ابراهیم فخاری | ۵
🔻دیدن هم محلی ها در اسارت
بعد از اسارت ما را به یک مدرسه انتقال دادند چند تن از بچه ها مجروح بودند گرچه شدت مجروحیت آنها فرق داشت. در این مدرسه دو نفر بچه محلمان به نام حاج محمد محمدی و صفر علی کریمیان را دیدم آنها سالم بودند.
🔻نیمه شب می خواستم نماز صبح بخوانم!
در کلاسها جا تنگ بود فقط توانستیم بنشینیم. برایمان دو عدد نان که به آن صمون میگفتند؛ آوردند که نتوانستیم بخوریم. ساعت حدود ۲ شب از کلاس رفتم بیرون فکر کردم صبح شده خواستم وضو بگیرم و نماز بخوانم که سرباز عراقی با اشاره کرد: کجا ؟ گفتم: میخواهم نماز بخوانم گفت: زوده!
🔻از هم جدا شدیم!
صبح حدود ساعت ۸ بود آمدند اسرایی که جراحت شدید داشتند را جدا کردند. اینجا من از هم محلیهایم جدا شده و دیگر آنها را ندیدم. آنها را بردند اردوگاه موصل، حاج محمد بعد از چند سال که موصل بود به اردوگاه ما آمد و به دلیل کهولت سن، دو سال زودتر آزاد شد ولی صفر علی کریمیان و دیگر دوستان را تا ایران آمدیم ندیدم. یکی از دوستان وقتی از اسارت برگشتم مرا دید گفت: تو هنوز زندهای!!؟؟ آخر ایشان وقت جراحات مرا دیده بود فکر کرده بود که من دیگر زنده نماندم و برایش تعجبآور بود و خیلی دیگر از دوستان هم از وضعیت من ناراحت بودند و امیدی بر زنده بودن من نداشتند ولی به لطف و کرم خدا به سلامت بازگشتم.
🔻سرباز عراقی دستی بر سر من کشید و گفت: ناراحت نباش
ما مجروحین خیلی سخت را که از بقیه جدا کرده بودند از مدرسه خارج کردند . ما ۴ نفر بودیم یک ماشین بیرون منتظر ما بود سوار شدیم. کنار دست من یک سرباز عراقی بود که زبان فارسی بلد بود دستی بر سر من کشید و گفت: ناراحت نباش انشاءالله بزودی جنگ تمام میشود و شما آزاد میشوید. ما هم از این جنگ ناراحت هستیم.
🔻در العماره مجروحین رو پانسمان کردند
العماره پر بود از اسرای زخمی، مرا روی یک تخت خواباندند پاهایم و پشتم را پانسمان کردند، بعد اتوبوس آمد اسرای زخمی را سوار کردند و به سمت شهر رمادی در استان الانبار که غربیترین شهر عراق و نزدیک مرز سوریه و اردن است حرکت کرد.
🔻بیمارستان تموز
حدودا اوایل شب بود که به بیمارستان رسیدیم. بعداً متوجه شدم این بیمارستان تموز و متعلق به ارتش عراق میباشد. سالنها پر از اسرای مجروح بود. تخت ها پر بود. عدهای را هم کف سالنها خوابانده بودند. وقتی وارد سالن شدم یک نفر مرا صدا کرد، و گفت: بیا کنار این برادر روی تخت بخواب. سید احمد حسینی پاسدار اهل کرج بود و فردی که روی تخت کنارش خوابیدم علی طالبی بچه اردکان یزد بود. سید احمد مردی بسیار فهیم و خوش اخلاق بود.، شیفته اخلاق و منش ایشان شدم. روی تخت خوابیده بودم که دیدم باز هم مجروح آوردند یکی از آنها را شناختم. محمد علی کاشی که همشهری و فرمانده سپاهی پادگان آموزشی خمینی شهر بود وقتی ایشان را دیدم خوشحال شدم یک آشنا پیدا کردم. به سید احمد گفتم: ایشان فرمانده ما بود. سید احمد گفت: ساکت باش به هیچکس نگو !
🔻 بیمارستان و شهادت دوستان
مدتی در بیمارستان بودم روزهای بسیار سختی بود در این مدت بعضی اسرا از شدت جراحت به شهادت رسیدند. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم کنار دستیام را برای نماز صدا کردم دیدم جان به جان آفرین تسلیم کرده و شهید شده است.
چند روز بعد ما را از بیمارستان با یک اتوبوس به سمت اردوگاه بردند، وقتی به اردوگاه رسیدیم اتوبوس ایستاد. یک ایرانی خوش تیپ وارد شد همه با هم صلوات فرستادیم. اون ایرانی گفت: ساکت، صلوات تمام شد! اینجا دیگر ایران نیست و صلوات هم ممنوع، با هم گفتیم: این حتماً از منافقین است که با عراقیها همکاری میکنند. ایشان دکتر مجید جلاوند از افسران نیروی دریایی ارتش بود که روزهای آغازین جنگ در سال ۵۹ به اسارت عراقیها در آمده بود.
🔻اردوگاه عنبر
اردوگاهی که وارد شدیم به اردوگاه عنبر معروف بود که بعداً به اردوگاه ۸ اسرا نام گرفت. اردوگاه در شهر رمادی در استان الانبار واقع است.
🔻اردوگاه دو طبقه
اردوگاه شامل سه بند بود هر بند دارای ۸ آسایشگاه بود. بند ۱ جدا و بند ۲ و ۳ روبروی هم قرار داشت. بند ۱ آسایشگاه ۱ تا ۸ بود، چهار تا در طبقه همکف و چهار تا طبقه اول و بند ۲، از ۹ تا ۱۶، بند ۳ از ۱۷ تا ۲۴ هر آسایشگاه؛ ۱۸ متر در ۵ متر بود و حدود ۶۰ نفر زندگی میکردند که برای هر نفر ۵۰ سانتیمتر برای خوابیدن جا بود. در اردوگاه مفقودالاثر ها در همین متراژ هر آسایشگاه حداقل ۱۰۰ نفر بودند.
🔻پزشکان و پرستاران ایرانی
۴ آسایشگاه همکف بند ۱، بهداری اردوگاه بود. چند تن از پزشکان و همه دستیاران آنها ایرانی و مثل ما اسیر بودند. بهداری بزرگ بود اما بدلیل عملیات چون تعداد مجروحین زیاد بود آسایشگاه ۱۷ و ۱۸ بند ۳ را نیز به بهداری تبدیل کرده بودند، کف سالنها تشک بود و اسرای مجروح را آنجا میخواباندند.
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
ابراهیم فخاری | ۶
▪️ بعد از اینکه به اردوگاه رسیدیم
قبل از اینکه وارد آسایشگاه ها شویم اول ما را برای حمام به خط کردند، زحمت شستشو و نظافت ما مجروحین را اسرای قدیمی کشیدند، به هرکدام از ما یک لباس بلند عربی به نام دشداشه دادند و به آسایشگاه ۱۷ منتقل کردند. پس از آنکه همه داخل شدیم دربها را بستند و رفتند.
🔻اولین هشدارها برای زندگی در اردوگاه
دکتر جلاوند برایمان صحبت کرد و گفت: مواظب خودتان باشید اگر بین شما کسی پاسدار، فرمانده یا روحانی است به کسی نگوید، برایش دردسر درست میشود و صحبتهایی از جمله اینکه شما اسیر هستید باید قوانین و مقررات وضع شده را رعایت کنید، همچنین از قوانین صلیب سرخ جهانی برایمان گفت، هرکس اسیر میشود طبق مقررات و معاهدات بین المللی که ایران و عراق پذیرفتهاند مانند سرباز همان کشور محسوب میشود و باید هر امتیازی که آن کشور برای سربازان خود وضع کرده برای اسرا هم اعمال کند.
🔻اشتیاق اسرای قدیمی برای صحبت با ما
صبح درب آسایشگاهها باز شد، اسیران قدیمی که از چند سال پیش در اسارت بودند دوست داشتند اسیران جدید را ببینند و سعی میکردند با اسرای جدید تماس بگیرند. عراقیها صحبت کردن مجروحان با اسرای قدیمی را ممنوع کرده بودند. ولی آنها به هر طریقی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. گاهی بعنوان خدمتکار و کمک به مجروحین به بهداری میآمدند آنها دوست داشتند از اخبار و وضعیت ایران باخبر شوند، ببینند آیا آشنا یا همشهری در بین اسزای جدید دارند و همچنین از این طریق میخواستند تجربیات خود را به ما منتقل کنند.
🔻نماینده های صلیب آمدند
این گذشت تا روز چهارشنبه 27 بهمن گفتند: نماینده های صلیب قرار است برای ثبت نام اسرای جدید به اردوگاه بیایند. واقعا زود آمدند اما دلها برای اسرایی مفقود الاثر می سوزد که سالها رنگ صلیب را ندیدند و بیاد سرلشگر شهید لشکری که سالیان طولانی مفقود الاثر بود.
🔻دکتر بیگدلی عزیز
آن روز نمایندههای صلیب سرخ آمدند، همراه آنها آقای دکتر بیگدلی وارد شد دکتر بیگدلی کار ترجمه را انجام میداد ایشان قبل از انقلاب در آمریکا زندگی مرفه و بیمارستان خصوصی داشت. اوایل جنگ جهت دیدار با خانواده اش به سمت آبادان میرفت که بین راه به اسارت نیروهای عراقی در میآید. حال در اسارت همراه سایر پزشکان اسیر ایرانی دلسوزانه به مجروحین کمک میکردند.
🔻بنویسید سالم هستیم خانواده نگران نشود!
نماینده صلیب برگهای به ما داد که باید مشخصات و وضعیت جسمانی خود را در آن ثبت میکردیم. دکتر جلاوند به همه گفت: در برگه بنویسید سالم هستیم تا خانوادهها نگران نشوند.
🔻سن خود را زیاد بنویسید
همچنین سن خود را زیاد بنویسید مثلا من 13 سال داشتم گفت: بنویس 18 سال و نگو بسیجی هستم بگو سرباز هستم و بعنوان وظیفه به جبهه آمدهام.
صلیب ثبت نام را انجام داد و برای ما کارت صادر کرد شماره من 5787 بود. (من پنج هزار و هفتصد و هشتاد و هفتمین اسیر ثبت نام شده ایرانی بودم) همچنین برگهای به اندازه نصف برگ A4 به ما دادند و گفتند: فقط نام و نام خانوادگی خود را بنویسید و امضاء کنید، پشت برگه هم آدرس منزل خود را نوشتیم. این اولین نامهای بود که از عراق به ایران فرستادم، تقریبا بعد از چهل روز یعنی اوایل سال 1362 به خانوادهام رسید. آنها از زنده بودن من مطلع و خوشحال شدند.
آزاده اردوگاه رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
🔸رابطه اخوت آمیز و برادرانه و دید و بازدید آزادگان ایرانی و اسیر آزاد شده عراقی
از سمت راست ،
نفر اول: آزاده سرافراز، حسن دهقانی،
نفر دوم: اسیر آزاد شده عراقی، ابو منتظر
نفر سوم:آزاده سرافراز ؛ ابراهیم فخاری
نفر چهارم: آزاده سراغراز، حسین جان نثاری
نفر پنجم: احمد علاوی راننده عراقی و همسایه ابو منتظر
نفر ششم؛ آزاده سرافراز محمد جواد ابراهیمی
🔻ابراهیم فخاری:
جای شما خالی، دیروز و دیشب کاظمین مهمان ابو منتظر، اسیر عراقی بودیم.
قضیه آشنایی من با این اسیر آزاد شده عراقی اینطور بود که چند سال پیش به لطف خدا اربعین سفری به کربلا داشتم در راه بازگشت از سامرا وقتی سوار بر ماشین عراقی شدم با راننده عراقی احوالپرسی کردم پرسید عراقی هستی؟
گفتم؛ نه
گفت : چطور عربی بلد هستی؟
گفتم : در اسارت بعثی ها بوده ام و در اردوگاه عربی یاد گرفته ام .
وقتی گفتم اسیر بوده ام گفت: همسایه ما هم در ایران اسیر بوده و مرا به منزل خودشان برد و آن شب را در منزل ایشان گذراندیم و ابو منتظر همسایه انها آمد و با هم آشنا شدیم و الان چند سالی است که با ایشان ارتباط دارم و روز قبل هم به اتفاق 3 نفر از دوستان آزاده خدمت ایشان رسیدیم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 احمد چلداوی | ۱۵۵
▪️دوست داشتم پنجره هواپیما را میشکستم و با سر می پریدم بیرون
بعد از سالها شکنجه و اسارت در بغداد سوار هواپیمای العراقیه شدیم،مهمان دار عراقی غذا آورد و خوردیم. از بغداد که سوار هواپیما شدیم یک ساعتی می گذشت که خلبان اعلام کرد برای فرود در فرودگاه مهرآباد ارتفاع کم میکنیم. نگاهی به بیرون انداختم اولین چیزی که دیدم ساختمان های سر به فلک کشیده و یک اتوبوس دو طبقه بود. مطمئن شدم تهران است. برای من در آن لحظه آن ساختمانهای سر به فلک کشیده، قطعه ای از بهشت و آن اتوبوس دو طبقه قدیمی دودزا به سان براق بهشتی بودند. هواپیما نشست. باید مدتی صبر میکردیم تا پلکان را میآوردند. قلبم به تپش افتاده بود. دوست داشتم شیشه ها را میشکستم و با سر از پنجره هواپیما به بیرون می پریدم.
🔻نادر دشتی پور داشت گریه می کرد
نادر دشتی پور کنارم نشسته بود. نادر از فرماندهان جسور و شجاع جبهه های جنگ بود. وجود او نعمتی بزرگ برای ما بود. او که برادر دو شهید است در هنگام فرود در مهرآباد معصومانه و با صدایی بسیار آرام میگریست. در فیلم آزادی اسرا که از تلویزیون عراق پخش میشد میدیدم که چگونه بچه ها هنگام دیدن خاک وطن به روی زمین افتاده و گریه میکنند اما من گریه ام نمیآمد. هر چه سعی کردم دیدم اصلاً نمی توانم گریه کنم. بیشتر حالت یک آدم شوکه شده و مبهوت را داشتم.
🔻بسیجی ها شیک و با لباس فرم
در همین فکرها بودم که درب هواپیما باز شد. پیاده شدیم. بعد از سه سال و یازده ماه یا به تعبیری دیگر هزار و چهارصد و بیست و پنج روز دوری از خاک ایران اسلامی، سربر خاک کشورمان گذاردیم و خداوند متعال را بر نعمت آزادی شکر کردیم. اولین قیافه هایی که دیدیم چند نفر بسیجی بودند که با اونیفورم های شیک برای استقبال آمده بودند. برایم تعجب آور بود! از نظر ما بسیجی یعنی یک چهره خاک آلوده با لباسهای خاکی و موهای ژولیده. تا آن موقع بسيجی تر و تمیز با لباس فرم مرتب ندیده بودم. از این که بسیج تعطیل نشده خوشحال بودم. در اسارت نگران بودم نکند بعد از جنگ بسیج تعطیل شود.
🔻دوست داشتم زودتر برم پیش خانواده
کمی جلوتر در قسمت VIP یا همان تشریفات منتظرمان بودند و مراسم استقبال برگزار شد که البته برای ما کسل کننده بود چون دوست داشتم زودتر ما را رها کنند تا پیش خانواده مان برگردیم.
درجه برای سپاه پاسداران
آنجا چند نفری را با لباس سپاهی دیدم که روی دوششان درجه داشتند تعجب کردم چون آن موقع سپاهی با درجه ندیده بودیم. سپاهیها در هنگام جنگ بیشترین همت خود را صرف جنگ کرده بودند حتی به خود اجازه نمی دادند به اموری غیر از جنگ و خدمت فکر کنند حتی بارها دیده بودم به زور باید به این عزیزان حقوق می دادند، نمی گرفتند چه برسد به درجه اما شرایط صلح غیر از جنگ بود و زمان تغییر کرده بود.
🔻فرهنگ شهر تغییر کرده بود!
رفتار مردم شهر هم برای مان غریب بود. حتی حرکات مجری تلویزیون هم برایم جلف به نظر می رسید. با خودم گفتم: «خدایا! اینجا همه چی عوض شده اینا چرا این جوری میکنند».
بعد از مراسم استقبال رسمی سوار اتوبوسها شدیم و به مقصد قرنطینه و آزمایشهای پزشکی حرکت کردیم. مسیر حرکت از داخل شهر بود. مردم در گوشه و کنار خیابان ابراز احساسات میکردند و ما هم برایشان دست تکان میدادیم. از دیدن شهر با مردم آزاد لذت میبردم.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی
محمدرضا کریم زاده | ۱۰
عباس جان چه کفش چوبی درست کردی!
یکی از بهترین روزهای من روزی بود که بعد از ۹ ماه بستری در بیمارستان محصور به چند اتاق کوچک ، شب بود که وارد اردوگاه شدم و در بند ۱ آسایشگاه ۳ قرار گرفتم ، اون شب آنقدر خوشحال بودم که نتونستم شام بخورم ، هیچکدام از برادران رو نمیشناختم، اون موقع خسرو ادیبی که خلبان بود مسئول آسایشگاه بود ، دشداشه سفید بیمارستان هنوز تنم بود و لباس زرد اسارتی نداشتم و بخاطر ۹ ماه بیمارستان و نبودن زیر نور آفتاب، چهره ام سفید برفی شده بود ، تا زمانیکه لباس زرد برام آوردند انگشت نمای قاطع یک بودم. زیاد توان قدم زدن نداشتم حتی قادر نبودم از پله کوتاه جلو آسایشگاه بالا برم و مجبور بودم خم بشم و دستم رو روی زمین بگذارم پایم رو بلند کنم و آرام آرام برم داخل آسایشگاه، کفش مناسب نداشتم و از پام در می آمد، یاد کفش چوبین که عباس نجار عزیز درست کرد بخیر ، کاش می تونستم نگهش دارم . خیلی کمک کرد.
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
کانال خاطرات آزادگان
عباسعلی مؤمن | ۳۳ ◾کفش چوبی! محمدرضا کریم زاده، بر اثر اصابت تیر، چند سانتی پايش کوتاه شد
ماجرای کامل کفش چوبی از زبان عباس نجار