eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خاطرات آزادگان کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌های عراق در سالهای دفاع مقدس است. ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348 لینک دعوت : https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی | ۲۱ 🔻حضور نماینده مجلس در جبهه یک شب قبل از عملیات کربلای ۸، مرحوم سید عبدالله هجرتی، نماینده مجلس شورای اسلامی، جهت بازدید از منطقه به مقر ما آمد. در سنگر فرماندهی عده ای از فرماندهان و رزمندگان حضور داشتند، منو می شناخت که طلبه هستم با حقیر مصافحه کرد و خیلی خوشحال شد. وی بعد از اسارت پیگیر اخبار من بود و بعد از آزادی به منزل ما آمد و آنجا دیدار خوبی با ایشان و سایر دوستان داشتیم. 🔻نامه به برادران بسمه تعالی، حضور محترم برادر فرزانه! با درود به منجی بشریت و نایب بر حق او امام خمینی و سلام بر رزمندگان اسلام با مناجاتهای خویش جبهه ها را عطراگین نموده. اینک خدا را سپاسگزارم که مرا در محفل عاشقان حرم اباعبدالله الحسین قرار داده که خود را لایق این فرشتگان نمی دانم. خداوند این خدمات ناقابل را از ما پذیرا باشد. جناب اقای فرزانه، سلام مخلصتان را صمیمانه پذیرا باشید و اگر از احوال اینجانب جویا باشید الحمدالله جای بسی شکرگزاریست. حقیر در تبلیغات گردان محمد رسول الله (ص)هستم. در کنار محفل رزمندگان اسلام امید دارم خدمتی که شما انجام می دهید مقبول درگاه ایشان بوده و توفیق شما را از او خواستارم. امیدوارم لحظاتی را که در خدمت شما بودم که همه اش پر از عشق و صفا دیدم مرا عفو نمایید. من الله التوفیق. برادر کوچک شما: سلام الله کاظم خانی خدایا خدایا تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگه دار 🔻 وصیت نامه قبل از اعزام به جبهه یا رب این شمع دل اندوز کاشانه کیست جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست آری ترسم از آن روز، آن روزی که نمی دانم بر ما چگونه خواهد گذشت:‌ گریستن , آه و ناله کردن, فریاد بر آوردن، بر سر خود کوفتن, خاک بر سر ریختن و.... آری ترسم از آن روز آه و فغان سر دادن, فریاد خواری کشیدن, ندای بی کس دادن, رنگ باختن,خود باختن,‌ سنگ بر کوفتن آری نمایان است در آن روز فوج فوج با حسین(ع) دست بیعت دادن و دست دوستی دراز کردن آنک لحظه وداع را چگونه خواهیم دید، چطور خواهیم اندیشید! آری اندوهم از آن است که او بسوی معشوقش خواهد شتافت لحظه دیدارشان چه زیباست کاش تصویری از آن بر می گرفتم و خود را با آن جلا می دادم اما افسوس که صد افسوس هزار فغان که او از دست خواهد رفت همیشه او در کنارمان نخواهد بود. اینک به لقای معشوقش در تاریکی های نیمه های شب آنگاه که همه در بستر ها خفته اند, بیدار باشد, وضو باید ساخت و آنگاه بسوی او باید شتافت بدرگاه او رو باید اورد,در برابرش بخاک باید افتاد, گویند وزیری باید کرد. خود را در برابر او هیچ دانستن,سر به سجده افکندن و انگاه خود را فراموش کردن و خداگونه شدن هیچ نفهمیدن جز او هیچ نشناختن غیر او فقط او را دیدن و دیگر هیچ همه چیز را گذران گریستن و او را جاودان تعظیم کردن و برابر او خضوع و خشوع در برابر او حرف زدن با اواز درد ها با او سخن گفتن ، چه کس بهتر از او محرم انسان است، خدایا تو خود می دانی که بنده چقدر مشتاق شهادتم! هدفم پیروزی یا شهادت در راه توست، دوست دارم شمع باشم گوشه ای تنها بسوزم، بر سر بالینت امشب از غم فردا بسوزم، دوست دارم ماه باشم تا سحر بیدار باشم تا چو مشعل بر سر راهت در این صحرا بسوزم، دوست دارم ژاله باشم من بر خاک پایت افتم، تو چو گل شاداب باشی و من از گرما بسوزم، دوست دارم کام عطشان تو را سیراب سازم، گر چه خود از تشنه گاهی بر لب دریا بسوزم. 🔻بارالها به درگاهت شکوه می نمایم که سعادت حقیقی را نصیبم کردی و با حسینیان همراه کرده در جبهه راه دادی و همنوای مجاهدان قرار دادی. اگر راهمان فی سبیل الله باشد مرگ سرخ را بر مرگ سیاه ترجیح می دهم. لاله این چمن آلوده بر رنگ هست هنوز سپر از دست نینداز که جنگ است هنوز اینک مرگ سرخ را استقبال می نمایم این حقیر نصایحی دارم که بیان می کنم: پیامم برای شما برادران روحانی! خود را مجهز به صلاح ایمان و علم سازید و لحظه ای غافل مباشید که حساس ترین مسئولیت ها اکنون بر دوش شماست پیامم برای برادران و خواهران! به اسلام فکر کنید,و قران را برنامه زندگی خود قرار دهید و پشتیبان ولایت فقیه باشید,بیانات امام امت را با گوش دل بشنوید و با تمام وجود در انجام فرامینش کوشا باشید. 🔻پیام به پدر و مادر عزیزم ، من امانتی بودم نزد شما از طرف خداوند متعال و بالاخره روزی شما باید امانت را تحویل خالقش بدهید و چه بهتر که در راه خداوند امانت خود را بدهید,الهی رضا به رضایت و تسلیما لاهرک.راضی باشید به رضای خداوند تسلیم باشید در مقابل امر خداوند. خدایا شهادتم که خاری در چشم دشمنان اسلام است بپذیر! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 مرتضی رستی | ۲۰ دکتر بی رحم ! بعضی دکترها و‌ پرستارهای خوب عراقی بما کمک می کردند برعکس دکتری هم بود که همه از خدا می‌خواستند که او نیاید زیرا که برای اصابت یک ترکش ریز هم دستور قطع دست یا پا درآوردن چشم را می‌داد. می‌گفتند اگر شیفت اتاق عملش باشد و هر اسیری را ببرند یا رسیدگی نمی‌کند تا شهید شود یا اینکه قطع عضوش می‌کند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسماعیل یکتایی لنگرودی | ۳ ♦️چه اتفاق فرخنده‌ای! ساعت ۱۲ شب چهارشنبه ۲۱ شهریور سال ۶۹ بود. من و چند نفر از بچه‌ها دور هم نشسته بودیم که در اتاق باز شد تصور کردیم که می‌خواهند آمار بگیرند، اما گفتند: لباس‌های خود را بپوشید و بیرون بیایید، پس از آنکه آماده شدیم، ما را سوار مینی بوس کرده و از بیمارستان «تموز» به اردوگاه ۱۳ «رمادیه» نزد بچه‌های دیگر بردند. 🔻راستی! شب، عجب عطر دلپذیری دارد قدم زدن چه باصفاست. هنوز هم یادم نرفته، آن شب پس از سال‌ها توانستیم به بیرون از آسایشگاه آمده و برای سوار شدن به مینی بوس قدم بزنیم همگی‌مان را به سمت بغداد حرکت دادند. صبح روز بعد ساعت ۸ بود که در فرودگاه بغداد از مینی بوس‌ها پیاده شدیم و ما را به محلی بردند که نیروهای صلیب در آن مستقر بودند. پس از تحویل کارت صلیب و نوشتن اسامی، ما را به گروه ۱۰۵ نفری تقسیم کردند گروه اول هدایای خود را که یک جلد قران مجید بود گرفتند سوار هواپیما شدند و حرکت کردند. 🔻هواپیمای ربوده شده ایرانی بچه‌های گروه، دور افراد صلیب را گرفته و از آنها اطلاعات کسب می‌کردند. ناگهان متوجه یک هواپیمای بوئینگ 725 ایرانی شدیم که در گوشه فرودگاه توقف کرده بود با خود فکر کردیم که شاید ما را با این هواپیما به ایران می‌فرستند اما بعدا فهمیدیم که این همان هواپیمایی است که توسط منافقین ربوده شده است. 🔻پرچم سه رنگ ایران و تعجب عراقی‌ها در این گیرودار پرچم‌های سه رنگ را که خودمان با پارچه‌های اضافی در بیمارستان دوخته بودیم در آوردیم به سینه خود چسباندیم و بر خود بالیدیم. سربازان و افسران عراقی با دیدن پرچم‌های سه رنگ ایران متعجب و حتی خشمگین شده بودند، اما دیگر چه می‌توانستند بگویند! 🔻سوار هواپیما شدیم با سربلندی سوار هواپیما شدیم در این هنگام ناگهان به یاد اولین روزهای اسارت افتادم به یاد روزهایی که با مجروحیت شدید به همراه دوستان شهیدم «غلامرضا سعیدی» در منطقه افتاده بودیم و از تشنگی رمق نداشتیم به یاد شهادت او و دیگر همرزمان شهیدم و چشم‌هایی که به دوردست خیره شده بود بعد بی اختیار یاد بچه‌های دیگر در خاطرم زنده شد! کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی، کجایید ای سبکبالان عاشق، پرنده تر ز مرغان هوایی 🔻پرواز به سوی وطن ساعت نزدیک ۱۰ صبح هواپیما از زمین بلند شد.شور و شوق عجیبی داشتیم صدای صلوات در فضای هواپیما می‌پیچید، اما هر بار که به امام فکر می‌کردیم نمی‌توانستیم فراق او را در ذهن خود بگنجانیم! ساعتی بعد به خاک ایران رسیدیم و از بالا، مشغول تماشای مناظر زیبای کشورمان شدیم ساعت ۱۲ روز بیست و دوم شهریور بود که به فرودگاه «مهرآباد» رسیدیم و در آنجا با استقبال پرشور مردم مواجه شدیم . گروه موزیک نیز هیجان خاصی به مراسم بخشیده بود و همه ما از آن همه ابراز احساسات ذوق زده شده بودیم. به محض آن‌که از هواپیما پیاده شدیم دو رکعت نماز شکر در باند فرودگاه به جا آوردیم و سپس ما را به طرف سالنی راهنمایی کردند. 🔻سرود برای ارتحال امام بعد از آنکه اسامی ما را نوشتند من به پشت میکروفن رفته و اشعاری را که همزمان با ارتحال امام در اردوگاه سروده بودم خواندم بچه‌ها خون گریستند . آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
PTT-20231209-WA0014.opus
748.1K
پندهای اخلاقی آزاده سرافراز، اشکبوس مساعد
اسدالله سلطانیان | ۱ 🔻پرنده در قفس وقتی یک پرنده در قفس یکسره از این سو به آن سوی قفس می‌پرد علتش اضطراب و نگرانی از اسارت است. در اسارت هم افکار به انسان هجوم می‌آورند. غم‌ها برای یک اسیر همدم همیشگی هستند. دست از سرت برنمی‌دارند. گویا همیشه برای از راه رسیدن غم و غصه زمینه فراهم است. از دشمن انتظار دلسوزی و محبت نداری. 🔻هیولایی بنام صباح یکی از نگهبان‌های زندان الرشید «صباح» بود. او از نگهبانانی بود که وقتی سر و کله‌اش پیدا می‌شد همچون سگ هاری بود که امکان نداشت کسی از شرش در امان بماند. قد بلند و اندکی قوز کرده، سیه چهره و چشمانی خون گرفته، دست سنگینش برای سیلی زدن در بین بچه‌ها زبانزد بود. اگر شیفت نگهبانی او به روزهای جمعه می‌خورد واویلا می‌شد، دمار بچه‌ها را در می‌آورد. برای زدن بچه‌ها یک شلنگ مخصوص برای خودش درست کرده بود، یکسره راه می‌رفت، گاهی بین بچه‌ها می‌گشت و ناگهان روی یکی زوم می‌کرد، به یک بهانه‌ای بعد از زدن چند تا سیلی و چند ضربه شلنگ بر بدن لخت او رهایش می‌کرد. برای خودش قانون گذاشته بود، در زمان شیفت نگهبانی او بعدازظهر کسی نباید بیدار باشد و به همین بهانه هر روز چند نفر را بیرون می‌کشید و حسابی صورتشان را سرخ می‌کرد، حتی خود من هم طعم سیلی سنگین صباح را چشیده بودم. آن‌قدر دست سنگینی داشت که با سیلی‌اش برق از چشمان آدم می‌پرید و ضربت آن به حدی بود که سیلی خورنده را پرت می‌کرد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
💐 اسدالله سلطانیان | ۲ 🔻کسی چشمش باز باشه تنبیه میشه یک روز جمعه نگهبان بدقلق و‌ جلاد، صباح همراه با دو سرباز دیگر همه بچه ها را جمع کرده بود و حبیب عرب مترجم صحبت‌های او را برای بچه‌ها ترجمه می کرد گفته بود: بعد از ناهار همه باید بخوابند اگر بیایم داخل و ببینم کسی چشمانش باز است همه را تنبیه می کنم. خدا می داند چه نقشه پلیدی در سر داشت؟ 🔻چرا یک چشمت باز بوده! به دستور صباح بعد از ناهار همه خوابیدند دقایقی نگذشته بود که درب اصلی باز شد و صباح با شلنگ بلند مخصوصش همراه با دو سرباز دیگر وارد سالن شدند و تک تک سلولها را با دقت نگاه می کردند که ظاهراً صباح در بین سلولها چشمانِ باز یکی از بچه ها را دیده بود.همین را بهانه کرد و به حبیب مترجم اسیر ایرانی گفت همه بچه ها بریزند بیرون.به صغیر و کبیر رحم نمی کرد ، مجروح و غیر مجروح هم برایش فرقی نداشت. 🔻گفت روی سیمان داغ بخوابید! شاید ساعت ۵ بعد از ظهر بود که همه بچه‌ها را از اتاق ها ریخت بیرون. کف حیاط بازداشتگاه سیمانی بود آن هم سیمان براق ، حیاطی که از صبح آفتاب خورده و آنقدر داغ بود که در یک لحظه تخم مرغ روی آن نیمرو می شد. 🔻شکم ها از شدت داغی زمین سرخ شده بود «صباح» امر کرد همه با تن لخت با شکم روی زمین داغ بخوابند یک عده گفتند یک لحظه بخوابیم و شرش را بکنیم ، بعضی ها هم تعلل کردند و شلنگ خوردند ولی اکثراً برای اینکه قضیه زود تمام شود خوابیدند بعضی برای آنکه شکم نسوزد. چانه را بر زمین گذاشته بودند و بعضی پیشانی را اما وقتی دیگر طاقت نیاوردند همگی با فریاد و سروصدا و اعتراض بلند شدند، صباح دید با بلندشدن صدای بچه ها ممکن است کار دست خودش بدهد همه را با ضرب و شتم و نعره کشیدن ریخت داخل سلولها و رفت .وقتی داخل شدیم ، شکم ها از شدت داغی زمین سرخ شده بود ، بعضی ها پوست شکمشان، بعضی چانه ها و بعضی دیگر سر پیشانیشان تاول زده بود. معلوم بود روزهای جمعه با عدم حضور فرماندهان پادگان ، این ها هر غلطی دلشان می خواست می کردند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
اسدالله سلطانیان| ۳ 🔻نگهبان عباس و تشویق سلام الله از بین نگهبان ها، «عباس» سرباز شیعه اهل نجف، انسان آرام و بی آزاری بود حتی یکبار وقتی فهمید همرزم اسیرمان آقا سلام اله کاظم خانی معلم قرآن هستند از ایشان خواسته بود برایش قرآن تلاوت کند .آقا سلام الله هم در جمع اسرا و عباس چند آیه به سبک استاد طبلاوی قرائت کرد که مورد تشویق عباس قرار گرفت . 🔻عباس به ما امیدواری می داد عباس گاهی با بچه ها می نشست و با آنها صحبت می کرد ، به بچه ها امید می‌داد. می گفت: «ان‌ شاءالله حرب تمام و انتم ترجعون الی بیوتکم ان شاءالله» جنگ تمام میشود شما هم به خانه هایتان بر می گردید. می گفت از اینجا شما را به اردوگاه می برند آنجا خیلی خوب است ، امکانات زیادی دارد زمین بازی ، حمام و... آنجا خیلی بهتر‌ است و ما اردوگاه را هم دیدیم !!!! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 احمد چلداوی | ۱۴۲ ▪️باز صبح و باز شکنجه و فحش در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل هات الصبوح هبوا يا ايها السكارى حالا دیگر باید آفتاب هم زده باشد. منتظر باز شدن درب سلول و آغاز شکنجه بودیم. با صدای قیر و قیر لولای خشک درب سلول، مرغ روحم داشت از قفس تن می پرید. نگهبان وارد سلول شد، اما فقط آمار گرفت و صبحانه را گذاشت و بعد از دادن چند تا فحش رفت. صبحانه را که فقط چند قاشق شوربا بود، خوردم. 🔻فرار از شکنجه با فریب دشمن هر روز شکنجه می شدیم و این طاقت فرسا شده بود. فکری به سرم زد به بچه ها گفتم: من می خواهم فیلم استفراغ خونی بازی کنم. بچه ها هم استقبال کردند آنها گفتند با این کار باعث می‌شوی شکنجه ما نیز کمتر شود. زیاد وقت نداشتم باید تا قبل از تمام شدن صبحانه عراقی ها، مقداری خون تهیه می‌کردم. هرچه با هاشم سعی کردیم نتوانستیم از رگ هایم خون بگیریم. فکری به ذهنم رسید که با گاز گرفتن زبانم آن را خون بیندازم، اگر چه خیلی دردآور بود، به شدت زبانم را گاز گرفتم و آن قدر خون آمد که توانستم باقی مانده شوربای صبحانه را حسابی خون آلود کنم. 🔻«احمد! حالا وقتشه» حالا دیگر کاری نداشتم جز انتظار آمدن شکنجه گرها. با صدای باز شدن درب، نگهبان گفت: "اطلع برا" یعنی بیا بیرون. هاشم و مسعود بیرون رفتند. قبلاً با آنها هماهنگ کرده بودم که به نگهبان بگویند حال من بد است و نمی توانم از سلول خارج شوم. دهانم را پر از شوربای خونی کرده بودم. سلول ها آن قدر بوی تعفن می‌داد که نگهبان ها حاضر نبودند وارد سلول شوند. از مسعود خواستند من را از سلول بیرون بیاورد. مسعود سرش را توی سلول کرد و گفت: «احمد! حالا وقتشه». من سرم را از سلول بیرون آوردم و یک استفراغ خونی در برابر چشمان بهت زده نگهبان اجرا کردم و به سرعت به سلول بازگشتم و باقی مانده شوربای خونی را در دهانم ریختم. برای سری دوم بالأخره با کمک مسعود و هاشم کشان کشان بیرون آمدم و به محض این که از تجمع عراقی‌ها در اطرافم مطمئن شدم یک بار دیگر استفراغ کردم و شورباهای خونی را استفراغ کردم. خودم را روی زمین انداختم و دیگر تکان نخوردم. بعثی ها هر چه زدند تکان نخوردم حتی چشمانم را هم باز کردم. خلاصه هیاهویی بالای سرم بود. یکی بالگد می زد، یکی می‌گفت: دروغ می‌گه، پدرش رو در بیارید. 🔻ترس تو دلشان افتاد و‌ دستور انتقال دادند! بالأخره فرمانده که فکر می‌کنم عریف طارس بود گفت: "هذا دا ایموت راح نبتلي خابرو الدكتور" یعنی بابا این داره می میره حالا مبتلا می‌شیم دکتر رو خبر کنین. دکتر آمد و معاینه ام کرد. همه علایم حیاتی‌ام طبیعی بود. ترسیدم همه چیز لو برود. ته دلم مرتب دعا می‌کردم. بالأخره با دستور دکتر، دو نفر اسیر برانکاردی آوردند و به آمبولانس منتقلم کردند. اسرا برانکارد من را در مسیر ردهه تا آمبولانس از فاصله بندهای ۱ و ۲ عبور دادند که باعث شد اکثر دوستان قدیمی مرا ببینند. 🔻به بیمارستان منتقل شدم! با رعایت مسائل امنیتی مرا به بیمارستان تکریت منتقل کردند. آن جا یک بهداری نسبتا بزرگ برای اسرا تأسیس شده بود. تعداد زیادی هم اسیر آنجا بودند که تقریباً همگی شان را از اردوگاه‌های دیگر آورده بودند و هیچ کدامشان را نمی شناختم. 🔻نمی توانستند رگم را پیدا کنند! به محض ورود، پرستاری آمد تا رگم را بگیرد که باز هم همان مشکل پیدا نبودن رگ باعث شد هر دو دستم را سوراخ سوراخ کند ولی نتواند رگم را بگیرد. پرستار رفت و با یک دکتر برگشت. دکتر سعی کرد از جاهای دیگری مثل گردن و زیر شکمم رگ بگیرد که باز هم نشد بالاخره با لطف خدا توانست از پشت دستم رگ بگیرد و تزریقات را انجام دهد. 🔻علت مریضی مرا پیدا نمی کردند! در بیمارستان انواع داروها و آنتی بیوتیک های وریدی به من تزریق شد. برای مثال بعد از یکی از داروها که تزریق می‌کردند، تمام گلویم سرد و کرخت می‌شد. برای انجام آندوسکوپی از معده یکی دو روزی را گرسنگی کشیدم. آندوسکوپی هم کردند ولی از همه این معاینات هیچ نتیجه ای نگرفتند و نفهمیدند علت استفراغ خونی من چیست!. 🔻بعد از یک هفته فرار از شکنجه! بعد از این همه معاینات یک دکتر آمد و دهانم را معاینه کرد و زخم زبانم را دید و به دیگران نشان داد بالأخره دستم رو شده بود اما بعد از یک هفته بستری و فرار از شکنجه! یک هفته هم کم چیزی نبود، فرصتی برای بازیابی توان برای ادامه راه سنگلاخی مقاومت بود‌ آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65