11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اولین فیلم کامل از محل اصابت موشک ها به یکی از مقرهای ترویستهای وابسته به موساد در اقلیم کردستان عراق
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔴پیشرو دیزایی کیست؟
🔹پیشرو دیزایی، مسئولیت صادرات نفت از کردستان عراق به اسرائیل را به عهده داشت که در حملات امشب سپاه کشته شد.
🔹پیشرو دیزایی صاحب گروه ساختمانسازی فالکون بود.
🔹این تاجر کُرد از نزدیک با موساد و رهبری کردستان در ارتباط بود.
گفته می شود او تامین کننده منابع مالی عملیات های تروریستی در ایران از جمله حادثه کرمان بود
🔹او همچنین مالک مجموعه شرکتهای امپایر بود که در حوزه تجارت نفت فعال بود. این مجموعه در سال ۲۰۰۳ و پس از حوادث عراق تأسیس شد و به تولید نفت مشغول بود.
🔹طبق اخبار موثق، گروه SB Falcon، یک ارتش خصوصی کوچک نیز داشت که پرسنل نظامی سابق ایالات متحده را استخدام میکرد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۹
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 به محور، بیسیم زدیم و اطلاع دادیم گفتند: عملیات را متوقف کنند. در هر حال ما این گروه پنج نفره را شمردیم دیدیم یکیشان نبود. فهمیدیم که جوانی به نام «مجید» نیست. هرچه گشتیم. اثری از مجید نبود. این چهار تن باز رفتند و آن منطقه را گشتند. حتی آنجایی که مین منفجر شده بود رفتند، اما مجید پیدا نشد. گفتند: ممکن است زخمی و به اسارت در آمده یا اینکه تکه تکه شده و شهید شده است.
روز بعد از سوی محور، گروهی آمدند و در روز روشن، دوربین بردیم و تا خاکریز دشمن رفتیم و با دوربین اطراف را نگاه کردیم. باز خبری از مجید نبود. من و حنیف برزگر تا ساعت ۱۱ صبح تلاش کردیم باز هم اثری از برادر همرزممان نیافتیم. آقا رضا، فرماندهمان گفت: در روز نروید؛ ممکن است دشمن شما را ببیند و کل عملیات لو برود. شب شد و هوا رو به تاریکی گذاشت. دو گروه پنج نفره از بچهها رفتند و من هم با آنان منطقه را تقسیم کردیم و گشتیم چیزی نیافتیم. ناچار به محور اصلی خودمان برگشتیم. ساعت ۲ شب بود که باز این دو گروه آمدند، دقیقاً محل انفجار و اطراف آن را گشتیم، باز مجید پیدا نشد. شب دوم به تلاشمان افزودیم اما او را نیافتیم. اما رضا گفت: دیگر پیگیر نشوید. فایده ندارد و کار را تعطیل کرد، اما من و خلیفه برزگر بدون هماهنگی با آقا رضا رفتیم و فکر کردیم شاید زخمی شده و جایی افتاده است. خلاصه روز سوم هرچه گشتیم او را پیدا نکردیم. دشمن سخت منوّر میانداخت و با کالیبر تیراندازی میکرد، وضع خطرناکی را به وجود آورده بود. آقا رضا این بار به صورت جدی گفت: به صورت کامل جستجوی مجید را متوقف کنید. احمد، دوست صمیمی مجید بود و هر دو باهم به شناسایی میرفتند و خیلی باهم جور بودند. او خواب مجید را دیده که به او گفته بود: شما تا نزدیکی من میرسید و برمیگردید. من در چالهای افتادهام، بیایید و مرا بردارید. احمد پیش رضا آمد و گفت: مجید به خوابم آمده و آدرس دقیقی داده، او در ساعت ۲ شب به خوابم آمد و آدرس همانجا که مین منفجر شده را داده، او گفته ۲۰ قدم به سمت راست، بعد ۵ قدم به عقب برگرید. در آنجا گودالی هست که من داخل چاله افتادهام. آقا رضا گفت: شما و خلیفه برزگر، با احمد بروید و مجید را بیاورید. احمد درست همانجایی که مجید آدرس داده بود ما را برد پیکر مجید را یافتیم. او در وقت انفجار زنده بود و برای اینکه به دست بعثیها نیفتد، خودش را به داخل چاله کشانده و شهید شده، وقتی پیکر مطهرش را بلند کردیم، دیدیم پایش از ناحیه مچ قطع شده و همچنین در قلبش و سرش ترکش خورده است. عکس امام را هم برگردنش آویزان کرده بود به خدا قسم میخورم عکس امام را دیدم که نور داشت، چیزی که در آن تاریکی نظرمان را جلب کرده بود، نوری بود که از آن عکس تابیده میشد. او را عقب بردیم بعد به تهران فرستادیم و در همانجا به خاک سپرده شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ کدوی دوست داشتنی
حسن هارونیپور
•┈••✾✾••┈•
🔸در کمپ ۵ شهر تکریت عراق دوران اسارتم را میگذراندم. یک روز صبح، ماشین آیفایی که برای اسرا نان آورده بود وارد اردوگاه شد. عراقیها به من و چند نفر دیگر گفتند: «بیاید نانها را ببرید توی انبار»
اولین گونی نان را به دوش گرفتم و بردم داخل انبار، گونی دوم را برمیداشتم که چشمم به یک عدد تخمه کدو افتاد. آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. روز بعد در گوشه حیاط کوچک اردوگاه تخمه کدو را کاشتم و به آن آب دادم. چند روز بعد جوانه زد و از خاک سر برآورد. هر روز شاهد رشد بوته کدو بودم؛ تا آنکه بزرگ شد، گل داد و گلها تبدیل به چند کدوی کوچک شدند.
پیرمردی تهرانی که به او حاج آقا مراد میگفتیم، بهم گفت: «حسنجان! کدوی بزرگتر رو بذار، بقیه رو از بوته جدا کن تا زودتر رشد کنه.»
کدو روز بروز بزرگ و بزرگتر میشد. هر ۳ روز یک بار به آن آب میدادم و کنارش مینشستم. از بس به آن کدو علاقهمند شده بودم، به «کدوی هارونی» معروف شده بود! حتی نگهبانهای اردوگاه هم از علاقه من به آن آگاه بودند.
بعدازظهر یکی از روزها، یکی از رفقایم موقع قدم زدن از نگهبانها شنیده بود که با خنده به هم میگفتند: «امشب کدوی هارونی رو میدزدیم، میپزیم، میخوریم و داغش رو به دلش میذاریم.»
وقتی از تصمیم شیطانی آنها مطلع شدم، به فکر چاره افتادم. رفتم سرنگی را که ته کیسهام مخفی کرده بودم، برداشتم. چندین بار آن را از فاضلاب توالت پر و در جای جای کدو تزریق کردم. شب نگهبانها کدو را چیده، سرخ کرده و خورده بودند.
صبح روز بعد که سوت آمار را زدند و وارد حیاط شدیم نه از کدو خبری بود و نه از نگهبانها!! وقتی سراغشان را از نگهبانهای جدید گرفتیم، گفتند: «اونا شدید اسهال گرفتن بردن بیمارستان بستری شون کردن.»
منبع:
کتاب «زبوندراز»
به قلم رمضانعلی کاوسی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها، بگو بخندها و شیطنتها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود، اما مهربان و دلسوزتر، اغلب قطرههای اشک توی چشمانش دو دو میزد. شبهایش به نماز، دعا و گریه میگذشت. روز بروز کم خواب میشد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانوادههای شهدا هم بودند. خانوادهای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی میکردند روحیه آنها را تغییر بدهند.
همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابر این به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود همدان، هرشب برای عزاداری جایی میرفت و بعد از نیمه شب برمیگشت.
من، مادر و خواهرها سالهای قبل به سپاه میرفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامههای عزاداریش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، میای؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی که از آن عزاداریها در خاطرم باقیمانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریور ماه سرد شده بود. شبها سردتر هم میشد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمیدانستم لباسهای گرمم را کجا گذشتهام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم. شهر سیاهپوش بود. پرچمها و پارچههای سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمیرفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم میرفتیم سپاه، خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن» گفتم: «من همیشه تو رو دعا میکنم» گفت: «نه، دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت: تو الان داری میری مجلس امام حسين، من از اول جنگ به سیدالشهداء اقتدا کردم و رفتم جبهه، امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمیرسم. فرشته، گلم، دعام کن.»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش میآمد دلم میلرزید.
علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهادمان رو قبول نکنه خیلی ضرر کردیم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید میشیم یا نه؟ اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شدهام امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین، من امشب میرم که دوباره به آقا اباعبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیهاش با خداست. راضیام به رضای او» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز میکرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند میکردم به او نمیرسیدم. باد سردی میوزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو.
مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را میدیدم که با پیراهن مشکی و شانههایی قوی جلو میرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۵۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجرهها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچهها درآوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه میریخت. برگها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه میدانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شبهای بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری میکردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمهها و مویههای حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز، شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم.
عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، میخواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانیتر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر میکرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیههایش بود که روز بروز وخیم تر میشد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماریش صحبت کرد و نتیجهای نگرفت.
نشسته بودیم توی هال، علی آقا بلند شد آستینهای بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو میگرفت. بدنبالش رفتم انگار یکی میگفت: «فرشته خوب نگاهش کن نگاهش کردم، آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانههای پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنههای صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم میکوبیدشان به زمین، مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم میخواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرفشویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش میکردم، از آشپزخانه رفت توی پذیرایی جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه بدنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش میکردم سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقنی توفيق الشهادة فی سبيلك.
وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن، آقاجان این بار دیر برمیگردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم، به یکی از بچهها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم: گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارشهایش تمام شد آمد طرف من.
- فرشته، آلبومم بیار.
رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که میخواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را میدید و آه میکشید. گاهی میگفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت بخیر شهید شاه حسینی.
صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم، آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه.
گفتم: خودت رو اذیت میکنی.
اشکهایش داشت دانه دانه روی گونههایش میچکید.
- فرشته اینا همه عاشق آقا اباعبدالله بودن بخاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنهایم، خوابمان میاد. به این عکسا نگاه میکنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب، زیارت عاشورا میخواند و هایهای گریه میکرد. به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب میگفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما میخنده یادم باشه امروز زمان آرزو نیست، زمان حرف نیست، باید عمل کنیم هرکسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمیدانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ شهیدی که جوانی را از چوبهدار نجات داد.
🔷️ جوان نوزده ،بیست سالهای که متعلق به یکی از خانوادههای سرمایهدار شهر بود به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق و احتمالا حمل اسلحه به اعدام محکوم شده بود.
◇ پدر پیرش هرکسی را لازم بود ببیند دیده بود که کاری کنند جوانش را از اعدام نجات دهند.
◇ نمیدانم چه کسی آدرس آقا جلال را داده بود.گفته بود برو پیش جلال، این با بقیه فرق دارد.
◇ جلال را پیدا کرد. حرفهایش را با ناامیدی زد و رفت.
◇ جلال به زندان رفت تا پسر جوان را ببیند. ساعتها با او صحبت کرد.
◇ اطمینان پیدا کرد که او تحت تاثیر فضای روانی قرار گرفته و حالا به اشتباهش پی برده، رفت پیش دادستان متقن و محکم استدلال آورد تا دادستان راضی شد حکم را لغو کند.
◇ جلال نگاه متفاوتی داشت. معتقد بود خیلی از جوانانی که دچار محاسبات اشتباه شدهاند را اگر برایشان استدلال آورده شود با آنها صحبت شود به اشتباهشان پی میبرند.
◇ جلال معتقد بود این جوانان سرمایههای آینده این مملکت هستند، نباید به راحتی آنها را نادیده گرفت تا جاییکه امکان دارد باید تلاش کرد که جذب شوند.
◇ پیرمرد بعد از نجات پسرش به همراه او به خانه جلال آمد و گفت: آقا جلال تو زندگی فرزندم را نجات دادی بگو چگونه برایت جبران کنم؟!
🔻آقا جلال پاسخ داد: چیزی نمیخواهم جز شهادت، دعا کن شهید شوم.
#سردار_شهید_جلال_کاوند
فرمانده تیپ ۱۴۵ مصباح الهدی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌷مزار شهیده فائزه رحیمی
🔸️قطعه ۲۸ گلزار شهدا
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۰
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹شهید چمران یاد داده که حد اکثر نیازهای خودمان را از دشمن به غنیمت بگیریم، حتی غذا و لباسمان را از او میگرفتیم.
در هر حال محورهای جنگی سوسنگرد، از محورهای اصلی جبهه بود زیرا سوسنگرد به اهواز خیلی نزدیک و ۵۵ کیلومتر با اهواز فاصله دارد و در مسیر عارضه طبیعی وجود ندارد. شهید چمران و نیروهایش تلاش میکردند که از نفوذ دشمن به سوی سوسنگرد، حمیدیه و اهواز جلوگیری کنند.
گفتم، ما در زمین کشاورزی و سفت و سخت آنجا کانال در میآوردیم. ۲۲ نفر بودیم و کار را تقسیم بندی کرده بودیم. مثلاً ۵ متر ما کانال میکندیم و آن طرف بچههای دیگری بودند و این پنج مترها را به هم وصل میکردیم تا بتوانیم فاصله مورد نظر را کانالکشی کنیم. در خلال شناسایی که میرفتیم عمده کارمان این بود که ببینیم دشمن چقدر تانک داشت؟ چه تعداد نیرو هستند، جادهشان چیست؟ مقرشان کجاست؟ همۀ جزئیات و موقعیتهای نیروها را کاملاً مشخص میکردیم. هر چه مربوط به آنها بود ما آن را شناسایی و اطلاع پیدا میکردیم. شناسایی ما به حدی دقیق انجام میگرفت که ما حتی نوع غذای نیروهای دشمن را میدانستیم. از برنامه جنگی آنها و از اهدافشان کاملاً آگاهی داشتیم. تا عملیات فتح المبین ما با بچههای شهید چمران بودیم. در عملیات بستان (طریق القدس) حسن آقا و حمید عزیزنژاد شهید شدند. دوباره من و فدایی ماندیم و تا شب عملیات فتح المبین بودیم. بعد از آن دوباره یک گروه تشکیل دادیم. این گروه در برگیرنده حسن احمدی، رضا رسولی، محمد رضا غریبی، ابوالفضل عمرانی، محمود عمرانی، من و تعداد دیگری که روی هم رفته ۲۲ نفر میشدیم و در تیپ کربلا، مرتضی قربانی عمل میکردیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸دستگیری هکر ۱۵ ساله با هک حساب بانکی ۵۰۰ شهروند
🔹فرمانده انتظامی استان البرز از شناسایی و دستگیری متهم ۱۵ ساله کلاهبرداری اینترنتی و برداشت غیرمجاز از حساب بانکی ۵۰۰ نفر از شهروندان خبر داد.
🔹متهم با انجام اقدامات اطلاعاتی شناسایی و به همراه همدست ۱۹ سالهاش با هماهنگی قضایی در مخفیگاهشان در استان همدان دستگیر شدند.
🌷
ای کاش
مادرت
می دانست
اینجایی
#شهید_گمنام
#ابناء_الفاطمةالزهرا
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸میدانستم علی آقا خسته و غصهدار است. به قول خودش از اول جنگ یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک میریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
شب شام مختصری خورد. بعد گفت: «گلم، میخوام بخوابم. ساعت دو و نیم بیدارم میکنی؟» همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا رو میریخت توی دلم، کلافه بودم حوصله هیچ کاری را نداشتم رختخوابش را باز کردم، چراغ را خاموش کردم و گذاشتم بخوابد. میدانستم تا صبح توی ماشین خوابش نمیبرد. از اتاق بیرون آمدم. منیره خانم توی آشپزخانه بود. منصوره خانم و آقا ناصر و حاج صادق داشتند تلویزیون نگاه میکردند. برنامه مستندی درباره شهید خرازی بود. دوربین زوم کرده بود روی صورت پسر کوچکش، مهدی همسرش از خاطرات مشترکشان میگفت، دلم لرزید. یک طوری شدم، با خودم فکر کردم نکند زبانم لال علی شهید بشود و بچه ما هم اینطوری بشود. بلند شدم و رفتم توی اتاق. چراغ را روشن کردم. علی آقا خیلی زود خوابش برده بود. آنقدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشمهایش را نزد. نشستم بالای سرش دلم شکسته بود. یاد عصر افتادم و بغضش به خاطر دوستان شهیدش چقدر توی خواب قیافهاش مظلوم شده بود. انگار کسی میگفت: «فرشته، خوب نگاهش كن، فرشته این صورت را این جزئیات چهره را همه را خوب حفظ کن؛ برای یک عمر زل زدم به صورتش و آن همه چین و چروک روی پیشانی و دور چشمش، آخر بیست و پنج سالگی و این همه خط روی پیشانی! پاهایش از زیر پتو بیرون بود. فکر کردم باید خوب نگاه کنم و یادم نرود. یادم نرود این حالت انگشتهای پایش را، انگشتهای گوشتی و سفیدش را و پاهایی که آنقدر سفید بود که مثل پارچهای نازک روی رگها کشیده شده بود؛ رگهای آبی و فراوان مثل ریشههای یک درخت قوی و تنومند. میخواستم همه جزئیات بدنش را حفظ کنم. باید شکل آن بازوهای عضلانی را آن قد و بالا، ریشهای بلند و بور، چشمهای آبی ابروهای درهم و پرپشت و موهایی سیخ که هیچ وقت درست و حسابی شانه نمیشد به یاد میسپردم. ابروهایش چرا اینقدر زود به زود بلند میشد. گاهی قیچی برمیداشتم و به دنبالش میدویدم. میگفتم بذار ابروهات رو مرتب کنم. نمیگذاشت. زیر بار کوتاهی ابرو نمیرفت. به اصرار من دستش را با آب دهان خیس میکرد و میکشید روی ابروها، آن چشمهای آبی هیچ وقت یک خواب سیر به خود ندید. انگار یک چشمش خواب بود و آن یکی بیدار. اما، آن شب عجیب بود. چه خواب عمیقی! مدت طولانی بالای سرش نشستم، اما بلند شدم و آمدم بیرون ساکش را بستم. فصل انار و نارنگی بود. دو تا انار ترک خورده بزرگ برایش گذاشتم. حاج صادق و منیره خانم و بچهها توی اتاق خواب خودشان بودند، آقا ناصر و منصوره خانم توی هال خوابیده بودند. رفتم توی آشپزخانه ظرفها را شستم و گریه کردم. روی کابینتها را دستمال کشیدم، خوابم نمیبرد. حالم خوش نبود. باز دلم زیر و رو بود باز میخواستم عُق بزنم با آن شکم، با آن حالتهای بد و کسالت آور، شلنگ را گرفتم و کاشیهای سفید کف آشپزخانه را خوب شستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/takri11tpw90