⛔️ یک #ارسالی خیلی جالب از شما👇👇
🔴 #بادقت بخونیدش📢
🔴 #پر از #نکات و #توصیه های #مهم و #کاربردی👌👌
⭐ بسم الله الرحمن الرحیم ⭐
سلام وقتتون بخیر ممنون از کانال خیلی خوبتون خدا بهتون اجر بده که دست بندگان خدارو میگیرید. 🙏🙏
میخواستم منم خاطراتمو از فضای مجازی بگم شاید عبرتی بشه واسه خواهران و برادرانم .😔😔
من یک دختر مذهبی تو خانواده مذهبی بزرگ شدم.
دوستان تا حالا شده هر چی برید نرسید هر راهی برید میبینید اروم نمیشید تا حالا احساس کردی یه گم شده دارید تا حالا شده از تنهایی زجه بزنیدو....
اوایل شاید خیلی کم تر به این حالات دچار بودم اما دنیا و شرایط موجود تو دنیا این احساسات رو تو من زیاد کرد بر این باور شدم که منم باید هم رنگ جماعت بشم بی اعتقاد ، دنبال دنیا رفتن ، کم رنگ شدن عبادات ، کم رنگ شدن حجاب و چت کردن تو گروه های مختلط. 👿
دوستان عزیزم خیلی از ما مذهبی ها غرور کاذب داریم فکر میکنیم ما ها تافته جدا بافته ایم و با بقیه فرق میکنیم ،برای همین وقتی رفتم تو گروه چت ، اصلا دلم نلرزید تازه تو دلم میگفتم مگه چکار میکنم چند نفر ادم روشن فکر داریم باهم چت میکنیم مگه اشتباست ، تو این دنیا که مردم همه غلطی میکنن چت کردنو بگو بخند چه اشکالی داره ، بله من کم کم خودمو گم کردم و همه حالات بالا رو پیدا کردم گر چه وقتی میامدم تو گروها خوش حال بودم اما روحم خراب بود به همه چیز هر کس بدبین شده بودم و گوشه گیر و پرخاشگر ، نمیدونستم چرا ناآرومم چرا هر چی جلو میرم هر چه خودمو سرگرم میکنم کمتر به آرامش میرسم یه اعتیاد شده بود برام. شب ها تا دیروقت چت میکردیم صبح ها نمازامون قضا.👿
به حساب خودمون گروهمونم مذهبی بود پسرا زیاد تو پیوی میومدن ولی هر بار نمیتونستم باهاشون دوست بشم یه چیز جلومو میگرفت.
اما از گروه چت هم نمیتونستم برم باهاش از تنهایی در آمده بودم شب روزم فقط فضای مجازی بود . دیگه از اون دختر شاد خبری نبود فقط خودمو گول میزدم...
کم کم تصمیم گرفتم با پسری دوست بشم که تو گروه به قول خودم آدم خوبی بود کسی تا حالا اتو ازش نگرفته بود تو پیوی کسی نمیرفت👿😔
بله من وابسته فضای موجود شده بودم و نمیدونستم دارم با خودم چکار میکنم از یه طرف اعتقاد و باورم نمیذاشت این کارو بکنم از طرفی نمیتونستم از فضای مجازی گروه دل بکنم.👿
اواخر محرم امسال بود دیگه کلافه شده بودم من واقعا نمیدونستم چمه یه مراسم دعا دعوت شدیم اونجا که بودم تو روضه اباعبدالله دلم شکست میدونستم راهی که میرم اشتباهه اما نمیتونستم از هوای نفسم سر پیچی کنم تو همون روضه کتاب پخش می کردن من نمیخواستم کتاب بخرم ولی جلو رفتم که نگاه کنم خانم فروشنده یه کتاب بهم داده و بهم گفت این کتاب خاطرات یه شهیده خیلی حاجت میده نیت کن و کتاب بخر بخون . تو عمل انجام شده قرار گرفتم و خریدمش تو دلم گفتم میخونمش ببینم اصلا حاجت میده یا نه و شروع کردم به خوندن اون کتاب.🌒🌓🌔🌕
برام عجیب بود چطور یه ادم میتونه انقدر خالص باشه مگه اون یه ادم عادی نبود مگه مثل ما نبود مگه نمیگفتن بهمون تو این دوره زمونه نمیشه گناه نکرد.🤔🤔
وقتی که کتاب میخوندم آرامشی حس میکردم که تا حالا نداشتم کم کم مطالعاتم زیاد کردم موضوع کتاب ها هم شهدا بودن از شهدای دفاع مقدس تا مدافع حرم میدیدم چقدر در وصیت نامه هاشون روی حجاب و محرم و نامحرم مانور میدن فهمیدم که چیز خیلی مهمیه که شهدا بهش تاکید دارن.
و بعد از طریق کانال دختران چادری به کانال شما راه پیدا کردم باورتون نمیشد که استارت همه ی گناهان از همین چیزایی شروع میشه که ما اصلا اعتقادی به جایز نبودن اون کار نداریم ، و آخرش به پرتگاه میرسیم. گروه چتو پاک کردم از شهدا و بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) کمک خواستم و عجیب جواب منو دادن. رفتم تو بغل خدا 😊😊
دوستان گرامی شاید باورتان نشود آرامشی که اکنون دارم تا به حال تجربه نکردم من گخودم رو پیدا کردم فهمیدم حجاب یعنی چی ، نماز یعنی چی ، خدا یعنی چی، و اصلا زندگی یعنی چی مطمئنم اینا همه اول خواست خدا و بعد شهدا و ائمه بود.🌒🌓🌔🌕🌝
⛔️⛔️🚫🚫⛔️⛔️
بر روی خرابه های خاطرات تلخ شما پلی می سازیم به نام #تجربه برای رسیدن به معصومیت های از دست رفته 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772
#ادامه_داره ...👇👇👇
📨 #عبرت_نامه / #ارسالی شما ❌❌
ببخشید اگه زیاده
واقعا دلم پره
و دوست ندارم هیج دختر دیگه ای اینجوری بشه
بخصوص که بعد ازین اتفاقا یکی از دوستان نزدیکمم درگیر گروه مختلط شد و یه اتفاقایی براش پیش اومد که من هر جی گفتم به حرفم گوش نکرد اما بعد از اینکه خودش فهمید چخبره حالش برام عذاب بود
در رابطه با کانال هوس آنلاین که درمورد گروه مختلط میگه مزاحم میشم...
یه عزیزی همیشه میگه اعتراف به گناه از صدتا گناه بدتره...
اما نمیدونم چرا
وقتی یه دخترو میبینم که کم کم داره به سمت سرنوشت من میره دلم میخواد گریه کنم داد بزنم و بهش بگم نکن!
توروخدا دست بکش!
دخترا یه جواهرن. یه طلا با عیار بالا که باید همیشه توی جعبه نگهداری بشن تا فقط خریداراش بتونن نگاهش کنن.
همیشه از بچگی رویاهای بزرگی تو سرم بود
رویاهای قشنگ با یه آینده روشن
با روزای خوبی که قراره واسه خودم بسازم...
اما با یه اتفاق توسط چندتا شیاد همش به باد هوا رفت...
کوچکتر که بودم...
تقریبا کلاس نهم. از طرف دوستای تازهام که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم به یه کلاس دعوت شدم
یه کلاس مذهبی با یه استادی که من فکرمیکردم این جماعت پاک ترین آدمای دنیان که خدا لباس پیامبر رو تنشون کرده.!!😏
ما یک سال با این آقا کلاس داشتیم
خانواده ام مذهبی بودن و خودمم چادری
از مردها هم زیاد خوشم نمیومد ولی بخاطر شخصیت بسیار شوخ و خندان و جذابم(که کلا یه شخصیت حرص دربیار واسه مردها داشتم) کم کم توجه این آقا به سمت من جلب شد
نمیگم تقصیر من نبود. بود!
اما خب همچین شخصیتی داشتم و لجباز بودم و البته احمق!!!
یکی از دوستام مسئول کلاسها بود که فقط اون با حاج آقا هماهنگ میکرد
خیلی دختر خوب و پاکی بود و خیلی رسمی و با حفظ مسائل شرعی برخورد میکرد
حتی لازم نمیدونست حال استادو بپرسه که این همیشه به نفعش بود
یه روز که این دوستم شارژ نداشت من مجبور شدم بخاطر کلاس ها به حاج آقا پیام بدم که بیان جلسه بذاریم
اون موقع شده بودم دهم
درسم خیلی خوب بود
توی فامیل درسخونترین بودم و با اینکه گاهی حتی لای کتابامو باز نمیکردم ۲۰ بودم
تا اینکه این اتفاق پیش اومد.
من بهش پیام دادم و اون جواب داد بله خانمِ... الان میام
دوستم فاطمه تعجب کرد که جواب من رو داد چون هیچوقت جواب پیام های دوستم رو نمیداد مگر وقتی که ازش سوال پرسیده شده بود.
از اون روز به بعد به بهانه های مختلف برای کارها بهم پیام میداد و...
#ادامه_داره... 👇👇👇
💗زندگی بانوی بهشتی
📨 #عبرت_نامه / #ارسالی شما ❌❌ ببخشید اگه زیاده واقعا دلم پره و دوست ندارم هیج دختر دیگه ای اینجوری
•
•
از اون روز به بعد به بهانه های مختلف برای کارها بهم پیام میداد و من چون کامل بهش اعتماد داشتم مثل برادر بزرگ تصورش میکردم
البته فقط من نبودم که قدیسه میدونستمش
من و همه دوستام اینطوری بودیم
تازه این آقا همسرش هم با ما دوست بود البته نه صمیمی ولی خوب بودیم
سه تا بچه هم داشتن
حتی چند بار توی اون حسینیه محل فعالیت ما بهمون تهمت زدن و به این حاج آقا حتی..
اما ما جلوشون دراومدیم که نه و این بشر آدم خوبیه و ما هم مثل بچه هاشیم
چند بار دعوا شد سر این موضوع توی این مکانو این قضایا باعث تشدید افکار مزخرف این آقا شد.
من همیشه بین دوستام که از شاگردای این آقا بودیم از همه عصبی تر بودم
و یکبار که این آقا کلاس رو فراموش کرده بود و نیومد منِ کله شق پیش دوستام بهشون توپیدم و دوستامم همراهیم کردن
و این آدم همونجا گفت شما همیشه شمشیرو از رو میبندین و به ادم میتوپین
و باعث اخم و عصبانیت من شد!
وای به حال وقتی که من عصبی میشدم و کلافه!
به قول خواهرام توی عصبانیت واسه مردا جذاب تر بودم
شب همون روز من نیاز به یه استخاره داشتم که گفتم ایشون استخاره مو بگیرن
وقتی جوابشو بهم گفتن...
همون موقع درمورد کلاس بهم گفتن که چرا تعطیل شده و ازم پرسیدن که آیا قانع شدم یا نه!
منم بهشون گفتم نه ناراحت نیستم و هر جی خودشون صلاح میدونن
و ایشون در کمال تعجب گفتن خب خداروشکر نظر شما مهم بود بیشتر از بقیه که جلب شد
من یکم شک کردم اما باز احمقانه به این فکرکردم که این فرد ادم خوبیه و زن و بچه داره و....
گذشت که...
کم کم ایشون شروع کردن
هر روز صبح که من میرفتم مدرسه برام توی پیوی روبیکام که به جرئت میتونم بگم فضای بشدت مسمومیه استیکر گل میفرستادن و من هم بی جواب فقط نگاه میکردم.
برام سوال شده بود اما توجهی بهش نمیکردم و این آدم این رفتار منو گذاشته بود پای این که من موافقم!!!
حال من اون روزا بشدت بد شده بود
من آدم حرف زدن با نامحرم نبودم
یه وجود پاک و البته شیطون با کلی آرزوی کوچیک و بزرگ
همش استرس داشتم
بعضی وقتها گریه میکردم توی کلاس
نمره هام هر روز کاهش پیدا میکرد
تا اینکه...
چت هاشون هر روز بیشتر و بیشتر شد و من چون میترسیدم ناراحت بشن و اینکه ایشون هی به من میگفتن تو بچه ای من از تو ۱۵ سال بزرگترم و جای برادر نداشته ات!
و من بدلیل نداشتن برادر خیلی خیلی این خلأ رو حس میکردم اعتماد کرده بودم
همش یه چیزی ته وجودم قلقلکم میداد که نکن اشتباهه جوابشو نده میدونم تو بی منظور باهاش حرف میزنی ولی نکن اینکارو
ولی امان از سادگی من!
هی مستقیم و غیرمستقیم بهم ابراز علاقه میکرد مرتیکه!
یه بار بخاطر یه قضایا که توی مسئله حسینیهمون اتفاق افتاده بود من کنجکاو شدم و ازش پرسیدم چیشده که اونم با اون رفتارای گول زنکش گفت به کسی نمیخوام بگم چون اشکمو دراورده و ازین حرفا
ولی گفت فقط به تو میگم.
ازش پرسیدم که اگه فرداشب بعد از نماز با فاطمه دوستم بمونم بهم بگه؟
گفت نه فقط به خودت میگم
#ادامه_داره...
✍ قبول دارید که هم خانم هم آقا، هر دو طرف نوع تعامل صحیح رو بلد نیستیم؟؟ و خیلی جاها تقصیر خودمونم هست؟ 😞😞
خیلی جاها تقصیر خود خانما هم هست!!
💗زندگی بانوی بهشتی
• • از اون روز به بعد به بهانه های مختلف برای کارها بهم پیام میداد و من چون کامل بهش اعتماد داشتم م
•
•
گفت نه فقط به خودت میگم
وقتی پرسیدم کِی؟
گفت بریم یه کافی شاپی سینمایی چیزی
نمیدونم چجوری اون لحظه عقلم رسید ولی مخالفت کردم با جدیت و گفتم تا بعد از نماز مغرب بمونم برام توضبح بده.
ولی اونشب به خاطر مسئله دوستم زود از حسینیه رفتیم و شب پیام دادم که نگفتید مسئله رو؟
(وقتی چتای خودم یادم میفته باورم نمیشه این خود احمقم بودم)
اونم گفت شکست عشقی خوردم و ازین حرفا بعد گفت نموندی یذره ببینمت
منِ ساده منظورشو متوجه نشدم!!!😔
همون موقع ها هم من درگیر گروهای مختلط مذهبی😒 شدم
نمیدونستم
به خدا قسم نمیدونستم گناهه و عواقبش خرابی زندگیمه
اون حاج آقا هم هی به بهانه های مختلف بهم زنگ میزد و میگفت خب یه برادر دلش برای خواهرش تنگ میشع!!!
و من جوابشو نمیدادم و سعی میکردم حدالامکان تلفنی باهاش حرف نزنم
نمیدونم بعضی وقتا این رفتارای به جا از کجا میومد ولی یقین دارم بخاطر دعاهایی بود که مادرم میکرد و هیئت هایی که همیسه مامانم میبرد، بود!
تا اینکه اون شب کذایی سر رسید!
شبی که فرداش از اداره میومدن نمایشگاه مدرسه رو ببینن
من چند هفته برای نمایشگاه مدرسه زحمت کشبده بودمو دلم میخواست نتیجه شو ببینم
اما... نشد
اون شب یادم نمیاد چتامون چجوری شروع شد ولی بهم گفت میخوام یه چیزی بهت گفتم و گفت... بیا با هم باشیم
من از تو خوشم میاد و ازین حرفا
بااااورم نمیشد!
حالم بهم خورد ازش
اول گفتم جواب خدا و پیامبر و لباست و زنت رو چطوری بدم?
(که به خیال خودم بهترین جوابو بهش دادم)
وقتی دیگه متوجه شدم منظورش از این مدت گستاخیش چی بود بهش گفتم تازه میفهمم چرا بچه ها اون حرفا رو پشت سرت میگفتن از قصد. از ناراحتی هر چقدر دلم خواست بهش فحش دادم از زبون اینکه بچه ها میگفتن
اونم بهم گفت شما ها گستاخین پرویین و من بلاکش کردم.که کاش زودتر اینکارو انجام میدادم.
وقتی تموم شد اون روز تا صبح خوابم نبرد یا گریه میکردم یا از فرط ناراحتی و استرس میاوردم بالا
خیلی با خودم فکر کردم که برم به همه بگم و آبروشو ببرم
ولی دلم به حال زنش سوخت
به حال دختر سه سالش!
بعد از اون قضیه من همش دنبال یکی میگشتم که بهش بگم که بره یقه اونو بگیره بهش بگه چرا؟؟؟؟
به خانوادم نمیتونستم بگم
خصوصا پدرم که خیلی مذهبی نیست اما کلا حتی از روابط با پسرخاله هامم که شیر مامانای همو خورده بودیم خوشش نمیومد
بخاطر همین توی همین گروه مخالط مجازی با یه پسر پلیس آشنا شدم
اونم خواهر نداشت و میخواست این جای خالی رو پر کنه!
نتونستم برم مدرسه تا یه هفته که همین باعث شده بود یکی از بچه های کلاسمون که ازین موضوع کم و بیش دز حد خیلی کمی خبر داشت به همه بگه فلانی با استادش عروسی کرده و الان بارداره البته خداروشکر کسی حرفشو باور نکرد و چون همه مدرسه منو میشناختن و احترام قائل بودن برام و به لطف خدای مهربونم این شایعه پخش نشد!
خداروشکر خدا منو از اون منجلاب بیرون کشید
ولی من اون زمان بدترین حالو داشتم
منی که معدلام همه از ۱۹/۷۰ بالاتر بود و همیشه خوب خوبهی مدرسه بودم توی سال دهم کم آوردم
من شکست خورده بودم از اعتمادم و ازون دختر شیطون درسخون خنده روی شلوغ کار بلند پرواز تبدیل شده بودم به یه دختر منزوی که هر شب گریه میکرد
معدل سال دهمش شد ۱۷ و خورده ای..!!!!
غذا نمیخورد
و اون دختر تپل خوش رنگ و رو که زمستون به زمستون مریض نمیشد بین دوستا و توی مدرسه و توی فامیل دختر خوشگله به حساب میومد
تبدیل شد به دختر ضعیف
انقدر شب و روزش حالش بد بود که همه خبردار شده بودن
توی این دو سال که بار این مسئله رو قلبش سنگینی میکرد اندازه ۲۰ سال قیافش پیر شد
#ادامه_داره...