عبدالرحیم موسوی| ۳
▪️چقدر این مترجم با حال بود!
یه روز آسایشگاه شش را تنبیه کردند. پنکه ها را خاموش کردند و گفتند همه جمع بشیم گوشه آسایشگاه، هوا بشدت گرم بود، عرق می ریختیم نگهبان که از آسایشگاه خارج شد یکی از بچه ها به حاجی کرده گفت : حاجی! حاجی! برو پشت پنجره گریه کن بگو مامان من بستنی میخام!
حاجی کرده هم همین کار را کرد، داد میزد و میگفت : مامان من بستنی میخام!
«عبد» اومد گفت:« وین مترجم »
مترجم «توفیق» بود گفت : سیدی ،حاجی کُرده میگه بخاطر من اینارو ببخش!
«عبد» هم نامردی نکرد و گفت : بابا آزاد آزاد
بچه ها فوری پنکه ها را روشن کردند!
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#azadegan