به سوی نور05.mp3
زمان:
حجم:
15.21M
📚 مجله صوتی شنیدنی: «به سوی نور»
👈🎧 #قسمت_پنجم 05
🎙 به کلام و تنظیم : #مصطفی_صالحی
#نشر دهید که صدقه ای است جاریه!
#نذرظهور
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🥀🕯🥀🕊️🌴
داستان ظهور005.mp3
زمان:
حجم:
15.72M
📚 مجموعه زیبای"داستان ظهور"
📝 #قسمت_پنجم 05: « پرچمی که سخن می گوید! »
🎙 به کلام و تنظیم: مصطفی صالحی(مدیرکانال)
#نشر = صدقه جاریه، به عشق امام، برای رضایت امام
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
#آشنایی_با_نسلها
#قسمت_پنجم
📌نسل بیبی بومر (Baby Boomers)
سال تولد: ۱۹۴۶ تا ۱۹۶۴
(سن: ۶۰-۷۸ سال)
💥ویژگیهای نسل بیبی بومر:
1⃣ رشد در دوران رفاه: متولد دوران پس از جنگ جهانی دوم با شرایط اقتصادی خوب.
2⃣ کارمحور: علاقه به کار و پیشرفت شغلی.
3⃣ سنتگرایی: بیشتر به ارزشهای سنتی و خانوادگی پایبند هستند.
4⃣ چالشپذیری: تجربیات جنگ سرد و تغییرات اجتماعی بزرگ را پشت سر گذاشتهاند.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
15.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#اعجـــاز_قـــرآن
#قسمت_پنجــم
💢مدارهای کامل نجومی...
رازی که اولین بار قرآن از آن پرده برداشت.
✨💫🪐
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
#قسمت_پنجم
#ویشکا_۱
ببین عزیزم من و چند تا دوستان با ڪمڪ خدا پایگاه فرهنگے تأسیس ڪردیم من مسئول اونجا هستم بچه هاے نوجوان به آن مڪان مے آیند برنامه هاے فرهنگے و تفریحےجالبے داریم ،آخر هفته قرار است با بچه ها اردوے تفریحے برویم به نظرم
توے این اردو شرڪت ڪن بچه ها خیلے گرم صمیمے هستند.
ممنون از این همه لطف محبت منم خیلے دوست دارم با شما بچه ها آشنا بشوم حال آخر هفته ڪجا مے روید ؟
صبح روز پنجشنبه قرارمان پارڪ شهیدرجایی .
حتما میام😚🌷
حرف هاے من و نرگس خیلے طولانے شد تا نزدیڪ غروب روے همان نیڪمت نشسته و صحبت ڪردیم خیلے خوشحال بودم از این ڪه یڪ دوستے مثل نرگس دارم🥲
نرگس از روے نیڪمت بلند شد ویشڪا جون ڪم ڪم هوا تاریڪ میشه من باید برم خانه همسرم میگه تاریڪے هوا خانه باش ممڪن هست خطرے تهدیدت ڪند اما بعد از غروب دو نفره با هم بیرون میریم
هر دو به سمت ماشین رفتیم به نرگس گفتم بیا تا منزل برسونمتان
نرگس لبخندے زد : نه نزدیڪ هست ڪمے پیاده روے مےڪنم.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و خداحافظے ڪردیم ،فڪرم مشغول پنجشنبه بود چه لباسے بپوشم ڪه مناسب باشد🧥
نویسنده :تمنا😘🌹
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
سلام بر ابراهیم 5جلد1.mp3
زمان:
حجم:
34.1M
#کتاب_صوتی_سلام_برابراهیم
#جلد_اول
#قسمت_پنجم
( زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی )
࿐჻ᭂ⸙🍃💔🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_چهارم #ویشکا_2 موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی
#قسمت_پنجم
#ویشکا_2
صدای نوحه و مداحی همه جا را پر کرده بود تابوت شهید علی ناظری روی ماشین به سمت گلستان شهدا در حرکت بود
جمعیت زیادی جمع شده بودند
نرگس در حالی که نگاهش به تابوت بود سوار ماشین شد
آرام بی صدا اشک می ریخت ، من و مریم خانم کنارش در ماشین نشستیم
دستم روی شانه ی نرگس گذاشتم
عزیز جانم حرف بزن دورن خودت نریز
نرگس نگاهی به من کرد آه سردی کشید
مریم خانم شما یک چیزی بگویید نرگس این طوری حرفم تمام نشده بود که مریم زیر گریه زد
زیر لب دعا می کردم نرگس حالش بد نشود
مردم از گوشه کنار ماشین عبور می کردند عده ای اشک می ریختند
، عده ای پارچه ای به سربازی که کنار تابوت علی بود می دادند تا تبرک کند
به گلستان شهدا که رسیدیم در ماشین را باز کردم به آرامی پیاده شدم
در حالی که زیر شانه های نرگس را گرفتم او را به سمت تابوت رساندم
مردم زیادی دور تابوت جمع شده بودند یکی از آقایون جلو آمد به نرگس گفت اگر می خواهید وداع کنید حرفش هنوز تمام نشده بود که شروع به اشک ریختن کرد
نرگس در حالی که خودش را به تابوت رساند کنار همسرش زانو زد و شروع به صحبت کرد.
چند دقیقه زمان برد ، تا بلند شد
بعد تابوت روی شانه های مردم روانه ی آرامگاه ابدی شد
در این فاصله مردم به سمت نرگس می آمدند و به او التماس دعا می گفتند، دل تسلأ می دادند.
مراسم دفن زمان برد بعد بیست دقیقه صدای صلوات از سمت آقایون بلند شد
مردم هم همراهی کردند.
اول خانم ها سر خاک رفتند و فاتحه فرستادند بعد آقایون ، نرگس کنار قبر رفت در حالی که دستش روی پرچم ایران که روی قبر کشیده بودند قرار می داد شروع به اشک ریختن کرد.
مادر علی حالش خیلی بد شده بود به قدری که اورژانس خبر کردند نرگس خیلی نگران مادر همسرش بود.
از طرفی دلش می خواست لحظاتی با همسرش خلوت کند.
نویسنده :تمنا 🌹🙏🏻
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_چهارم #زمان_مشروط 🕰 وارد حیاط شدم ، از داخل حیاط به مطبخ رفتم اتاقکی کوچک در مطبخ درست کردی
#قسمت_پنجم
#زمان_مشروط🕰
روز دوشنبه با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم همیشه عادت داشتم ، بعد از نماز صبح چرت کوتاهی بزنم
لحاف آبی رنگ را جمع کردم و آن را گوشه دیوار روی بقیه رخت خواب ها گذاشتم ، بعد بالشت ها را روی آن ها چیدم
به سمت حیاط رفتم تا از آب انبار آب بیاورم و دست روی خودم را بشویم
مادرم مشغول جارو زدن حیاط بود
سلام مادر جان
سلام دخترم
به سمت آب اتبار رفتم سطل پر از آب را از حوض بزرگ بیرون کشیدم و از پله ها بالا آمدم ، بعد از شستن دست روی به سمت مطبخ رفتم تا صبحانه ی مختصری آماده کنم
با مقدار کم گندم مادرم نان درست کرده بود کمی شیر از همسایه که گوسفند داشت خریده بودیم
دوران قحطی مادرم تفاله ی چای را می خشکاند و دوباره با آن چای درست می کردیم.
بعد از صبحانه مشغول جارو زدن اتاق بودم که در خانه به صدا در آمد ، به سمت حیاط رفتم لباس هایم را مرتب کردم ، در را باز کردم چهره ی خواهرم را پشت در دیدم
لبخندی به زیبایی ماه زدم کودک در دستان او را بغل کردم و با هیجان
سلام خواهر جان خیلی خوش آمدی
خواهرم نگاهی کرد، سلام چطوری فخرالسادات ؟
الحمدالله
مادر کجاست ؟
مطبخ
وارد خانه شدیم آفاق کوچک را در بغل فشردم و بوسه بارانش کردم
خواهرم وارد مطبخ شد بعد از سلام و احوال پرسی گفت : مادرجان شنیدین چند روزنامه برای تظاهرات مردم چاپ شده روزنامه قانون یک از پر طرفدارترین روزنامه ها هست
مادر گفت از کجا این قدر مطمئن هستی ؟!
خواهرم گفت سید رضا در تظاهرات شرکت می کند و این اخبار را به ما می دهد.
سید رضا از روحانیون مبارز هست چند سالی می شود با خواهرم ازدواج کرده است.
نویسنده :تمنا ❤️👌🏻
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_چهارم #سالهای_نوجوانی عروسی در راه هست...😍 دو روز بعد ازآن شب گذشت قرار بود با مادرم و دخت
#قسمت_پنجم
#سالهای_نوجوانی
بعد از نشستن عروس داماد در کنار هم یکی از بزرگتر ها جلو آمدند و کمی حنا برداشت و در دست عروس گذاشت.
همه كل کشیدند، دست زدند بعد از چند ساعت مراسم حنا بندان تمام شد خانواده ی عروس و داماد باید خودشان را برای مراسم فردا شب آماده کنند، فردا تعطیل بود چون روز عید ولادت پیامبر (ص) صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و کار های خانه را انجام دادم و بعد از خوردن صبحانه به خانه عمویم رفتم در حیاط دیگ بزرگ غذا بر روی آتش گذاشته بود واطرافش را با آجر مانند اجاق درست کرده بودند.
داخل اتاق رفتم همه در تکاپو بودند و داشتند همه جا را تمیز می کردند بخصوص اتاق عروس و داماد را آماده کردند
من هم به آشپز خانه رفتم جعبه های شیرینی را برداشتم و در سینی چیدم بعد از این کار به حیاط رفتم و کمی جارو کردم تا شب حسابی کار کردم تا وقتی مهمان ها آمدند لباس هایم را عوض کردم و لباسی👚 تازه به تن کردم مثل شب قبل همه شادی خودشان را با شعر های محلی و دست زدن ابراز می کردند، بعد از ساعتی عروس داماد آمدند همه به کوچه رفتیم و از کوچه تا اتاق عروس داماد همراهی کردیم تا در جایگاه مخصوص خود نشستند.
جشن شادی تا پاسی از شب ادامه پیدا کرد.
بعد از آن داماد به پشت بام می رود تا با پرتاب میوه های پائیزی 🍎به سمت پائین مراسم را تمام کند .
این یک رسم است که مردم از دست داماد میوه میگیرند بعد از این که عروس و داماد به خانه ی جدیدشان رفتند ما هم به خانه برگشتیم.
نویسنده : تمنا ❤️
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🇵🇸🇮🇷
☫سیاست دشمنان مهدویت
@syasatmahdaviyat
🌴🕊🌷🕯🌷🕊️🌴
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#قسمت_چهارم #افق نگاهم را به سقف دوختم ذهن آشفته خواب را از چشمانم گرفته بود، درست متوجه نشدم که
#قسمت_پنجم
#افق
نیم ساعتی طول کشید تا محمد رضا آماده شد، بعد از صبحانه از اهالی خانه خداحافظی کرد من در حیاط منتظر ایستادم
وارد کوچه که شدیم مردم از گوشه کنار به سمت خیابان اصلی می رفتند زنان در حالی که کودکان خردسال خود را در بغل گرفته بودند به سمت تظاهرات می رفتند.
تا همین لحظه فکر می کردم اعلامیه پخش می کنم چه کار مهمی انجام می دهم.
اما اکنون متوجه شدم قهرمان های واقعی چه کسانی هستند!
فکر خیال باعث شد متوجه گذر زمان نشوم و حتی صدای تظاهرات مردم که خیابان را پر از شعار مرگ بر شاه شده بود، را نشوم
من و محمد رضا سعی کردیم خودمان را به ماموران گارد اعلی حضرت نزدیک کنیم و اگر قرار هست تیری از جانب دشمن به مردم اصابت کند به ما بخورد.
در این مدت هر دو با تمام توان مشغول شعار دادن بودیم که ناگهان یکی از ماموران اسلحه اش را به سمت من نشانه گرفت و در حال شلیک بود که محمد رضا متوجه شد و مرا به زمین پرتاپ کرد.
چند ثانیه بعد نگاهی به محمد رضا کردم او را آغشته به خون دیدم در حالی که نفسم بند آمده بلند شدم در بین انبوه جمعیت کمک خواستم چند نفر که متوجه این ماجرا شدند خودشان را به ما رساندند و محمد رضا را به گوشه ای منتقل کردند.
نگاهی به محمد رضا کردم در حالی از درد به خود می پیچید غرق در خون شده فضای خیابان بسیار آشفته بود.
درجای جای آن آتش وجود داشت یا شیشه مغازه ها شکسته شده بود،کودکانی که مادران خود را گم کرده یا از صدای گلوله ترسیده بودند هراسان فرار می کردند.
چند آمبولانس برای انتقال مجروحین به خیابان آمدند و تعدادی از مجروحان را با برنکارد به بیمارستان بردند من به سمت یکی از آمبولانس ها رفتم
دوستم شکمش تیر خورده بیایید اونجا افتاده
دو پرستار در حالی که چند وسیله اولیه پزشکی همراه داشتند به سمت محمد رضا آمدند ، محمدرضا را که در این لحظه کاملا بی هوش شده بود روی برنکارد قرار دادند و با آمبولانس به بیمارستان منتقل کردند.
نویسنده:تمنا🧡🍊
.
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#طلوع_دل #قسمت_چهارم آیفون را زدم با باز شدن وارد شدم نگاهی به اطراف کردم مامان مشغول جارو کشیدن ر
#طلوع_دل
#قسمت_پنجم
بفرمایید چی شده؟
طنین کجا تصادف کردی ؟!
نگاهم را به زمین دوختم زیر لب زمزمه کردم تصادف نکردم 😱
بابا که این بار عصبانیتش بیشتر شده بود درست توضیح بده برای چی آینه ماشین شکسته است
راستش....
مامان نگاهی به من کرد و متوجه استرس درونم شد ،فرهاد ولش کن خب تصادف کرده است....
بابا در حالی که صورتش سرخ شده بود😬 نگاهی به مامان کرد این چه حرفی هست که تو میگویی هر موقع ماشین را میخواهند میگیرند و میبرند بعد من نباید بپرسم که کجا تصادف کردی با چه کسی؟!
اصلاً برای چی بیاحتیاطی کردی!
سکوتی بین ما ایجاد شد
فقط یک جمله گفتم در مسیر برگشت از دانشگاه این اتفاق افتاد ،بعد هم به سمت اتاق رفتم در را که باز کردم صدای زنگ گوشی جهت فکرم را تغییر داد.
گوشی را برداشتم و با آیه تماس گرفتم. احساس میکردم آیه تنها کسی هست که میتوان در روزهای سخت به او تکیه کرد💔🌷
سلام جانا 😌
سلام چی شد فهمید؟
آره
چی گفت خوب جزء به جزء را تعریف کن
آیه جان ماجرای خواستگاری نیست که جذاب باشد دعوای خانوادگی است .
آیه زد زیر خنده صدایش آنقدر بلند بود که مجبور شدم گوشی را کمی دورتر بگیرم خندههای تان تموم شد کار همیشگی آیه به بازیچه گرفتن مشکلات بود از هر مسأله ای برای خودش جوک درست کرده بود.
بعد از این که خنده هات 😂تمام شد، باید عرض کنم از فردا هر دو با اتوبوس به دانشگاه رفت و آمد می کنیم.
بعد از قطع تماس رفتم روی تخت دراز کشیدم و حوصله ی هیچکس را نداشتم.
___________________________________
ساعت شش و نیم با زنگ هشدارهای مکرر از خواب بیدار شدم به سمت اتاق طلوع رفتم طلوع در حالی که لحاف را تا زیر چانهاش کشیده بود غلتی زد و به خوابیدنش ادامه داد؛ بعد از آماده کردن وسایل دانشگاه به سمت آشپزخانه رفتم پنکیک موز از دیروز باقی مانده بود ، برداشتم.
حوصله آماده کردن صبحانه نداشتم از خانه که خارج شدم تازه متوجه شدم، چه بلایی سرم آمده است.
فقط زیر لب یک جمله را با خودم تکرار می کردم، لعنت بر تو🥲😐
نویسنده:تمنا😎🌹
کانال سیاست دشمنان مهدویت
#طلوع_دل #قسمت_چهارم آیفون را زدم با باز شدن وارد شدم نگاهی به اطراف کردم مامان مشغول جارو کشیدن ر
#طلوع_دل
#قسمت_پنجم
بفرمایید چی شده؟
طنین کجا تصادف کردی ؟!
نگاهم را به زمین دوختم زیر لب زمزمه کردم تصادف نکردم 😱
بابا که این بار عصبانیتش بیشتر شده بود درست توضیح بده برای چی آینه ماشین شکسته است
راستش....
مامان نگاهی به من کرد و متوجه استرس درونم شد ،فرهاد ولش کن خب تصادف کرده است....
بابا در حالی که صورتش سرخ شده بود😬 نگاهی به مامان کرد این چه حرفی هست که تو میگویی هر موقع ماشین را میخواهند میگیرند و میبرند بعد من نباید بپرسم که کجا تصادف کردی با چه کسی؟!
اصلاً برای چی بیاحتیاطی کردی!
سکوتی بین ما ایجاد شد
فقط یک جمله گفتم در مسیر برگشت از دانشگاه این اتفاق افتاد ،بعد هم به سمت اتاق رفتم در را که باز کردم صدای زنگ گوشی جهت فکرم را تغییر داد.
گوشی را برداشتم و با آیه تماس گرفتم. احساس میکردم آیه تنها کسی هست که میتوان در روزهای سخت به او تکیه کرد💔🌷
سلام جانا 😌
سلام چی شد فهمید؟
آره
چی گفت خوب جزء به جزء را تعریف کن
آیه جان ماجرای خواستگاری نیست که جذاب باشد دعوای خانوادگی است .
آیه زد زیر خنده صدایش آنقدر بلند بود که مجبور شدم گوشی را کمی دورتر بگیرم خندههای تان تموم شد کار همیشگی آیه به بازیچه گرفتن مشکلات بود از هر وسیله ای برای خودش جوک درست کرده بود.
بعد از این که خنده هات 😂تمام شد، باید عرض کنم از فردا هر دو با اتوبوس به دانشگاه رفت و آمد می کنیم.
بعد از قطع از تماس رفتم روی تخت دراز کشیدم و حوصله ی هیچکس را نداشتم.
__________________________________
ساعت شش و نیم با زنگ هشدارهای مکرر از خواب بیدار شدم به سمت اتاق طلوع رفتم طلوع در حالی که لحاف را تا زیر چانهاش کشیده بود غلتی زد و به خوابیدنش ادامه داد؛ بعد از آماده کردن وسایل دانشگاه به سمت آشپزخانه رفتم پنکیک موز از دیروز باقی مانده بود ، برداشتم.
حوصله آماده کردن صبحانه نداشتم از خانه که خارج شدم تازه متوجه شدم، چه بلایی سرم آمده است.
فقط زیر لب یک جمله را با خودم تکرار می کردم، لعنت بر تو🥲😐
نویسنده:تمنا😎🌹
.