،گردان مابود.سی، چهل متر مانده بود برسیم به موانع، یک هو دشمن منور زد، آن هم درست بالای سرما!....
❤️ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
کانال سیاست دشمنان مهدویت
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها #راوی شهید برونسی:(1)👇 🌺.....تانک های T- 72 رادشمن ،تازه وارد
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها
#راوی شهید برونسی:(2)👇
🌺.....تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار نوک ستون را دیدند.یک دفعه سر و صدایشان بلند شد. پشت بندش صدای شلیک پی در پی گلوله ها، آرامش و سکوت منطقه را زد به هم. صحنه نابرابری درست شد؛ آنها توی یک دژ محکم، پشت موانع و پشت خاکریز بودند، ما توی یک دشت صاف، همه خیز رفته بودیم روی زمین، تنها امتیازی که ما داشتیم، نرمی خاک آن منطقه بود؛ طوری که بچه هاخیلی زود توی خاک فرو رفتند.
🌺.....دشمن با تمام وجودش آتش می ریخت. عوضش عبدالحسین دستور داده بود که ما حتی یک گلوله هم شلیک نکنیم.حدودبیست دقیقه،ریختن آتش، شدید بود رفته رفته حجمش کم شد.من درست کنارعبدالحسین دراز کشیده بودم. گفت:.یک خبر از گردان بگیر، ببین وضعیت چطوره.سینه خیز رفتم تاآخر ستون. سیزده، چهارده تاشهید داده بودیم.باآن حجم آتش که دشمن داشت، وبا توجه به موقعیت ما،این تعداد شهید، خودش یک معجزه به حساب می آمد. بعضی ها بدجوری زخمی شده بودند. به حالت سینه خیز،رفتم سر ستون، جایی که عبدالحسین بود.به نظر میامد خواب باشد.همان طور که به سینه دراز کشیده بود،پیشانی اش را گذاشته بود پشت دستش و تکان نمی خورد.آهسته صداش زدم.سرش را بلند کرد.
🌺.....گفتم: انگار نمی خوای برگردی حاجی؟... چیزی نگفت.از خونسردی اش حرصم درمی آمد. باز به حرف آمدم وگفتم: می خوای چه کار کنیم حاج آقا؟آرام و با لحنی حزن آلود گفت: تو بگو چه کار کنیم سید؟ تو که خودت رو به نقشه و کالک و قطب نما واصول جنگی واین جور چیزها وارد می دونی!... این طور حرف زدنش برام عجیب بود. بدون هیچ فکری گفتم: خوب معلومه، بر می گردیم. سریع گفت: چی؟!به فکر ناجور بودن اوضاع وبه فکردردزخمی ها بودم.خاطر جمع تراز قبل گفتم: برمی گردیم.گفت: مگرمی شه برگردیم؟!
🌺..... زود توی جوابش به ساعتم اشاره کردم و ادامه دادم:خود فرماندهی هم گفت که اگرتاساعت یک نشد عمل کنین، حتماً برگردین؛الان هم که ساعت دوازده ونیم شده.توی این چند دقیقه، ما به هیچ جا نمی رسیم.ِ.. پرسیدم: مگه شما نظر دیگه ای هم داری؟چند لحظه ای ساکت ماند. جور خاصی که انگار بخواهد گریه اش بگیرد،گفت: من هم عقلم به جایی نمی رسه.دقیقاً یادم هست همان جا صورتش را گذاشت روی خاکهای نرم و رملی کوشک. منتظر بودم نتیجه بحث را بدانم.لحظه ها همین طور پشت سر هم می گذشت.دلم حسابی شور افتاده بود.او همین طور ساکت بود و چیزی نمی گفت، پرسیدم: پس چه کار کنیم آقای برونسی؟ حتی تکانی به خودش نداد...🌺.....باحالت عصبی گفتم:حاج آقا همه منتظر هستن،بگو می خوای چه کار کنی؟! باز چیزی نشنیدم،چند بار دیگر سوالم را تکرار کردم.او انگار نه انگار که دراین عالم است. یک آن شک برم داشت که نکند گوشهاش از شنوایی افتاده یاطور دیگری شده؟ خواستم باز سوالم را تکرار کنم، صدای آهسته ناله ای مرابه خود آورد. صدا از عقب می آمد. سریع، با سینه خیز رفتم لابه لای ستون... حول و حوش ده دقیقه گذشت. توی این مدت، دو، سه بار دیگر هم آمدم پیش عبدالحسین...😇
اضطراب و نگرانی ام هر لحظه بیشتر می شد. تمام هوش و حواسم پیش بچه ها بود.نمی دانم او چش شده بود که جوابم رانمی داد.. باغیظ می گفتم: آخه این چه وضعیه حاجی؟ 😳
🌺.....بالاخره عبدالحسین به حرف آمد. صداش با چند دقیقه پیش فرق می کرد، گرفته بود؛ درست مثل کسی که شدید گریه کرده باشد. گفت: سید کاظم! خوب گوش کن ببین چی میگم.اوگفت: خودت برو جلو.با چشم های گرد شده ام گفتم: برم جلو چه کار کنم؟!
گفت: هر چی که میگم دقیقاً همون کاررو بکن؛ خودت میری سر ستون، 👈 یعنی نفر اول... به سمت راستش اشاره کرد وادامه داد
🌺..... سر ستون که رسیدی، اون جا درست بر می گردی سمت راستت، بیست و پنج قدم می شماری.مکث کرد.با تأکید گفت: دقیق بشماری ها... مات و مبهوت، فقط نگاهش می کردم.گفت: بیست وپنج قدم که شمردی و تموم شد، همون جا یک علامت بگذار، بعدش بر گرد و بچه ها رو پشت سرخودت ببراون جا... یک آن فکر کردم شاید شوخی اش گرفته! ولی خیلی محکم حرف می زد؛هم محکم، هم با اطمینان کامل. باز پی صحبتش را گرفت؛ وقتی به اون علامت که سر بیست و پنج قدم گذاشته بودی، رسیدی؛ این دفعه رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو.😨اون جا دیگه خودم می گم به بچه هاچه کار کنن. ازجام تکان نخوردم. داشت نگاه می کرد. هر کدام ازحرف هاش، یک علامت بزرگ سوال بود توی ذهن من.😔 گفتم: معلوم هست می خوای چه کار کنی حاجی؟
🌺.....به ناراحتی پرسید:شنیدی چی گفتم؟... گفتم: شنیدن که شنیدم، ولی ... آمد توی حرفم. گفت: پس سریع چیزهایی رو که گفتم انجام بده... کم مانده بود صدام بلند شود. جلو ی خودم را گرفتم و به اعتراض گفتم:👈 حاج آقا! اصلاً حواست هست چی داری می گی؟😍
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
کانال سیاست دشمنان مهدویت
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها #راوی شهید برونسی:(2)👇 🌺.....تاریکی دشت به هم ریخت و آنها انگار
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها
#راوی شهید برونسی:(3)👇
🌺....امانش ندادم ودنبال حرفم را گرفتم: این کار خود کشیه، خودکشی محض! محکم گفت: شمابه دستورعمل کن.گفت: این دستور رو به تو دادم، تو هم وظیفه داری اجراکنی، و حرف هم نزنی. سینه خیز راه افتادم طرف سرستون...
آن جابلند شدم و برگشتم سمت راست. شروع کردم به شمردن قدم هام؛ یک، دو، سه، چهار. باوجود مخدوش بودن فکرو ذهنم، سعی کردم دقیق بشمارم. سربیست و پنج قدم، ایستادم. علامتی گذاشتم و آمدم سراغ گردان.😇 همه را پشت سر خودم آوردم تا پای همان علامت. به دستور بعدی اش فکر کردم؛ رو به عمق دشمن، چهل متر میری جلو... با کمک فرمانده گروهانها وفرمانده دسته ها، گردان را حدود همان چهل متر، بردم جلو... یک دفعه دیدم خودش آمد... سیدو چهار، پنج تا آرپی جی زن دیگر هم همراهش بودند. رو کرد به سید و پرسید: حاضری برای شلیک. گفت: بله حاج آقا. عبدالحسین گفت: به مجردی که من گفتم الله اکبر، شماردّ انگشت من رو می گیری و شلیک می کنی به همون طرف.😨پیرمرد انگارماتش برده بود.آهسته و با حیرت گفت: ما که چیزی نمی بینیم حاج آقا! 😍کجاروبزنیم؟☺️🌺....گفت:شماچه کارداری که کجارو بزنی؟به همون طرف شلیک کن دیگه. به چهار، پنج تا آر پی جی زن دیگرهم گفت: شماهم صدای تکبیر رو که شنیدین، پشت سر سید به همون رو به رو شلیک کنین... رو کرد به من و ادامه داد: شما هم با بقیه بچه هابلافاصله حمله رو شروع می کنین. من هنوز کوتاه نیامده بودم. به حالت التماس گفتم: بیا برگردیم حاجی، همه رو به کشتن میدی ها!😀 خونسردگفت: دیگه کار از این حرف ها گذشته.رو کردبه سید آرپی جی زن. گفت: آماده ای سید جان. پیرمرد گفت: آماده آماده.پرسید: قبضه رواز ضامن خارج کردی؟😳گفت: بله حاج آقا.عبدالحسین سرش را بلندکرد رو به آسمان...🙏
🌺... این طرف وآن طرفش را جور خاصی نگاه کرد.دعایی هم زیرلب خواند. یک هو صدای نعره اش رفت به آسمان؛ الله اکبر! طوری گفت الله اکبر که گویی خواب همه زمین را می خواست بریزدبه هم. پشت بندش سید فریاد زد: یاحسین؛وشلیک کرد. گلوله اش خورد به یک نفربر که منفجر شد وروشنایی اش منطقه را گرفت. بلافاصله چهار،پنج تا گلوله دیگر هم زدندوپشت بندش، با صدای تکبیر بچه ها، حمله شروع شد.دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد. بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند...
🌺.... عبدالحسین دادزد: بگردید دنبال تانک های T- 72 ،مااین همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم.بالاخره هم رسیدیم به هدف، وقتی چشمم به آن تانک های پولادین افتاد،از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم. بچه ها هم کمی از من نداشتند.افتادیم به جان تانک ها.آن شب، دو گردان زرهی دشمن راکاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هر کس گوشه ای خوابید، من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم.درحالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم، خوابم برد...
🌺....بیدارکه شدم یک دفعه یاد دیشب افتادم؛گویی برام یک رویای شیرین اتفاق افتاده بود،یک رویای شیرین وبهشتی. عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم... صورتش رابرگرداند طرفم. توی چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم وگفتم: راستش جریان دیشب برام خیلی سوال شده.عادی پرسید: کدوم جریان؟ناراحت گفتم: خودت رو به اوراه نزن،😇این "بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو"، چی بود جریانش؟😨
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
کانال سیاست دشمنان مهدویت
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها #راوی شهید برونسی:(3)👇 🌺....امانش ندادم ودنبال حرفم را گرفتم: ا
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها
#راوی شهید برونسی:(4)👇
🌺...از جاش بلند شد.گفت: حالا بریم سیدجان که دیرمی شه، برای این جور سوال وجواب ها وقت زیاد داریم. خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم. گفتم: نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود. آمدچیزی بگویدکه یک دفعه حاج آقای ظریف پیداش شد سلام واحوالپرسی گرمی کرد و گفت:👈 دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین!👊 منتظر تکه، پاره کردن تعارف نماند.
🌺...رو به من گفت: بریم سید؟... طبق معمول تمام عملیات های ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند. از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سوالم، حسابی ناراحت شده بودم... دمغ و گرفته گفتم؛ آقای برونسی هست، با خودش برو. لبخندی زد و گفت: اون جاهارو شما بهتر یاد داری سید جان، خوبه که خودت بری. دلخور گفتم: نه دیگه حاج آقا!😨 حالا که ما محرم اسرار نیستیم، برای این کار بهتره که نریم. ظریف آمد بین حرف مان. به من گفت: حالا من از بگو، مگوی شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقای برونسی راست می گه. دیگر چیزی نگفتم. ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش... خود ظریف نشست پشت یک پی ام پی، من هم کنارش. دو، سه تا پی ام پی دیگر هم آماده حرکت بودند. سریع راه افتادیم طرف منطقه عملیات. رسیدیم جایی که دیشب زمین گیر شده بودیم...
🌺...به ظریف گفتم: همین جا نگه دار. نگه داشت. پریدم پایین. روبه رویمان انبوهی از سیم خاردار های حلقوی و موانع دیگر، خودنمایی می کرد.😇ناخودآگاه یاد دستور دیشب افتادم؛ بیست و پنج قدم میری به راست.سریع سمت راستم را نگاه کردم. سرجام خشکم زد!😍 کمی بعد به خودم آمدم. شروع کردم به قدم زدن و شمردن قدمها، شماره هارا بلند، بلند میگفتم، وبی پروا: یک، دو، سه، چهار. درست بیست و پنج قدم آن طرف تر، مابین انبوه سیم خاردارهای حلقوی، موانع دیگر دشمن، می رسیدی به یک معبر که باریک بود وخاکی! فهمیدم این معبر، درواقع کار عراقی ها بوده برای رفت وآمد خودشان و خودروهاشان.😎ماهم درست ازهمین معبر رفته بودیم طرف آنها.بی اختیار انگشت به دهان گرفتم و زیر لب گفتم:👈الله اکبر!صدای ظریف،مرابه خودآورد...
🌺...باتعجب پرسید: چراهاج واج موندی سید؟ طوری شده؟انگار صداش را نشنیدم. باز راه افتادم به سمت جلو؛ یعنی به طرف عمق دشمن، و دوباره شروع کردم به شمردن قدم هایم.چهل، پنجاه قدم آن طرف تر، موانع تمام می شد و درست می رسیدی به چند متری یک سنگر. رفتم جلوتر. نفربری که دیشب سید به آتش کشیده بود. نفربر فرماندهی؛ و آن سنگر هم سنگر فرماندهی بود😀 که بچه ها با چند تا گلوله آر پی جی،اول حمله، منهدمش کرده بودند. بعداً فهمیدیم هشت، نه تا از فرماندهان دشمن همان جا وداخل همان سنگر،به درک واصل شده بودند!...
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
کانال سیاست دشمنان مهدویت
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها #راوی شهید برونسی:(4)👇 🌺...از جاش بلند شد.گفت: حالا بریم سیدجان
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها
#راوی شهید برونسی:(5)👇
🌺...ظریف پابه پام آمده بود.تازه متوجه او شدم. با نگاهش گفت: خیلی غیر طبیعی شدی سید، جریان چیه؟!😔واقعاً هم حال طبیعی نداشتم.همان جا نشستم. نگاه سید لبریز سوال شده بود. آهسته گفتم: بچه هارو بفرست دنبال کارها، خودت بیا تا ماجرا رو برات تعریف کنم. رفت و زود برگشت. هر طور بود، قضیه عملیات دیشب رابراش گفتم. حال اوهم غیرطبیعی شده بود. گاه گاهی، بلند وبا تعجب می گفت: الله اکبر! وقتی همه ماجرا را گفتم، ازش پرسیدم:👈 حالا نظرت چیه؟عبدالحسین چطوری این چیزها رو فهمیده؟گریه اش گرفت.😰
🌺...گفت: بااون عشق و اخلاصی که این مرد داره، باید بیشتر ازاینا ازش انتظار داشته باشیم؛اون قطعاً از عالم بالا دستور گرفته...😇 اگر سرّ آن دستوربرام فاش نشده بود، این قدر حساس نمی شدم،حالا ولی لحظه شماری می کردم که او را هرچه زودتر ببینم...😔 توراه برگشت به ظریف گفتم: من تا ته و توی این جریان رو در نیارم،آروم نمی شم.گفت: باهم میریم ازش می پرسیم. همین که رسیدیم پشت دژ خودمان، یک راست رفتم سراغش. تو سنگر فرماندهی گردان، تک و تنها نشسته بود وانگار انتظار مرا می کشید. از نتیجه کارپرسید.زود جوابی سرهم کردم و بهش گفتم. جلوش نشستم و مهلت حرف دیگری ندادم...
🌺...بی مقدمه پرسیدم: جریان دیشب چی بود؟طفره رفت.قرص ومحکم گفتم: تانگی، از جام تکون نمی خورم. 😳
می دانستم رو حساب سید بودنم هم که شده، روم را زمین نمی زند.اصرار من کار خودش را کرد.یک دفعه چشم هاش خیس اشک شد.😭 به ناله گفت: باشه، برات می گم... انگار دنیایی رابه من دادند. فکرمی کردم یکسره اسرار ازلی وابدی می خواهد برام فاش شود.حس عجیبی داشتم...
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
کانال سیاست دشمنان مهدویت
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها #راوی شهید برونسی:(5)👇 🌺...ظریف پابه پام آمده بود.تازه متوجه او
🌸دستگیری حضرت زهرا سلام الله علیها
#راوی شهید برونسی:(6)👇
🌺...با لحن غمناکی گفت: موقعی که عملیات لورفت وتوی آن شرایط گیر افتادیم، حسابی قطع امید کردم. شما هم که گفتی برگردیم، ناامیدی ام بیشتر شد و واقعاً عقلم به جایی نرسید.😨 مثل همیشه، تنهاراه امیدی که باقی مانده بود، توسل به واسطه های فیض الهی بود.💪 "توی همان حال و هوا، صورتم را گذاشتم روی خاک های نرم کوشک ومتوسل شدم به وجود مقدس 👈 خانم حضرت فاطمه زهرا (س).چشم هام رابستم و چند دقیقه ای با حضرت رازو نیاز کردم. حقیقتاً حال خودم رانمی فهمیدم.حس کردم که اشک هام تند و تند دارند می ریزند.😰 با تمام وجود خواستم که راهی پیش پای ما بگذارند و از این مخمصه که در نتیجه شکست دراین عملیات دامن مان رامی گرفت، نجات مان بدهند...😳
🌺...در همان اوضاع، یک دفعه صدای 👈🌹 خانمی به گوشم رسید؛ صدایی ملکوتی که هزار جان تازه به آدم می بخشید.. "به من فرمودند:👇
🌟فرمانده!😇این طور وقت ها که به ما متوسل می شوید ماهم از شما دستگیری می کنیم،ناراحت نباش... "لرز عجیبی تو صدای عبدالحسین افتاده بود.چشم هاش باز پرازاشک شد.ادامه داد:"
🌺..چیزهایی را که دیشب به توگفتم که برو سمت راست و برو کجا، همه اش از طرف همان 🌹 خانم حضرت زهرا(س) بود. بعد من باالتماس گفتم:🍀"یافاطمه زهرا (س)"،👈اگر شما هستید، پس چرا خودتان را نشان نمیدهید فرمودند: الان وقت این حرف هانیست، واجب تر این است که بروی وظیفه ات را انجام بدهی" با صدای بلندی زد زیر گریه.😰بعد که آرام شد،آهی از ته دل کشید و گفت: اگراون لحظه زمین رو نگاه می کردی، ازشدت گریه خاک های نرم زیر صورتم گل شده بود.حالش که طبیعی شد، گفت: سید، راضی نیستم این قضیه رو به احدی بگی...گفتم: الان که باظریف رفته بودیم جلو و موقعیت عملیات رو دیدیم، یقین کردیم که شماا زهر جایی که دستور گرفتی،اون حرف ها مال خودت نبوده است😇 پرسید: مگر چی دیدین؟هر چه را دیده بودم، مو به مو براش تعریف کردم گفت: من خاطر جمع بودم که ازجای درستی راهنمایی شدم...
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه 👈 برشی اززندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب خاک های نرم کوشک
❤️ اللهم عجل لولیک الفرج
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦🔹نماهنگ زیبای #راوی
حاج صادق آهنگران♦🔹
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
🌷 #هر_لحظه_با_شهدا_🌷
#التماس_شفاعت....
🌷حضرت آقا آمده بودند کرمان. مثل همیشه یکی از برنامههایشان دیدار با خانواده شهدا بود. قرعه افتاده بود به نام ما. دیگر از خدا چه میخواستیم؟ وقتی آمدند حاج قاسم هم همراهشان آمده بود. لابهلای حرفها از فرصت استفاده کردم و رو به حضرت آقا گفتم: «آقا انشاءاللّه فردای قیامت همه ما رو که اینجا هستیم شفاعت کنید.» فرمودند: «پدر و مادر شهید باید من و شما را شفاعت کنند.» بعد هم خم شدند و سرشان را بهطرف حاج قاسم گرداندند. نگاهی به حاجی کردند و فرمودند:...
🌷فرمودند: «این آقای حاج قاسم هم از آنهایی است که شفاعت میکند انشاءاللّه.»حاجی سرش را انداخت پایین. دو دستش را گرفت روی صورتش. ــ بله! از ایشان قول بگیرید به شرطی که زیر قولشان نزنند. جلوی در ورودی دیدمش. مراسم افطاری حاجی به بچههای جبهه و جنگ بود. گفتم: «حاجی قول شفاعت میدی یا نه؟ واللّه اگه قول ندی داد میزنم میگم اون روز حضرت آقا در مورد شما چی گفتن؟» حاجی گفت: «باشه قول میدم فقط صداش رو در نیار.»
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
#راوی: آقای جواد روحاللهی داماد خانواده شهید معزز محمدرضا عظیم پور
📚 کتاب "سلیمانی عزیز"، انتشارات حماسه یاران، ص۵۸
❌️❌️ ....ما هم داریم.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷💚🌷🕊️🌴
🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
🔮 #راوی: حمیدرضا افضلی
🕊 «سید مجتبی، مداحی را جایی یاد نگرفت. در جبهه بین مداحیهای دیگران میانداری میکرد، تا اینکه آهستهآهسته تمرین کرد و یاد گرفت. سید صدا نداشت، اما صدایش یک سوز خاصی داشت، که اصلاً آدم را میگرفت و شیفته خود میکرد. در مداحی سبک خوبی هم داشت. میگفت: دنبال سبکی میگردم که هم جوانها را جذب کند و هم بامحتوا باشد. میگفت: باید با این جوانها کار کرد و نگذاشت تا آنها گرفتار تهاجم فرهنگی شوند. من خودم تا به حال مثل سید مجتبی، ندیدهام. آدم عجیبی بود. وقتی درباره مصیبت ائمه میخواند، انگار آن صحنهها را میدید! بعضی مداحها فقط حالت گریه میگیرند، اما سید اول خودش گریه میکرد و مردم هم از گریه او گریه میکردند. وقتی زیارت عاشورا را شروع میکرد، همینطور اشک میریخت.»
«سید، وقتی مداحی میکرد، یک سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، پول هم نگرفت. میگفت: اگر در ازای مداحیکردنم پول بگیرم، چطوری فردای قیامت میتوانم بگویم برای شما خواندم؟ میگویند: خواندی، پول و پاداشش را هم گرفتی! من اصلاً ائمه را با پول مقایسه نمیکنم! این را خودم ندیدم، اما یکی از بچهها تعریف میکرد، میگفت مشهد که بودیم، سید داخل حرم شروع به مداحی کرد، بعد پیرمردی به او نزدیک شد و گفت از نظر شرعی تکلیف میکنم که شما باید این پول را بگیرید! سید که چارهای نداشت پول را از این دست گرفت و بعد برد با دست دیگر انداخت داخل ضریح امام رضا (ع).» ✨
#شهیدسیدمجتبیـعلمدار
#سالروزشهادت
شادی روح شهداصلوات
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
#راوی یکی از دوستان شهید:
همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت؛ مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت، اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان مورد را در جمع اشاره می کرد.
همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچه ها بود. باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوزتر بود.
💖✨ #شهید_احمد_علی_نیری
📙عارفانه. اثر گروه شهید هادی
[ •راهشانپر رهرو؛وهدفشانچراغراه •]
•هدیه به ارواح مطهرشهداء •
•صدهاگُل زیبای «صلوات»•
🌺أَلّٰلهُمَّصَلِّعَلیٰمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدوَعَجِّل فَرَجَهُم🌺
࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴