فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی به هوایت گذر از دامن و دشت...🌹
#امام_رضا_علیهالسلام
#همه_خادم_الرضاییم🌸
.
✅زائری که میخواست خود امام رضا رو ببینه!
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
#داستان_معنوی
روزی همسر سالخورده اش گفت: «حاج حسین! تو که دیگه پیر شدی. تا جائی هم که از دستمون بر می اومد؛ دکتر و دوا کردیم ولی فائده ای نکرد! همه جا رفته ایم. بیا این آخر عمری، بریم حرم امام رضا و از خودش بخوایم. شاید شفا بده!»
🔶حاج حسینِ پیرمرد، خودش را به مشهد رساند و پرسان پرسان به هر سختی ای بود حرم را پیدا کرد. ورودی صحن، خادمی سیاهپوش با شال و کلاه مفصّلی ایستاده بود. پیرمرد گفت: «آقا ببخشید! امام رضا کجاست؟! آخه من با خودِ خودِ امام رضا کار دارم!»
خادم که از حرف پیرمرد خنده اش گرفته بود، به شوخی گفت: «اگه با خودِ خودِ امام رضا کار داری، اینجا نیستند! باید بری اون طرف صحن، نزدیک گنبد. بعد از پلّه ها بری بالا. «خودِ» امام رضا زیرِ گنبد نشسته اند!»
پیرمرد گفت: «ممنونم! آدرسی که دادی درست بود! خودِ امام رضا منو شفا داد! خودِ خودِ امام رضا» و خادم را در بُهت و حسرت، تنها گذاشت.
🔶پیرمرد رفت، نزدیک گنبد مطهّر، پله ها را پیدا کرد و در حالی که نفس نفس می زد؛ با خودش گفت: «چیز زیادی نمونده حسین! باید از پله ها بالا بروی!»
خیس عرق، دو سه پله را بالا آمد. ناگهان صدای دلنواز امام رضا (ع) به گوشش رسید.
_ حاج حسین! آرام باش! تو نمی خواهد زحمت بکشی و بالا بیائی. من پیش تو پائین می آیم!
سرش را بالا آورد و حضرت را دید که بالای پله ها ایستاده اند! قبول کرد و ایستاد تا حضرت پایین آمدند و او را در آغوش گرفتند! بعد نگاهی به پایش فرمودند:
_ خوب حاج حسین! مشکلت چه بود که این همه راه پاشدی و آمدی؟!
با خوشحالی و خستگی گفت: «آقاجان! خدا شما رو خیر بده! از بچگی این پای علیل همراه من بوده. می خواستم یه دستی روش بکشین و شفاش بدین!»
حضرت هم به همان سادگی فرمودند: «باشد! تو را شفا می دهم. بگذار دستی به پایت بکشم تا از این عصا برای همیشه راحت بشی!»
پیرمرد، دستان مبارک حضرت را روی پاهای نحیفش حس کرد و چشمهایش را بست. بعد، احساس کرد که می تواند بدون عصا راه بیافتد. چشمهایش را گشود و برای آخرین بار، چهره پر عظمت امام بی پناهان را دید و تشکر کرد.
_ آقا! دستت درد نکنه! دستت درد نکنه! الهی بلا نبینی!
و عصایش را برای همیشه انداخت و خوشحال به سمت خروجی صحن رفت. خادم که از حالت پیرمرد، متعجب شده بود؛ فوراً پرسید: «پیرمرد! عصات کو؟!»
پیرمرد در حالی که از صحن خارج می شد؛ با صدای لرزانی که بوی خوشحالی اش تا عرش می رسید، جواب داد: «ممنونم! آدرسی که دادی درست بود! خودِ امام رضا منو شفا داد! خودِ خودِ امام رضا»
و خادم را در بُهت و حسرت، تنها گذاشت.
و این داستان، دهان به دهان، بین خادمان حضرت گشت، تا امروز. هنوز هم اگر از خادمان قدیمی حضرت بپرسید، شاید به یاد داشته باشند.
به قربان قدمهایت ای مولای همه همه خوبی ها. ای خودِ خودِ امام رضا!
#همه_خادم_الرضاییم #امام_زمان #امام_رضا #میلاد_امام_رضا #داستان_معنوی
.