eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
634 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
902 ویدیو
13 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار کاملا صحیح و واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی می‌باشد. انتشار مطالب با ذکر منبع بلامانع است. از پذیرش تبلیغات غیرمرتبط معذوریم. ارتباط با کانال @Powms69
مشاهده در ایتا
دانلود
تجمع مردمی دانشجویی در پی حمله به کشور یمن 🔹امشب ساعت ۲۱:۳۰ 🔹مقابل سفارت انگلیس 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
13.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 چهره‌های مصممی که موفق‌ترین عملکرد را در عملیات کربلای چهار داشتند و جاده البحار را به تصرف درآوردند. گردان کربلا غواصان گروهان نجف اشرف آموزش آبی خاکی، پلاژ اندیمشک به فرماندهی سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
دعای روزانه ماه مبارک رجب المرجب 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 "یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ"‌ ای که برای هر خیری به او امید دارم وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ و از خشمش در هر شری ایمنی جویم یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ‌ ای که می‌دهد (عطای) بسیار در برابر (طاعت) اندک یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ‌ ای که عطا کنی به هر که از تو خواهد یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ‌ ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد و مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ و نه تو را بشناسد تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً از روی نعمت بخشی و مهرورزی اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ عطا کن به من بخاطر درخواستی که از تو کردم جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی و بگردان از من بخاطر همان درخواستی که از تو کردم اِیّاکَ جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ همه شر دنیا و شر آخرت را فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ. زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ و بیفزا بر من از فضلت‌ ای بزرگوار یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ‌ ای صاحب جلالت و بزرگواری یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ‌ ای صاحب نعمت و جود یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ‌ ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ برحمتک یا ارحم الرّاحمین   🌷با تبریک فرارسیدن ماه رجب خدمت رجبیون. 👆این دعا با مضامین بلند تقدیم به شما عزیزان. التماس دعا 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌺 دلم خواهد که من طاهر بِگردم به درگاهِ شما زائر بِگردم دُعایِ من بُوَد بعدِ نمازم اِلهی زائرِ باقر (؏) بِگردم 🌹ولادت امام محمد باقر (ع) بر عموم مسلمانان و محبان حضرتش مبارک باد🌹
♦️ دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۶ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹هوا تاریک بود. فرهاد برزگر، فرمانده دسته ما بود. فرمانده محور رحیم محمودی و معاون او محمد رضا غلامی بود. غلامی بیشتر با ما بود. آقا محمد رضا که نیروی زبده شهید چمران بود، معمولاً رضا غلامی کنارش بود و آن موقع که ما آمدیم مصادف شد با عملیات حضرت عباس (س) قرار بود سه تا خاکریز دشمن را بگیریم و بعد از آن سه تا، پلی در بستان به نام پل علوان بود، ما باید به سوی پل پیشروی می‌کردیم. قرار بود از خاکریز خودمان تا خاکریز دشمن از میدان مین جایی که معبر زده شده بود، کانال بزنیم که نیرو توی دشت نروند و از کانال حرکت کنند تا دشمن نیروها را نبیند. حدود یک ماه و نیم در این محور، کارمان کانال کشی بود. هر شب آنجا می‌رفتیم، هم کار و هم شناسایی می‌کردیم، برای کانال‌کشی تقسیم کار کردیم. بین ۳ تا ۱۱ نفر در این محور بودیم. بعضی از دسته‌ها ۷ یا ۸ نفر بیشتر نبودند. حدود ۲۵ نفر آنجا بودیم. معمولاً از هر دسته ۴ - ۵ نفر برای شناسایی می‌رفتند و بقیه بیل و کلنگ برمی‌داشتند و به کار کانال‌کشی می‌پرداختند. ارتفاع این کانال تا سر بود، یعنی رزمنده که وارد آن می‌شد، دشمن نمی‌توانست او را ببیند. جالب اینجا بود که این کانال دور تا دورش درخت بید بود و اصلاً دیده نمی‌شد آنجا کانال باشد. کانال هم مستقیم به میدان مین دشمن می‌خورد. وقتی از کانال بیرون می‌آمدیم با اولین مین دشمن برخورد می‌کردیم. بعد یک مقدار سمت راست سینه خیز می.رفتیم تا به معبر می‌رسیدیم. یک ماه و نیم کار سپری شد و کانال به پایان کارش رسید. یک شب که کانال تمام شد ما به میدان مین رسیدیم. فکر می‌کنم اواخر تیر یا مرداد بود که کانال تمام شد. زمین سفت و سنگی بود. معمولاً قبل از اذان شام را می‌خوردیم، بعد نماز مغرب و عشاء را به جا می‌آوردیم و فعالیت‌های کانال‌کشی شروع می‌شد. حتی شب‌هایی که مهتاب بود کار می‌کردیم، چون اصلا دشمن ما را نمی‌دید. مگر این‌که نیروهای گشتی دشمن می‌آمدند که کار را تعطیل می‌کردیم و پنهان می‌شدیم تا این پروژه لو نرود. در آن زمان پشه فراوان بود و ما موادی که به آن «ماتیک می‌گفتند به صورت و دور تا دور گوش‌هایمان می‌مالیدیم.» بعد حسین علیقلی مقنعه‌هایی درست کرد که فقط چشم‌هایمان معلوم بود. شبیه مقنعه خانم‌ها. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
❣از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می‌کرد، چند جوان بسیجی را دید که با حاج امرالله، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی می‌کردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را می‌بیند که کناری ایستاده، خطاب به او می‌گوید: آهای جوان، چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌کنی؟ تا حالا ندیده‌ای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمده‌ای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد، گونی‌های سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه می‌کنند که این جوان، کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش می‌ایستد. مهدی باکری فقط می‌گوید: حاج امرالله، من یک بسیجی‌ام. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️سـومین روز عملیـات کــربلای پنـج بود. تو محاصره و آتش شدید دشمن، نشسته‌ نشسته رفتیم سمت سنگـر بغلی، عبـاس حصیبی و علـی شـاه‌آبادی دوتایی، توی سنـگر، کنـار هم نشسته بودند کـه یکـی از تیــرهای سیمینوف عــراقی توی سـر عباس خورده رد می‌شود، به سر علی می‌خورد هر دو در کنار هم به شهادت می‌رسند. 🌷تا ظهـر مقـاومت کـردیم وقتی عـراقی‌هـا ریختند روی سـرمان مجبـور شدیم عقب‌ نشینی کنـیم. در آن نیـم‌روز خـونیـن ۲۱ دی مــاه سـال ۶۵ از یک گروهـان ۱۱۰ نفره فقـط ۲۹ نفـر باقی ماندند. 🌷رضـا احمدی دوربین شهـید شـاه‌آبادی را برداشته و این تصویـر ماندگـار را ثبت می‌کـند. بعد هم ساعت او را که در عکس می‌بینید برای خانواده شهید برداشت. فقـط زنده‌هـا توانستند برگردند عقب و پیکـر مطهـر شهـدا جـا ماند. 🔹سال‌ ۷۵ پیکـر این دو شهـید تفحص و به خـاک سپرده شد. 🌹صلواتی به ارواح مطهر شهدا هدیه کنیم. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فناوران ایرانی، پیشرو در تولید ضدحمله‌های سایبری 🔸محققان یکی از شرکت‌های دانش‌بنیان مستقر در دانشکده تجارت و مالیه دانشگاه تهران موفق به تولید محصولات دانش‌بنیان حفظ و تأمین امنیت در حوزه فناوری اطلاعات و جلوگیری از حملات سایبری شدند. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۵۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸ماشین به حرکت درآمد و صدای صلوات‌ها بلندتر شد. از پشت شیشه به جمعیتی که دور قبر حلقه زده بودند خیره شدم. چشم بستم. دوباره باز کردم چشم بستم و زیر لب گفتم: «خداحافظ. امیر جان، ببخشید، من که برای تو کاری نکردم اما شفاعت یادت نره.» ظهر بود و خانه پُر از مهمان. حالم به هم می‌خورد. اما خودم را کنترل می‌کردم. خجالت می‌کشیدم بین آن همه زن و مرد دم به دقیقه به سمت دستشویی بروم. نه می‌توانستم بلند شوم و کمک کنم، نه حال و روزم طوری بود که یک جا بنشینم توی اتاق خوابی که پنجره‌اش به کوچه باز می‌شد. چادرم را روی صورتم کشیده و خوابیده بودم. چند زن هم توی اتاق بودند، یکی از زن‌ها گفت: دیدی علی آقا دکمه لباس امیر رو کند؟» زن جواب داد: «نه، ندیدم. چرا؟» می‌گن دکمه رو گرو برداشته. زن با تعجب پرسید: «گرو؟» گوش تیز کردم. آره دور از جونش، زبانم لال، می‌گن دکمه لباس داداشش رو کنده، قسمش داده هر چه زودتر او را با خودش ببره، شهید بشه. بلند شدم و نشستم و هاج و واج به هر دو زن نگاه کردم. می‌شناختمشان؛فامیل‌های منصوره خانم بودند. صدای قلبم را می‌شنیدم. باز هم آمده بود توی گلویم پرسیدم: «چی شده؟» زن‌ها که تازه مرا دیده بودند دستپاچه شدند و با خجالت گفتند: «هیچی!» بیچاره‌ها انتظار دیدن مرا نداشتند. بلند شدم و به داخل هال رفتم. زن‌ها داشتند سفره می‌چیدند. مردها اسباب سفره، نوشابه، نان، و سبزی را از توی راه پله می‌دادند. مادر جلوی در بود و داشت کمک می‌کرد. چشم‌هایم سیاهی می‌رفت و همه جا دور سرم می‌چرخید. مادر تا مرا دید، جلو دوید و گفت: «فرشته جان آمدی؟ کجا بودی؟ حالت خوبه؟» در دستشويی را باز کردم. دستم را گرفت و با هم رفتیم توی دستشويی که دقیقاً جلوی در ورودی بود. بوی کباب که زیر دماغم خورد، دلم زیر و رو شد. مادر چند مشت آب به صورتم زد و گذاشت هر چقدر می‌خواهم عُق بزنم. وقتی حالم بهتر شد، سرم را روی سینه‌اش گذاشتم و بوییدمش. مادر چه بوی خوبی می‌داد. این بو حالم را خوب می‌کرد. مادر خندید و گفت: «خودت رو لوس نکن! بیا بریم دختر» بعد دستم را گرفت و مرا برد توی اتاق خواب، پنکه‌ای آورد روبرویم گذاشت و روشنش کرد. دکمه‌های مانتوام را باز کرد و چادر را از سرم درآورد. چشم‌هایم را بستم. چقدر دلم می‌خواست بخوابم. علی آقا هراسان آمد توی اتاق. فرشته خانم، گلم چی شده؟ می‌خوای بریم بیمارستان؟ با چشم و ابرو اشاره کردم که نه. گفت: «ناهار می‌خوری؟!» مادر به جای من جواب داد. از بوی غذا حالش به هم می‌خوره. علی آقا با ناراحتی گفت: این‌طوری که نمی‌شه گلم، باید بالاخره یه چیزی بخوری، چی می‌خوای برات بخرم؟» گفتم: «سیب گلاب» فقط سیب گلاب. دوست داشتم و می‌توانستم بخورم. علی آقا با عجله رفت. صدای قاشق و چنگال‌هایی که به بشقاب‌ها می‌خورد از توی اتاق پذیرایی شنیده می‌شد. بوی غذا و کباب حالم را به هم می‌زد. به مادر گفتم: مادر، تو رو خدا در رو ببند. یک دفعه سرم گیج رفت، دلم زیر و رو شد. اتاق دور سرم چرخید. پلک‌هایم سنگین شد. مادر با دستپاچگی بیرون دوید، صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: علی آقا تلفن بزنین آمبولانس بیاد. فرشته ... علی آقا وارد اتاق شد، با دو مرد و یک کیسه نایلون دو سه کیلویی سیب گلاب مردها لباس فرم سرمه‌ای پوشیده بودند. یکی از مردها کیف کوچکی دستش بود. مادر تندتند شرح حالم را برای مردی که فشارم را می‌گرفت گزارش می‌داد. مرد سرمی به من وصل کرد و چند آمپول داخل سرُم فرو کرد. به یاد نقاشی علی افتادم و تیرهایی که توی بال پروانه فرورفته بود. مرد گفت: «فشارش خیلی پایینه بذارید استراحت کنه. چشم‌هایم را بستم دوست داشتم تا آخر دنیا بخوابم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
📌 شهید خرازی به روایت شهید آوینی 🔹آنان كه درباره او سخن گفته‌اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاكید كرده‌اند: «شجاعت و تدبیر» 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90