eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی | ۱۶ 🔻برای آموزش قرآن اعزام شده بودبم من به عنوان معلم قرآن به جبهه اعزام شده بودم ولی قبلش خودم آموزش قرآن را در حوزه آموزش دیده بودم . یکی از اساتید که خودش هم طلبه بود بنام محبوب مهرنواز در حوزه علمیه قائم(عج) غیر از آموزش قواعد تجویدی خودش هم خیلی خوش صدا بود خیلی خوش صدا و همیشه با صدای داوودی خویش محفل قرآنی ما را نورانی می کرد، وی خیلی خوش ذوق بود و کاملا مخارج حروف، صفات حروف را به ما آموزش دادند. 🔻رانندگی یاد گرفتم یک روز با مسئول عقیدتی سیاسی در یک محور در حال حرکت بودیم .به من پیشنهاد داد می خوای رانندگی کنید؟ گفتم: رانندگی بلد نیستم، گفت: کاری نداره، بیا بنشین پشت فرمان، کمکت می کنم. ماشین وانت بار بود، جابجا شدیم، گفت: ماشین را روشن کن، حرکت نمائیم. راهنمایی کرد و بدین ترتیب در جبهه ماشین را هم یاد گرفتم. 🔻 نحوه راه اندازی تانک نفربر را یاد گرفتم در سنگر عقیدتی و سیاسی بودیم، عده ای از فرماندهان توپ و تانک، نفربر باهم جمع بودیم، فرد جوانی راننده چیفتن نفربر تانک بود. به بنده پیشنهاد داد چند لحظه دیگر محل ماموریتم میروم.تانک نفربرم در محل اختفاء سرپوشیده پارک شده،اگر علاقه دارید، آموزش نحوه راه اندازی تانک نفربر را به شما یاد دهم. گفتم :گفتم هیچ اطلاعی ندارم، خوشحال میشوم. به اتفاق هم از سنگر به محوری که تانک پارک شده بود رفتیم. لحظه ای خود کاملا پشت تانک نشست، در حین راه اندازی به بنده توضیح میداد. گفت: حالا شما بیا بنشین تانک را راه اندازی نمائید. حقیر هم نشستم، جایگاه ویژه تانک راه اندازی نمودم، دیدم خیلی جالب است، خیلی راحت تر از ماشین هم هست. برای اولین بار بود در جبهه راه اندازی تانک را هم یاد گرفتم، برایم خیلی لذت آفرین بود. 🔻 دیدار با رئیس جمهور در آذر سال ۶۴ با بیش از ۶۰ نفر « کاروان قاریان کربلا» با رییس‌جمهور، آقای خامنه ای مدظله العالی دیدار کردیم. بعد از آن دیدار در تاریخ ۶۴/۹/۳۰ از میدان فلسطین به طرف راه آهن تهران رفته و سپس عازم اهواز شدیم. 🔻برای تبلیغ به ارتش اعزام شدم فردای آن روز به اهواز رسیده و قرارگاه عقیدتی سیاسی جنوب رفتیم، بعد از ظهر آن روز کار ها منقسم شد؛ من را با ۷ نفر دیگر به لشکر ۷۷ پیروز ثامن الائمه (ع) ارتش اعزام کردند و سپس به تیپ ۴ اعزام شدیم. 🔻برگزاری کلاس قرآن در ارتش کلاس قران را روز سوم دی ماه با عده ای از برادران درجه دار سرباز برگزار کردیم، روزی از سوسنگرد با برادر نعمت زاده داشتیم می‌آمدیم قتلگاه شهید چمران را مشاهده کردیم. 🔻نزدیک بود شهید بشیم هشتم دی ماه برایم خاطره به یادگار ماندنی است. کلاس هامون تموم شده بود با برادر سیاوش زاد قربان و‌ دو رزمنده دیگه با همدیگر به طرف سنگر ایشان حرکت می‌کردیم یک دفعه صدای صوتی شنیدیم در همان جا دراز کشیدیم هفت، هشت گلوله تانک، پشت سر هم در بیست متری مان می افتاد و اصابت می کرد. آنروز در سر کلاس صحبت ما وصیت از وصیت بود. تاکید بسیاری شده بود، آری نتیجه این است آیا فقط صحبت می کنی یا به عمل می چشی ،بلاخره برایم تعجب انگیز است 🔻رانندگی تانک را یاد گرفتم یک روز از آقای سیاوش زاد قربان رانندگی سطحی تانک ام ۴۷ ام را یاد گرفتم. هفدهم از اهواز با قطار به مقصد تهران عازم شدیم، اما در آخرین لحظه سپهبد صیاد شیرازی که به قرارگاه ع_س جنوب آمده بود برایمان سخنرانی نمودند. 🔻مراسم تجلیل 16 دی ماه 1364 در سوله بعد از اقامه نماز جماعت ظهر و عصر، فرماندهی لشکر77 خراسان، از ابتکار عمل سازمان تبلیغات اسلامی و اعزام قاریان کربلا به جبهه ها تجلیل نمود، از حقیر هم به عنوان مدرس قرآن سپاس گزاری کردند. به رسم یاد بود، فرماندهی محترم لشکر، کتاب شریف و چهار جلدی اصول کافی را به حقیر هدیه دادند. 🔻 پایان ماموریت ۱۸ دی ماه ۱۳۶۴ ماموریت خادمی قرآن در لشگر پایان یافت و‌ من از رزمندگان دلاور و مردان غیور ارتش اسلام خداحافظی نمودم و از اهواز با سایر قاریان کربلا عازم تهران شدیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 احمد چلداوی | ۱۳۷ چنان فریادی کشیدم که نگهبان ها از ترس مدتی رهایم کردند! شکنجه شدن با دستان بسته بدترین نوع شکنجه بود. نیمه هوش شده بودم و نای تکان خوردن نداشتم. یک اسپری مخصوص آورد و داخل بینی ام اسپری کرد تا به هوش بیایم. داشتم خفه می‌شدم. فقط می‌توانستم صورتم را برگردانم. از طرف دیگر آمد و مجدداً اسپری را در بینی ام فشرد و این کار را چندین بار تکرار کرد. احساس کردم تصمیم دارد که من را بکشد. باید کاری می‌کردم. با تمام وجود و با صدایی که در تمام طول عمرم آن صدا از گلویم خارج نشده بود، فریاد کشیدم و شروع کردم به داد و بیداد کردن. می‌خواستم تمام سربازان و افسران خارج از ردهه صدایم را بشنوند بلکه من را از دست این دو سرباز وحشی نجات دهند. صدای من آن قدر وحشتناک بود که هر دو نفرشان جا خوردند و کنار کشیدند. فعلاً از شرشان خلاص شده بودم اما می‌دانستم باز هم برخواهند گشت و این بار باید یک حیله جدید را برای خلاصی از دست آنها طراحی می کردم. 🔻باید نماز می خواندم اما بدون وضو! شب شده بود و هیکل به زنجیر کشیده من روی تخت افتاده بود. باید نماز می خواندم. نمازی درازکش و بدون وضو. این نماز در شرایطی سخت تر از نماز شب اول اسارت ادا شد. آن شب حداقل دستانم باز بود و می توانستم برای گفتن تكبيرة الاحرام آنها را بالا بیاورم. 🔻سایر اسرای بیمارستان بشدت ترسیده بودند اسرای مجروح ردهه السجن که دیشب با هزار سلام و صلوات خوابانده بودیم شان هنوز آنجا بودند. ترس از سر و رویشان می‌بارید. ترس‌شان از این بود که متهم به همکاری با ما شوند. بر خلاف تصور ما عراقی‌ها با این بچه ها اصلاً کاری نداشتند یا حداقل تمام مدتی که من آنجا بودم هیچ فشاری بر آنان نبود. سعی کردم چشم تو چشم آنها نشوم. از آنها خجالت می‌کشیدم چون احتمال می‌دادم به اتهام همکاری با ما شکنجه شوند. نگهبانها رفتند و بعد از مدتی آمدند و منتقلم کردند به بخش. در عکس برداری از برخی قسمت‌های بدنم عکس گرفتند. 🔻به اردوگاه ۱۸ برگردانده شدیم اما... فردای همان شب ما را به ملحق در اردوگاه ۱۸ منتقل کردند اما آنجا هم بساط شکنجه به راه بود. خصوصاً «غباش» و «یوسف» که معروف بودند به عدنان اردوگاه ۱۸. هاشم و مسعود را هم آوردند. در کنار هم بندیها شکنجه ها قابل تحمل تر بود. 🔻دیگر امکان فیلم بازی کردن نداشتیم! دیگر فیلم بازی کردن هم فایده ای نداشت. فقط سعی می‌کردیم نقاط حساس بدنمان را مواظبت کنیم تا حداقل زیر شکنجه ها زنده بمانیم. پس از شکنجه فراوان، مانده بودند با ما چه کار کنند و ما را کجا ببرند. 🔻عراقی نمی خواستند بین ما و سایر اسرا هیچگونه ارتباطی باشد! نمی‌خواستند با بقیه بچه ها یک جا باشیم و از طرفی از نظر آنها هم اردوگاه برای فراری هایی همچون ما امن نبود و ممکن بود دوباره فرار کنیم. به همین خاطر ابتدا ما را به قلعه بردند؛ و همان جایی که قبلاً بودیم یک اتاق برای مان خالی کردند. 🔻از شدت خستگی به دیوار تکیه می دادیم ولی دوباره از شدت سرما از دیوار فاصله می گرفتیم! داخل اتاق هیچ زیرانداز یا رواندازی نداشتیم، دستان و چشمان مان هم بسته بود. برای گرم کردن خودمان تعداد زیادی بشین پاشو انجام دادیم. گاهی از فرط خستگی به دیوار تکیه می‌دادیم ولی از شدت سرما از دیوار فاصله می گرفتیم. کف سلول زیرانداز نداشت و مجبور بودیم پشت به پشت هم تکیه کنیم و مقداری بخوابیم اما گاهی کمرمان می‌لغزید و می‌افتادیم. شب فراموش نشدنی و سختی بود. تا صبح فقط لرزیدیم و ذکر گفتیم. می‌خواستیم با بچه های اتاق‌های کناری مان ارتباط بگیریم اما می‌ترسیدیم برای بچه ها دردسر شود. 🔻ارتباط ما را با بقیه اسرا قطع کردند فردای آن روز عراقی‌ها نگران ارتباط ما با سایر اسرا شدند. چون به بچه ها گفته بودند که ما را کشته اند. آنها بالأخره ما را به اتاق دیگری که کنار اتاقهای نگهبانها بود منتقل کردند. چشمانمان را بستند و رفتند. لحظه رفتن شان برایمان شیرین ترین لحظه بود اگر چه می‌دانستیم صبح روز بعد باز هم بساط شکنجه مهیاست. اما خوشحال بودیم که چند ساعت را بدون دیدن چهره نحس بعثی ها سرخواهیم کرد. با توجه به مفقود بودنمان و مجوز کشتن پنج درصدی که یوسف ارمنی می گفت، کشتن یا ناقص العضو کردن ما برایشان مسئولیتی نداشت. 🔻هاشم دست هامون را باز کرد! بعد از رفتن عراقی ها هاشم که به خاطر شکستگی دست نتوانسته بودند دستش را محکم ببندند، دستهایمان را باز کرد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی | ۱۳ ▪️ خودمختاری وسیله ای برای دخالت دشمنان ▪️خاطرات کردستان چند سال قبل از اینکه اسیر شوم چند مرحله توفیق شد در کردستان - این قسمت از خاک لاینفک کشورم - خدمت کنم. در کردستان، دشمنان ایران به جهت منافعی که دارند همیشه با تحریک اکراد شریف سعی داشتند حکومتی خودمختار تشکیل دهند که البته باید بیشتر در خدمت دشمنان باشد و مشخص است دشمنان ما که مدعی تمدن و پیشرفت هستن خواهان آزادی مردم کرد نیستند چرا که مردم کرد زبان ایران در کمال آزادی از همه امکانات موجود در کشور مثل سایر قومیت ها و اقشار استفاده می کنند اما دشمنان در ادعای آزادی خواهی مردم کرد صادق نیستند زیرا که می بینم چگونه رنگین پوست ها در این کشورها براحتی پایمال میشوند یا مذاهب چگونه محدود و ممنوع می شوند. در سوریه و عراق هم همین توطئه خودمختاری اکراد وجود داشته و دارد و نشان داده است هر وقت این مردم خودمختار شدند دشمنان از آنان کاملا سواستفاده کردند همچنان که الان صهیونیست ها در عراق و آمریکایی ها در سوریه در سواستفاده از کردها زبانزد دنیا هستند. 🔻ناامنی در سال های اول پیروزی انقلاب بدلیل فوق الذکر در آن سال‌های اول بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و جنگ، کردستان بسیار خطرناک و ناامن بود. از طرفی دشمن بعثی بیشتر در جنوب کشور متمرکز شده بود دشمنان این چنینی هم در شمال غرب کشور. پس از چند سال زحمات فرماندهان دلاوری مثل حاج احمد متوسلیان و شهید بروجردی و .. مسئولیت امنیت کردستان به سردار شهید محمود کاوه سپرده شد. 🔻نحوه حضور سپاه در کردستان ایشان در سازماندهی سپاه، هر شهر را بسته به وسعت آن به چند محور تقسیم کرد که هر محور تعدادی از مقرهای روستاها را مدیریت می‌کردند. سپاه بر فراز کوه یا تپه نزدیک هر روستا مقری ایجاد میکرد برای حفاظت از روستا البته مقرها بسیار ساده بود یعنی یکی دو سوله و تانکری برای آب و تانکری برای نفت و چراغ والوری برای گرما و پریموسی برای پخت و پز. البته در هر شهر غذا در مرکز سپاه شهر یا در مرکز محور پخته می‌شد و توسط تویوتا لندکروز باری بین مقرها توزیع می‌شد. در این مقر‌ها دو نوع نیرو وجود داشت نیروی اعزامی و نیروی بومی . نیروهای اعزامی رزمندگان استان‌ها مخصوصاً خراسانی‌ها بودند و نیروهای بومی اکراد محلی. یعنی در روستایی که مثلاً ۱۰۰ تا مرد داشت از این ۱۰۰ نفر هر سال ۱۰ نفر باید به مرکز سپاه رفته تسلیح می‌شدند ( البته به وسعت روستا و تعداد مردان روستابود) و یک سال در مقر خدمت می‌کردند بعد یک سال تسویه حساب و سال بعد۱۰ نفر بعدی. 🔻تاکتیک های جنگی گروهک ها در کردستان کوموله و دموکرات های هر سه کشور ایران و عراق و ترکیه اشراف خاصی به جغرافیای سه کشور دارند یعنی دقیقا می دانند در فلان نقطه غار هست_رودخانه هست _چشمه آب هست _ باغ میوه _ پاسگاه هست‌ _ دام هست و غیره از جمله مقرهای بسیج یا سپاه و این ها دائم به طرق مختلف به فکر کشتار بسجیان و سپاهیان بودند مثلا با اشراف به پیچ های تند جاده‌های شهر به روستاها که آن زمان تماما‌ خاکی بود و معمولا لبه پرتگاه ، در محلی کمین کرده و چون راننده در این پیچ ها مجبور‌ به توقف و گردش بود جلوی او را گرفته و بسته به میلشان یا با چاقو سر می بریدند یا با در قوطی کمپوت و کنسرو یا با نخ‌های مخصوص و یا اینکه راننده یا بسیجیان همراهشان را وادار می‌کردند از ماشین بنزین ... ادامه در پست بعدی آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
ادامه از قبل بنزین کشیده و روی خودشان بریزند و او کبریت را می‌کشید گاهی هم ماشین را با سرنشینانش آتش می‌زدند. 🔻تاکتیک دیگر گروهک ها یکی از کارهایی که زیاد انجام می‌دادند این بود که از روی کوه یا تپه‌ای به سمت مقر یک تیر می‌زدند، بسیجیان هم مقابله می کردند و تیر می زدند. دوباره جابجا می شدند و از جهت دیگر یک تیر به طرف مقر می‌زدند بسیجیان دوباره مشغول پاسخ می شدند تا اینکه خاطر جمع می‌شدند که بسیجی‌ها دیگر تیر و گلوله خمپاره ندارند و چون می دانستند از ساعت ۵ بعد از ظهر به بعد تردد خودروها،مخصوصا خودروهای نظامی ممنوع بود لذا نیرو و امکانات پشتیبانی به این مقر نمی‌رسید آن چند دموکرات مقر را‌گرفته و معمولاً بومی‌ها را جدا می‌کردند ولی اعزامی‌ها را داخل سوله کرده به فردی دستور می‌دادند از تانکر نفت بریزد داخل سوله و‌ آتش می‌زدند و در را می‌بستند و می‌رفتند. 🔻من به چشم خودم دیدم من چند بار روز بعد از اتفاق به همراه فرمانده ها این صحنه ها را دیده ام یعنی در‌ سوله را باز کرده و تعدادی شهید خاکستر شده در نایلون ریخته ایم و به مرکز سپاه شهر برده ایم. روستائیان هم می گفتند به منزل ما آمده اند‌ وادارمان کرده‌اند برایشان بزغاله سر بریده‌ایم مرغ و خروس سر بریده‌ایم سرخ کرده‌ایم هم خورده‌اند هم کلی نان و خوراکی و گوشت و مرغ برده‌اند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۹ ▪️ عراقی ها می خواستند از من اعتراف بگیرند! عراقی ها فهمیده بودند من افسر نیستم اما اعتراف صریح می خواستند. می خواستند با خوار و خفیف کردن من، حقارت ناشی از گول خوردن خود را جبران کنند. در یکی از همین روزها، رئیس اردوگاه همه اسرا را جمع کرد و گفت: یک سری افراد هستند که آسایش را از شما گرفته اند. باعث شده اند که آب کم بخورید، به شما لباس کم بدهند و ... اگر این افراد را به ما معرفی کنید، ما همه چیز به شما می دهیم و آزادی و تفریح را بیشتر می کنیم! سپس او به من اشاره کرد و گفت: این را می بینید؟ همه برگشتند و نگاهم کردند. گفت: بلند شو. اما من که نمی توانستم بایستم. مرا بلند کردند. گفت: این را می گویم. او یکی از کسانی است که شما را اذیت می کند! سپس با غیض به من گفت: بنشین! نشستم. دوباره گفت: هر چه داری توی مغز خودت باشد. اگر از مغزت خارج شود، هر چه دیدی، از چشم خودت دیدی! یکی دو نفر دیگر را هم تهدید کرد و سپس با فحش و کتک به داخل آسایشگاه برگشتیم. 🔻کم کم فکر می کردم که اعتراف کنم می دانستم که اوضاع لحظه به لحظه بدتر می شود. آنها با شکنجه و تهدید از بچه ها اعتراف می گرفتند که من افسر نیستم و من اصلاً راضی به آزار آنها نبودم. با اعترافم فوقش برای خودم بد می شد. (که البته شده بود!) اگر قرار بود شکنجه ای باشد باید خودم تحمل می کردم، بچه ها که گناهی نکرده اند. 🔻با اعترافم عدنان احساس پیروزی کرد آن روز دقایقی با خودم درگیر بودم. باید تصمیم می گرفتم. عدنان و کریم سیاه مثل جلاد چند بار بالای سرم آمدند و منتظر اعترافم بودند. دل به خدا سپردم و گفتم: سیدی شما درست می گویید، من افسر نبودم! او که معلوم بود از این فتح بزرگ قند در دلش آب شده است، پرسید پس چه کاره بودی؟ نرمتر شده بود. احساس مهم بودن بهش دست داده بود و این برای من بهتر بود. - معلم! - باز دروغ می گویی. - دروغ نمی گویم، من معلم بودم. معلم ورزش! - دروغ می گویی، دروغ! - از این بچه ها بپرس. اگر دروغ گفته بودم، هر کاری می خواهید با من بکنید. 🔻عدنان به اعترافم هم‌ شک داشت! این بار پرسید: چه شد یک دفعه تصمیم گرفتی حقیقت را بگویی، تو که گفته بودی افسری؟! شیطانی بود این عدنان بی وجدان. گفتم: برای این اعتراف کردم چون تو می خواستی از این بچه ها به زور شلاق اعتراف بگیری. در واقع عدنان درست حدس زده بود من داشتم مسئولیت مهمی که در گردان غواصی داشتم را قایم می کردم. و در ادامه هندوانه دادم زیر بغلش و گفتم: شما بالاخره حقیقت را پیدا می کردی، من حقیقت را گفتم و خودم را خلاص کردم! با تمسخر گفت: یعنی می خواهی مثلاً فداکاری بکنی؟! زدم به آن راه و جواب دادم: سیّدی، شما از من حقیقت را خواستی، من هم گفتم. ایثار کجا بود؟! در این هنگام عدنان، سرهنگ خلبان را صدا زد و گفت: محمد (همانطور که گفتم، محمد سرهنگ دوم خلبان و اهل شهرهای شمال غرب کشور بود) این نامردها به قدری او را در سلول های انفرادی نگه داشته و آزار و شکنجه داده بودند که از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسید. سرباز عراقی که از پشت پنجره رد می شد، او بلند می شد و از ترس دست به سینه می ایستاد و احترام نظامی می گذاشت اما بسیجی ها اهمیت نمی دادند. علت احترام سرهنگ محمد از پشت پنجره این بود که گاهی نگهبان که عصبانی می شد و علی الحساب می خواست از لای نرده ها تنبیه کند و دستش نمی رسید، با دمپایی به صورت اسیر می نواخت و بعد حواله می داد به فردا که صبح پدرت رو‌ در میارم! 🔻استوار هفت خط ! قبل از اینکه خودم اعتراف کنم افسر نیستم استواری در آسایشگاه داشتیم بنام الف . الف که اهل لرستان بود. او از آن هفت خط ها بود. می آمد و می رفت روی اعصابم می گفت: آخر می شود سروان بیاید خط. من که یک استوارم خط نبودم تو چطور در خط بودی آن هم غواص، مگر افسر، غواص می شود؟ نامرد میخ شده بود بلکه از من حرف بکشد اما نتوانست)! 🔻ارزش افسر بیشتره یا حاجی؟ صحبتم سر سرهنگ بود که با ترس و عجله آمد و گفت: نعم سیّدی! عدنان ازش پرسید: - در ایران، ارزش کدام بیشتر است، درجه افسری یا مکه؟ - درجه بالاترست. - پس اینها چرا به این می گویند حاجی؟ ( یعنی وقتی افسر هست و احترام افسری بیشتر است چرا حاجی صداش می کنند!) سرهنگ با یک کراهتی گفت: سیّدی از آن وقت که در ایران انقلاب شد و اینها به قدرت رسیدند و حکومت را به دست گرفتند، به این می گویند اخوی، به آن می گویند اخوی، به آن یکی می گویند حاجی! در ارتش درجه ملاک است. اینها مسخره اش را درآورده اند! 🔻حس انتقام جویی عدنان فرو نشسته بود! عدنان بالاخره آروم شده بود و سرمست کشف خودش بود دیگه بقیه چیزها براش اهمیت نداشتند. یک قیافه خیرخواهانه ای گرفت و به سرهنگ گفت: این زخمی و علیله، کمکش کن. باشد؟! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
چهار آزاده خمینی شهری بعد از چهل سال