eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
باقر تقدس نژاد| ۹ عدنان ملحق تکریت و این کار محشرش |۲ چند روز بعد از این ماجرا، پاکت سیگارهایی که برام باقی مانده بود رو، له کردم ریختم داخل سطل دستشویی. چون نه سیگار می کشیدم و نه دوست داشتم دست کسی سیگار بدم. اونم تو اون آسایشگاه که بیشتر دوستان نوجوان و جوان حضور داشتن و تازه شروع کرده بودن. از شش پاکت، دو تا رو داده بودم یکی از همشهری ها که آسایشگاه دو بود و سیگاری بود. چهار پاکت بعدی و هم از بین بردم. محمد افشوش، مسئول آسایشگاه دید. اعتراض کرد که چرا سیگارها رو از بین بردی؟ جواب دادم: سیگاری نیستم. عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت. گفتم: اینا رو به من دادن، منم نمی خوام. وقت هوا خوری، یک راست رفت پیش عدنان و ماجرا رو اونجوری که دلش میخواست گزارش کرد. عدنان منو خواست و رفتم جلوش پا کوبیدم و خبردار ایستادم. از این قسمت ماجرا شانس آوردم. پرسید چرا سیگارها رو ریختی داخل سطل دستشویی؟ جواب دادم که: شما خودتون گفتی سیگار نکشیم. چون سن ما کمه.(من تا زمان آزادی ریش نداشتم) از طرف دیگر یه سئوال، آیا این سیگارهایی شما دادین مال من هست یا نه؟ نگاهی کرد و گفت اره. از لج محمد افشوش گفتم: چرا باید وسیله ای رو که شما به من دادین به این آقا بدم؟ آیا احباری در این کار هست؟ یه نگاهی کرد گفت نه. گفتم: خوب منهم ندادم و چون نباید مصرف می کردم، خورد کردم و ریختم دور. حالا تصمیم با شماست. یهو باتومش رفت هوا و محکم رو کله ی محمد افشوش نشست. می زدش و می گفت به تو چه ربطی داره. مال خودش بوده. می زد و بد بیراه می گفت. به خواست خدا، از این مهلکه در رفتم. اما محمد افشوش دنبال فرصت بود تا جبران کند. « عدنان » قدی متوسط( زیر ۱۸۰)، کمی تپل. پوست صورتش سفید و ترکیب صورت هم گرد.زیاد درگیر زدن بچه ها نمی شد. تا زمانی که ما اونجا بودیم، اصلا نشنیدم فارسی حرف بزنه. وقت استراحت هم جلو آسایشگاه می نشست و کتاب می خوند. تو زدن اونایی هم که تخلفی کرده بودن افراط نمی کرد. به پنج شش ضربه اکتفا می کرد.. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۱۰ - سید چطوری؟ - حال ندارم! در آسایشگاه ۱۱ قدیم وضع زخم هایم خیلی خراب شد قرار شد از بند ۴ به بیمارستان اعزام بشوم یه ماشین وانت مخصوص حمل زندانیان آمد و منو با پتو گذاشتن داخل ماشین . دیدم یه مجروح دیگه ای از بند ۱و۲ داخل ماشین بود. خیلی بی حال و رنگش زرد بود یه بسیجی خوش سیما با چشمهای رنگی بود. ازش سئوال کردم مشکلت چیه چون اونم مثل من داخل پتو بود، بزور جوابم داد: حال ندارم. تا اینکه مارو بردند زندان بیمارستان تکریت بعد چند روز حالش یکم بهتر شد . سید محمد حسینی اهل بابل بود ظاهرا عراقیا بدون بیهوشی پای مجروحش رو قطع کرده بودن از حال رفته بود.ما دونفر بودیم که باهم رفتیم بیمارستان بعد مدتی سید حالش بهتر شد و به اردوگاه برگشت. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی|۲۳ « قیس » موبور کلاکج جلاد! یکی از نگهبانان خشن اردوگاه قیس بود ،تقریبا هیکل درشت اندام و چشمانی زاغ و موهای بور مانند که نحوه کلا گذاشتن خاصی داشت. و خیلی هم سیگار می‌کشید، یک روز آمد پشت پنجره آسایشگاه و گفت سریع ده نفر بیان بیرون، و ما نیز ده نفر رفتیم بیرون، در مسیر که به سمت درب ورودی محوطه حرکت می‌کردیم به ما گفت از ماشین ایفا تعداد چهل عدد کیسه سیمان پایین بیاورید، و دو نفر از عزیزان به بالای ایفا رفته و کیسه‌ های سیمان را بر شانه سایر دوستان گذاشته و با طی مسیر کوتاه در گوشه‌ای می‌گذاشتیم زمین خودش رفت جایی و در این فاصله کم راننده آمد پایین گفت فقط سی عدد کیسه از ماشین پیاده کنید آنقدر که یادم هست و اجازه نداد که ما چهل عدد کیسه سیمان از خودرو پیاده کنیم و پس از اتمام حرکت کرد رفت، ما در گوشه‌ای ایستادیم و منتظر که قیس آمد، وقتی کیسه سیمان ها را شمارش کرد دید ده عدد کم است عصبانی شد، و ما هم با زبان بی زبانی توضیح که بابا راننده اجازه نداد، اما مگه باور میکرد و یا خودشو به نفهمی زده بود که چرا به حرف من اعتنایی نکردید؟ و ما ده نفر آن روز یک کتک مفصل با کابل از او خوردیم که هیچ موقع فراموش نمیکنم.در حالت ایستاده با کابل به شانه هایمان میزد که بعضی به گردن و گوشهایمان میخورد که بسیار درد و سوزش داشت. برای ما سوال باقی ماند که کدامشان درست می‌گفت راننده عراقی ایفا یا قیس؟ 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
هادی حاجی زمان|۱ ▪️داوود ما را پیش عراقیها شرمنده نکرد! «داوود» بچه تهران بود، خوش تیپ بود و هیکلی مرتب داشت و بیشتر کارای عراقیها رو انجام میداد و به همین خاطر عراقیها خیلی بیشتر از بقیه به سر و وضع و غذای داوود می‌رسیدند، ما هم به همین دلیل دید خوبی بهش نداشتیم. اون روز بین «سمیر» - افسر توجيه سياسي عراقي - با «سرهنگ محمد وارسته» در راهرو بیرونی آسایشگاه ۲ گفتگو صورت می‌گرفت و سرهنگ از عشق ایرانیها به امام صحبت می کرد. سمیر سوال کرد یعنی تمام ایرانیها خمینی رو دوست دارند حتی این اسرا توی این سختی؟؟؟؟. سرهنگ گفت این اسرا نه تنها خمینی رو دوست دارن بلکه خودشون‌ یک خمینی هستن .سمیر بلند خندید! سرهنگ گفت از خود اسرا بپرس. سمیر از میون‌ حدود ۷۰۰ نفری اسرا که داشتند قدم میزدند (بند ۱ و ٢ باهم‌ بیرون‌ بودن) آقا داووووووودددد رو صدا زد. دل ما ریخت! وای خدایا داووووود !! خدا بخیر کنه.!!!! داود دوید و وقتی رسید، اول به احترام برای سمیر پا چسباند. سمیر گفت : داود محمد سرهنگ می‌گه شما هر کدومتون‌ یک خمینی هستید! تو خمینی هستی!؟ داود کمی‌مکث کرد و در حالی که سرش پایین بود گفت : ((هرچی محمد سرهنگ میگه درسته)). توی دلم گفتم، دمت گرم داوود! و از خودم‌ بخاطر قضاوت‌های عجولانه و ظاهر بینی خجالت کشیدم. درود بر داوود..... 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مؤمن | ۳۳ ◾کفش چوبی! محمدرضا کریم زاده، بر اثر اصابت تیر، چند سانتی پايش کوتاه شده بود. محمدرضا، ریز نقش و خیلی آرام و مظلوم دیده می‌شد.در آسایشگاه ۳ اجاره نشین بود ولی پول اجاره نمی‌داد! «محمدرضا»بخاطر مشکل پایش، هر وقت می‌خواست با جماعت به سمت سرويس‌های بهداشتی یا حمام برود از صف عقب می‌افتاد. این مشکل مرا به فکر فرو برد! با خودم گفتم:می‌شه یک کفش چوبی بنددار مثل کفش‌های چوبی ژاپنی‌ها بسازم و محمد رضا پاهایش تراز بشه و راحت راه برود؛همان لحظه بدون اینکه محمد رضا متوجه‌ شود با عریف کریم در میان گذاشتم و از دور محمد رضا را به سید کریم نشان دادم چند لحظه‌ای ‌فکر کرد و گفت:میخالف(اشکالی نداره)من هم تشکر کردم؛یک پای محکم کوبیدم به پاس احترام که ای‌کاش نمی‌کوبیدم.یک ریگ درشت رفت زیر پایم،تا مغز سرم درد گرفت ولی جلوی سید کریم به روی خودم نیاوردم. جلوی سید کریم آمدم‌ داخل نجاری با مجتبی شروع کردیم به برش چوب و ظرف یک ساعت کفش آماده شد. یک کمربند قهوه‌ای چرمی به همه اسیران داده بودند.من هم داشتم از کمرم باز کردم و بجای بند کفش استفاده شد. از کاری که انجام داده بودیم من و مجتبی خیلی خوسحال شده بودیم. مجتبی با اجازه سید کریم محمد رضا را صدا زد! رفتم نشستم کفش را به پایش کردم؟بغض و اشک امانم نداد. ولی خوشحالی محمد رضا بدون اینکه بفهمه خیلی جالب بود.باور نمی‌کرد که یک تکه چوب بی‌ارزش این‌قدر خوشحالش کند. سید کریم گفت:حرکت کن و کمی راه برو. باور کنید دوستان چقدر اون لحظه برایم زیبا بود محمد رضا از اولش هم بهتر راه می‌رفت. 🔹آزاده تکریت۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی|۲۴ ◾ روی سر آقا محسن اوستا شدم! تقریبا یک سال آخر اسارت دیگر اجباری برای تیغ زدن موهای سر مانند اوایل نبود، فکر کنم تعداد سه چهار عدد قیچی و شانه در اختیارمان گذاشته بودند برای آنهایی که مهارتی در آرایشگری داشتند، تا موی سر همدیگر را کوتاه کنیم. بنده نیز اتفاقی بدون هیچ مهارت و آشنایی قبلی یک روز در کنار سیم خاردار مجاور سرویس‌های بهداشتی بند ۱ و ۲ قیچی دست گرفته و شروع به آرایشگری کردم، چون هیچ مهارتی نداشتم.اون بنده خدایی که بنده را به این کار ترغیب نمود که الان یادم نیست چه عزیزی بود؛به من گفت:نیازی به کار خاصی نیست؛شانه را کف سر بزار و قیچی را روی شانه گذاشته و موها را کوتاه کن؛من‌ هم همین کار را کردم؛البته در ابتدا یک مقدار پستی و بلندی مختصری داشت که به تدریج تبحر لازم را پیدا کردم.بیشترین مهارت را روی سر آقا محسن میرزائی پيدا کردم زیرا فرم موهاش جوری بود که لخت نبود و راحت‌تر اصلاح می‌شد؛البته چند باری ابتدا گوش‌ها از دم قیچی مقداری جزئی به فنا رفت.اما به مرور زمان ماهر و اون پستی بلندی هم محو شد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
هادی حاجی زمان|۲ ▪️دلم برای آقا تنگ شده بود، بغض کردم! آسایشگاه ۱ بودم. هر چند وقت، تعدادی نشریه مجاهد از انتشارات سازمان منافقین می آوردند و توی اسایشگاهها برای مطالعه در اختیارمون قرار می‌دادند. در اون‌شرایط که هیچ منبع خبری بجز اخبار تلویزیون عراق نداشتیم برای اطلاع از برخی اخبار داخل ایران میشد از اخبار داخل این نشریه استفاده کرد. اون روز نشریه دستم بود، پس از مدتها دوری از فضای ایران و در اون شرایط سخت اسارت، دلم خیلی خیلی هوای امام رو کرده بود که دیدم یه تصویر از حضرت امام توی یکی از صفحات نشریه چاپ شده،با دیدن تصویر امام دلم ریخت و شروع کردم‌ به بوسیدن تصویر امام. یکی از دوستان که این صحنه رو می‌دید؛به تصور این‌که من منافق شدم دارم‌ به نشریه احترام می‌کذارم،اومد و بهم گفت:چیکار می‌کنی هادی!؟ منم که بغض کرده بودم فقط تصویر حضرت امام رو نشونش دادم. اونم مثل من شد و آروم گرفت. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه | ۸ ◾لبخند بر لبان نگهبان عراقی خشکید! وقتی که امام خمینی که به عشق اطاعت از دستور ایشان همه سختی ها را تحمل می‌کردیم رحلت کردند، بعد ازظهر یکی از نگهبانان که الان اسمش را یادم نیست اومد درب آسایشگاه را باز کرد و ما که بصورت آمار نشسته بودیم پس از ورود به آسایشگاه بحالت خوشحالی و نظر به اینکه دیگر همه چی تمام شد اعلام کرد که خمینی مات! جواب غلامرضا مشهدی افکار نگهبان را بهم ریخت! غلامرضا بلند شد و گفت هر کدام سیدی از این اسرا که اینجا نشسته اند یک خمینی هستند! و این جمله ای که به نگهبان گفت باعث شرم نگهبان عراقی و قوت قلب همه اسرا شد. اسرا نه تنها پس از شنیدن اعلام ارتحال رهبر خویش، خود را نباختند بلکه در محیط اختناق و وحشتناک اردوگاه تکریت ۱۱ که دور از نظر صلیب سرخ هم بود به نشان عزا برای امام چند روزی را لباس‌های زرد سازمانی اردوگاه را از تن خود بیرون آوردند و از لباس تیره تر استفاده کردند و مجلس عراق یپا کردند ،در این مدت هیچکدام از نگهبانان اقدامی انجام نمی دادند فقط هر روز وقت آمار می آمدند درب آسایشگاه را باز می‌کردند و خودشان می‌رفتند و در کنار محوطه از دور نظاره می‌کردند و پس از اتمام ساعت هواخوری صوت آمار می‌زدند و پس از آمارگیری درب آسایشگاه هارا قفل می‌کردند و می رفتند فقط در راهرو ها قدم می‌زدند که مبادا اسرا حرکتی انجام دهند که از کنترل اینها خارج شود . آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
علیرضا دودانگه | ۹ ◾آرامش زینبی بعد از انتخاب پس از ارتحال حضرت امام خمینی(ره) زمانی که اخبار اعلام کرد مجلس خبرگان رهبری، مقام معظم رهبری حضرت امام خامنه ای را به عنوان رهبر انتخاب کرد یه آرامش خاصی در دل ماها ایجاد شد همانند همان که در روایت داریم حضرت ابا عبدالله دست مبارک خویش را بر سینه حضرت زینب کبری سلام الله علیها گذاشت و حضرت زینب دلش آرام گرفت شنیدن این خبر حتی شیرین از خبر آزادی از اسارت بود . 🔹آزاده تکریت ۱۱
باقر تقدس نژاد | ۱۰ ◾خدابیامرز بی اندازه شوخ بود! «کریم پناه» از طریق کارخانه و چهل و پنج روزه اعزام شده بود که از شانسش، خورد به عملیات و اسیر شد. زمان اسارت چهار فرزند داشت که همش بیادشون بود دلتنگی میکرد. خیلی هم شوخ بود. لحظه اولی که ما رو اسیر کردند، یه سرباز عراقی، همه رو به ستون یک کرد و حرکت داد به سمت خطوط خودشان. مرحوم کریم پناه، نفر اول و من نفر دوم این صف بودیم. سربازای عراقی دوره مان کردند. از رو به رو و از روی ارتفاع، یه سرباز عراقی، در حالی که دستهاشو به آسمان بلند کرده بود با دو به سمت ما حرکت کرد و یه چیزایی هم با صدای بلند می گفت. هنوز با فحش های عراقی ها آشنا نبودیم اما نوع رفتارش نشان میداد که قصد بدی داره. به محرم گفتم مواظب باش، برگشت و با سادگی بی آلایشش گفت: اینام آدمن یعنی نگران نباش. بعد دستاش رو به هوا بلند کرد و به زبان گیلکی گفت: سللللااامم تی چاااکررم. هنوز حرفش تمام نشده بود که سرباز عراقی بهش رسید و دو تا دستهاش رو گذاشت روی شانه های محرم، این رفیق ما هم فکر کرد که می‌خواد بغلش کنه، رفت که سرباز عراقی رو بغل کنه، اون نامرد با زانو محکم گذاشت وسط دوتا پاهای محرم. چنان زد که نفس محرم بند اومد. سربازایی که اول ما رو اسیر کرده بودن رسیدند و اونو از ما دور کردند، محرم خم شد و شکمش رو گرفته بود وای وای می کرد و به گیلکی فحش های چاواداری می‌داد، چنان فحش میداد که انگار سرخیابان دعوا کرده. خوشبختانه اونا متوجه نمی شدند. بلندش کردیم و راه افتادیم. تا ساعاتی از درد به خودش می پیچید و ناله میکرد. بعد از بازجویی اول و انتقال به سلیمانیه فرصتی پیش آمد که از دستشویی استفاده کنیم. وقتی نوبت محرم شد و رفت، دیدیم با ناراحتی برگشت، آقا مهدی که خودش هم مجروح بود، پرسید: چی شده؟ گفت: یکی نیست! همه متعجب پرسیدیم:یکی نیست؟! چی یکی نیست؟! جواب داد: یکی از اعضای انسان ساز بدنم نیست. ترکیده.جواب خانمم رو چی بدم.!؟ تو اون شرایط، از خنده منفجر شدیم. ما کجا بودیم و در چه شرایطی و اون کجا بود و در چه فکری! آقا مهدی یه مقدار دلداریش داد و آرامش کرد. بعد از اینکه ما رو به استخبارات منتقل کردند، مرتب همین رو می گفت، یکی نیست. یه شب که کتک مفصلی خورده بودیم و تمام بدنمان درد میکرد، نیمه های شب دیدیم یکی فریاد می زنه، اومد اومد. با هول و ولا بیدار شدیم و دیدم آقا محرمه. چیه محرم ؟ چی شده؟ جواب داد: اومد، بالاخره اومد. خیالم راحت شد. لحظه ای هاج و واج نگاش کردیم و زدیم زیر خنده. تمام دردهایمان یادمان رفت. بازم با عرض پوزش، براثر ضربه، یکی از بیضه هاش رفته بود بالا و بعد که شکمش رو ماساژ داد بود برگشته بود سرجاش و این داشت بال در می آورد. ببخشید که یه کم بی ادبی بود. روحش شاد. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مؤمن|۳۴ شهرت: عباس نجار نجار فضول! یک روز صبح موقع هواخوری نگهبان جبار آمد گفت: «وولک» ابزار نجاری را بردار بریم بیرون، منم اًره، چکش، کمی میخ و چسب را آماده کردم و از اردوگاه خارج شدم و حدود ۲۰۰ متر اگر اشتباه نکرده باشم دور شده بودیم که من از فرصت استفاده کردم و سعی کردم یواشکی همه جا را رصد کنم که یکهو نگهبان جبار گفت:(ماکو شوف)نگاه کردن ممنوع! منظورش این بود که سرت پایین باشه فقط دنبالم بیا قبلا با جبار تو اردوگاه شوخی داشتم، به خاطر همین وقتی که جبار جلو حرکت می‌کرد من از پشت سر خودم را محکم زدم به جبار، اول ترسید! دستش را بلند کرد بزنه، من خندیدم و گفتم:شما گفتی:موقع حرکت سر پایین، منم سرم پایین بود شما را ندیدم! از این حرف من خنده‌اش گرفت مرا نزد. رسيديم جلوی درب ملحق که به اردوگاه لفته معروف بود، از درب رفتیم داخل کنار سرويس‌های بهداشتی.اردوگاه لفته مثل قلعه بود، دور تا دور اردوگاه اتاق‌های کوچک بود.روی پشت بام سیم خاردار کشیده بودند.صحن حیاط اردوگاه خیلی کوچک بود، اگر اشتباه نکنم(۲۰×۱۵ متر بود)درب چوبی یکی از سرویس‌های بهداشتی از همدیگر جدا شده بود و شروع کردم به تعمیر که کلا ۱۰ دقیقه بیشتر کار نداشت ولی این‌قدر طول دادم که بتوانم بین بچه‌های ملحق‌ که همان لحظه، نوبت هواخوری داشتند شاید اشنایی پیدا کنم ولی جبار و مسئول اردوگاه، اجازه ندادند که بچه‌ها نزدیک من بشوند.من هم از فرصت استفاده کردم با چکش چنان روی انگشت شستم کوبیدم که منجر به خون‌ریزی شد.در این لحظه حساس جبار چند نفر از بچه‌ها را صدا کرد گفت:پارچه بیارند مگر پارچه پیدا می‌شد؟؟دو نفر آمدن نزدیک تا‌ می‌خواستم بپرسم چند نفر هستید؟از کدام لشکر؛کدام عملیات؟که جبار متوجه شد اون دو نفر را از من دور کرد.منم انگشت شستم را داخل قوطی چسب چوب کردم، گرفتم جلوی آفتاب خشک شد و خونش بند آمد.از اردوگاه که خواستم خارج شوم.لفته یک بسته سیگار داد، خواستم یک نخ سیگار روشن کنم شخاط یا همون کبریت نداشتم، جبار یک فندک اتمی داد، سیگار رو روشن کردم و فندک را گذاشتم جیبم،جبار با اون قد کوچکش خواست فندک را از من بگيره که‌ به سمت درب اردوگاه خودمان حرکت‌ کردم.آخرش فندک را به‌ یادگاری داد و موقع آزادی با خودم اوردم ایران. ملحق کوچک و دور تا دور آن اتاق بود و بیرون از اردوگاه دیده نمی‌شد.خیلی اردوگاه خفه‌ای بود.خدا را شکر کردم که اردوگاه خودمان و آسایشگاه‌ها بزرگ و کمی بهتر از ملحق است. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
سید محسن نقیبی| ۴ ▪️باید لخت شوید که مرض پوستی نگیرید! بعد از اینکه تعدادی از بچه‌ها مریضی پوستی یا همان «گال»گرفتند.بند ۳ و ۴ اردوگاه تکریت ۱۱ یعنی حدود ۶۵۰ الی ۷۰۰ نفر را گفتند که باید از این ببعد با فقط شورت قدم بزنید.این یک تصمیم غلط از سوی عراقی‌ها بود.لخت شدن همه و قدم زدن با شورت و در معرض آفتاب قرار گرفتن شاید تأثیر داشت.اما ضرر اجتماعی هم داشت و راهش پیشگیری بود نه این مسائل البته عراقی‌ها اصرار داشتند علت این کار فقط جلوگیری از مبتلا شدن به«گال»یا همان(جرب)است به حال بچه‌ها به اجبار به دستور نظامی نظامیان عراقی تن دادند.البته به جزء تعدادی اندکی حدودا بیست نفر که از دستور تمرد کردیم و‌ حاضر نشدیم به هیچ قیمتی لخت شویم. عراقیها همه افرادی که لخت نشدند را جمع کردند و سؤال کردند:«این دستور برای حفظ سلامتی خود شما هست شما چرا لخت نشدید؟»پاسخ ما این بود که لخت شدن موجب خوب شدن نمی‌شه بلکه ضرر داره،البته این بهانه بود و استدلال اصلی ما این بود که لخت شدن هم زشت و قبیح است.اگر الان میگن با شورت قدم بزنید حتما فردا میگن شورت در هم بیارید! ما تنبیه شدیم از جمله آنها که تنبیه شدند«عبدالامیر چاوشی» از دوستان اصفهانی بود که می گفت:با باتوم به سرش زدند و چند روز بعد گفت دیگه چیزی نمی بینم!البته فیلم برای ترساندن عراقي‌ها بود.به هر حال وقتی عراقی‌ها نافرمانی و مقاومت بچه‌ها را در مقابل این دستور خود دیدند،بطور غیرمستقیم کوتاه امدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65