eitaa logo
کانال سیاست دشمنان مهدویت
1.8هزار دنبال‌کننده
141.9هزار عکس
187هزار ویدیو
820 فایل
پیشنهادات و انتقادات ⤵️ @seyedalii1401 سلام علیکم گرد هم جمع شده ایم تا در فتنه اکبر از یکدیگر چیزهایی یاد بگیریم و به مردم بصیرت دهیم وظیفه ما تولید محتوا ، و هوشیاری مردم در برابر فتنه های سیاسی دشمنان اسلام ومهدویت میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
آشتی با امام عصر08.mp3
زمان: حجم: 18.49M
. 📚 مجموعه شنیدنی: «آشتی با امام عصر(عج)» 👈🎧 : «مظلومیت امام عصر(عج)، از زبان خود آن حضرت » ✍🏻برگرفته از کتابی با همین نام نوشته: دکتر علی هراتیان 🎙 به کلام و تنظیم : = ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
به سوی نور08.mp3
زمان: حجم: 15.47M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور» 👈🎧 08 🎙 به کلام و تنظیم : دهید که صدقه ای است جاریه! ✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
🎬: در این هنگام ایلماه بغض گلویش را فرو خورد و همانطور که می خواست نشان دهد با صلابت است گفت: می دانم چرا ملک جهان خانم نمی خواهد ما با هم در ارتباط باشیم، او که خود شاهد این بوده از کودکی ما با هم بزرگ شدیم و مهر و الفتی به هم داشتیم الان ترسش این است که نکند من تمام توجه ولیعهد را به خودم جلب کنم و.... او برایش افت دارد که دختر عامی و رعیتی بخواهد... ایلماه با اشاره دست ناصر میرزا ساکت شد و ناصر میرزا با حالتی برافروخته گفت: چند بار به تو بگویم که این حرف را تکرار نکن که تو رعیت هستی....و آرام تر ادامه داد: تو خوب میدانی که در میدان قلبها، من رعیت تو هستم. ایلماه از این سخن ناصر میرزا انگار کله های قند در دلش آب می شد، سرش را پایین انداخت و آهسته گفت:. مرا با خودت ببر، من طاقت دوری... ناصرمیرزا لحنش را بسیار ملایم کرد و گفت: ای دختر زیبا و شجاع! من چگونه و با چه عنوانی تو را به همراه خود ببرم، خوب است که گفتم مادرم روی تو حساس است، نگران نباش من میروم و خیلی زود برمی گردم. ایلماه که حالا تبدیل به دخترکی تخس و لجباز شده بود گفت: من را به عنوان نگهبان مخصوص خودت که همان محافظ شخصی ات است ببر... ناصر میرزا خنده بلندی کرد و گفت: چه می گویی تو؟! ایلماه با لحنی قاطع گفت: همین که شنیدی! راهی دارد بسیار سهل، من موهایم را از ته میزنم، لباس مردان را به تن می کنم و از شکل یک زن زیبا به هیبت یک نگهبان ماهر در می آیم و با نامی جدید مدام در کنار تو خواهم بود. در این هنگام، دهان ناصر میرزا از اینهمه هوش و ذکاوت و البته دنیایی جسارت که ایلماه داشت، باز مانده بود و آرام گفت: تو یک شیر زن هستی، شیرزنی که در تاریخ تکرار نخواهد شد و من....و من آن زمان که تو را به عقد خویش درآورم، نذرها خواهم داد. ایلماه که اینک لپ هایش گل انداخته بود سرش را پایین انداخت و با ریشه های چارقدش مشغول بازی شد و ناصر میرزا که عاشق این حالت های ایلماه بود، لبخندی زد و گفت: و اما ای دخترک سید! این تعاریف به آن معنا نیست که من پیشنهادت را پذیرفته ام... ایلماه ابروهای مشکی کمانی اش را در هم کشید و می خواست حرفی بزند که ناصر میرزا در ادامه سخنش گفت: اما روی این پیشنهاد فکر می کنم....همین ادامه دارد.. ✏️به قلم:طاهره_سادات حسینی ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
داستان ظهور00.mp3
زمان: حجم: 7.06M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور" 📝 08: « صدای شیطان به گوش می رسد » 🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال) = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_هفتم #ویشکا_۱ چشمانم را باز ڪردم نگاهے به ساعت ڪوچڪ روبروے تخت ڪردم بلند شدم و اتاق را مرتب ڪ
نگاهے به سمت راست خیابان ڪردم در جستجوے مڪان مناسب براے پارڪ ماشین بودم ، وارد پایگاه شدم صداے مولودے خوانے از طریق دستگاه صوت مے آمد دختران زیادے در آن جا مشغول فعالیت بودند نگاهے به اطراف ڪردم فضایے بسیار زیبایے بود پارچه هاے رنگے با تزئینات بادڪنڪ🎈 آویزان شده بود دختران روسرے هاے رنگ شاد پوشیده بودند در حالے ڪه با شادے مے خندیدند فضاے آن جا را تزئین مے ڪردند نرگس از دور مرا دید و با هیجان به طرف من آمد سلام عزیزم خوش آمدی سلام نرگس جان چقدر این جا قشنگ هست. زحمت دختران هست بیا عزیزم یڪ شربت بخور به مناسبت عید امروزجشن داریم البته سخنرانے هفتگے سر جاے خودش هست. دنبال نرگس به سمت آشپزخانه رفتم فضایے ڪه وسایل پذیرائے را آماده مے ڪردند ڪلمن بزرگے در آنجا وجود داشت چند قطعه یخ🧊 هم درون آن بود دو تا از دختران مشغول پرڪردن لیوان هاے شربت بودند .🧃🧋 نرگس حسابے سرش شلوغ بود ،در حال آماده سازے جشن بود. دختران عزیزم حاج آقا تا ده دقیقه دیگر تشریف مے آورند ڪار ها را زودتر تمام ڪنید تا براے سخنرانے ایشان آماده شویم بعد از ورود حاج آقا به پایگاه دختران با صداے بلند صلوات فرستادند و صداے مولودے را ڪم ڪردند همه براے شنیدن صحبت هاے ایشان آماده شدیم. حاج آقا بعد از تشڪر از تدارڪ این جشن ، بحث هفتگے خودش را آغاز ڪردجایگاه ویژه خانم در 《 همان طور ڪه قبلا گفتیم موضوع بحث در مورد اسلام است 》 جایگاه واقعے خانم در اسلام بسیار ارزشمند است یڪ خانم مے تواند در امور اجتماعے ،فرهنگے و حتے اقتصادے نقش مهم داشته باشد. پیامبر به جایگاه دختر در خانواده اهمیت زیادے مے دهد و توصیه مےڪند به همه مسلمانان ڪه دختران خود را گرامے بدارید. برخے از خانم ها اعتراض مے ڪنند ڪه اسلام ما را محدود ڪرده است و در صورتے ڪه اسلام به یڪ خانم اجازه ے فعالیت اجتماعے در جامعه داده است ولے با پوشش مناسب ڪه باعث جلب توجه نامحرم نشود. در فڪر فرو رفتم، چرا تا این لحظه فڪر مے ڪردم ،اسلام این قدر دین سخت گیرے است، از حجاب خیلے بدم مے آمد اما وقتے با نرگس آشنا شدم ... بخصوص اتفاق آن شب ڪمے نظرم تغییر ڪرد. در میان سخنرانے حاج آقا یڪ سوال پرسیدم. نویسنده :تمنا 🍀🤍 ❖═▩ஜ••🍃🌸🍃••ஜ▩═❖        🌷 اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ
سلام بر ابراهیم قسمت8جلد1.mp3
زمان: حجم: 36.68M
( زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی ) ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
نرگس جان رنگ روت پریده می خواهی برویم بیمارستان یک سرم بزنی ؟ نه گلم خوبم پس بگذار کمی برات شربت آب عسل درست کنم به سمت آشپزخانه رفتم بغض گلویم را می فشرد ،سخت بود جای کسی در خانه خالی باشد نرگس عکس علی آقا را روی میز قرار داده بود چند شاخه گل مریم کنارش قرارداده بود . صدای گوشی مرا به زمان حال برگرداند ویشکا جان گوشیت زنگ می خورد به سمت گوشی رفتم شماره ی ناشناس روی صفحه نمایش می داد سلام بفرمائید سلام سروان احمدی هستم از اداره ی آگاهی بفرمائید در خدمتم خانم دهقان شما باید امروز کلانتری 3 تشریف بیاورید برای چه موضوعی ؟ تشریف بیاورید بهتان می گویم تماس را قطع کردم نرگس نگاهی مضطرب به من کرد چی شده عزیزم نمی دانم باید برم کلانتری مراقب خودت باش، خبرم کن باشه عزیزم فقط می خوای زنگ بزنم مریم خانم بیاید پیشت نه فداتشم💐 به سمت کلانتری حرکت کردم فکرم درگیر بود چه اتفاقی افتاد چرا با من تماس گرفتند تا سر خیابان پیاده رفتم بعد تاکسی گرفتم تا زودتر برسم فاصله کلانتری تا خانه نرگس زیاد نبود به راننده گفتم روبروی کلانتری توقف بکند راننده نگاهی به من کرد و کرایه گرفت وارد ساختمان کلانتری شدم فضای اتاق کوچک بود سربازی پشت میز نشسته بود بفرمائید سلام من دهقان هستم با من تماس گرفته اند بله لطفاً گوشی تون در حالت پرواز قرار دهید و تحویل بدهید. از این طرف بروید وارد حیاط کوچک کلانتری شدم چایی که چند تا ماشین پلیس در حالت آماده باش بودند افرادی در رفت و آمد به ساختمان اصلی بودند و چند مامور از کنار من گذشتند یکی از آن ها در حالی که دستبند به دست زده بود و حلقه ی دیگرش در دست متهم بود به سمت ماشین می رفت قلبم تند تند می زد رنگ از چهره ام پرید به سمت اتاق سروان احمدی رفتم. سربازی که کنار اتاق روی صندلی نشسته بود. بفرمائید با من تماس گرفته بودند که شما خانم ؟ دهقان هستم بفرمائید چند ضربه آرام به در زدم. سلام سروان احمدی در حالی که چند پرونده را زیر رو کرد. شروع به صحبت کرد در واقعه .... نویسنده :تمنا🍂🍃 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
🕰 درب خانه محکم به صدا درآمد ، گویی در را می‌خواستند از جای بکنند با وحشت در را باز کردم آژان پشت درب نگاهی غضبناک به من کرد😳 و گفت پدرت کجاست ؟! لرزه‌ای بر اندامم افتاده بود و با لکنت زبان گفتم خانه نیست🥺 مرد آژان در را بیشتر باز کرد ، وارد خانه شد من خودم را به کناری کشیدم . مرد وارد خانه شد مادرم با صدای بلندی گفت چه خبر شده قوم الظالمین وارد خانه شدند ؟ مرد آژان که بیشتر عصبانی شده بود جلو رفت و گفت سید کجاست؟ ما دستور بازداشت او را داریم، مادرم بر صورتش کوبید ، پدرم در حالی که نمازش را تمام می‌کرد جلو آمد گفت :اگر می‌خواهید مرا بازداشت کنید برای چی مزاحم اهل و عیال می‌شوید؟! آژان به صورت وحشیانه به پدرم حمله کرد و او را دستگیر کرد . مادر شروع به اشک ریختن کرد 😢گفت به چه جرمی دستگیرش می‌کنید ؟! آژان در حالی که پدرم را می‌برد گفت همکاری در قتل ناصرالدین شاه با دستگیری پدرم شرایط خیلی سخت شد دلم گرفته بود و فضای خانه دچار خفقان شده بود شرایط اقتصادی و سیاسی کشور نابسامان بود ،اکنون شرایط خانه هم نامساعد شده بود. بعد از چند روز مادرم چادرش را سر کرد و به سمت مسجد رفت تا با سید واعظ صحبت کند ،بتواند اجازه ملاقات بگیرد. نویسنده : تمنا 💐😍 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_هفتم #سالهای_نوجوانی ماجرای یک روز برفی☃️ چشمانم را باز کردم ،نگاهم به شیشه ی مه گرفته ی ات
احساس سوزش شدید در دستانم احساس می کردم بعد از چند دقیقه معلم وارد کلاس شد همه ی بچه ها به احترام ایشان از جا بلند شدند ،کلاس غرق سکوت شد. خانم معلم گفت: برف خیلی زیادی باریده تا ظهر مجبورید در کلاس بمانید اما به دلیل یکنواخت نشدن کلاس ده دقیقه آخر زنگ را بازی می کنیم بچه ها خیلی خوش حال شدند خب این اولین باری بود که خانم معلم این پیشنهاد را داده بود بعد از صحبتش گفت:کتاب های فارسی📗 را باز کنید درس رنج هایی کشید ام که مپرس را بیاورید... زینب از روی درس شروع به خواندن کرد زینب دختر لاغر و ریز اندامی بود که خیلی صدای آرامی داشت اما خانم معلم علاقه زیادی به او داشت چون بسیار پر تلاش و درس خوان بود زینب شروع به خواندن کرد به نام خدا ، درس نهم، «رنج هایی کشیده ام که مپرس» همه کلاس گوش جان سپرده بودند به روخوانی زینب نیم ساعتی گذشت تا روان خوانی درس تمام شد و بعد از حل تمرین های درس خانم گفت: برای امروز کافی است. بازی به این صورت بود که هر کسی یک اسم بگوید و فرد بعدی یک اسم دیگر همراه با کلمه ی قبلی را تکرار کند بازی خیلی جذابی بود تا زنگ تفریح ادامه پیدا کرد. وقتی زنگ خورد معلم از کلاس بیرون رفت بچه ها در نیمکت های رنگ رو رفته کلاس نشسته بودند و شروع به خوردن تغذیه هایشان کردند بعد از اتمام زنگ تفریح معلم دوباره به کلاس بازگشت نوبت زنگ ریاضی رسید خب این درس نیازمند تمرکز فروان هست همه با دقت به درس گوش دادیم و تمرین حل کردیم. تا ظهر کلاس ها یکی پس از دیگری گذشت نور خورشید بی حال بر حیاط مدرسه تابیده بود انگار خورشید هیچ رمقی برای تابیدن نداشت زنگ خانه که زده شد هوا کمی گرم شده بود و کوچه ها نیز شلوغ شده بود. از مدرسه بیرون آمدم و به سمت خانه حرکت کردم هنوز چند قدمی از مدرسه دور نشده بودم که دوستم صدایم کرد برگشتم به سمت صدا دیدم زهرا دختر اعظم خانم همسایه دیوار به دیوار مان بود با هم به راه افتادیم از ماجرای صبح برایش تعریف کردم و گفتم : صبح به زمین خورم فکر کنم پایم زخمی شده باشد! به خانه که رسیدم از زهرا خداحافظی کردم به حیاط نگاهی کردم برف های صبح کمی آب شده بود وارد اتاق شدم مادر مشغول بافتن قالی بود در این چند ماه نصف قالی را بافته بود تا زودتر آماده شود و به مش رحمت بدهد تا خیالش کمی راحت شود بعد از ناهار درس هایم را خواندم درس فارسی چند کلمه سخت بود که قرار شد با آن جمله بنویسم و بر متن مروری کنم تا نزدیک غروب همه ی درس ها📚 را خواندم . فصل زمستان❄️ هوا خیلی زود تاریک می شود و فرصتی برای بازی در کوچه نیست به خصوص زمانی که برف هم ببارد دیگر نمی شود از خانه بیرون رفت باید کنار کرسی نشست ومشغول خواندن کتاب شد نوشیدن چای در این هوای سرد بسیار لذت بخش است . شب پرده ی سیاه خودش را بر آ سمان کشید پدر و برادرم برای کار به شهر رفته بودند در روستا. پاییز🍂 ، زمستان❄️ کشاورزان گندم ها را. درو می کنند و سیب زمینی ها را برداشت میکنند چون کار کشاورزی ندارند و در سرما ی زیاد نمی توانند محصول بکارند به شهر می روند تا با دامداری در گاوداری ها معشیت خود وخانواده را بچرخاند. شب هوا تاریک بود چراغ های💡 روستا چندان نمی توانست روستا را روشن کند صدای زوزه شغال ها از نزدیک شنیده میشد شغال ها برای گرفتن مرغ ها وخروس ها🐔 اطراف روستا می چرخیدندو در فرصت مناسب اقدام میکنند چند روز پیش شغال به خانه یکی از همسایه ها آمد و چند تا از مرغ و خروس هایش را شکار کرده بود مامان هم برای در امان نگه داشتن مرغ و خروس ها آنها را در انبار خانه می گذاشت تا هم مکان گرم داشته باشند و هم شغال به آنها حمله نکند ،از روزی که گذشت و در میان برف ها به مدرسه رفته بودم خیلی خسته بودم و بعد از جمع کردن سفره همان جا خوابم برد. نویسنده :تمنا☘️ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
صدای پا نزدیک نزدیک تر می شد، دهانم خشک شده بود قلبم تند تند می زد در به آرامی باز شد ، فرد کمی جلو آمد در فضای تاریک روشن آنجا متوجه شدم خانم پرستاری با لباس سفید و کلاه کوچکی که به سر وارد سردخانه شد. سرش را به سمت من چرخاند با لحن پرسش گرایانه گفت: اینجا چه می کنید ؟!! من من ! راستش ماموران دنبالم هستند نمی دانم چه شد که کل ماجرا را برای پرستار بازگو کردم. پرستار چند لحظه سکوت کرد بعد به آرامی گفت: ماشین حمل زباله نیم ساعت دیگر برای بردن زباله های بیمارستان داخل حیاط می آید سوار ماشین بشوید از بیمارستان خارج شوید. پله های سمت چپ مسیر خروج را به شما نشان می دهد، خروج اضطراری هست خیالتون از دوستتون راحت باشه من ساعت هفت شب شیفتم تمام می شود شما نشانی منزل را برای من بنویسید. پرستار تکه کاغذی از برگه هایی که در دستش بود جدا کرد به دستم داد با خودکار قرمز رنگ در آن فضای گرفته شروع نوشتن نشانی خانه محمد رضا کردم. امید خاصی در دلم جوانه زده بود احساس می کردم خدا نجاتم را در دستان این پرستار قرار داده است. وقت را تلف نکردم از پرستار بابت این لطف بزرگ تشکر کردم، در سردخانه را با احتیاط باز کردم به سمت خروج اضطراری رفتم با دقت از پله های کوچک آهنی پایین رفتم بعد از چند دقیقه خودم را در حیاط دیدم. نویسنده:تمنا♥️🌹 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ 🇵🇸🇮🇷 ☫سیاست دشمنان مهدویت @syasatmahdaviyat 🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
کلید را در قفل چرخاندم ،در با صدای ضعیفی باز شد . به سمت سالن رفتم، سر و صداهای عجیبی از خانه به گوش می‌رسید ،با جمله بابا نفسم بند آمد. مهدخت با اورژانس تماس بگیر! صدای مامان گفت :نیاز نیست می‌بریم بیمارستان نزدیک خانه فقط.... وارد خانه شدم و گفتم چی شده مامان در حالی که طلوع را از پله‌ها پایین می‌آورد، گفت: خواهرت از روی چهارپایه افتاده زمین ما هم می‌رویم ،بیمارستان تو استراحت کن. در حالی که عرق سردی روی پیشانی‌ام نشسته بود تپش قلب شدیدی گرفتم نیاز هست من هم بیایم؟ مامان با صدای بلندی گفت مهرداد ماشین رو روشن کن ،طلوع اصلاً حالش خوب نیست . رنگ و روی طلوع پریده بود ،با صدای خفه‌ای گفت درد دارم. به سمت مبل رفتم ،با بسته شدن در تپش قلب من که قطع نشد، بلکه بیشتر هم شد جوری که احساس می‌کردم قلبم از سینه‌ام خارج می‌شود . تلویزیون را روشن کردم، تا کمی از فکر بیرون بیایم اما بی‌فایده بود. به طبقه بالا رفتم در حالی که دستانم توان نداشت کیف را تا بالا ببرم روی مبل رها کردم . به سمت اتاق طلوع رفتم، اتاق به شدت به هم ریخته بود ،میز طلوع روی زمین افتاده بود. تمام وسایل روی زمین ریخته شده بود، به نظر رسید طلوع برای برداشتن وسیله از کمدهای بالا روی میز رفته و تعادلش را از دست داده. آه از نهادم بلند شد ،ماجراهای دانشگاه تمامی نداشت ،اکنون دست طلوع اضطرابم را تشدید کرد . لباس‌هایم را عوض کردم ،بعد به سمت لپ‌تاپ رفتم و چند جستجوی اینترنتی کردم جستجوهایی در زمینه قوانین پوشش در دانشگاه ،اهمیت حجاب در جامعه و.... چشم من به نکته جالبی خورد اگر بدحجابی در جامعه رواج پیدا کند ،آرامش در جامعه از بین می رود . نویسنده :تمنا 😍😅