eitaa logo
💗زندگی بانوی بهشتی
10هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
37 فایل
از کانال خوشتون اومد یه فاتحه برای همه اموات خلقت از ازل تا ابد بفرستید کانال ما به خاطر راحتی اعضا تبادل نداره و تبلیغات لازمه رشد کانال هست از صبوری شما متشکرم ادمین @Yaasnabi
مشاهده در ایتا
دانلود
درمورد خانمی که ۱۸ سالشونه و پسر خاله شون اومدن خواستگاری... سلام عزیزم♥️ ،اینطور که شما گفتید وقتی هم خودت و هم پسر خاله ات شرایط ازدواج را دارید چرا که نه اگر این ملاک اصلی ایمان و اخلاق خوب را دارند و شما هم امادگی دارید، چرا میخوایید الکی به تاخیر بندازید ، با به خدا و به ائمه اطهار شروع کنید ، و هم یک تشویقی میشه برای دیگران ..... بعضی از دختر خانوم ها نزدیک ازدواج شون این دلهره ها را دارند اما اصلا نگران نباش عزیزم ، سعی کن هر چی انرژی منفی هست را پس بزنی به جاش به خودت کلی انرژی مثبت بدی (بگی من دیگه بزرگ شدم ، میتوانم ، میتوانم مسئولیت یک زندگی را به عهده بگیرم،من موفق میشم و۰۰۰👌🌺 )هر موقع این افکار و دلهره ها سراغت میاد تا میتوانی ایه الکرسی و ذکر بگو تا ارام بشی عزیزم☺️ ، گاهی داشتن یک کوچولو دلهره یا اضطراب باعث میشه برای هدف مون مصمم باشین و بیشتر براش تلاش کنیم و وقت بذاریم اما در کل اصلا چیز خوبی نیست سعی کن به خودت ارامش بدی😉....و اینکه میگی فکر می‌کنم سنم کمه نتونم درست رفتار و همسرداری کنم البته عزیزم من که شما را نمیشناسم اما خیلی از دختر های ۱۷ یا ۱۸ ساله دیگه بچه نیستند دیگه خانومی شدن و واقعا فهمیده اند و به فکری رسیدن و میتونند یک زندکی را اداره کنند و خیلی هم چه در داری و داری و۰۰۰ کلی موفق باشند (البته بستگی داره)بحث در این باره فراوان هست خیلییی خلاصه گفتم... و بجاش سعی کن از همین الان خیلی برنامه ریزی کنی کنی ، در زمینه همسرداری و هر چیزی که مربوط به زندگی مشترک میشه تحقیق کنی ، مخصوصاااا کتاب در زمینه زیاد بخونی ، از کسایی که زندگی موفقی دارند از تجربه هاشون استفاده کنی و همچنین سخنرانی های خیلی مفید مختلف در این مورد مثل سخنرانی های رائفی پور را با دقت گوش کنی یا سخنرانی های استاد حبشی را حتمااااا با دقت گوش کن و همیشه سعی کن اقتدار همسرت را حفظ کنی و تا میتونی از محبت خودت سیرابش کنی خواهر گلم......و همیشه حضرت زهرا را خودت قرار بده و بخاطر خدا زندگی کن و اگر تونستی کتاب ایین همسر داری در زندگی حضرت زهرا را تهیه کن و بخون.... ان شاالله که خوشبخت بشی زیر سایه اقا امام زمان♥️😘... یاعلی 🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡 تجربه زندگی ،بانوی بهشتی کانالهای ما👇 @farzandbano @khandehpak @menoeslami @BaSELEBRTY https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵٢٢ سال ۷۸ به دنیا اومدم، سال ۹۶ بعد از سه سال، کنکور انسانی شرکت کردم و با رتبه ۱۷۰۰ رشته‌ی حقوق رو انتخاب کردم در نزدیک ترین دانشگاه دولتی به شهر محل زندگیمون. تا قبل از دانشگاه به شدت خجالتی بودم و مدام توی خونه. اصلا توانایی برقراری ارتباط با کسی رو نداشتم و جز فعالیت های قرآنی و فرهنگی توی مدرسه و درس خوندن توی خونه هیچ کار دیگه ای انجام نمیدادم و صرفا صبح تا ظهر مدرسه بودم و ظهر تا شب و بیشتر اوقات تا صبح درس میخوندم. هیچ مراسم و مهمونیی هم نمیرفتم. به شدت وابسته‌ی خانواده و البته بابام بودم طوری که هفته‌ی اول دانشگاه داشتم تصمیم میگرفتم که دیگ دانشگاه رو رها کنم و برگردم شهرمون، دانشگاهی که سالها از همه چی گذشته بودم برای رسیدن به اون. فعالیت های دانشگام محدود شد به گریه توی خوابگاه، گریه توی مهدیه دانشگاه، گریه توی مسیر رفت و آمد و ساعاتی در روز، کلاس و درس... البته از حق نگذریم که دانشگاه خیییلی به مستقل شدن من و کم شدن خجالت و رودرباسیتی هام کمک کرد و باعث شد کلی رشد کنم در زمینه‌ی زندگی و ارتباطات... بعد از یک ترم گریه😂 تعطیلی بین دو ترم رسید و من فکر میکردم با فراغ بال میتونم استراحت کنم که آقای پسرخاله پدرشون رو فرستاده بودن خواستگاری.... 😎 قبل از خواستگاری هر موقع در مورد ازدواج من حرف می‌شد‌، من: مخالف ازدواج بودم(تازه تصمیم های جدی تر برای زندگی و رسیدن به اهدافم داشتم) بابام : مخااااالفِ مخالف (بابام همیشه میگفتن بعد از لیسانس و کار باید ازدواج کنی...) اما مامانم: رویای داشتن یک داماد و مهمونی و عروسی و...... باعث شده بود موافق باشن من محکم و قاطع گفتم نه، ولی بابام رفته بودن توی گروه مامانم و میگفتن پسرخالت خیلی خوبه قبول کن، من تضمین میکنم زندگی خوبی داشته باشی، مامانمم که پسر خواهرشون بودن و بسیااار موافق... بابام همیشه اهل مذاکره و صحبت و مشورت بودن ولی در این مورد حرفشون قطعی همین بود یکی دو روز مخالفت کردم تا اینک بعد از چند روز از خواستگاری چشم باز کردم و خودم رو توی آزمایشگاه دیدم😂 و شبش پای سفره‌ی عقد، بدون هیچ تشریفات خاصی... مهریه بسیار کم که با توافق بزرگتر ها تعیین شده بود. یک لباس معمولی که مامان با سلیقه‌ی خودشون خریده بودن و یک خطبه‌ی عقد که توی خونه خونده شد با حضور بزرگترها، من رسما شدم همسرِ پسرخاله😍 روز بعد آقامون تشریف بردن یک شهر دیگه که محل کارشون بود. بعد از دوسه روز اومدن و ما رفتیم بیرون باهم😍 اونجا بود که مراسمات قبل از عقد رو برگزار کردیم😂😂 یعنی باهم صحبت کردیم برای آشنایی بیشتر 🤣🤣 انگار من برای اولین بار بود که آقای پسرخاله رو میدیدم، خب بنابر همون چیزهایی که اول گفتم(مراسمات رو نمی رفتم و خیلی اهل ارتباط و رفت آمد نبودم و خیلی هم مقید بودم) توی همه‌ی این سال ها ایشون رو چندین بار و در حد سلام دیده بودم تازه دیدم به به چقد این آقا خوش استایل و خوش تیپن و چقد خوب صحبت میکنن😍 اون شب توی صحبت هامون از ایشون دو تا چیز خواستم، ۱.خدا و خواسته ی خدا بشه اولویت زندگیمون ۲. همون قد که به من احترام می‌ذارن به خانوادم هم احترام بذارن. ایشون هم کلی صحبت کردن و این اطمینان رو بهم دادن که همینطور باشه(که الان از همین جا ازشون تشکر میکنم و دستشون رو می‌بوسم که واقعا هم همینطور بوده) خلاصه آقای ما باعث شدن دلتنگی ها و گریه های من توی دانشگاه بیشتر از قبل بشه و سخت تر بگذره ترم دوم افسردگی بدی گرفتم مدام فکر میکردم روزهای اخر زندگیمه و یا ممکنه یکی از عزیزانم رو از دست بدم و... تابستون به کمکم اومد و مُهری بود به دلتنگیام ولی حال من تعریفی نداشت و پشيمون از ازدواج و همون حالت های افسردگی مدام با همه دعوا میکردم و شاکی بودم مدت ها گذشت و کرونا و مجازی شدن دانشگاه برای من اتفاق خوبی بود و لااقل دیگه مجبور نبودم خوابگاه بمونم حالا با وجود یکسری مشکلات دل خوش بودم به حضور خانوادم و آخر هفته هایی که با آقامون می‌گذشت. هرچند حضور در مهمونی ها و خونه‌ی خانواده همسر برام سخت بود و بابت همین با آقامون بحث میکردیم چون من عادت به همچنین روابطی نداشتم ولی با این احوالات دوران عقد خیلی خوبی داشتیم و مراسمات تولد و سالگرد ازدواج و... می‌گرفتیم، بیرون میرفتیم البته همیشه با خانواده هامون😂 و من میرفتم مشهد پیش همسرم و چند روزی میموندم. 👈 ادامه‌ در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۵۶۵ من متولد ۷۰ و همسرم ۶۸، سال ۹۲ وقتی من ترم آخر کارشناسی بودم و همسرم دیپلم بود، ازدواج کردیم. بعد از ازدواج ارشد قبول شدم و چون تصمیم داشتیم بعد از دوسال بچه دار بشیم به راحتی هم درس خوندم، هم کلاس زبانمو ادامه دادم تو اون دوران زندگی ما پر از چالش و اختلاف بود چون از دوتا فرهنگ متفاوت بودیم. بعد از اتمام ارشدم، تصمیم به بارداری گرفتم و در همون حین، مقطع دکتری را هم شروع کردم. متاسفانه به خاطر تنبلی تخمدانی که داشتم تا یک سال طول کشید. یادمه دکترم گفت اگر آمپولای این سری جواب نده باید بری موسسه ناباروری رویان. خلاصه وقتی باردار شدم از خوشحالی جیغ می زدم. آخرای ترم دو دکتری بودم که باردار شدم و دقیقا یک هفته قبل از تعطیلی قبل از امتحانات ترم سه زایمان کردم. در طول ترم تا می تونستم تمام درسامو خونده بودم که اگر زایمان کردم به راحتی امتحانامو بدم. اساتید هم خیلی حمایت می کردن و دوران بارداری بهترین دوران زندگیم بود. آقا پسر بی قرار من به دنیا اومد و شب نخوابی ما شروع شد‌. هرشب تا دو صبح گریه می کرد رفلاکس و کولیک شدید داشت. تمام دکترا رو امتحان کردم و همچنان بی قرار بود و من به شدت دست تنها. گاهی از خستگی می زدم زیر گریه و می گفتم خدایا چرا با من این کارو می کنی. چون پسرم از شدت درد ضجه می زد. غافل از اینکه لحظه به لحظه ی فرزندپروری برای من رشد بود. با وجود شرایط سخت، شب ها که آقا پسر می‌خوابید، منم خودمو برای آزمون جامع دکتری آماده می کردم و پنج ماهه بود که هم کتبی، هم شفاهی آزمون دادم و درکمال ناباروری اونم قبول شدم. پسرم کم کم بزرگ می شد و منم دنبال پروپوزال و دفاع از پروپوزال بودم. ناگفته نماند که من کلا وقت تلف شده ندارم. چون برنامه ریزی دارم. هم پسرمو پارک می بردم هم کارای خونه هم رساله. درحالی که پسرم همچنان رفلاکس داشت و بی قرار. اما من تبدیل شده بودم به ی دختر قوی که بی خوابی و خستگی کمتر اذیتش می کنه و مشکلات راحت از پا درش نمیاره. بعد از دوسالگی پسرم، تصمیم به بارداری بچه دوم گرفتم. مادرم مدام بهم می گفت تو دیوانه ای، ببین چقدر پسرت اذیتت کرد، بچه جز عذاب چیزی نداره. اما من گفتم تا بدنم به سختی عادت داره، باید دومیو بیارم که باهم همبازی بشن. سر دومی هم یک سال باردارشدنم طول کشید. بارداری دوم با اینکه یک بچه ام داشتم، خیلی به اوضاع مسلط بودم و معنوی تر شده بودم‌ و این دوره ام به لطف خدا عالی گذشت. در تمام این دوران من رساله دکتری می نوشتم مقاله می نوشتم و در مدرسه پایه یازده و دوازدهم تدریس می کردم. این هم بگم که پذیرش مقاله گرفتن واقعا کار سخت و طاقت فرسایی بود که به محض بارداری دوم، پذیرش مقاله اولم درست شد. اما بعد از تولد این گل پسر، زندگی عوض شد. پسر دومم سرشار از آرامش بود، از شب اول تو بیمارستان خوابید و به ندرت بی قرار می کرد. خدا پاداش سختی های اون موقع رو بهم داد. ما از ابتدا توان مالی خوبی داشتیم اما بعد از تولد پسر دومم خدا به پولمون برکت عجیبی داد. خانواده مون کامل شد. پسر اولمم خیلی دوستش داره. من به زودی با یک پسر نه ماهه دفاع می کنم و تمام. خواستم بگم با برنامه ریزی میشه هم مادر شد، هم به خواسته ها و اهدافت رسید. ان شالله قصد دارم بعد از یک سال استراحت فرزند سوم رو هم بیارم. ایمان دارم که رزق مادی و معنوی بچه با خودش میاد. در آخر خواهش می کنم حداقل ما مذهبی ها وقتی همسایه باردار و بچه دار داریم، کمکش کنیم، حمایتش کنیم. من هم تو اون روزهای سخت، شدیدا به چنین کسی نیاز داشتم اما دریغ که کسی نبود... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
💗زندگی بانوی بهشتی
#تجربه_من ۵۶۵ #فرزندآوری #تحصیل #مدیریت_زمان #سختیها من متولد ۷۰ و همسرم ۶۸، سال ۹۲ وقتی من ترم
۵۶۵ در ارتباط با سوال برخی دوستان در مورد نحوه ی برنامه ریزی بنده، وضعیت بچه ها موقع تدریس در مدرسه و نحوه نوشتن مقاله و رساله با وجود بچه ها باید عرض کنم که: بزرگترین شانسی که من آوردم این بود که در یک برهه زمانی برای دسترسی به پایان نامه ها لازم نبود برم به کتابخونه دانشگاه. از طریق سایت ایران داک هفته ای ده تا رساله دانلود می کردم و می دیدم تا روش کار دستم بیاد. البته این طرح کوتاه مدت بود. کتاب هایی که لازم داشتم رو هم همه رو خریدم و یکیشم قرض گرفتم که نرم کتابخانه. برای مقاله نویسی و رساله نویسی چون مصادف شده بود با دوره کرونا و استاد راهنمام هم آقایی بسیار با درکی بودند می گفتند اصلا نیا دانشگاه فقط مقاله و فصل های رساله رو مرتب براشون می فرستادم و ایراداتمو تلفنی یا همون واتس اپ بهم می گفتند. در واقع ما تمام جلساتمون تلفنی و مجازی بود. و اما در مورد تدریس در مدرسه. من وقتی تدریسو شروع کردم که پسرم دوسالش بود و کلاسام هفته ای یک روز بود، اون روز یا مهد ساعتی می گذاشتم یا از مادرم و مادرشوهرم خواهش می کردم که بچه رو نگه دارند که کلا چهارماه بود تا بهمن ماه که کرونا اومد و مدارس کلا مجاااازی شد و من تا پارسال که پسر دومم به دنیا اومد مجازی بودم و امسال که حضوری شد، هیچ تدریسی رو نپذیرفتم. اما در مورد برنامه ریزی، من وقت تلف شده خیلی کم دارم مثلا وقتی دارم تلفنی حرف میزنم، کارامو انجام میدم، وقتی بچه رو پام میخوابید یک کتابو می خواندم یا گهواره رو با پام تکون می دادم، خودم درس می خوندم. این رو هم بگم که من ورودی ۹۵ هستم و دکترام تا الان طول کشید. یعنی روند کار من آهسته و پیوسته بود. فکر نمی کنم توی ۵ سال شبی دو سه ساعت وقت گذاشتن برای رساله و مقاله برای کسی سخت باشه. تنها کاری که من کردم این بود که مطالعه و تحقیقو قطع نکردم. راستی من به اولویت بندی خیلی اعتقاد دارم. اینکه الان استراحتم مهمه یا تمیزیه خونه قطعا استراحتم، تمیزی مهمه یا درس قطعا درسم... شاید یک هفته شده همه جای خونه سطحی مرتب شده تا من به درسم رسیدم بعد از یک هفته شروع به نظافت عمقی کردم. اینم بگم همسرم ۹ شب میان و من در طول روز آشپزی نمی کنم و فقط یک وعده شام می‌پزم. البته جدیدا شروع کردم یک کمک کار گرفتم ماهی یک بار میاد برای نظافت منزل. اما در اون برهه سخت، کمکی نداشتم. این کارو به مادرا خیلی توصیه می کنم حتی شده از پس اندازشون خرج کمک کار کنند همیشه خونه تمیزه و اونها انرژی بیشتری دارند برای بقیه کارها برای کارای اداری دانشگاه هم خیلی هاشو دوتا پسرمو باهم بردم که کارمندا و دانشجوها می دیدن من با بچه ام، کاری که انجام شدنش ۴ ساعت طول می کشید، یک ساعته انجام می شد. و در تمام این مدت هر وقت خسته شدم و بریدم، از پدر و مادرم خواستم اومدن دو سه روز خونه مون پدرم با پسرم بازی می‌کرد. اینم بگم من توی نگهداری بچه اولم خیلی تنها بودم، چون پدرم سکته کرده بود و مادرم ازشون مراقبت می کرد اما برای کارای ضروریم تماس می گرفتم و میومدن و رفته رفته اوناهم به بچه ها عادت کردن، ماهی یک بار، دو روز میامدند پیشم. و در آخر بگم که خدا به مادری که تلاششو می کنه، خیلی کمک می کنه... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۳۳ من یه دهه هفتادیم، الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم بیشتر دورانی که مدرسه میرفتم تمام هم و غمم این بود که درسامو خوب بخونم تا جزو شاگرد زرنگای کلاس باشم. کلاس جانبی مثلا ورزشی یا هنری نمی رفتم که مبادا به درسم لطمه بخوره، اون موقع اگه کسی درسش خیلی خوب بود یا میرفت ریاضی یا تجربی، درحالی که اگه الان به گذشته برگردم رشته ای که بهش علاقه داشتم و انتخاب می کردم، من به طراحی یا ورزش خیلی علاقه داشتم ولی خوب امان از جو حاکم بر مدارس. به نوعی همه تخم مرغامو چیدم تو یه سبدی به اسم درس و کنکور و خوب وقتی نتیجه دلخواهمو نگرفتم، لطمه بدی خوردم. میگم کاش حداقل اینقدر انرژیمو نمیذاشتم برای درس، کارای هنری که علاقه داشتمم دنبال می کردم. من تو یه مدرسه عادی درس خوندم و هزینه شرکت تو کلاسای کنکور نداشتم، وقتی کنکور دادم تازه متوجه شدم که سطح کنکور چقدر بالاتر از چیزی بود که فکرشو می کردم، رتبه ای که می خواستم نشدم و اینجا اشتباه بعدیمو انجام دادم. دوران ما دوران شوق دانشگاه بود، مگه میشد آدم درس بخونه اونوقت دانشگاه نره؟ از اونجایی که هزینه شرکت تو دانشگاه های غیر دولتی رو نداشتم، تو یه رشته ای که زیاد علاقه نداشتم تو دانشگاه دولتی وارد شدم و انرژی جوونیمو ۴ سال گذاشتم تو رشته ای که علاقه ای بهش نداشتم، صرف اینکه فقط دانشگاه رفته باشم و از قافله عقب نمونده باشم، اما ای کاش این سال ها رو خرج رشته ای کنم که حداقل تو زندگیم به کارم بیاد. این وسط خدا لطفشو شامل حالم کرد، مامانم از اون خانمایی هستن که طرفدار ازدواج به موقع هستن و تو همون سنین ۱۸ سالگی ازدواج کردم. البته اول خیلی مقاومت می کردم می گفتم نه من میخوام درس بخونم، ولی خدا رو شکر می کنم مامانم تونست متقاعدم کنه، وجود همسرم تو اون روزها واقعا کمک بزرگی برام بود، با وجود اینکه زود ازدواج کردم ولی گفتم من دارم دانشگاه میرم و سخته همزمان بخوام بچه دار بشم، خوب گاهی کلاسامون از صبح تا بعدظهر بود این بود که صبر کردم و دو ترم مونده بود دانشگاه تموم بشه اقدام کردیم. نمی دونم چرا ماها فکر می کنیم هر وقت اراده کنیم بچه دار میشیم، واسه همین بچه دار شدن زیاد جدی نمی گیریم و اونو تو اولویت نمیذاریم‌. بار اول که باردار شدم، هفته ۵ سقط شد، رفتم دکتر بهم گفتن برای هر کسی ممکنه اتفاق بیفته، و البته همینطورم هست. این بار دکترمو عوض کردم، صبر کردیم و چند ماه بعد دوباره اقدام کردیم وباز سقط شد، دکتر که رفتم گفتن باز هم ممکنه اتفاقی بوده باشه و من اشتباهی که کردم این بود با دو بار سقط باز رفتم پیش متخصص زنان در حالی که بهتر بود می رفتم پیش فوق تخصص. اینبار از همسرم آزمایش گرفتن و گفتن بله ایشون ضعیفن و باید تقویت بشن، یه مدت ژل رویال مصرف کردن و بعد از اینکه جواب آزمایش نرمال شد دوباره اقدام کردیم و باز هم برای سومین بار ... اینبار دکتری که رفته بودم گفتن شما مشکل سقط مکرر داری و بهتره بری تهران و درمانتو اونجا پیگیر بشی. از قبل تحقیق کرده بودم و می دونستم دکتری به اسم فاطمه رزاقی کاشانی تهران هست که فوق تخصص زنان و نازایی بود ولی یه جورایی به متخصص سقط مکرر شناخته شده بود، چون اونموقع خارج بودن پس دنبال یه دکتر دیگه رفتم و با خانم سهیلا عارفی آشنا شدم، خیلی ها هم با ایشون نتیجه گرفته بودن ولی سرش خیلی شلوغ بود و باید سه ماه تو نوبت می موندم. در همین حین متوجه شدم که به لطف خدا دکتر رزاقی برگشته، من درمانمو پیش ایشون انجام دادم و متوجه شدم که مشکل ایمنی و انعقادی دارم و باید داروهای خاصی تو بارداری مصرف کنم و به لطف خدا بعد از چند سال انتظار، پسرم به دنیا اومد. توصیه ام به اونایی که تازه ازدواج کردن اینه که تا جایی که می تونن اولویتشونو بزارن بچه دار شدن، درس آدم بعدا هم می تونه بخونه تازه آدم سنش که بیشتر میشه هدفمند تر رشته دانشگاهیشو انتخاب می کنه، اصلا لزومی نداره آدم بره دانشگاه، الان اینقدر دوره های مفید برگزار میشه آدم با همونا میتونه سطح سوادشو از یکی که دانشگاه رفته هم بیشتر کنه. ضمن اینکه دانشگاه اینقدر تو زندگی اثر نداره که بچه داره، به نظرم فقط یه کسی که انتظار برای بچه دار شدن کشیده میتونه سطح سختی اون زمان درک کنه، از ته قلبم به همه مامانایی که منتظرن میگم خدا قوت مامانای مهربون آینده، از رحمت خدا ناامید نشین، از توسل به ائمه ناامید نشین، و از خدا میخوام خدا صبرتونو زیاد کنه و هر چه زودتر دامنتون سبز بشه و چشماتون روشن بشه به جمال نی نی های قشنگتون❤️ من اگه به گذشته بر می گشتم و عقل الانمو داشتم دانشگاه نمی رفتم و اولویتمو میذاشتم بچه دار شدن، به جاش می رفتم دوره های کاربردی شرکت کنم مثل تربیت فرزند، آشپزی و خیاطی، هنری و ... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۴ من متولد۷۷ هستم، دوتا فرشته دارم. یکی ۵ساله و یکی هم ۱ ساله، من یه دوست صمیمی دارم که دخترعموی همسرم هستن، سال ۹۵ که دبیرستانی بودیم، امتحان های نهایی داشتیم یه روز دوستم گفت بیا با عموم بریم مدرسه امتحان بدیم فردارو با سرویس نرو، منم که از همه جا بی خبر😂😂 نگو دوستم منو به پسرعمو و زن عموشون معرفی کردن خلاصه فردا شدو اومدن دنبالم، دیدم عموشون که نیست،یه خانوم و یه آقا پسر جلو نشستن و دوستم پشت نشسته بود که پیاده شد و گفت عموم یه کاری براش پیش اومد، پسرعموم ومادرش میخواستن برن جایی گفتن مارو می‌رسونن، منم اصلا شک نکردم سوار شدیم. مادر همسرم خیلی از من خوششون اومد، اما بنده خدا همسرم اصلا نتوانسته بود منو نگاه کنه از خجالت، فقط یادمه موقع پیاده شدن گفت موفق باشید. دوسه روز بعد دوستم گفت میخوایم واسه پسرعموم بیایم خواستگاری. منم مونده بودم چی بگم!!! آخه یه بار همین دوستم اومد مدرسه دیدم ناراحته گفتم چی شده راضیه ؟ گفت یکی از پسرعموهام که مثل داداشم دوسش دارم، رفته سوریه برای جنگ، خیلی نگرانشیم.دعا کن سالم برگرده، منم گفتم چشم دعاش میکنم. گفت پسرعموم پاسداره، منم خیلی دوست داشتم همسرم نظامی باشه، نمی‌دونم چرا اما اون لحظه دعا کردم که خدا یکی مثل این آقا پسر نصیبم کنه. حالا باورم نمیشد همون پسر میخواد بیاد خواستگاریم. اینم بگم من دوتا نامزدی ناموفق داشتم. البته عقد نکرده بودیم اما خوب همه فهمیده بودن و خیلی پشت سرم حرف میزدن و از این بابت تحت فشار بودم، خلاصه به دوستم گفتم بهشون بگو حتما اینو، همه چیو سپردم به خدا و حضرت زینب، قبل خواستگاریم خیلی دعا کردم، شب قدر بود. خیلی گریه کردم که خدایا یا حضرت زینب اگه پسرخوبیه، جور بشه اگر که نه، من تحمل حرف مردم رو ندارم، خودت خوب میدونی چقدر اذیت شدم تهمت زدن... خلاصه چند جلسه خواستگاریمون طول کشید، همسرم تو خواستگاری گفتن هرچیزی که خدا میگه رو دوست دارم انجام بدیم نه کمتر نه بیشتر، احترام پدرومادر هم رو حفظ کنیم، من اصلا ازشون نپرسیدم که خونه دارید، ماشین دارید؟؟ اصلا فقط برام نماز خوندنشون و مودب بودن و خوش اخلاق بودنشون مهم بود، همین برام کافی بود که زحمت میکشند و پول حلال درمیاره، شاید باورتون نشه هنوز هم ازشون نپرسیدم چقدر حقوق میگیرید. بعد یک ماه سالگرد ازدواج حضرت علی و حضرت زهرا عقد کردیم، قبل عقد اسم چند امام رو داخل برگه های کوچیک نوشتم و نیت کردیم قبل عقد هرکدوممون یکی رو انتخاب کنیم و از اون امام اجازه بگیریم، من از حضرت زینب اجازه گرفتم. باورم نمیشد از خانومی اجازه گرفتم که قبل خواستگاری ازشون خواستم ضامن مدافع حرمشون باشه و همسرم از امام رضا، از امامی که قبل عقد ازشون خواسته بودن که همسر خوب وچادری نصیبشون کنه روزی که می‌خواستیم عقد کنیم، وقتی تو ماشین نشستم کنارش، بهم گفت سحرخانوم ببخشید نمیتونم که دستتو بگیرم، آخه ما نامحرمیم بعد عقدمون دستتو میگیرم، عاشق این حیا پاکی و نجابتش شدم. خاطرات شیرین وسخت عقد بعد یکسال و نیم تموم شد و ما عروسی گرفتیم،اصلا من دوست نداشتم بچه دار بشیم اصلا،اما همسرم دوست داشتن. چهارماه بعد عروسی در حالیکه من تازه شروع به خوندن درس هام کرده بودم که کنکور بدم، متوجه شدم باردارم. هم خوشحال بودم هم ناراحت، من سال اولی که کنکور دادم تو دوران عقدمون بود ومن دانشگاه خوارزمی رشته تاریخ قبول شدم اما اصلا دوست نداشتم انصراف دادم و دوسال محروم شدم از کنکور دادن، به خاطر این انصراف دادم چون عاشق معلمی بودم از موقعی که متوجه شدم باردارم. هر روز گریه میکردم، هر روز به امام حسین میگفتم من نمی‌خوام از من بگیرش😭داشتم به آقا میگفتم جون یک انسان رو بگیر😭 (چقدر الان که به این حرف ها فکر می کنم، خجالت می کشم). افتادم تو فکر اینکه سقط کنم، همش به همسرم می‌گفتم، همسرم می‌گفت سحرم بخدا گناهه، من کمکت میکنم نمی‌ذارم سختت بشه تو درسات کمکت میکنم، اما من تصمیم رو گرفته بودم. حتی همسرم گفت بیا زنگ بزنیم دفتر آقا که گفتن حرامه، اما من اصلا گوشم بدهکار نبود،گفتم باید برام قرص بگیری، یه روز که امیرم از سرکار اومدن دیدم برام قرص گرفته یه قرص زرد،یه صورتی یه سفید،و یه کاغذ هم داشت که نوشته بود ممکنه تپش قلب بگیرید و حال خودتون هم بد بشه و... ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۳۴ اون روزی که قرص هارو خوردم، قبلش کلی‌ گریه کردم. به همسرم زنگ زدم گفتم من میترسم عزیزم بیا خونه، همسرم از فرماندشون اجازه گرفت و اومد، گفتم من قرص ها رو خوردم، دیدم همسرم منو بغل کرد و گفت سحرم من اصلا دوست ندارم همسرم گناه کنه، دوست ندارم کسی که خیلی دوسش دارم قاتل باشه، گناه کنه و افسرده شه،چون میشناسمت که اگر این کارو بکنی تا آخر عمرت خودتو نمیبخشی، منم توسرکارم سه تا قرص سرماخوردگی ومسکن رو، با ماژیک رنگ کردم و یه برگه هم تایپ کردم که ممکنه حالت بد بشه و.... گفتم پس قرص سقط جنین الکی بود؟ گفت بله الکی بود، تو بغل هم تا چند دقیقه گریه کردیم. خداروشکر کردم که انتخابم درست بوده همسرمو حضرت زینب بهم داده بود، کمکم کرد گناه نکنم خدا کنه خدا به همه یه همسری مثل همسر من هدیه بده😍🥺 اون روز رفتیم دکتر، خدا رو شکر بچم حالش خوب بود، موقع برگشت رفتیم مسجد نماز بخونیم، دیدم مسجد مراسمه و ما اصلا نمی‌دونستم شهادت حضرت زهراست، همونجا چقدر برای حضرت زهرا گریه کردیم و ازش خواستیم عشقمون رو زیاد کنه و به شهادت برسونه، از حضرت زهرا خواستم که بهم دختر بده و من معلم بشم. دوران بارداری خیلی خوبی داشتم، پیاز سرخ کرده حالم رو بهم میزد، همسرم نصفه شب پیاز برام سرخ میکرد و خودم فرداش غذام رو میذاشتم، باهم نماز میخوندیم ما از دوران عقد تا به الان نماز جماعت می‌خونیم و بعد نماز باهم حرف می‌زنیم، من براشون لقمه درست میکردم و با آیه الکرسی بدرقشون می کردم ما همیشه برا هم آیه الکرسی میخونیم، منم شروع میکردم از ساعت۷تا۱۲ درس میخوندم و بعدش غذا درست میکردم، همسرم که برمیگشتن ازم تست می‌گرفتن و بعد می‌رفتیم با پای پیاده می‌چرخیدیم. ما بیشتر جاها رو پیاده رفتیم خیلی هم خوش گذشته بهمون اصلا غر نزدیم دست همو می‌گرفتیم و می‌چرخیدیم، مسیرهای طولانی میرفتیم، برامون مهم بود که حالمون خوب باشه کنارهم، ماه چهارم بارداریم بود همسرم زنگ زدن گفتن سحرخانومم مژده بده اسممون برای مشهد دراومده، رفتیم پابوس آقا، باورم نمیشد، هوا خیلی سرد بود، همسرم یه شال بافتنی بلند دارن که مادرم براشون بافته، اونو دور شکمم میبستن ومی رفتیم زیارت،یه شب که رفتیم حرم جلو در حرم حالم بد شد شکم درد گرفتم،یکی از خادم ها به همسرم گفتن آقا این خانوم شماست؟ مثل اینکه حالشون خوب نیست همسرم هول کردن ترسیدن با آقای خادم رفتن ویلچر آوردن و همسرم منو برد تا دارالشفا، بهم سرم وصل کردن،گوشیمو با خودم نبرده بودم، همسرم خیلی نگران بودن، گوشیمو به یکی از پرستارها دادن و آوردن دادن بهم، می‌گفت نمیدونی چه حالی شدم که ازت بی خبر بودم حالت خوبه عزیزم؟؟؟ بعد دکتر گفت برید بیمارستان سونو بگیرید که بچه سالم باشه رفتیم خداروشکر بچه سالم بود، دکتر گفت از استخون هاش تشخیص میدم که دختره، خیلی خوشحال بودم به همسرم که گفتم جلو حرم گفت یعنی من دارم دختر دار میشم؟ همسرم قبل از بچه هم، تو کارهای خونه بهم میکردن و الان هم همینطور، همه غذاها رو بدن درست میکنن حتی بهتر از من، مادر همسرم، پسرهاشون رو طوری تربیت کردن که همه جوره به همسراشون کمک کنن. ۱۶خرداد دردام شروع شد، رو رفتیم بیمارستان چهارساعت بعد دخترم به دنیا اومد، من ودخترم باهم اومدیم بیرون، همسرم اومدن سمت من، منو بوسیدن، بعد رفت پیش دخترمون فاطمه الینا🥲🥺😍 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075