#مذهبی بودم
کارم شده بود چیک و چیک !
سلفی و یهویی..
پروفایل و پست و استوری...
عکس های مختلف با چادر و روسری لبنانی!!
من و دوستم یهویی توی کافی شاپ
من و فلانی بهشت زهرا
من و خواهریم یهویی فلانجا...
عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه..
دقت میکردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکسها...
کامنتهایم یک در میان احسنت
و فتبارک الله احسن #الخواهر!
دایرکت هایم پرشده بود به هر بهانه ایی امدن و تعریف و تجمید ها!!!!!!
از نظر خودم کارم اشتباه نبود
چرا که داشتم حجاب؛حجاب برتر و البته صحبت از ترویج حجاب بود!
کم کم در عکسهایم رنگ و لعاب ها بالا گرفت تعداد مزاحم ها هم خدا بدهد برکت!
کلافه از این صف طولانی#مزاحمت...
یکبار از خودم جویا شدم واقعا چیست علت؟!
چشمم خورد به کتابی..
رویش نشسته بود خروارها خاک غفلت و بی خیالی..
فوت کردم...
و خاکها پرید از هر طرف..
"سلام بر ابراهیم" بود
عنوان #زیر_خاکی من...
اقا ابراهیم هادی خودمان:))))...!!
همان گل پسر خوشتیپ...
چارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی...
شکست #نفْس خود را...
شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه..
ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی ساده!
رفتم سراغ اینستا و پستها و پیوی ها و...
نگاهی انداختم به کامنتها
80 درصد به بالا جنس مذکر بود!!!
با احسنت ها و درودهای فراوان!
لابه لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودارِ#برادرها!
دایرکت هایم که #بماند!
عجب لبخند ملیحی...
عجب حجب و حیایی ...
انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده
عجب هلویی..
عجب قند و نباتی ای جان و ....!
#از_خودم_بدم_امد:))
شاید شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری..
دیدم شهید هادی کجا و من کجا!
باید نفس را قربانی میکردم..
پا گذاشتم روی #نفْس و خواستم کمی #بشوم_شبیه_ابراهیمها...
پست ها را حذف کردم
خاکای رو قلبمو تکوندم!!
بعد از آن داخل وادی#عُشّاق بشم
و نوشتم از مرامِ مشتی ها!!
رفقا!!
خیلیاوقات زدیم #جاده_خاکی
و خودمون متوجه نیستیم..
بشینیم فکر کنیم...
#تادیرنشده
بیوفتیم تو #جاده_اصلی🛣✅
#:)🖐🏿💧
#یکممحاسبه
#شایدمعبرٺ
#چونکهمدیونیم
#بهخیلیچیزا...
|عُشّاق|
هدایت شده از اخبار داغ سلبریتی ها
درشهر #خوی حدود200سال پیش دختر #ماهرخ و مومنهای زندگی میکرد ک #عشاق فراوانی شیدای او بودند.
عاقبت با مرد مومنی ازدواج کرد. مرد خاست عازم حج شود اما از عشاق قدیم میترسید که مبادا آزاری به همسر او برسانند.
به خانه هرمرد مومنی رفت تا زنش رابه اوبسپارد هیچکدام قبول نکردند تا اینکه علی باباخان که #لات بود قبول کرد و گفت برو و زن و وسایل خانه ات را به خانه من بیاور.
مرد زن و وسایل خانه اش را به او سپرد. و عازم حج شد.
بعدیکسال که از حج برگشت سراغ خانه علی بابا رفت اما...
ادامه داستان ادامه داستان
ادامه داستان ادامه داستان