eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
مسلم همائی| ۱ «خضر کُرد» در اسایشگاه دو, ما یک نفر پیرمرد کُرد داشتیم به نام «خضر» معلوم نبود بسیجی بود یا ارتشی یا شخصی! خودم باورکنید تا روزه اخر اسارت ندانستم اون بنده خدا چطور به اسارت درآمده بود! به ما می‌گفت من کُرد و بچه بوکان هستم من نه بسیجی هستم نه سرباز ولی همش عراقی ها کتکش می‌زدند مخصوصا با کابل از سرش می‌زدند. بیچاره سرش اصلا مو نداشت برای همین جلب توجه می کرد عراقیها هم روی سرش می زدند! دیگه من بعد ازادی، خبردار نشدم که این بنده خدا چی شد . احتمال هم داشت این هم از همان شخصی هایی بود که کُردهای ضدانقلاب همشهریش، دزدیده بودند و به عراقیها فروخته بودند! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۱ ▪️بجای شپش، ما داشتیم از بین می رفتیم! 🔹 به دلیل عدم بهداشت، شپش در میان بچه های «ردهه» (درمانگاه) بسیار زیاد شده بود. بعثی ها هم گازوئیل آوردند و روی تمام پتوها را گازوئیلی کردند. تا مدت ها تمام هيكل مان بوی گازوئیل می‌داد. از شدت بوی تند و بد این گازوئیل، همه موجودات زنده نابود می‌شدند اما شپش‌ها هنوز سالم و سرحال بودند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۲ ▪️پرستار عراقی خوشحال بود! «حاج محسن جام بزرگ» از فرماندهان رشید واحدهای عملیاتی غواص همدان کنار من بود. چند تیر به نقاط مختلف بدنش خورده بود از جمله یک تیر به پایش اصابت کرده بود و پایش را آتل گرفته بودند. یک روز او را برای عمل جراحی بردند و بعد از مدتی در حال بیهوشی او را برگرداندند. حالش خیلی بد بود و هذیان می گفت. صدایش کردم ولی جواب نداد. نگرانش بودم. با این که حالم بد بود چند بار خودم را بالای سرش رساندم تا این که به هوش آمد. متأسفانه در اتاق عمل نتوانسته بودند گلوله را از پایش بیرون بیاورند. حالش روز به روز بدتر می شد. هرچه میخورد بالا می‌آورد. به نظر می‌رسید شهادتی دیگر در راه است. هرچه اصرار می کردم که غذا بخورد نمی خورد. داشت دستی دستی خودش را به کشتن می‌داد. یک روز که دوباره غذایش را پس زد بالای سرش رفتم و با عصبانیت فریاد زدم: چرا ناز می‌کنی؟ بخور دیگه!. با لحن مظلومانه ای که دلم را آتش زد گفت: به خدا ناز نمی‌کنم هرچی سعی می‌کنم بخورم نمی‌تونم، بالا میارم. خیلی او را دوست داشتم و دیدن آب شدن لحظه به لحظه او برایم سخت بود. هر روز مقدار زیادی چرک از پایش بیرون می‌کشیدند تا این که یک روز پرستاری آمد و شروع کرد به فشار دادن پایش تا چرکهایش را خارج کند. بعد از فشار دادن محل زخم ناگهان تیری که با عمل جراحی هم نتوانسته بودند خارج کنند خود به خود از پای محسن بیرون آمد. پرستار با خوشحالی خبر را برای دکتر برد و ما هم خیلی خوشحال شدیم. اینگونه بود که با اعجازی دیگر جان یکی از بندگان خوب خدا در دل خاک دشمن حفظ می شد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۳ ▪️حبیب شیرازی می توانست زنده بماند! یکی دیگر از مجروحانی که با ما بستری بود یک بسیجی شیرازی بود به نام «حبیب.» یک پایش از زیر زانو قطع شده بود. «حبیب» خیلی چاق بود و با یک پا به زحمت خودش را جابجا می کرد. یک روز با اینکه هنوز زخم محل قطعه پایش خوب نشده بود، بدون اینکه محل قطعی پا را آزاد بگذارند آن را گچ گرفتند. این کار باعث شد پایش چرک کند. من به پرستار ها موضوع را گفتم اما آنها اعتنائی نکردند. او را خیلی زود از پیش ما بردند و ما دیگر اطلاعی از او نداشتیم. بعد از مدتی که به اردوگاه ۱۱ منتقل شدیم از بچه ها سراغ «حبیب» را گرفتم که گفتند به دلیل بی‌توجهی بعثی‌ها پایش بعد از مدتی کرم زد و حبیب به شهادت رسید. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۴ ▪️تو هر چی می تونی بخور بقیه رو بده من! دو ماهی که گذشت وضعیت غذا بهتر شد البته برای من خیلی فرقی نمی‌کرد چون خیلی کم غذا می‌خوردم و تقریباً قادر به حرکت هم نبودم. ساعت بیولوژیکی‌ام هم تغییر کرده بود. شام که می آوردند اصلاً اشتها نداشتم اما نصف شب که گرسنه می شدم، به سختی کمی نان می‌خوردم. یک شب گرسنه ام شد. از «حسین» خواستم برایم نان بیاورد. او کمی نان آورد، به «حسین» گفتم تو بخور گفت تو بخور. گفتم ، من فقط یک کم از روی این نون ها رو می‌تونم بخورم چون نان های ساندویچی داخلش خمیر بود و اصلا نمی‌شد داخلش را خورد. او گفت تو هرچی می‌تونی بخوری بردار بقیه رو به من بده چون برا من فرقی نمی‌کنه. منظورش این بود که از بس در اردوگاه الرشید گرسنگی کشیده ام که دیگر برایم فرقی نمی کند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
محسن محمدی آراکی| ۱ ▪️گروهبان عراقی عذاب وجدان گرفت! بعد از ارتحال امام خمینی (ره) بخاطر عزاداری برای امام، ما را اول چند روز انفرادی بردند و بعد به قسمت ملحق که به اردوگاه «لفته» معروف بود بردند و از آنجا هم به اردوگاه ۱۸ بردند. یک روز که داشتیم کف حیاط اردوگاه را با دست جارو می‌زدیم من یه سکه عراقی پیدا کردم بعد از انجام کار، یه گروهبان عراقی بود که انسان خوبی بود، من که دیدم سکه بدرد من نمی‌خوره و ممکن است یه وقت تو تفتیش ها پیدا کنند و کار دستم دهد سکه را به اون گروهبان دادم، گروهبان عراقی تا سکه را گرفت نامردی کرد و یه کشیده اب دار تو گوشم زد که برق از چشمام پرید. آن روز گذشت ولی فردای ان روز همان گروهبان امد و دنبال من می گشت. منم ترسیده بودم، فکر می‌کردم می خواد دوباره بزنه ولی به عکس وقتی من را دید گفت: اون سکه که به من دادی باهاش می شد فقط یه شخات(کبریت) خرید درسته ارزشش کم بود ولی من از کار خودم پشیمان شدم و از اینکه تو‌ را زدم وجدانم ناراحت بود برای همین برات یک کبریت و یه بسته سیگار سومر خریدم! من را حلال کن. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۵ ▪️با چسب جای زخم را بستم! بعضی از بچه ها که حال‌شان بهتر شده بود کارهای بچه ها را انجام می‌دادند و کار تقسیم غذا و شستن ظرفها را به عهده داشتند. حتی بعضی وقت ها جای بچه ها را هم تمیز می‌کردند. گفتنش آسان بود ولی باید آدمی آن صحنه ها را می‌دید تا بچه ها را درک می کرد. از جمله این بچه های فداکار، «حسین سلطانی» بود. فداکارانه فقط با داشتن یک دست کارها را انجام می‌داد. بعضی مواقع دکتر می آمد و وقتی میدید بعد از ۵۰ روز هنوز از شیلنگ چرک خارج می شود، تعجب می کرد و می گفت شیلنگ باید داخل ریه ام باقی بماند. مدتی گذشت و بوی تعفن بخیه ها آزارم می‌داد. بخیه ها باید هر چند روز یک بار عوض می شدند ولی عراقی‌ها این کار را نمی‌دادند! یک روز از دکتر خواستم بخیه ها را عوض کند او نیز اندکی از شیلنگ را بیرون کشید و دوباره آن را بخیه زد. مدتها بعد، یک روز که برای آمار صبحگاه آماده می‌شدیم ناگهان شیلنگ خود به خود بیرون آمد. نگهبان را صدا زدم او بی خیال آمد پشت درب اتاق و گفت: «چی می خوای؟ گفتم شیلنگ از کمرم اومده بیرون، برایم یه کم چسب بیار» مقداری چسب آورد و من با چسب جای سوراخ کمرم را بستم تا میکروب و آلودگی وارد ریه ام نشود. به همین روال زخم خود به خود خوب شد. البته تیر دو جای ریه ام را سوراخ کرده بود و کنار ستون فقراتم باقی مانده بود. 🔸بعد از آن حالم به سرعت بهتر شد این موضوع باعث شد مقداری از کارهای اتاق مثل ظرف شستن را به عهده من بگذارند. علاوه بر این مقداری از کارهای بچه ها را تا آنجا که می‌شد انجام می‌دادم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۶ ▪️حالا دیگه سرم زدند،حالت خوب میشه «اسفندیار کرد» یکی از کسانی بود که در این مدت، توفیق خدمت به او نصیبم شد. «اسفندیار» نوشهری بود. او از ناحیه کمر با گلوله و ترکش خورده بود و از کمر به پایین فلج شده بود. به همین خاطر نمی توانست خود را کنترل کند. زخمهایش هم عفونی شده بودند و بوی بدی می‌داد و کسی به او نزدیک نمی‌شد. خیلی کم غذا می خورد و بسیار پژمرده و لاغر شده بود. بعثی ها هر روز صبح او را روی تشک پلاستیکی اش روی زمین می‌کشیدند و بیرون می‌بردند و توی هوای سرد با فشار آب سرد او را می‌شستند. وقتی او را باز می‌گرداندند همه بدنش از سرما می لرزید. نمی دانم پیش آنهایی که این کار را می‌کردند اصلاً انسانیت معنایی داشت یا نه. هیچ انسانی که فقط بویی از انسانیت برده باشد حاضر نبود این رفتار را با یک حیوان داشته باشد چه رسد به انسان! بعضی وقتها ما خودمان اسفندیار را بیرون می‌بردیم و بعثی ها او را می شستند و دوباره او را برمی‌گرداندیم و رویش پتو می‌انداختیم. گاهی بالای سرش می‌رفتم و با او درد دل می‌کردم. با هم انس گرفته بودیم، او هم مثل بقیه بچه هایی که نمی توانستند حرکت بکنند همیشه با نگاهش من را دنبال می کرد. وقتی نگاه هایش را می دیدم شرمندگی عمق وجودم را می‌گرفت. شرمندگی از این که نمی‌توانم برایش کاری بکنم. می‌دانستیم با این وضعیت شهادتش حتمی است. یک روز حالش خیلی بد شد مرتب استفراغ میکرد حتی آب هم می خورد بالا می‌آورد. دو روزی به همین منوال گذشت و هر چه به بعثی ها گفتیم حداقل به او یک سرم وصل کنید، گوششان بدهکار نبود. روز سوم یکی از پرستارهای عراقی به نام «حمید» که آدم مهربانی بود یک سرم آورد و با زحمت رگ اسفندیار را پیدا کرد و توانست سرم را وصل کند امیدوار بودیم که با این سرم حالش بهتر شود. خیلی خوشحال شدم و با شادمانی به اسفندیار گفتم: «حالا دیگه بهت سرم زدند و حالت خوب میشه.» اما مثل این که او می‌دانست این کارها فایده ای ندارد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۷ ▪️و سرانجام … یک روز «حمید» پرستار خوش قلب و مهربان عراقی یک عدد پرتقال با خودش آورد و از من خواست که آن را پوست بکنم. پوست پرتقال را کندم، پرتقال را از من گرفت و تکه تکه در دهان اسفندیار گذاشت. اسفندیار سعی می‌کرد با چرخاندن سرش از خوردن پرتقال‌ها امتناع کند. می‌گفت نمی‌تونم، استفراغ می‌کنم، ولی حمید چند قاچ پرتقال توی دهانش گذاشت و از او می‌خواست که بجود. اسفندیار چند بار سعی کرد پرتقالهای نیمه جویده را قورت بدهد ولی نتوانست. خیلی ترسیده بودم ، اسفندیار باز هم سعی کرد ولی نشد پرستار هول شده بود و نمی دانست چه کار کند. اسفندیار نفس نمی کشید و چشمانش بی حرکت باز مانده بود. دکتر را خبر کردند. دکتر بعد از مدتی لنگان لنگان آمد با حالت طلبکارانه نگاهی به پیکر نحیف اسفندیار انداخت و چشمان بازش را برانداز کرد و گفت: «هذا ميت ليش زاحمتونی لنا؟!» یعنی ! اینکه مرده چرا مزاحم من شدید و منو تا اینجا کشوندید؟! حمید که ترسیده بود با دستپاچگی گفت: سیدی هذا هسه جان حی» یعنی قربان همین الآن زنده بود و به من اشاره کرد و گفت «سیدى هذا شاهد!». یعنی؛ این شاهده، من نیز تایید کردم. در همین موقع اسفندیار آخرین نفسش را با صدای بلندی کشید، شاید می‌خواست آن پرستار بدبخت را از تنبیه نجات دهد، یا شاید هم... دکتر بالای سر اسفندیار رفت و چند بار قفسه سینه اش را فشار داد و دیگر هیچ...اسفندیار تمام کرده بود! ▪️فریاد نابجا اسفندیار گه گاه که می‌توانست صحبت کند با من درد دل می‌کرد. فامیلی اش را به خاطر نداشتم، فقط می‌دانستم بچه نوشهر است در آن ردهه حال من از بقیه به نسبت بهتر بود. کارهایش را می‌توانستم انجام دهم، لذا مرتب چشمش دنبالم بود. هر بار از پیش رویش رد می‌شدم تمام مسیر حرکتم را دنبال می کرد. یک بار از دستش عصبانی شدم و به او گفتم چی از جونم می‌خوای؟ چرا این قدر نگام می‌کنی؟ من هم مثل تو اسیرم و کاری از دستم برنمیاد». او جواب نداد و با چشمان مظلومش فقط نگاهم کرد. این سکوت معنی دار او، تیری بر قلبم نشاند. از کارم پشیمان شدم و خودم را نفرین کردم. خیلی زود با بوسه ای بر گونه های استخوانی اش دوباره با او آشتی کردم.امروز که بعد از سال های طولانی در حال نوشتن خاطراتم هستم از آن فریادی که بر سرش کشیدم دچار عذاب وجدان هستم. او واقعاً کسی را نداشت و به علت بوی بد زخم هایش کسی از بعثی ها و پرستارها به طرفش نمی آمد. بچه ها هم اکثراً توان حرکت نداشتند. لذا حق داشت که کوچکترین محبتی ولو ناچیز شیفته اش کند. یک عکاس آوردند تا از جنازه عکس بگیرد و بعد پیکر مطهر اسفندیار را بردند. ▪️ مراسم ترحیم عصر یا فردای آن روز توی همان اتاق برای «اسفندیار» مراسم ترحیم گرفتیم. یکی از بچه ها که صدای خوبی داشت قرآن می‌خواند و همه ما ساکت بودیم. بغض غم آلودی گلویم را گرفته بود. ناگهان یکی از نگهبانها وارد شد و با تعجب مشاهده کرد که همه ساکت اند. دقیق که شد متوجه شد که مراسم مربوط به شهید است و یکی مشغول تلاوت قرآن است. آن لحظه کاری نکرد اما بعد از مراسم وارد سالن شد و با تبختر خاص بعثی ها گفت: «هذا الاعمال هنا ممنوع». یعنی؛ کسی حق نداره اینجا از این کارها بکنه و شروع به تهدید بچه ها کرد و رفت. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۸ ▪️عازم اردوگاه(قتلگاه) شدیم! بیمارستان با همه خاطره هایش تمام شد و بعد از بردن تعدادی از همرزمان از جمله حاج محسن و حبیب و بقیه بچه ها از بیمارستان، نوبت به ما رسید. یک روز که نماز ظهر را خواندم و منتظر بودم تا عصر شود و نماز عصر را هم بخوانم یک عراقی بدیمن با لیستی در دست وارد شد. می‌دانستم دیگر نوبت به ما رسیده. به نظرم صحنه قیامت مجسم شد. لحظه ای تصور کردم نام کسانی را که قرار است به جهنم بروند می‌خواند. ناگاه خواند: «احمد عبدالزهرا جاسم». از خدا میخواستم ای کاش حالم خوب نمی‌شد و هرگز به اردوگاه نمی‌رفتم. اخبار شکنجه های وحشتناک در زندانها بیمارستان را در نظرمان بهشت جلوه می‌داد، اما الان دیگر حالم خوب شده بود و طاقت شکنجه را داشتم. پس در منطق اینان باید شکنجه می شدم و برای جلوگیری از تبعیض میان اسرا به شکنجه گاه می‌رفتم. باید برای رفتن آماده می‌شدیم، به کجا! نمیدانم. شاید زندان الرشيد يا زندان اليزيد يا الصدام و یا هر ناکجا آباد دیگر. به هر جهت هرجایی ممکن بود ببرند بجز بیمارستان. 🔸برای آماده شدن به زمان زیادی احتیاج نداشتم. تنها دارایی‌ام جانم بود و یک دشداشه عربی، فقط همین. همه چیز به سرعت مرگ اتفاق افتاد، به همان سرعتی که ملک الموت جان را می ستاند. حتی فرصت ندادند نماز عصرم را بخوانم. 🔸نزدیکی های ساعت ۲ یا ۳ بعد از ظهر ۱۳۶۵/۱۲/۱۳، من و ۸ نفر دیگر که حالشان قدری بهتر شده بود، از جمله یکی از بچه های آبادان که یک پایش قطع بود را سوار اتوبوسی کردند. اتوبوس از «بیمارستان ۱۷ تموز» به مقصدی که برای ما نامعلوم بود حرکت کرد. بعد از حدود ۲ ساعت به مرکز حکومت یزید زمانه یعنی بغداد رسیدیم. ما را به یک پادگان نظامی که ظاهراً الرشید بود بردند ولی اتوبوس بعد از چند بار چرخیدن در محوطه پادگان از آنجا خارج شد. اتوبوس را بیرون پادگان نگه داشتند. من از فرصت استفاده کردم و توی اتوبوس مشغول خواندن نماز عصر شدم که اتوبوس راه افتاد. بعثی ها که من را در حال نماز دیدند، انگار چیز عجیبی دیده اند. می‌دانستم برای این نماز بی حال باید هزینه زیادی بپردازم، اما نمازم همه چیزم بود. حتی نوع بی حالش! بین راه به شب خوردیم آنها پیاده شدند و شام خوردند به ما هم آب دادند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۹ ▪️«هذا مَوْضِعُ کَرْب وَ بَلاء! در هنگام انتقال به اردوگاه ، نگهبان‌ها برای استراحت و غذا، توقف کوتاهی داشتند و سپس بدون اینکه فرصت استراحتی بما داده شود اتوبوس دوباره راه افتاد. بعد از مدتی به یک شهر رسیدیم. از شیشه اتوبوس بیرون را نگاه کردم. وضع حجاب زنها افتضاح بود. سربازان با دیدن یکی از زن هایی که بی حجاب سر کوچه ایستاده بود شروع کردند به متلک گفتن. آن جا ظاهراً شهر تکریت زادگاه صدام بود. اتوبوس از شهر خارج شد و بعد از مدتی به یک اردوگاه رسیدیم، با اتوبوس از سیم خارداری به قطر تقریباً ۲۰ متر عبور کردیم و وارد محوطه آن اردوگاه شدیم و همان اول اردوگاه توقف کردیم. اردوگاهی با ساختمانهایی زشت و قدیمی و حیاطی خاکی. فضای تاریک اردوگاه مخوف و وهم انگیز بود. سربازان کلاه قرمز توی محوطه به سرعت، هر چه دَم دستشان بود بر می داشتند. بیشترشان کابل برق سه فاز قطور سیاه رنگی دستشان بود. بعضی‌ها هم چوب یا نبشی آهنی یا چیزهای دیگری داشتند. چون رشته تحصیلی ام برق بود کابل سه فاز را خیلی خوب می‌شناختم. البته تا آن روز بجز کاربرد انسانی اش یعنی انتقال برق کاربرد دیگری برایش تصور نمی کردم. ولی آن شب قرار بود کاربرد جدید و غیر انسانی اش را هم از عمق وجود درک کنم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۹ ▪️چه خوش آمد گویی گرمی! وقتی به اردوگاه رسیدیم همه نگهبان ها جمع شدند پای اتوبوس و یک کوچه درست کردند. اگر از اخبار تونل مرگ خبر نداشتی شاید تصور می‌کردی چه آدمهای خوبی اند که این وقت شب استراحت شان را رها کرده و برای استقبال و خوشامدگویی دم اتوبوس جمع شده اند. یکی از نگهبان های توی اتوبوس پایین رفت تا تأییدیه تحویل اسرا را بگیرد. یکی از نگهبان های اردوگاه به نام «قیس» که چشمان شيطانی عجیبی داشت بالا آمد، نگاهی به ما کرد و نیشخندی زد. مثل این که نمی توانست صبر کند تا مراحل اداری تحویل ما به اردوگاه انجام شود. خواست با نیشخند ضربه ای بزند تا لحظه شروع تونل مرگ دلی از عزا درآورد. بالاخره ساعت جشن گرگ ها بعثی فرا رسید. برگه تحویل صادر شد و دستور دادند که پیاده شویم. کلاه قرمزها در دو ستون پای اتوبوس ایستادند. هر کسی از اتوبوس پایین می آمد، می بایست از بین این دو ستون رد می شد. یاد حرفهای «حسین سلطانی» افتادم که توی بیمارستان ۱۷ تموز از تونل مرگ زندان الرشید گفته بود. ظاهراً قرار بود تا لحظاتی دیگر صحنه ای از برخورد سنگ و شیشه به تصویر کشیده شود. تصویری از شیشه‌هایی که شکسته می‌شوند ولی نمی شکنند گرگهایی در انتظار به دام افتادن صید بودند و صیدهایی که آرام پا بر دام می نهادند. گویی ابراهیم بود که به سوی آتش نمرود می رفت، آرام و مطمئن آن ها سنگ و هیزم در دست آمده بودند تا شیشه‌های عشق را بشکنند و ابراهیم های استقامت و ایثار را با شعله‌های عداوت و سبعیت خویش به آتش بکشند. اکنون باید برای هر یک از ما تونل مرگ مخصوصی را مهیا می کردند تونلی تونلی که ابتدایش درب ورودی اردوگاه تکریت ۱۱ بود ولی انتهایش نامعلوم. شاید بهشت، شاید هم جهنم. بدشانسی آوردیم چون تعدادمان کم بود می‌توانستند برای هر کدام مان جداگانه تونل مرگی تشکیل دهند. این جوری بیشتر لذت می بردند و تفریح می کردند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65