کیمیای صلوات۱۸_۲۰۲۴_۰۳_۳۰_۱۷_۳۴_۲۶_۴۵۲.mp3
زمان:
حجم:
1.55M
💚 کیمیای صلوات
سیری در فضائل بیانتهای ذکر شریف صلوات
🎧 #قسمت_هجدهم
1640516530669_1.m4a
زمان:
حجم:
10.71M
#عمل_نجات_دهنده
#قسمت_هجدهم
🌟💢سه چیز در ما باید باشد
#استاد_حاجیه_خانم_رستمی_فر
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
@zekrroozane ذڪرروزانہ18.mp3
زمان:
حجم:
5.53M
"هیچکس به من نگفت...!"
📝 #قسمت_هجدهُم
🎙 به کلام : مصطفی صالحی
🎼 تنظیم: بابک رحیمی
📕 برگرفته از کتاب ((هیچکس به من نگفت)) نوشته حسن محمودی
#نشر = #صدقه_جاریه
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
آشتی با امام عصر 18.mp3
زمان:
حجم:
17.54M
.
📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)»
👈🎧 #قسمت_هجدهم: « وقف امام باشیم...
✍🏻برگرفته از کتاب: دکتر علی هراتیان
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر = #صدقه_جاریه
#نذرظهور
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
به سوی نور18.mp3
زمان:
حجم:
17.84M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_هجدهُم 18
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نشر دهید، به امید التیام داغی که از غربت بر دل امام است😔
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_هجدهم🎬:
صدای کشیدن شدن صندلی آمد و پشت سرش صدای رسا و بلند ملک جهان خانم بلند شد، صدا اینقدر واضح بود که اصلا احتیاج نبود ایلماه خود را به در بچسپاند و به خود زحمت آنچنانی دهد.
ملک جهان خانم ابتدا از وضعیت تبریز سوال کرد و سپس توضیحاتی درباره، دربار و پایتخت داد و این چیز خاصی نبود و بیشتر هنر مملکت داری که در وجود ملک جهان خانم بود را در ذهن شنونده تداعی می کرد اما در حین همین سخنان انگار که ملک جهان خانم می خواست بحث را به موضوع مهمی بکشاند پس با لحنی آرام تر گفت: حتما به خاطر داری که سالها پیش، بهمن میرزا و قهرمان میرزا دو عموی تو، به بهانه اینکه سن تو برای ولایتعهدی کم است مخالفت می کردند و عاقبت با پوزه بندی که به پیشنهاد من، شاه ایران به انها زد و حکومت یکی از ایالت های ایران را به انها واگذار کرد، دهانشان بسته شد.
در این هنگام صدای ناصر میرزا بلند شد: با اینکه در آن زمان کودک بودم، این موضوع را خوب به خاطر دارم، حالا چه شده که این قصه قدیمی را پیش کشیده اید؟ نکند کسی ادعای ولایتعهدی دارد که شما اینچنین با شتاب مرا به اینجا خواندید؟!
ملک جهان خانم آهی کشید و گفت: خیلیها همچنان به این مقام چشم طمع دارند اما باید بدانند تا ملک جهان خانم زنده است، چشمان طمع آنها را میله ای گداخته می کشم و کور می کنم، اما من باید با سیاست عمل کنم و بهانه دست این خناسان و طماعان ندهم.
در این هنگام صدای ریختن نوشیدنی درون لیوان آمد، گویی ملک جهان خانم گلویی تازه کرد تا آن موضوع مهمی را که برایش ناصر میرزا را به آنجا کشانده بود بیان کند.
حسی درونی به ایلماه نهیب میزد که واقعه ای بزرگ در حال رخ دادن است، پس ایلماه با هیجانی در حرکاتش خود را به در نزدیک تر کرد تا حتی یک واژه از گوشش پنهان نماند.
صدای آرام ملک جهان خانم که گویی می خواست با احتیاط سخن بگوید بلند شد: اینک دوباره به همین بهانه که تو کودک هستی و شاه ایران هم مریض احوال است، می خواهند تو را خلع کنند و یکی دیگر از پسران محمد شاه را که در سن و سال از تو بزرگتر است را بر تخت سلطنت بنشانند!
صدای خش دار ناصر میرزا بلند شد: آنها حق ندارند چنین کنند، الان بیش از هشت سال است که من ولیعهد ایران هستم و برای این کار آموزش های خاص دیده ام و اگر هم اینک بر تخت سلطنت بنشینم، خواهند دید که با اقتدار سلطنت می کنم.
ملک جهان خانم گفت: گفتم که تا من زنده هستم محال است چنین اتفاقی بیافتد و تو را از مقامت خلع کنند اما تو باید با من هماهنگ باشی و هر چه می گویم انجام دهی تا این بهانه کودکی و بی تجربگی و.. را از آنها بگیریم.
ناصر میرزا که انگار متعجب شده بود گفت: چکار باید بکنم تا آنها بفهمند من کودک نیستم.
ملک جهان خانم لختی سکوت کرد و بعد شمرده شمرده گفت: کار سختی نیست، تو باید هم اینک ازدواج کنی، اگر تو ازدواج کنی بر همگان ثابت میشود که تو دیگر صغیر نیستی و کبیر شدی و توانایی اداره زن و زندگی داری، در ضمن همسری مناسب برای تو...
با شنیدن این حرف دنیا دور سر ایلماه به چرخش افتاد، دیگر چیزی نمی فهمید، حس خفگی به او دست داده بود، انگار این عمارت بزرگ مانند قبری تنگ و تاریک به او فشار می آورد و پس ناخوداگاه با قدم هایی بلند از عمارت خارج شد و به تشرهای نگهبان توجهی نکرد
ادامه دارد
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
داستان ظهور18.mp3
زمان:
حجم:
10.77M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور"
📝 #قسمت_هجدهم 18: آنچه در این قسمت می شنوید:
(لشکر به سوی مکه باز می گردد)
🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال)
#نشر = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
داستان ظهور19.mp3
زمان:
حجم:
5.63M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور"
📝 #قسمت_هجدهم 19: آنچه در این قسمت می شنوید:
«انتقام از دشمنان مهتاب»
🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال)
#نشر = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_هفدهم #ویشکا_۱ با صداے باز شدن در اتاق ،چشمانم را باز کردم بابا در حالے ڪه لبخند مے زد وارد
#قسمت_هجدهم
#ویشکا_۱
نگاهے به قفسه هاے ڪتابخانه ڪردم به سمت ڪتابدار حرڪت ڪردم با اشاره سر به او سلام ڪردم خانم ڪتابدار به آرامے پرسید : چه ڪمڪے مے توانم به شما بڪنم ؟
من به دنبال ڪتابے مے گردم ڪه هدف خلقت را توضیح داده باشد
قفسه هاے سمت چپ ڪتاب هاے دینے ، عقیدتےهست اجازه دهید ڪد ڪتاب مورد نظر را جستجو ڪنم
بعد از چند لحظه 07۵ این ڪتاب مے تواند به شما کند
به سمت ڪتاب هاے مورد نظر رفتم ڪتاب را از قفسه هاے چوبے ڪتابخانه بیرون ڪشیدم و به سمت میز صندلی ها رفتم
ڪتابے ڪه در دست داشتم قطور از ڪاغذ گلاسه بود چند صفحه از ڪتاب را مطالعه ڪردم. ڪه چشم من به آیه اے افتاد ڪه
خیلے مرا متعجب ڪرد
ما خلقنا الجن و انس الا الیعبدون جن و انسان را نیافریدم جز براے این ڪه عبادت ڪنند
در ادامه ے مطلب به این موضوع اشاره شد هدف انسان عبادت و بندگے خدا است به طورے ڪه هر ڪارے ڪه انسان انجام میدهد اگر در مسیر خدا باشد باعث تقرب به خدا مے شود مانند خوابیدن ، خوردن،راه رفتن ،درس خواندن حس معنوے خاصے در وجودم برانگیخته شد احساس مے ڪردم به خدا نزدیڪ تر شدم گوشے را برداشتم شماره ے پگاه را جستجو ڪردم
بعد از چند لحظه تماس برقرار شد
پگاه: سلام خانم
سلام پگاه جان خوبے
ممنون چے شده چقدر آرام صحبت مے ڪنے ؟
براے میان ترم اندیشه اسلامے به ڪتابخانه آمدم تا درمورد هدف خلقت تحقیق ڪنید ،مطلبے خواندم ڪه خیلے براے من تعجب برانگیز بود
مے خواهم با هم صحبت ڪنیم میاے به ڪتابخانه ؟ .
نشانے را بفرست اما ویشڪا خیلے تازگے ها ڪار هات روے مخ هست
بعد از قطع تماس گوشے را روے میز گذاشتم بلند شدم ڪتابخانه به سمت در ورودے رفتم در روبه روے حیاط باز مے شد وارد محوطه چمن شدم و ڪمے راه رفتم تا هوا عوض ڪنم
دوباره به ڪتابخانه برگشتم گوشے را برداشتم و با نگین تماس گرفتم
بعد از شنیدن چند بوق اشغال شد
دوباره تماس را برقرار ڪردم اما نگین دوباره اشغال ڪرد خیلے تعجب ڪردم نگین همیشه تماس مرا زود پاسخ مے داد به سراغ ڪتاب رفتم و مشغول مطالعه ادامه مطلب شدم ڪه صداے پیس پیس به گوشم رسید
سرم را بلند ڪردم
پگاه درست روبروے من ایستاده بود با ظاهرے نه چندان مناسب و مانتوے
ڪوتاه و چهره ے با آرایش
سلام✋🏻
چے شده با این عجله مرا تا این جا ڪشاندے ؟
بیین در این ڪتاب نوشته است انسان هر ڪارے ڪه انجام دهد اگر براے خدا باشد عبادت محسوب مے شود حتے درس خواندن ،خوابیدن پگاه با چشمان گشاده به من نگاه مے ڪرد.
خوب الان بخاطر همین یڪ جمله مرا این همه راه ڪشاندے پاشو میان ترم بیست
من براے میان ترم نمے گویم منظورم هدف از زندگے هست.
ویشڪا جون وسایلت را جمع ڪن برویم مے ترسم این جا بمانے یڪ فیلسوفے چیزے بشوے.
از روے صندلے بلند شدم وسایل را جمع ڪردم ، با دو ڪتابے ڪه از ڪتابخانه برداشته بودم به سمت ڪتابدار رفتم
این ڪتاب ها را امانت مے برم ڪتابدار ڪتاب را ثبت سیستم ڪرد، بعد از دریافت ڪتاب به سمت در ورودے رفتم پگاه با چهره ے گرفته درب ڪتابخانه ایستاده و منتظر من بود.
نویسنده :تمنا 😉🌹
❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖
🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
@zekrroozane ذڪرروزانہpart18_salam bar ebrahim.mp3
زمان:
حجم:
11.92M
🎧#قسمت_هجدهم کتاب«سلام بر ابراهیم جلد ۲»
#سلام_بر_ابراهیم_جلد۲
࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
#قسمت_هجدهم
#افق
دستم را به میز گرفتم پاهایم به سختی حرکت می کرد نگاهی به اتاق کردم فضایی کوچک در حالی که قفسه ی چوبی کتاب ها گوشه اتاق قرار گرفته بود ، پرده در برخورد باد تکان می خورد به سمت آشپزخانه رفتم نگاهم به فرش اتاق افتاد فرش قرمز رنگ گل دار فضای آرامبخش به اتاق داده بود.
داخل آشپزخانه رفتم ذهنم روانه ی روز هایی کرد که در خانه ی محمد رضا بود کردم واقعا مدت زیادی می شد از آن ها خبر نداشتم
دو ماهی که در زندان بودم نتوانستم از آن ها خبر بگیرم نگران خانم پرستار هم بودم خیلی برای ما زحمت کشید
به سمت کت مشکی رنگ رفتم از خانه خارج شدم دستم را به دیوار گرفته خودم را به خانه محمد رضا رساندم.
دستم را به سمت زنگ بردم که کودکی با پیراهن صورتی در را باز کرد
سلام بابات خونه هست؟
بله بفرمائید
زنی از ایوان کودک را صدا کرد زینب چه کسی هست ؟
کمی جلو رفتم روی پاشنه ایستادم
سلام کردم
اعظم خانم هست ؟
زن که مرا شناخت
خدا را شکر شما آزاد شدید
نه
محمد رضا حالش خوب نبود رفتند بیمارستان الان چند هفته هست که می روند بیمارستان بر می گردند.
صورتم داغ شد احساس کردم بدنم می سوزد پرسیدم کدام بیمارستان ؟
به سمت بیمارستان حرکت کردم سینه ام می سوخت قدم هایم را به تندی بر می داشتم.
نویسنده: تمنا 💚🌱
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
#قسمت_هجدهم
#طلوع_دل
بعد از یک ربع توسط خانم دیگری اسموتی روی میز قرار گرفت، آیه چند قلوب از آن را نوشید بعد گفت؛ چقدر خوشمزه هست امتحانش کن.
لبخندی زدم و لیوان اسموتی را به سمت دهانم بردم قبل از آنکه بشنوم گفتم راستی از محیط کارت چه خبر؟
آیه کمی روی صندلی جابجا شد آهی کشید گفت؛ چندان تعریفی نیست، مثل همیشه.
لبخندی زدم و گفتم آهی که از نهاد تو بلند شد مشخص است اوضاع خوب نیست چه شده است ؟
به نظرم احترام خانم در این شرکت یا میتوان گفت شأن او حفظ نمیشود،شرکت ما میخواهد با استفاده از خانم برای فروش بهتر بلیطها استفاده کند.
هر دو سکوت کردیم شرایط هیچ کدام خوب نبود بعد از خوردن اسموتی بلند شد هزینه را حساب کردم و از کافه خارج شدم.
چند دقیقه بعد آیه هم بیرون آمد،خانه میروی؟
بله
می رسانمت
خندیدم فقط اگر سالم به مقصد برسانی.
آیه گفت از خدا خواستهات باشد دختر!😉
به سمت ماشین رفتیم، بعد از گذر از پلههای فراوان در حالی که نفس نفس میزدم گفتم آیه قفل را باز کن که دارم خفه میشوم .
آیه نگران شد خوبی؟😱
حرفی نزدم روی صندلی نشستم ،قلبم به تپش افتاده بود.
ضربان نامنظم تنگی نفس بیحس شدن دستانم علائم خوبی نبود، طلوع رنگت پریده است، احتمالاً قندت پایین هست.
طلوع شکلاتی رو به سمت من آورد.
چشمانم تار میدیدند، توان گرفتن شکلات را از آیه نداشتم دستانم میلرزید آیه مضطربتر از قبل شده بود.
طلوع زنگ بزنم آمبولانس حالت داره بدتر میشود.
نه فقط منو برسونم به درمانگاه نزدیک طلوع نگاهی به اطراف کرد ،میرسانمت بیمارستان شریعتی ماشین رو روشن کرد.
دیگر متوجه نشدم چه اتفاقی افتاد در حالی که نفس نفس میزدم چشمانم رو نیمه باز نگه داشتم مدتی بعد طلوع گفت آیه سعی کن پیاده شوی، رسیدیم.
ورودی بیمارستان یک تخت آوردند، روی آن خوابیدم همان طور که به چراغهای بالا نگاه میکردم ،سریع از جلوی چشمانم میگذشتند مدتی بعد سوزشی در دست چپم احساس کردم، فردی با لباس سفید به من گفت قبلاً هم چنین اتفاقی برای شما افتاده بود .
تازه متوجه شدم دکتر اورژانس بالای سرم هست با علامت سر گفتم نه .
پرستار آمپول دیگر در سرم تزریق کرد. قطرات سرم که در بدنم فرو میرفت ،حالم را کمی بهتر کرد متوجه شدم دکتر با آیه صحبت میکند.
صدایشان نامفهوم بود اضطراب عجیبی در دلم ایجاد شد ماجراهای قبلی کم بود ،بستری شدن من هم به آن اضافه شد.
نویسنده :تمنا🌱❤️
.