🌺🌺🌺
🌺
🌺
#دلنوشته
#روز_سوم_ماه_مبارک_رمضان
همیشه گفتن مهمون حبیب خداست..
وحالا چه لذتی بیش از اینکه دوست و همنشین خالقت باشی...؟
معبودی که عاشق بنده هاشه و نعمت هاشو براشون تمام وکمال سر سفره میاره...
یادمون نره سفره ای به وسعت بخشندگی خدا پهن شده ومن وتو اگه لایق باشیم دعوت صاحبخونه رو لبیک میگیم...
یادمون نره...رمضان یه #تحوله...تحولی از خویش به او...
از منیت به آدمیت...از بی قیدی به مسئولیت
مسئولیت انسان شدن...خدایی شدن...آسمانی شدن...
دعاکنیم برای هم که گمشده های درونمون رو بشناسیم
وپیداشون کنیم...
گمشده هایی که اگه پیداشون کنیم...واژه ی اشرف مخلوقات رو درک میکنیم...
هرچند که برخی هامون پرواز کردن رو فراموش کردیم اما ناامید نشیم...
آخه خودش گفته هرچی وهرکی هستی بیا....
و خدايا:
« لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنتَ الْوَهَّابُ »
بارالها، دل هاي ما را به باطل ميل مده پس از آنكه به حق هدايت فرمودي، و به ما از لطف خويش اجر كامل عطا فرما كه همانا تويي بخشنده ی بي عوض و منت..
#التماس_دعای_فراوان
🥀 @syed213
تولدت مبارک 💕🌸
مرد خونه سید ابراهیم 😇
پسر #شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
آقا محمــــد علـے ☺️
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
@syed213
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
خندیدی:《من و این کارا؟!》
_از دماغت که دراز شده معلومه!
زدی زیر خنده:《بزرگی پیشه کن؛بخشندگی کن،مامان جون!》
مادرت رفت و با دوربین برگشت:《وایسین جلوی یخچال ،البته که درش رو هم باز می کنین!باید مدرک جرمتون معلوم باشه!》
عکس من و تو و غنیمت های کش رفته تا مدتی سوژه خنده بود.
مادرت که رفت،پرسیدی:《چی میخوری عزیز،چای یا نسکافه؟البته شکلات خارجی و کیک کشمشی هم داریم.》
رستوران طبقه همکف بود و برای صبحانه باید می رفتیم پایین.سر میز مشت مشت خوراکی بر میداشتی . مادرت لپش را می کَند:《نکن مصطفی زشته!》
می خندیدی:《زشت کدومه مامان جون!خب بذار بگن بار اولشه که میاد هتل !》
از خوراکی هایت می گذاشتی در بشقاب هایمان:《بیایین اینم سهم شما!تک خوری بلد نیستم.》
پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود.راننده هر جا که میخواستیم ما را میبرد:طرقبه،شاندیز،خواجه ربیع،خواجه مراد،آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم.روزی که همگی رفتیم بازار،پرسیدی:《چی برات بخرم؟》
_کیف و کفش.
چون سایز پایم ۳۶ بود،کفش سخت گیر می آمد.کلی گشتیم.
پدرت گفت:《مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!》
گفتی:《خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!》
حلقه ام کمی گشاد شده بود.مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی می کردند. حلقه را دادی برایم تنگ کنند .بعد رفتیم ساندویچ فروشی.آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ.محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته میشد و فرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود.
گفتم:《وای چه قشنگه!》
گفتی:《وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون؛یکی برات میخرم.》
به قولت وفا کردی و دو روز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه،برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام می گفتند آب و من نمی دانستم بی تو چگونه به آنها رسیدگی کنم و هنوز هم...
ادامه دارد ...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
⭕️اردشیر زاهدی خواری و ذلت زمان شاه رو دیده بود که امروز با افتخار از سربازان ایران اسلامی صحبت میکنه؛ روزگاری شاه این مملکت در برابر آمریکا تعظیم میکرد، امروز آمریکاییها در برابر سربازان ایرانی تحقیر میشن!
✅ @syed213
ساعت ۹:۳۰ منتظر ادامه کتاب #اسم_تو_مصطفاست باشید.
#استثناء
بقیه شب ها حوالی ساعت ۹ منتظر باشید🌺
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
باران شدت گرفته.برای امروز بس است ،باید برگردم خانه .همراهیام کن آقا مصطفی!دلم تنگه!
■■■
امروز دیگر سر مزارت نیامدم.هوا شرد است و از همین جا در خانه،کنار پنجره نشسته ام و در حال ضبط خاطراتمان هستم.
درست شبیه پروانه ای که شکارش کنی و بعد از چند لحظه گرده هایی از بال او بر سر انگشتانت بماند و پروانه ای نیمه جان جلوی چشمانت...
برای اینکه سر خانه خودمان برویم،باید جایی را اجاره می کردیم در خارج از شهرک پاسداران.طبقه سوم آپارتمانی نوساز را اجاره کردی که یک خوابه بود.پنج میلیون رهن به اضافه پانزده هزار تومان اجاره.پول دادن برای اجاره سخت بود،اما توکل بالایی داشتی مثل داداش سجادم.مدام می گفتی:《درست میشه!》مانده بودم چطور درست میشود!اما بعد از مراسم عروسی وقتی هدیه ها را باز میکردیم و پول ها را میشمردیم گفتی:《دیدی حالا؟خدا خودش کارسازه!》
آپارتمان لوله کشی گاز داشت،اما وصل نبود و سرویس بهداشتی هم در راه پله بود. طبق قراری که داشتیم باید سرویس چوب را تو میگرفتی،اما گفتی:《روم نمیشه به پدرم بگم مبل رو تو بگیر!بهتره از پول نقدی که از سر عقد برامون مونده بگیریم!》
پول نقد ما صد هزار تومان بود،در حالی که در شهریار ساده ترین مبل دویست هزار تومان بود. با بابام رفتیم یافت آباد.آنجا هم سرویس مبل ها بالای دویست سیصد هزار تومان قیمت داشت.هال ما دو تا فرش دوازده متری میخورد و ما یک شش متری داشتیم و یک دوازده متری.اگر مبل نمی خریدیم باید پول پشتی و فرش میدادیم که گران تر میشد.رفتیم کوچه پس کوچه های یافت آباد و یک دست مبل کرم چوبی پیدا کردیم که از آن ساده تر و ارزان تر پیدا نمیشد .
فروشنده گفت:《با تخفیف ۱۲۰ هزارتومان.》
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
✳️ إِنَّ الْمِسْكِینَ رَسُولُ اللّهِ، فَمَنْ مَنَعَهُ فَقَدْ مَنَعَ اللّه، وَمَنْ أَعْطَاهُ فَقَدْ أَعْطَى اللّهَ
💠 مستمند، فرستاده خداست، كسى كه از او دریغ کند از خدا دریغ کرده است و كسى كه به او عطا كند، به خداوند عطا كرده است.
📘 نهجالبلاغه، حکمت ۳۰۴
@syed213
زندگی نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده
کتاب #اسم_تو_مصطفاست
گفتی:《حاجی دانشجویی حساب کن! صد تومن بده خیرش رو ببر!》
روابط عمومی ات عالی بود و طوری حرف میزدی که به دل می نشست.فروشنده تخفیف داد:《چون عروس و دومادین قبول!》
وقت خرید بقیه لوازم هم سعی می کردیم درشت ها را بگیریم و ریز ها را حذف کنیم.
کت و شلواری که برای شب عروسی انتخاب کرده بودی،نوک مدادی بود وراه راه .به تنت لق میزد.به سجاد گفتم:《بگو بره عوض کنه .حداقل چارخونه برداره تا کمی درشت تر به نظر بیاد.》پیراهنت را هم یقه آخوندی سفید برداشته بودی .
اوایل مرداد بود و کارها داشت ردیف میشد که شبی رنگ پریده آمدی:《خبر داری؟دایی حمید فوت کرد!》
_وای!اون که طوریش نبود. لا اله الا الله!
مامان که شنید گفت:《برای عروسی تا بعد از چهلم صبر می کنیم.》
گفتم:《پس تاریخ عروسی را بگذاریم ۱۹ شهریور روز تولدت.چند روز هم مانده به ماه رمضان .》
قبول کردی.دوازده مرداد تولدم بود.آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا.غروب فردایش زنگ زدی :《خوبی عزیز؟میخوام برم مسجد نمیای ؟》
حالم خوب نبود.
بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی.عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی ،اما چون مامان سید بود،تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی.
گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:《مادر جون؛اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب بشه !》بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم می زدی.
مامان حسابی کیف کرد.گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت:《این آقا مصطفی تو خونه دست من رو میبوسه،اما بیرون حتی سلامم نمیکنه !》
گله اش را که به تو رساندم،گفتی:《تو که میدونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمیکنم!》
■■■
قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم.حنابندان هم جزو برنامه بود.دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.
ادامه دارد...
با ما همراه باشید...
#کپیممنوع
@syed213
⭕️مورخ آلمانی: "اگر اسلام نمیبود، دانش و دانشگاه به شکل امروزی وجود نمیداشت."
🔻بیسوادها و غربزدههای ایرانی: دین در برابر علم زانو زده است!
@syed213