#عسکر_قاسمی
عسکر قاسمی|۱
هدیه روز تولد در اسارت
بوی بهار به مشام می رسد، فروردین ماه سال ۱۳۶۶ و خاطره های آن روزها به ذهنم هجوم می آورد. یادش بخیر چه سالهایی بود با تمام رنجها و دردها خیلی به خدا نزدیک بودیم و با هر ضربه و کابل و چوبی که به بدنمان میخورد یک قدم به خدا نزدیکتر میشدیم . امروز می خواهم برایتان بگویم از سال های شکنجه و درد و غم و شادی خود خواسته!
حدود سه ماه بود اسیر شده بودیم و ما را از بغداد به اردوگاه تکریت ۱۱ آورده بودند. اولین عیدی بود که در اسارت بودیم ،خیلی سخت بود! یاد خانه و عزیزان طاقت فرسا شده بود در این میان گرسنگی و عدم بهداشت نیز درد بالاتر از دردهای دیگر شده بود.
در آسایشگاه هر ۱۰ نفر یک گروه را تشکیل میدادیم که به عنوان خانواده هم محسوب میشدیم. همه مثل برادران هم بودیم که در یک خانه زندگی می کردیم. هر چیزی داشتیم برای همه بود .کسی بر کسی دیگر برتری نداشت. خیلی خوب بود همه در یک لباس
یک غذا، یک نوع یک پتو ، یک دمپایی
و خلاصه هیچکس چیزی بیشتر از کسی دیگر نداشت همه مثل هم بودیم، حتی از نظر ظاهر هم مثل هم بودیم همه با هم سرهای مان را اصلاح میکردیم، یعنی با تیغ موهایمان را میزدیم، همه با هم در یک ساعت مشخص به حمام می رفتیم همه با هم در یک ساعت خاص اجازه رفتن به دستشویی را داشتیم، یک نوع غذا را استفاده میکردیم
خلاصه هیچکس چیزی نداشت که بخواهد با آن فخر فروشی کند و ان را به رخ دیگری بکشد چقدر خوب بود، چقدر صفا داشت. اما در این میان بعضی از روزها که بیرون میرفتیم برای هواخوری، یا غذا آوردن، نظر بعضی از نگهبان ها جلب می شد و آنها یک نفر را صدا میزدند هدیه ای به او میدادند که معمولاً یک تکه نان یا یک سیگار بود که خیلی خیلی باعث خوشحالی فرد می شد. سه روز بعد از عید بود
یعنی سوم فروردین ۱۳۶۶ این روز روز تولد من است یعنی سالگرد تولد من است و امسال بطور خاص در خودم میل عجیبی به جشن تولد! حس می کردم.یعنی من در ایران هیچ وقت این فکر به سرم نزد که جشن تولد بگیرم
ولی انجا دلم هوای هدیه جشن تولد کرده بود
و با خود فکر می کردم که اگر امروز هدیه ای به من برسد با آن جشن تولد بگیرم. من در این روز مسئول غذا آوردن برای گروه بودم و با تعداد دیگری از دوستان برای آوردن غذا از آسایشگاه خارج شدیم. با خود فکر میکردم که امروز حتماً هدیه ای دریافت می کنم راه افتادیم رفتیم برای آوردن غذا ، در بین راه یکی از نگهبانان عراقی نشسته بود و به دقت بچه ها را تماشا می کرد چشمش به من افتاد طوری به من نگاه کرد که احساس کردم حتماً صدایم میزند، درست بود مثل اینکه دلم درست و حسابی راست می گفت، چقدر خوشحال شدم، با خود گفتم امروز روز تولد من است و نگهبان عراقی به من یک نان هدیه میدهد ان را می برم به اسایشگاه و با دوستان دلی از عزا در می اوریم.با یک شادی خاص در دلم به طرف او رفتم پرسید ؛ اسمک شینو نامت چیست؟جواب دادم؛ عسکر عوض نصراله. در عراق به جای گفتن اسم و فامیل باید نام خود نام پدر و نام پدربزرگ خود را میگفتی که من هم به همان شکل گفتم.در عربی، کلمه عسکر به معنی لشکر و ارتش است، او خیلی ناراحت شد و گفت یعنی تو یک لشکر و ارتش هستی که به جنگ ما امدی!؟ و برای اینکه نشان دهد او قوی تر هست چنان محکم به صورتم سیلی زد که در ان روز پرده گوشم پاره شد و این هم شد کادوی روز تولدم در سال ۱۳۶۶ و عجب کادویی بود که هنوز بعد از سی و هفت سال همراه خودم دارمش و بچه ها وقتی در منزل صحبتی با من میکنند و من متوجه صحبتشان نمی شنوم باعث خنده انها میشود و می گویند اگر ناسزا هم به بابا بگوییم خبری نیست! و فکر می کند که داریم تعریفش را میکنیم و بعد هم کلی با هم می خندیم، خدایا شکرت که موجبات خنده ما را هم فراهم میکنی !
برگ سبزی تحفه درویش
عسکر قاسمی/ فارس مرودشت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
عسکر قاسمی | ۲
تاریخ اسارت چهارم دی ماه ۶۵
▪️ماه رمضان، چطوری روزه بگیریم!؟
در خرداد ماه ۱۳۶۶، اولین ماه رمضان ما در دوران اسارت شروع گردید. خیلی در فکر بودیم که امسال ماه مبارک رمضان را چگونه روزه بگیریم! چون میدانستیم این دشمن بعثی با نمازخواندن هم مشکل دارند گاهی شده بود کسی را در حال نماز خواندن دیده بودند و او را آزار و اذیت کرده بودند بخصوص آن اوایل ولی بعداً زیاد گیر نمیدادند. گرچه ما میفهمیدیم سیستم اینها از نماز و اعمال مذهبی زیاد خوششان نمیآمد. برای همین، در مورد روزه هم احساس میکردیم مشکل دارند. البته قبل از ماه مبارک رمضان هم بچهها و هم اردوگاهیها، روزهای زیادی را روزه میگرفتند اما به صورت پنهانی بود یعنی غذا خوردن آنها در هنگام سحر و افطار به این شکل بود، که صبحانه و ناهار خود را که هر روز میگرفتند در گوشهای پنهان میساختند تا هنگام افطار و سحر استفاده کنند. چون ما هیچ امکاناتی برای گرم کردن غذا نداشتیم به همین خاطر در هنگام سحر به صورت سرد استفاده میگردید.
سرانجام ماه رمضان شروع شد و همه بچهها بدون توجه به عواقب احتمالی آن، شروع به روزه گرفت کردند، سربازان عراقی هم طبق روال گذشته، صبحانه ناهار و شام را در همان ساعتهای قبلی به اسیران تحویل میدادند.
🔻نگهبان عراقی : چرا روزه نمیگیرید!؟
چند روزی گذشت یک روز یکی از نگهبانهای عراقی به نام امجد که تا حدی مذهبی بود به آسایشگاه ما آمد، برای ما سخنرانی کرد و ما را موعظه کرد گفت:
شما اسیران ایرانی مگر مسلمان نیستید و ادعای مسلمانی نمیکنید، پس چرا روزه نمیگیرید؟ شما کافر هستید، کسی که دستورات اسلام را اجرا نکند مسلمان نیست و کافر است، شما ایرانیها ثابت کردید که مجوس هستید!
البته امجد خودش بهتر از ما میدانست که نظام صدام با اعمال مذهبی زیاد موافق نبود ولی چه قصدی داشت که این حرفها را زد الله اعلم.
🔻جواب اسرا
یکی از اسیران بلند شد و گفت: سیدی! ما همگی روزه هستیم, مجبوریم صبحانه و ناهار خود را نگهداریم برای افطار و سحر، بعد غذای خود را به امجد نشان داد و گفت: قربان! ما مسلمان هستیم و دستورات اسلام را انجام میدهیم.
بعد از این صحبت، «امجد» خیلی ناراحت شد و گفت: چرا شما سحر بیدار نمیشوید و سحری نمیخورید؟
او خبر نداشت که اسرا، سحری خود را در حالی صرف میکنند که خود را زیر پتو پنهان کرده تا از دید نگهبانان عراقی در امان باشند.
چند روز گذشت، روز دهم ماه رمضان فرا رسید، یک مرتبه دیدیم نگهبان عراقی آمد و دستور داد که همه ما با کل وسایل از آسایشگاه خارج شویم و ۵ نفر ۵ نفر پشت سر همدیگر، روی پا نشسته و سر را روی زانو قرار دهید.
بعد از آن شروع به تفتیش کردند. تفتیش به این صورت بود که باید اول لخت میشدی و کل لباس خود را به جز یک شورت ییرون میآوردی و کل وسایل داخل کوله پشتی را بیرون میریختی و بعد دانه دانه آنها را داخل کیف انفرادی یا کوله پشتی میگذاشتی.
زمانی حدوداً چند دقیقه صرف اینکار شد. در این مدت چند سرباز عراقی با کابلهایی که از جنس کابلهای برق به صورت سه تایی بود و با هم بافته بودند شروع به زدن بر روی بدن ما کردند به طوری که هر کسی توانایی ایستادگی در برابر آن را نداشت. کل بدن ما پر از زخم و کبودی شد خلاصه همه ما یکی یکی نوبتمان شد و این جریان هم تمام شد.
🔻آیةالکرسی مرا نجات داد!
وقتی داخل آسایشگاه آمدیم یکی از بچهها که کم سن و سالتر و جثه ضعیفتری داشت، بدون اینکه خراشی برداشته باشد یا کتکی خورده باشد ایستاده بود. اسم او «ابوالقاسم محرابی» از بچههای خوب خوزستان بود. او تعریف میکرد: من آخرین نفر بودم که باید تنبیه میشدم و خیلی میترسیدم، هرکدام از شماها که زیر کابل میرفتید من شکنجه روحی زیادی را متحمل میشدم و بیشتر میترسیدم.
در این بین از قرآن یادم آمد و بلافاصله شروع کردم به قرآن خواندن و در دل خودم آیةالکرسی را قرائت کردم، میدانستم که آیةالکرسی خواص زیادی دارد از جمله معجزه آن محافظت در برابر دشمنان میباشد.
باور کنید هنوز آیةالکرسی تمام نشده بود که نوبت من شد که آخرین نفر بودم. خیلی ترسیده بودم. ناگهان افسر عراقی از دو نگهبانها را صدا زد که زود بیایید کارتان دارم. نگهبانها هم سریعا به طرف افسر عراقی دویدند، من هم از این فرصت استفاده کردم وارد آسایشگاه شدم از آن تنبیه نجات پیدا کردم.
هدیه به روح مطهر شهدای غریب اسارت کسانی که سالها بعد پیکر مطهرشان به وطن اسلامی بازگشت صلوات
▪️شهرستان مرودشت، آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عسکر_قاسمی