eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
817 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💢 اواخر سال ۱۳۶۸ خانه‌مان را عوض کردیم. آن روزها من در تهران در خوابگاه دانشجویی بودم. 💢 چهارساله بود که برای خرید عید با هم رفتیم به بازاری که در خیابان نادری اهواز بود. داخل یکی از مغازه‌ها یک اسباب‌بازی دید و خوشش آمد. پایش را کرد در یک کفش که حتما این را می‌خواهم. هر چه من و مادرش گفتیم یک بار دیگر برایت می خریم، ول کن معامله نبود. آخر سر هم تهدیدمان کرد که «اگه برام نخرید خودم رو گم‌و‌گور می‌کنم!» حرفش را جدی نگرفتیم. او هم دست مادرش را ول کرد و داخل جمعیت گم شد!😱 💢 تمام خیابان نادری را بالا‌وپایین کردیم. اشکمان درآمده بود.😔 💢 گفتم: «عزیز بابا! تو پیدا شو، هر چیزی خواستی برات می‌خرم!»💕 همان موقع دیدم سریع آمد و آویزان چادر مادرش شد. رفته بود یک گوشه‌ای قایم شده بود و ما را نگاه می‌کرد.😉 💢 آخر مجبور شدیم چیزی را که می‌خواست برایش بخریم. 💢 یک‌بار برای دیدن اقوام رفته بودیم شوشتر. می‌خواستم پدرم را با ماشین برای کاری بیرون ببرم. مصطفی هم اصرار می‌کرد که من هم می‌آیم. 💢 با مادر و دوتا عمه‌های کوچکش عقب ماشین سوار شدند و راه افتادیم. وسط راه مصطفی متوجه شد که ما خانه‌ی عمه‌ی بزرگش نمی‌رویم. 💢 با اینکه شش سال بیشتر نداشت، با قلدری مدام تکرار می‌کرد: «بایستید می‌خوام پیاده بشم!»😡 آن‌قدر گفت و گفت تا ایستادم و از ماشین پیاده شد. من هم عصبانی پایم را روی گاز گذاشتم و رفتم.😠 💢کمی که دور شدیم مادر و عمه‌هایش اصرار کردند: «برگرد، بابا بچه‌س. شما چرا این‌کار رو کردی؟» 😔 نظر من هم این بود که نباید بدعادت شود. 💢 بالاخره برگشتیم دنبالش. دیدم خبری از مصطفی نیست. همه‌ی خیابان را گشتیم، اما نبود که نبود.😔 💢 رفتیم جلوی در خانه‌ی خواهرم. می‌دانستیم که خانه نیستند. با ناامیدی در را زدیم، اما دیدیم مصطفی در را باز کرد. با تعجب گفتم: «چطوری اومدی تا اینجا؟»😳 💢 شوهرخواهرم به خاطر شغل مکانیکی و کار خوبش در شوشتر معروف بود. مصطفی جلوی یک موتورسوار را گرفته بود و گفته‌بود می‌خواهم بروم خانه‌ی اوستا احمد. موتوری هم او را آورده بود.😊 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌐 کلاس اول که رفت، موقع کلاس‌بندی در کلاسی افتاد که معلمش از نظر ظاهری باب میلش نبود،😔 اما کلاس کناری معلمش از نظر مصطفی خوش‌قیافه بود.😉 برای همین اصرار که میخواهم بروم سر این کلاس و گرنه مدرسه نمی‌روم.😡 🌐 ما هم مجبور شدیم برای اینکه غائله بخوابد، برویم مدرسه و رو بیندازیم تا کلاسش را عوض کنند. 🌐 کلاس را عوض کردند و این‌بار معلم بداخلاق ‌از‌آب درآمد!😉😄 🌐 یک بار که مصطفی و محمدحسین با هم کل انداختند، محمدحسین رفت پیش معلم مصطفی و گفت:«داداشم توی خونه درس نمی‌خونه و شیطنت می‌کنه!» معلم هم تا توانست مصطفای طفلکی را کتک زد.😔 از آن موقع به‌بعد مصطفی نه درس خواند نه مشق نوشت. تا می‌گفتیم «چرا» جواب می‌داد: «معلممون اخلاق نداره!»😡 🌐 بچه‌ها تا می‌توانستند با بچه‌های کوچه دعوا و کتک‌کاری می‌کردند، اما همه‌ی این‌ها تا وقتی بود که من خانه نبودم‌. 🌐 تا می‌دیدند من از پیچ کوچه آمدم داخل، فرار می‌کردند. محمدحسین که همیشه می‌دوید و می‌رفت بالای درخت یا دیوار.😉 من هم وقتی دستم به آن‌ها می‌رسید از خجالت هردویشان درمی‌آمدم. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💠 وقتی قرار شد بیاییم تهران، حواسم خیلی به وضعیت مذهبی و اقتصادی‌مان در تهران بود. بعد از پرس‌و‌جو دیدم بهترین جا کهنز در شهرک‌ خانواده‌های سپاه است. 💠 حالا که خوب فکر می‌کنم به آن روزها، به این نتیجه می‌رسم که خدا وقتی می‌گوید «من هدایتگرم»، واقعا همین‌طور است.😊 خودش این راه را پیش‌رویمان گذاشت و ما را از اهواز آورد و آورد تا بالاخره به تهران و این منطقه رسیدیم. 💠 با همسرم مشورت کردم. برادرخانمم هم اطلاعاتی از این منطقه و خانه‌هایش در اختیارم گذاشت. بالاخره تصمیم به این شد که خانه‌ی اهواز را بفروشیم و با وام و کمی قرض، در محل جدید صاحب خانه شویم. خدا را شکر بچه‌ها سن بلوغشان را در اینجا گذراندند.🙏😊 💠 مصطفی جذب بسیج شد و از اینجا راهش را پیدا کرد.❣ او عاشق لباس‌های پلنگی و خاکی من بود و این لباس برای من چون جزو بهداری سپاه بودم، بلااستفاده بود. 💠 هر لباسی که سپاه برای جیره به من می‌داد، او می‌گفت: «بابا این به من میاد!» بعد هم آن را برای خودش برمی‌داشت.😉 💠 با اینکه پدرش بودم و همیشه میان پدر و پسر یک فاصله و جذبه‌ای وجود دارد، مصطفی سریع با یک ماچ و قربان‌صدقه سروته همه چیز را هم می‌آورد.💕 💠 سپاه یک اورکت به من داده بود. مثل همیشه مصطفی ان را برای خودش برداشت. می‌پوشید و با آن همه جا می‌رفت. اما عمر اورکتم خیلی زیاد نبود، چون به دلیل بی‌احتیاطی بچه‌ها کانکس پایگاه بسیج آتش گرفت، اورکت من هم خاکستر شد.😔 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✳️ مصطفی با بسیج می‌رفت ایست بازرسی و شب‌ها دیر وقت به خانه می‌آمد. برای همین من و مادرش ناراحت بودیم😔 و تلاش می‌کردیم جلویش را بگیریم تا برایش اتفاقی نیفتد. مدام به او می‌گفتم که «اینا کار نیروی انتظامیه». ✳️ یک شب که خیلی دیر برگشت با او به شدت برخورد کردم.😠 تا ناراحتی و عصبانیم را دید بغلم کرد و دستم را بوسید 💕 و گفت: «هر چی بگید حق دارید، اما منم جوونم و جوونا باید یه جوری انرژی‌شون رو خالی کنن. هر جور شما بگید. من می‌تونم توی هیئت و بسیج انرژی خالی کنم یا توی پارتی؟» مات و مبهوت ماندم،😳 مجبور شدم به رفتنش رضایت بدم. ✳️ یک شب کلی منتظرش ماندیم. خیلی دیر برگشت. بهش گفتم: «کجا بودی؟»⁉️ سرش را خاراند و با من‌ومن گفت: «چندتا از بچه‌ها هستن که پدر و مادراشون خیلی به فکرشون نیستن. باهاشون رفتم سینما!»👏 بعدا متوجه شدم که با هزینه‌ی خودش آن‌ها را برده سینما تا بتواند در دلشان جا باز کند و جذب بسیج کند.👏 ✳️ در یکی از گشت‌ها در شهریار چندتا از بچه‌ها را حین قماربازی می‌گیرند. مصطفی یکی از بچه‌ها را که پایه‌ای در قمار بود، گوشه‌ای می‌برد و می‌پرسد: «چرا قماربازی میکنی؟»❓ پسر هم با ناراحتی می‌گوید: «از این راه کسب درآمد می‌کنم!» از پسر پرس‌وجو می‌کند و پدر طرف را پیدا می‌کند. بعد هم می‌رود مغازه‌اش و می‌گوید: «تو که پدرشی، اون‌قدر کار توی دم‌ودستگاهت نداری که پسرت مجبور به قماربازی و درآمد حرام می‌شه؟!»⁉️ بالاخره پدر را متقاعد می‌کند که دست پسرش را در مغازه بند کند.👏 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⭕️ وقتی شب های جمعه به قبرستان می‌رفت تا برای مسجد یا هیئتشان پول جمع کند، به او می گفتم :" مصطفی بابا، به این کار میگن گدایی!" او هم میگفت:" برای خدا گدایی کردنم قشنگه!"💕 ⭕️ وقتی وارد حوزه علمیه امام جعفر صادق (ع) شد قضیه روحانیت برایش جدی تر شد. تعدادی از اراذل و اوباش در یکی از خیابان های تهران ، یکی از طلبه هایی را که ملبس شده بود ، اذیت می‌کنند. ⭕️ یکی از بچه های حوزه علمیه خبردار می شود و به مصطفی می گوید:" بچه ها را جمع کن تا بریم کمک این بنده خدا!" ⭕️ دوستش می گوید:" تا به خودمون اومدیم دیدیم مصطفی نیست. رفتیم و دیدیم درگیر شده!" ⭕️ از مصطفی پرسیدیم:" تو کی رفتی که ما نفهمیدیم؟ با کی درگیر شدی؟ نترسیدی تنها بودی بلایی سرت بیارن؟" ⭕️ مصطفی هم با لحن حق به جانب گفته بود:" من از هیچ چی جز بی غیرتی نمیترسم."👏 ⭕️ مصطفی خیلی راه‌ها را امتحان کرد و برای پیدا کردن گمشده‌اش به هر دری زد. حتی سه ماه برای خودسازی به مشهد رفت. وقتی از مشهد برگشت خیلی عجیب و غریب شده بود. طوری نماز می خواند که دوست داشتم ساعت ها به صورتش خیره شوم.😍 شانه هایش را خاصعانه خم می کرد و طوری عاشقانه الفاظ نماز را ادا می کرد که به یقین می رسیدم جز خدا هیچ کسی را در نماز هایش نمی بیند.❣ ⭕️ این حالت به مرور زمان زیباتر و عاشقانه تر شد، اما دوباره وقتی به حوزه علمیه تهران برگشت کم کم دلسرد شد. از اینکه طلبه ها بیشتر وقتشان را به فقه و صرف و نحو می گذراندند، ناراضی بود. ⭕️ داخل حوزه علمیه هم بسیج راه انداخته و با شیطنت هایش آنجا را به هم ریخته بود. یکی از کارهایی که به منظور اعتراض به سبک تدریس در حوزه انجام می دادند، این بود که درِ حجره شان را قفل می کردند و می گفتند:" ما گوشامون رو لازم داریم!" ⭕️ بالاخره یک روز آمد پیشم و گفت:" من توی حوزه علمیه به چیزی که می خوام نمی رسم.باید برم نجف!" ماندم چه بگویم. غصه‌دار شدم که چرا این بچه یک جا بند نمی شود و مدام از این شاخه به آن شاخه می پرد.😔 با هر ضرب و زوری که بود توانست خودش را به عراق برساند. چند بار این کار را انجام داد تا بتواند بلکه آنجا مشرف و مشغول درس بشود، اما خدا برایش اینطور مقدر نکرده بود. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ⚜وقتی می‌دیدم مدام پی کارهای مسجد و هیئت و بسیج است، سعی می‌کردم به ازدواج راغبش کنم بلکع کمی آرام بگیرد. ⚜هر کس را پیشنهاد می‌دادم رد می‌کرد‌.😔 ⚜ تا اینکه یک‌روز که از سرکار به خانه آمدم، دیدم مصطفی خانه است و تسبیح به دست مدام استخاره می‌گیرد و خوب می‌آید. گفتم: «باز چی شده که استخاره می‌گیری؟»⁉️ ⚜کمی این‌پاو‌آن‌پا کرد و به در‌ودیوار نگاه کرد و بعد هم گفت: «بابا راستش رو بخواین می‌خوام ازدواج کنم!» ⚜از حرفش ذوق‌زده شدم.😄 سریع روی مبل کنارش نشستم. می‌خواستم تا تنور داغ است نان را بچسبانم. برای همین گفتم: «این که مشکلی نداره این همه دختر خوب توی فامیله!» ⚜ سری تکان داد و گفت: «کسی که من می‌خوام از فامیل نیست!» ⚜ازش پرسیدم: «مگه دیدی‌ش؟»❓ جواب داد: «نه، اما همسایه‌س!» ⚜ گفتم: «تو که ندیدی و باهاش صحبت نکردی، پس چطور انتخابش کردی؟»🤔 ⚜ از حرف‌هایش متوجه شدم که اهالی مسجد، سمیه خانم را معرفی کرده‌اند. ⚜روز عروسی در سالن به جای خواننده، مداح آورد. یکی از دوستان هم کمی برایمان شعبده بازی کرد. ⚜فیلم‌بردار هم شاکی بود که مصطفی اصلا برای عکس‌گرفتن‌ها همکاری نمی‌کند.😡 به مصطفی که غر می‌زدم «این چه وضعیه»، می‌گفت: «نمیتونم ادا دربیارم. من همین‌طوری‌ام!» ⚜با پول کادوهای عروسی توانست با پدرخانمش در کار فروش برنج شریک شود.بعد از مدتی هم پیشنهاد داد که یک عمده فروشی برنج و چای بزنیم. ⚜ کارش خوب پیش می‌رفت تا اتفاقات سال ۱۳۸۸ پیش آمد و مصطفی دیگر در مغازه بند نشد. همین شد که کسب‌وکارش از سکه افتاد و مجبور شدیم مغازه را جمع کنیم. ⚜ در تمام کارهای اقتصادی دو نکته را همیشه در ذهن داشت: ✅ یکی توسعه‌ی کار فرهنگی و دیگری کمک به فقرا. ⚜ وقتی تصمیم به کاری می‌گرفت، خوب آن را بررسی می‌کرد، بعد می‌آمد طرحی کلی از آن را برایم ارائه می‌کرد و راغبم می‌کرد تا در کارهایش به او از نظر مالی کمک و مشورت بدهم. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 💫 مدتی که در هتل المپیک مشغول بود، نزد همکارش زبان انگلیسی می‌خواند. در عرض کمتر از یک ماه پیشرفت قابل توجهی کرده بود.👏 طوری که همکارش فکر می‌کرد می‌خواهد برای ادامه تحصیل به خارج از ایران برود. 💫 مصطفی به سوریه رفت و این دوستش هر بار که مرا می‌دید، می‌پرسید: «آقای صدرزاده از پسرتون چه خبر؟»❓من هم به شوخی می‌گفتم: «رفته خارج از کشور!»😉 💫 این بنده خدا هم فکر کرده بود برای درس و کار و تفریح رفته. تا اینکه خبر شهادتش را آوردند. 🌹 در هتل همه متوجه شدند پسرم شهید شده است. همکارش آمد پیشم و گفت: «مگه نگفتید رفته خارج؟» به شوخی گفتم: «خب سوریه هم خارجه دیگه! فقط کار مصطفیراونجا دفاع از حرم حضرت زینب بود!»😊 💫 هر بار هم که می‌رفت، یک قسمت از بدنش مجروح می‌شد و برمی‌گشت. 💫 یک روز در آشپزخانه‌مان نشسته بود و داشت کمرم را ماساژ می‌داد و قربان‌صدقه‌ی من و مادرش می‌رفت. 💕 بنابه عادت همیشه‌اش دستم را بوسید. ❣ من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: «باباجان، درسِت مونده، الان پدر دوتا بچه هستی، به اندازه خودت هم جنگیدی دیگه. این همه مجروحیت و ترکش توی بدنته. برو دنبال جانبازیت، و همین‌جا دوباره کسب‌وکار راه بنداز. بالاخره این بچه‌ها هم به تو نیاز دارن!» 💫 همان‌طور که با دستانش کمرم را ماساژ می‌داد، زیر گوشم گفت: «باباجان، دنبال جانبازی می‌رم، دنبال درسمم می‌رم دکتر می‌شم، وزیر و نماینده‌ی مجلس می‌شم، اصلا رئیس جمهور می‌شم!»😄 💫 بعد گونه‌اش را چسباند به گونه‌ام و گفت: «اصلا می‌رم شهید می‌شم، شمام پدر شهید!»💕 💫 آخر سر هم آمد روبه‌رویم ایستاد و خریدارانه نگاهم کرد و گفت: «راستی ! » 💫 این حرف‌ها را که می‌زد دلم می‌گرفت. من مو می‌دیدم و او پیچش مو. 💫 نمیدانستم در سوریه دقیقا چه‌کاررمی‌کند. این اواخر وقتی مدام می‌گفتیم «نرو، بمان»، حرفش این بود: «اونجا مسئولیت دارم و نمی‌تونم بمونم!» 💫 بعدها از میان حرف‌هایش فهمیدم فرمانده است، اما چیز زیادی از جزئیات کار برایمان تعریف نمی‌کرد. 💫فرمانده بودن و پست داشتن برایش مهم نبود که بخواهد درباره‌اش حرف بزند🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ♻️ مدام در فکر بود. مدام با مادرش صحبت می‌کرد که برای شهادتم دعا کن.🙏🏻 ♻️ اما بار آخر که آمد گفت: «من دیگه شهادت نمی‌خوام. اگه خدا داد که شکر، بهترین چیز برای یه عاشق دیدن معشوقشه.💕 چه بهتر که برای معشوق جون بدی و توی خون بغلتی،🌹 اما اگه شهادت نصیبم نشد، می‌مونیم برای خدا و اسلام می‌جنگیم. خدا رو چه دیدین، شاید جنگ ما وصل شد به قیام صاحب الزمان!»🙏🏻🌹 ♻️ در سوریه با و بعد هم آشنا شد. وقتی از سوریه می‌آمد، دست همسر و بچه‌هایش را می‌گرفت و می‌برد مسافرت.💕 ♻️ سال ۱۳۹۴ هم رفتند کرمان پیش خانواده‌ی شهید بادپا و سردار سلیمانی. بعد هم راهی مشهد و خانه‌ی شهید قاسمی‌دانا شدند. ♻️ برادر شهید دانا می‌گوید: «آقا مصطفی می‌رفت توی آشپزخونه، در رو می‌بست و می‌گفت ظرفارو من می‌شورم. ظرف خونه‌ی شهید رو شستن، هم ثواب داره هم برکت!»😊 ♻️ وقتی این را شنیدم چشمانم از تعجب گرد شد. آخر به عمرم یاد نداشتم مصطفی برای ظرف‌شستن قدم از قدم بردارد. در کودکی هم مدام از زیر کارها درمی‌رفت.😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌀 اول آبان، خبر شهادتش آمد.🌹 🌀 محمدحسین با هزار جان‌کندن و این‌پاوآن‌پا کردن بالاخره خبری را که برادرخانمم به او داده بود، به من داد.😔 🌀 احساس کردم دنیا برای چند لحظه از حرکت ایستاده. همه.جا سکوت بود و سکون.😔 🌀 سمیه خانم خیلی بی‌قرار بود. برای همین تصمیم گرفت که برود گلزار شهدای گمنام.🌹 🌀 رفت و من هم رفتم به دنبالش. آنجا پیامی را که در گروه‌ها مربوط به شهادت مصطفی بود، نشانش دادم. شاید این کار یکی از سخت‌ترین کارهایی بود که انجام دادم.😔 احساس می‌کردم شانه‌هایم دارد می‌افتد و همه‌ی عالم روی سینه‌ام سنگینی می‌کند. 🌀 چند روزی از شهادتش گذشته بود که یکی از نیروهای افغانستانی که تازه ازدواج کرده بود به من زنگ زد که «آقای صدرزاده دعا کنید این سفر آخر باشه و شهید بشم!»🙏 عصبانی شدم 😠 و گفتم: «این چه حرفیه که می‌زنید؟ از خدا می‌خوام که اجر شهید رو ببرید. اگه قرار باشه همه‌ی شما شهید بشید، پس کی بمونه به اوضاع نابسامان دنیا برسه؟ همه برن و یه کسایی بمونن که درک درستی از مذهب ندارن؟ پس کی قراره پیام‌رسون شهدا باشه؟»❓ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213