⚘﷽⚘
📺برنامههای لیالی قدر شبکههای سیما در شب ۲۱ ماه رمضان
▪️شبکه یک: قرائت دعای جوشن کبیر و سخنرانی حجت الاسلام رفیعی، حرم رضوی ساعت ۲۳
▪️شبکه دو: سخنرانی حجت الاسلام سعیدی و مداحی عباس حیدرزاده، حرم مطهر حضرت معصومه (س) ساعت ۲۳:۳۰
▪️شبکه سه: سخنرانی حجت الاسلام انصاریان، حسینیه همدانیها ساعت ۲۳:۳۰
▪️شبکه چهار: سخنرانی حجت الاسلام میرباقری و مداحی حسن شالبافان، مسجد جمکران ساعت ۱۲ بامداد
▪️شبکه پنج: سخنرانی حجت الاسلام حمید میرباقری و دعاخوانی غلامرضازاده و زین العابدین/ حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) ساعت ۲۲
▪️شبکه قرآن: سخنرانی آیت الله رئیسی، حرم امامزاده صالح (ع) ساعت ۲۳:۳۰
▪️شبکه آموزش: سخنرانی حجت الاسلام هاشمیان و مداحی احمد شربیانی و خلف زاده، حرم مطهر امام خمینی (ره) ساعت ۲۳
@syed213
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نوحه ای سوزناک
در شب شهادت
مولی الموحدین علی علیه السلام
«خداحافظ ای کوفه ای شهر غم»😭
@syed213
سلام دوستان☺🤚🏻
یکی از اعضا برای بنده یه خاطره از زمان معراج شهید فرستادن و چند تا عکس که گویا برای بار اول هست بازگو و منتشر میشه بنده هم گفتم بزارم تو کانال شما هم بخونید
روز دیدارمصطفی سر رسید . و قرار بود پیکرش رو برای دیدار عمومی در حسینه معراج برگزار کنن. من از قبل با مصطفی سری تو سرها داشتیم و دیداری هم که پیشکسوتان گروهان باهنر گردان عمار در بهشت داشتیم مصطفی رو دعوت کردیم و این ارتباط او با عزیزان برقرار شده بود. من هم بعد رفتن او به سوریه با خانواده شون در تماس بودم. روز قبل شهادت داستان عجیبی پیش آمدکه الان وقت بیانش نیست .پیکر یک هفته طول کشید تا بدست خانواده برسه و من دا یم در منزل ایشان بودیم و با تاکید پدر و خانواده قرار شد کلیه امورتشیع به عهده بنده باشه . بخاطر همین هم خانواده مصطفی هر جا خواست بره خودم میبردم .
اون روز خانم آقا مصطفی و پدرشان و مادرش شهید حسن قاسمی دانا و فاطمه خانم و آقا محمدعلی رو با خودم بردم معراج . لحظه موعود سررسید و پیکر رو حمل کردن به حسینه .پرچم ایران رو تابوت بود .و کسی تا اون لحظه پیکر رو ندیده بود .(البته روز قبل که پیکر رسید من بطور اختصاصی پیکر رو دیده بودم . پیکر و صورت آقا مصطفی خیلی طبیعی بود با همون لباس که لحظه تیر خوردن تنش بود ) . ولی وقتی روی پیکر رو زدن کنار من که هنگ کردم . برای تغسیل و کفن پیکر رفته بود غسالخانه . در حین تغسیل گویا از سینه و دهان مصطفی خون جاری میشه و هر کاری میکنن خون بند نمیاد. بخاطر همین دهان و بینی او را با پنبه پر کردن که دیدن این چهره برای من که قابل قبول نبود .گذشت تا اخر مراسم رسید و همون نفرات رو سوار کردم داشتم از درب معراج بیرون میزدم که خانم آقا مصطفی گفت : حاج آقا .....ببینید فاطمه چی میگه .!!!!! در همون حال حرکت از فاطمه پرسیدم چی شده عموجان چی میخای ؟!!! با هقهق ریز گفت این که بابای من نبود !!!!😭
من انگار ی پتک زدن تو سرم .! در حرکت ماشین رو نگه داشتم تا درب معراج بسته نشده بود عقب رفتم و کنار ساختمان اداری ایستادم و از دوستان خواستم اقای رنگی رو صدا کنن (آقا رنگی مسئول معراج شهدا هستن ) اقای رنگی امد گفت چی شده حاجی .گفتم ببین فاطمه خانم چی میگه . ایشان از همون سمت از فاطمه خانم پرسید چی شده عمو جان چی میخای !!! فاطمه هم با همین حال گفت این بابای من نیست .اقای رنگی دیگه هیچی نگفت . انگار خودش هم از اون چهره شهید راضی نبود
گفت شما برید من زنگ میزنم دوباره بیایید برا دیداری خصوصی . فقط خانمش با فاطمه خانم .
به میدان حسن آباد نرسیده بودم اقای رنکی زنگ زد . گفت پیکر دوباره خون ریزی کرده باید بره برای تغسیل مجدد . فردا ساعت 11 بیایید برای دیدار
فردا مجددا با خانم آقا مصطفی و مادر شهید حسن قاسمی دانا و برادر خانم آقا مصطفی رفتیم معراج . پیکر رو آوردن و با احتیاط خود اقای رنگی روی پیکر رو باز کرد . چشمم به جمال آقا مصطفی که افتاد گفتم خدا رو شکر . این چهره با چهره دیروز که دیدیم خیلی فرق کرد . و به چهره اصلی نزدیک تر شده .خدا کنه فاطمه خانم هم به پذیرن
خانم آقا مصطفی فاطمه خانم رو صدا زد تا پدر رو ببیند و ....از او سوال کرد بابا رو دیدی ! خوشکل شده نه !😭 فاطمه هم تایید کرد که این پدر اوست . کفنی که تهیه شده بود رو آوردم و دوباره بر میکر پیچیدیم و وداع صورت گرفت .
بعدا اقای رنگی میگفت تا بحال چنین صحنه ایی رو ندیده بودم . اگر اینکار صورت نمیگرفت و رضایت فاطمه خانم رو جلب نمی کردم انگار که هیچ کاری نکردم برای شهید . و تا ابد دین گردن میماند .
#ارسالی_شما
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
اینم عکس هایی که ایشون برامون فرستادن از فاطمه خانم و همسر شهید توی معراج شهدا و برای بار اول هست که منتشر می شوند عکس ها 👌🏻
اگه شما هم خاطره ای دارین و دوست دارین بازگو کنید با ما برامون بفرستید
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
_اون گوشه فرش رو بزن بالا.
بعد ها که جایش را یاد گرفتی دیگر نمی پرسیدی و خودت میرفتی سراغش،اما من هم جایش را عوض میکردم.
آه آقا مصطفی ،عزیز دل،این پول،پول خودت بود،فقط میخواستم زن بودنم را نشان بدهم.
■■■
هر دختری دوست دارد وقتی باردار میشود یکی از اولین کسانی که خبردار میشود ،مادرش باشد.دوست دارد به خانه پدرش برود،در گوشه ای از اتاق،آنجا که آفتاب روشنش کرده،دراز بکشد و حس کند در گهواره است.دوست دارد مادرش نازش را بکشد و بگوید:《بلندشو،بلند شو دختر،باید زیرت جا بندازم!مبادا پک و پهلوت رو سرما بدی!》
هر دختری دوست دارد مادر بالای سرش بنشیند،موهایش را نوازش کند و بپرسد:《کِی بریم برای خرید سیسمونی،دیگه وقتی نداری ها!》
اما من از این چیز ها در میرفتم.آنقدر نگفتم تا وقتی که پدربزرگ بعد از یک بیماری سخت،بستری شد بیمارستان و بعد هم فوت کرد و رفتیم دیلمان برای خاکسپاری.وقتی بابا بزرگ خوب و مهربان را با دنیایی خاطره گذاشتیم زیر خاک،گریان و نالان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف سیاهکل.من با ماشین پدرم و تو با ماشین برادرم.ماشین شما در آن هوای بارانی جلو بود و ماشین پدرم دنبال شما.وقتی برای یک لحظه بین ما فاصله افتاد،بعد از مدت زمان کمی متوجه شدید و آمدید سراغمان.تصادف کرده بودیم.آنجا بود که سراسیمه دویدی طرف ماشین و رنگ و رو پریده گفتی:《سمیه؟》و مامان داد زد:《مصطفی جان ،هول نکن،بچه چیزی ش نشده!》
در همان راه به او گفته بودم.گفته بودم تا غصه اش کم شود.تو داد زدی:《بچه فدای سر سمیه!خودش چطوره؟》
آنجا نشان دادی که چقدر دوستم داری.با وجود حال بدی که مامان داشت،گل از گلش شکفت.کدام مادری است که از روابط خوب بین دختر و دامادش شاد نشود؟
■■■
ماه های اول بارداری افسرده بودم و بیشتر دوست داشتم گوشه ای دراز بکشم.حالم خوش نبود،اما بعد شدم یک پارچه انرژی.یک روز آمدی دیدی رفتم نشستم بالای اُپن آشپزخانه و نخود و لوبیا پاک میکنم و یک روز دیدی همان جا گوشت خرد میکنم.
_اون بالا چه میکنی؟نکنه سرگیجه بگیری و بیفتی؟
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213