eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
637 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
928 ویدیو
13 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار کاملا صحیح و واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی می‌باشد. انتشار مطالب با ذکر منبع بلامانع است. از پذیرش تبلیغات غیرمرتبط معذوریم. ارتباط با کانال @Powms69
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان ۱ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ دنیای اسارت دنیای تاریکی‌هاست که به ندرت نوری در آن دیده می‌شود. نور و امید کالای کمیاب اسارت است، یأس، درد و سختی، همیشه در زیر پای اسیران می‌لولد. عشق به اباعبدالله علیه السلام کافیست تا تو را از خود بی‌خود کرده و عاشقت کند و روانه کوی و دیارش نماید. اما وقتی درهای اسارت به رویت بسته شوند و اسارت هم به خاطر آرزوی زیارت باشد آن وقت چه می‌کنی؟ ••••• حدود سه ماه از نوشیدن جام زهر قطعنامه توسط امام می‌گذشت. این سه ماه برای اسیران سیصد سال گذشت. باید به خود می‌قبولاندیم که بعد از آن جهاد حسینی، صلح حسنی مصلحت است. از چند روز پیشتر شایعه آزادی و تبادل اسرا بین ایران و عراق بچه‌ها را به وجد آورده بود با این حال هنوز «افسوس‌ها» و «ای کاش‌ها» از هر حلق سوخته و عاشقی بر می‌خواست که: افسوس که موفق به زیارت قبر آقا نشدم و ای‌کاش می‌توانستیم به پابوسی آقا برویم. ذکر همه اسرا این بود: «جنگ تمام شد اسارت در حال اتمام است و ما توفیق زیارت نیافته ایم.» □□ اردوگاه از شنیدن خبر پر از شور و ولوله شد. باور کردنی نبود. آقا ما را طلب کرده بود. طبق معمول هر روز وقتی که روزنامه‌ها آمد، بچه‌ها به سرعت مشغول مطالعه مطالب روزنامه‌ها شدند تا خبرها را برای دیگران ترجمه کنند، آن خبر مثل بمب در اردوگاه منفجر شد. خبر در گوشه‌ای از روزنامه انگلیسی زبان عراق درج شده بود. به دستور صدام کلیه اسرا باید به زیارت عتبات عالیات برده شوند. تفسیر و تحلیل‌ها شروع شد. - مگه می‌شه؟ اصلاً امکان نداره اینا که برای بردن به آدم مریض به بیمارستان، چهار نگهبان مسلح همراهش می‌فرستادن چطور امکان داره که این همه آدم رو با چند نگهبان بی حال به جایی بفرستن! - همه اینها حرفه ... اگه بخوان، گروه گروه و به تعداد کم ببرن تا قیام قیامت طول می‌کشد. عده دیگری می‌گفتند:" صدام خر کیه؟! امام طلبیده، زده پس هوشنگ خان و نسخه‌اش را پیچیده و گفته که اینها باید بیایند زیارت، اما نکند ... ؟" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۲ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ باورش برای همه سخت بود مثل یک رویا دست نیافتنی بود. حالا بحث و موضوع صحبت‌ها و جلسات زیارت آقا شده بود. دوستان معدودی که قبلاً توانسته بودند به زیارت بروند از خاطرات و دیده‌ها و شنیده‌های خود می‌گفتند؛ با شنیدن این مطالب عطش اسرا بیشتر می‌شد. بعد از جلساتی که برگزار شد همه متفق‌ القول گفتند: ما نباید بگذاریم که دشمن از زیارت ما برای خودش تبلیغ کند. عراقی‌ها نمی‌توانند به زور چیزی را به ما تحمیل کنند. نباید اجازه داد که در بوق و کرنا بدمند که ما مسلمانیم و اسرا میهمانان ما هستند و پرده بر جنایات هشت ساله خود بکشند. فیلم‌برداری، مصاحبه، پخش پوستر و اطلاعیه ممنوع باشد. کم کم باورها داشت از بین می‌رفت که فرمانده اردوگاه و سربازان عراقی بار دیگر به صحت خبر قوت بخشیدند. بعد از چند روز، خبر رسید که اردوگاه‌ها به نوبت به زیارت برده می‌شوند. خبر، جنب و جوش عجیبی بین همه ایجاد کرده بود. همه در تلاش بودند تا از کیفیت و طریقه زیارت آگاه شوند. بعد از اردوگاه <<رمادی» و «موصل» نوبت اردوگاه ما بود. همه دغدغه داشتند که چطور زیارت کنند. در اردوگاه یک جلد مفاتیح الجنان بود که از آن بطور مخفی استفاده می‌شد بجز ماه‌های مبارک، در مواقعی که ضرورت نداشت جاسازی می‌شد. برای آگاهی بیشتر از طریقه زیارت کردن، قسمت آداب زیارت، مثل زیارت حرم امیرالمؤمنین، حرم اباعبدالله و قمر بنی هاشم روی کاغذها نوشته شد و بعد تکثیر و تقسیم شد. علی‌رغم شرایط سخت و خفقانی که برفضای اردوگاه سایه افکنده بود بچه‌ها با سعی و جدیت توانسته بودند مقداری کاغذ و خودکار به نحوی تهیه و از دید عراقی‌ها پنهان کنند. انتظار به پایان رسید. یکی از روزهای آخر آذرماه ۶۷ بود. در صف آمار، فرمانده اردوگاه گفت: هر سه شنبه، یک گروه می‌روند و بعد از مقداری مقدمه چینی چهارشنبه بر‌می‌گردند و هفته بعد نوبت گروه دیگری است. تقسیم بندی شروع شد و من جزء گروه سوم شدم. هر چهارصد نفر یک گروه را تشکیل می‌دادند. شور و ولوله اردوگاه را فرا گرفت. بچه‌ها بی اعتنا به هشدار عراقی‌ها صلوات و تکبیر می‌فرستادند. با توجه به نداشتن تجربه و ناگهانی بودن کار به لطف اباعبدالله این حرکت به یک حرکت فرهنگی و سودمند برای بچه‌ها مبدل شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۳ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ گروه اول با بدرقه و با اشک، خنده و صلوات رفت. بچه.های هر گروه که نوبتشان می‌شد، عصر، قبل از آمار، با زحمت فراوان غسل زیارت می‌کردند بعد کلیه افراد اردوگاه برای دیدار و طلب دعا به سراغ آنها می‌رفتند و در حالی که می‌گریستند از آنها التماس دعا داشتند. هر کس شیئی را برای تبرک به آنها می‌داد تا برایش تبرک کنند. هر کس که کدورتی از برادری داشت به سویش می‌رفت و طلب بخشش و دعا می‌کرد. گروه اول، با صلوات و تکبیر و اشک و گریه وارد اردوگاه شد. فضای اردوگاه از معنویت و عشق موج می‌زد. حتی سربازان عراقی هم تحت تأثیر قرار گرفته بودند و مات و مبهوت به دیده بوسی می‌نگریستند. ببا همان امکانات کم، شیرینی درست کردیم و دهان تمام افراد اردوگاه به میمنت زیارت بچه‌ها، شیرین شد. بدون اتلاف وقت بعد از گفتن تقبل الله و روبوسی از جریانات بین راه و آدرس زیارتگاه‌ها می‌پرسیدند و به زیارت کننده‌ها، "کربلایی‌" می‌گفتند: مواظب باشید که وقت‌تان بیهوده هدر نشه، دست پاچه نشید. از در که وارد مرقد مبارک شدید روبه رویتان ضریح شش گوشه آقاست. دست راست قتلگاه قرار داره و دست چپ مرقد حبيب بن مظاهر؛ اول زیارت کنید و سریع مشغول نماز شوید حتما و حتماً برای سلامتی امام و طول عمرشان دعا کنید. گروه دوم رفت و برگشت و بعد نوبت ما شد. لحظه شماری‌ها آغاز شد. مجموعه آداب زیارت و زیارتنامه‌های مختلف پخش شد و در این فرصت کم، مشغول حفظ آن شدند و بعضی از مطالب را روی قطعات کوچک کاغذ یادداشت کردند. دو سه روز قبل از سفر یک جلسه توجیهی گذاشتند که طی این جلسه، پیرامون کلیه مسائل اعم از فضیلت زیارت و طریقه به جا آوردن آداب و همچنین طرز برخورد با مردم و عراقی‌ها بررسی شد.. روز سه‌شنبه سیزدهم دی ماه آمد. ساعت ده صبح بود که سوت آمار بر خلاف همیشه که این سوت آهنگ نکبت و دمیده شد؛ برای اذیت و آزار بود این بار برای آماده باش زائران به صدا در می آمد. بچه‌ها مقابل در آسایشگاه به صف نشستند. چهارصد نفر گروه را در آسایشگاهی جمع کردند و بعد گروهبان "جبار" که فردی بسیار بد طینت و عقده‌ای و مغرور بود آمد و بعد از مقداری چرت و پرت گفتن کار را به تهدید کشید. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۴ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ گروه‌های قبل به محض پیاده شدن از اتوبوس‌ها، زمین مقابل حرم را بوسیده و داخل صحن به روی زانو و بعد سینه خیز به سوی ضریح مولا رفته بودند. بوسیدن زمین مقابل صحن اباعبدالله، مردم نظاره‌گر را، منقلب کرده بود. گروهبان جبار با حالت تهدید آمیزی در حالی‌که بشدت وراجی می‌کرد و گاه دشنامی هم مخلوط اراجیفش می‌کرد گفت: «برخی از افراد دجال بین شما هستند که نمی‌گذارند شما زیارتتان را با دلی آسوده بجا آورید. کارهایی انجام می‌دهند که هیچ دیوانه‌ای آن کارها را انجام نمی‌دهد، گروه قبلی آسفالت خیابان را می‌بوسید» بعد خنده‌ای کرد اما وقتی قیافه‌های جدی را دید خنده روی لب‌های سیاه و گنده‌اش ماسید. آقاجان، قرن، قرن اتم است انسان‌ها به کره ماه می‌روند؛ بعد شما آسفالت خیابان را می‌بوسید. ذهن شما چرا این‌قدر خراب است؟ معلوم نیست تو کله شما چی کرده‌اند؟ بعد از هشت سال، هنوز دست از کارهای عجیب، غریب و دجالگرانه‌تان بر نمی‌دارید. هشدار می‌دهم اگر بلند، بلند گریه کنید، سینه خیز بروید از همان جا شما را به اردوگاه بر می‌گردانم و مطمئن باشید که ما اجازه این‌کار را داریم. بچه‌ها دزدکی به هم نگاه می‌کردند ابرو می‌انداختند و می‌خندیدند. با سخنرانی گروهبان جبار خوراک شوخی و خنده تا مدت‌ها جور شد. بعد از یک ساعت وراجی ما را به دسته‌های سی نفره تقسیم کرده به سوی زمین بسکتبال روانه کردند. بچه‌های عرب زبان و یا کسانی که عربی بلد بودند به عنوان سرگروه انتخاب شدند. ساعت حدود یک بعدازظهر همه برای صرف ناهار به آسایشگاه‌ها رفتند. بعد از غسل زیارت همه لباس تمیزی را که برای این روز کنار گذاشته بودیم، پوشیدیم و بعد از بسته بندی لوازمی که بعنوان تبرک، اعم از پارچه و جانماز حاشیه پتوها تسبیح و یا مقداری شکر در داخل نایلون، آماده رفتن شدیم. تمام اردوگاه حتی کسانی که دفعات قبل به زیارت رفته بودند، آمدند بدرقه ما، طلب دعا می‌کردند. درد و رنج هشت ساله را فراموش کرده بودند و در آغوش هم می‌گریستند. همه به اتفاق گفتند که درد و عذاب این هشت سال اسارت، می‌ارزد به این‌که انسان به پابوس مولایش برود. شام مختصری خورده شد و بعد با گماردن نگهبان، مشغول خواندن زیارت عاشورا شدند. هر چند بین خواندن دعا با شنیدن رمز "سیم خاردار" دعا قطع شد و بعد ادامه یافت اما بچه‌ها از نور و برکت دعا استفاده کردند. می‌سوختند و می‌گریستند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۵ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ لحظه رفتن فرا رسید. دور تا دور آسایشگاه ایستادند و یکی رفت وسط و بر سینه زد. هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله .. قطرات اشک بر روی سینه‌های سرخ و ملتهب می‌چکید و آنگاه با فرود آمدن دست‌ها برروی سینه به اطراف تراوش می‌کرد. اذان گفته شد بعد از خواندن نمازی که با همیشه فرق داشت، با صدای «یا الله! اسرع» عراقی‌ها، از زیر قرآن‌ها گذشتند. بعد از نیم ساعت که در حیاط نشستیم دستور حرکت داده شد، سوار بر اتوبوس‌ها از اردوگاه دور شدیم. بیرون از اردوگاه را می‌دیدم که بعد از چند سال برای اولین بار بود. آسمان تاریک بود و ستاره‌ها همچون فانوس بر سقف سیاه شب، تلائلو می کردند. چند سرباز جلو و چند نفر دیگر هم عقب اتوبوس نشسته مجذوب و نظاره گر عرفان و عشق بودند. اکثرا در حال ذکر گفتن بودند. چند نفر دیگر با زبان بی زبانی مشغول صحبت با عراقی‌ها. ساعتی بعد اتوبوس در ایستگاه قطار موصل ایستاد و ما از میان انبوه سربازان مسلح سوار قطار شدیم. هر کوپه قطار از دو قسمت تشکیل می‌شد و هر قسمت بیست صندلی دو نفره داشت. قطار با سروصدا و سوت و فغان از جا کنده شد و به سوی مقصدی نامعلوم به راه افتاد. عراقی‌ها هر چند ساعت یک بار آمار می‌گرفتند تا اسرا از میان آن همه سرباز و افسر فرار نکنند. قطار دل سیاه شب را می‌شکافت و مانند ماری برروی زمین می‌خزید و به پیش می تاخت. اطراف قطار را که نگاه می‌کردی به جز سیاهی که گاه در آن دور دست‌ها چراغی درونش سوسو می‌زد، چیز دیگری نمی‌دیدی. بعضی به آسمان پرستاره نگاه می‌کردند و بعد به همدیگر می‌گفتند: «ببین مثل این‌که آسمان عراق هم ستاره داره!» چندین سال بود که در شب آسمان را ندیده بودند. شام مختصری که شامل تکه‌ای نان و گوشت که در اردوگاه تهیه شده بود پخش شد. فقط ذکر بود و دعا و گفتگو راجع به کربلا و مظلومیت آقا اباعبدالله علیه السلام. سربازها کم و بیش از جریان دعا و نماز مطلع بودند، اما اعتراض و برخوردی نمی‌کردند. نماز را در قطار خواندیم. قبل از طلوع آفتاب بود که قطار در ایستگاه بغداد متوقف شد. در میان تدابیر شدید امنیتی از قطار به اتوبوس‌ها منتقل شدیم. در فاصله کوتاهی که اتوبوس‌ها در کنار یک خیابان متوقف شدند یک سرباز عراقی پوتین‌هایش را در آورد و بعد از گرفتن وضو به نماز ایستاد. اهل سنت بود و باوقار نماز می‌خواند. مجذوب او شده بودند یکی گفت: «چه عجب! بالاخره در ارتش عراق یکی پیدا شد که نمازخوان باشد!» آن سرباز وقتی سوار اتوبوس شد با احترام و مهربانی بچه‌ها سینه به سینه شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۶ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ صبح بود و خیابان‌های بغداد ساکت و خموش. مقصدمان را نمی‌دانستیم؛ از سربازها پرسیدیم: "کربلا یا نجف؟" نجف، مقصد اولیه ما شد. از شهر خلاله و بابل گذشتیم. در طول مسیر راه، هر ساختمان و دیوار و خرابه‌ای را که می‌دیدی پر بود از عکس و نقاشی صدام، در حالت‌ها و فیگورهای متفاوت با لباس کردی، عربی، نظامی و شخصی. ساعت ده صبح بود که به کوفه رسیدیم. شهر نامردمان، حدود شهر پیمان شکنان بچه‌ها حال و هوای دیگری پیدا کردند. نخلستان‌های سرسبز اما محزون و ساکت آنجا یادآور ضجه‌ها و فریادهای امام علی (ع) از نامردمی کوفیان بود. رسیدیم به وسط شهر در طرف چپ، مسجد کوفه قرار داشت. همان مسجدی که دیوار و ستون‌هایش با ملائک آسمان هم آواز شدند: «قُتِلَ امیرالمؤمنین». در فاصله نزدیک مسجد، منزل مولا قرار داشت. قطعه‌ای از فردوس که غریب و گلین پابرجا بود. مردم در خیابان‌ها با دیدن اتوبوس‌ها می‌ایستادند و با نگاهی گرم، اما با ترس به اتوبوس‌ها چشم می‌دوختند. خیابان مستقیماً به نجف ختم می‌شد. مثل مسافت بین اندیمشک و دزفول، در سمت راست جاده منتهی به، نجف قبرستان وادی السلام قرار داشت. نجف برایمان آغوش باز کرد. گریستن‌ها آغاز شد. مناطق دور حرم مولا بوسیله نیروهای امنیتی قرق شده بود. اتوبوس‌ها جلوی حرم ایستادند. مأمورین تأکید داشتند که سر راست و مستقیم به حیاط بروید. اما بچه‌ها بی توجه به اخطارها و تهدیدها، لب بر در آستانه حرم می‌نهادند و بوسه می‌زدند. هوا سرد بود و باد سردی بر بدن‌های نحیف و لاغر بچه‌ها شلاق می‌زد. اما سوز و گداز در مقابل عشق عاشقان، از پا در می‌آمد. اشک ریزان زمزمه می‌کردند: "السلام علیک یا امین الله فی ارضه و حجته على عباده..." محوطه حرم نسبتاً بزرگ و تمیز و زیبا بود. آنجا پایتخت تشیع بود که از علم و عالمان تهی گشته بود. در فاصله کوتاهی که در حیاط بودیم بچه‌ها با چشم به دنبال حجره حضرت امام می‌گشتند و طبق آدرس‌ها و نشانی‌ها درصدد پیدا کردن حجره امام خمینی بودند. گریه و زیارت حتی مأمورین را هم تحت تأثیر قرار داده بود. ‌‌‍‌‎ ‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۷ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ اجاره دخول داده شد. بچه‌ها با بوسیدن زمین و در و دیوار حرم، با اشک و آه وارد حرم شدند. یک آخوند درباری که اصلیتش هم ایرانی بود، مشغول خواندن زیارت‌نامه شد اما چند لحظه بعد این‌ها بودند که از ته دل، همگی زیارت‌نامه را با هم زمزمه می‌کردند. سینه خیز خود را به ضریح رساندند. بوسه بود و اشک و سوز نیازی که از اعماق دل برمی‌خواست و بر زبان جاری می‌گشت و یا از دیدگان می غلتید و می‌چکید. بچه‌ها ضریح مبارک را در سینه گرفته بودند و مثل مادر فرزند مرده ضجه می‌زدند و می‌گریستند. در وقت کوتاهی که برای زیارت داده بودند، سریع یک دور گرد حرم مولا طواف کردیم و بعد نماز زیارت را خواندیم. خیلی زود دستور خارج شدن از حرم را دادند. بچه‌ها برای زیارت آخر، به سوی ضریح هجوم آوردند که یکی از حبیب بن مظاهرهای اردوگاه که پیرمردی نورانی بود ندا داد: «برای سلامتی فرزند شایسته امیرالمؤمنين صلوات» عراقی‌ها به لرزه افتادند. مأمورین امنیتی که با لباس شخصی بودند به دست و پا افتادند که منادی صلوات را پیدا کنند، اما زحمت‌شان بیهوده ماند. بچه‌ها همچون تشنه‌ای که آب را بوییده و بر عطش‌شان افزودن شده باشد، با زور و هول از حرم بیرون رانده شدند. کبوتران حرم دسته جمعی برفراز آسمان و بالای سر عاشقان پرواز می‌کردند. انگار شهیدان و ملائک بودند که به زیارت آقا و دوستانشان آمده بودند. کبوتران، بچه‌ها را به یاد پرواز و آزادی می‌انداختند؛ آزادی و حریت، تکه‌های نان خشک را که برای مواقع گرسنگی در جیب‌هایشان گذاشته بودند، در آوردند و خرد کردند و برروی زمین پاشیدند تا کبوترها گرسنه نمانند. گلدسته‌ها، در فاصله زمانی هر سی ثانیه بر اثر وزش باد پرچم‌ها تکان می‌خورد و صدای بسیار محزونی بر می‌خاست. شاید باد و‌ گلدسته‌ها هم در غم غربت آقا می‌گریستند و ضجه می‌زدند. سوار اتوبوس‌ها شدیم. در اطراف حرم مردم جمع شده بودند. کودکان فارغ از همه جا برایمان دست تکان می‌دادند و ابراز خوشحالی می‌کردند و اسرا هم سنگ‌های تراشیده شده به صورت قلب، ماهی و همچنین گیوه‌های کوچک سرکلیدی و ... را که خودشان ساخته بودند از شیشه اتوبوس برایشان به عنوان هدیه و یادگاری پرت می‌کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۸ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ از شهر (نجف) خارج شدیم. طبق گفته سربازان عراقی تا کربلا یک ساعت بیشتر راه نبود. بچه‌ها هنوز تو حال و هوای حرم مولا بودند و مدهوش صفا و فضای معطر مولای متقیان. در دو طرف جاده تا چشم کار می‌کرد بیابان خشک و لم یزرع بود و تنها چند کارگاه کوچک در طول مسیر در دیدمان قرار گرفت. به شهر کربلا رسیدیم. در همان اول شهر، یک میدان کوچک و نیمه خرابه بود که یک تانک ایرانی که فقط بدنه زنگ زده‌ای از آن مانده بود، به عنوان غنیمت جنگی خودنمایی می‌کرد. نکته جالب این که لوله این تانک قراضه به طرز موذیانه‌ای به طرف حرم اباعبدالله عليه السلام تنظیم شده بود. بچه‌ها با پوزخندی تانک را به یکدیگر نشان می‌دادند و می‌خندیدند. دو گلدسته آقا همچون دستان یک مؤمن رو به آسمان، از دور پیدا شد. بچه‌ها بی‌اختیار منقلب شدند. اشک همچون مروارید از چشمان پاک بچه‌ها بر روی دست‌ها و پاهای زخمی از زنجیر اسارت، می‌چکید. همه با هم ندا دادند: «السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیک یابن رسول الله ... قلبم به شدت در قفس سینه می‌تپید، انگار مرغ ناآرامی در قفس جانم اسیر باشد و برای رهایی در تکاپوی شکستن و گریختن، بعد از گذر از خیابان هلالی شکل دور حرم، اتوبوس مقابل درب حرم مبارک میخکوب شد. منطقه پر از نیروهای امنیتی بود. دوطرف خیابان را اتوبوس‌های دو طبقه در محاصره گرفته بودند. این دیوار اتوبوس، مردم ستمدیده را از اسرای مظلوم جدا می‌کرد. اتوبوس‌ها را گذاشته بودند که مردم شاهد عرض ادب دلسوختگان و شاگردان مکتب روح الله نباشند. درهای اتوبوس باز شد. مأمورین از در اتوبوس تا در صحن را یک راهرو درست کردند؛ مثل تونل وحشت. منظورشان از این‌کار، این بود که ما به سرعت به حرم برویم و حرکتی سرنزند. با وجود این همه تدابیر، به محض پیاده شدن زمین را بوسیدند. بعد در صحن را بوسیدند و از پله‌ها به سوی گوشه‌های ایوان دویدند و در حالی که به حرم مولا چشم دوخته بودند مانند ابر بهاری شروع به گریستن کردند. صدای گریه، زاری، آوای زیارت عاشور و زیارت وارث، هر انسانی را از خود بی‌خود می‌کرد. عراقی‌ها چند نفر را که خیلی بلند می‌گریستند از زمین بلند کردند و اسم‌هایشان را نوشتند و با تهدید و عتاب گفتند: "لاتبکی!" اما حال و هوای بارگاه سیدالشهدا (ع) همه را منقلب کرده بود و جایی برای اعتنا کردن به حرف‌های از خدا بی خبران نبود. با جمع شدن اسرا و گرفتن آمار، کفش‌ها را کنده و داخل ایوان منتهی به ضریح شدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۹ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ بچه‌ها سر از پا نمی‌شناختند. در و دیوار و زمین حرم را غرق بوسه کرده بودند. گردوغبار حرم را بر سر و روی خود می‌مالیدند و سینه خیز به سوی ضریح می‌رفتند. اشک بود و فریاد و ذکر و دعا دست‌ها بر ضریح قفل شده بود و اشک‌ها بی‌محابا بر زمین می‌چکید. برخی از بچه‌ها که هنوز باور زیارت را به ذهنشان راه نداده بودند، هاج و واج به تماشای شوکت و زیبایی حرم ایستاده بودند و حتی آرام و قرار نداشتند. اما گاه یکی از آنان با ترکیدن بغضش به جمع به دیگر عاشقان می‌پیوست. کنار ضریح رسیدم ضریح را بغل کردم و بغض گلو را شکستم و گریستم به زمزمه‌های عاشقان که می‌سوختند و می‌گفتند گوش دادم. خدایا بارالها، 🤲 به عزت و آبروی دوستت حسین و به حق خون پاکش امام عزیزمان را حفظ بفرما، حسین جان او فرزند توست و در راه توست؛ به حق مادرت بی بی دو عالم حضرت زهرا از خدا بخواه بر طول عمر با عزتش بیفزاید. حسین جان خودت می‌دانی که او قلب تپنده امت اسلام است او امید محرومین و مستضعفین است تو را به حق همان علی اصغری که بر سینه‌ات جان داد و به حق علی اکبرت، پیروزی اسلام را از خداوند بخواه. عده‌ای به نماز ایستادند و عده دیگر برای زیارت جاهای دیگر شتافتند. وقت کم بود. از هرگوشه، صدایی می‌رسید. - بچه‌ها! قتلگاه اینجاست. بیایید این طرف. - مقبره حبیب بن مظاهر اینجاست. نماز را خواندم و خود را به قتلگاه رساندم. یک در نقره‌ای، راهروی کوچک و یک اطاق یک متر در دو متر با یک سکوی نیم متری پوشیده از سنگ مرمر داخل قتلگاه شدم. بدنم گر گرفته بود. جریان خون در بدنم شدت گرفته بود. داشتم داغ می‌شدم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۱۰ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. نمی‌دانستم که خوابم یا بیدار، چه بگویم؟ چه بخواهم؟ و چه انجام دهم؟ خدایا! آیا اینجا قتلگاه زاده زهراست؟ اینجا میعادگاه حسین با یارانش بوده است؟ اینجا خون بهترین یار خدا بر زمین ریخته؟ اینجا کجاست و من کجایم؟ ضجه‌ها و ناله‌ها، قتلگاه را به لرزه در آورده بود. مأمورین، در قتلگاه را بستند و مانع ورود بقیه شدند. بیرون از قتلگاه ضریح حبیب بن مظاهر قرار داشت که پنجره‌های آهنی، دور تا دورش را در برداشت؛ عاشق دلسوخته‌ای که دوباره در راه مولایش جان داد. وسایلی را که برای تبرک کردن آورده بودم به ضریح مالیدم و یک بار دیگر نماز خواندم. مأمورین شروع کردند به بیرون کردن از حرم بیرون آمدیم. همه در حیاط نشستند. در حالی‌که هنوز شیرینی زیارت سیدالشهدا، مدهوششان کرده بود، چشم دوختند به گنبد و پرچم سرخش، باد به سوی نجف می‌وزید و پرچم در همان سو قرار گرفته بود. یکی نقل می‌کرد، این پرچم تا هنگام انتقام خون سیدالشهدا (ع) به دست صاحب الزمان (ع) سرخ خواهد ماند. از صحن اباعبدالله علیه السلام تا حرم حضرت باب الحوائج ۵۰۰ متر راه بود، مسیر دو حرم را دست به سینه و اشک ریزان طی کردیم. سکوت مطلق که گاه با هق هق اسرا شکسته می‌شد، نشان از کمال ادب و ارادت به حضرت ابوالفضل (ع) بود. شنیده بودیم که عراقی‌ها از قمر بنی هاشم خیلی می‌ترسند. اما باورمان نمی شد؛ تا این‌که از نزدیک شاهد این ماجرا شدیم. در حرم حضرت عباس (ع) خیلی از مأمورین از ترس حضرت داخل نیامدند؛ بقیه هم کاری به کار ما نداشتند. اصلاً صحبتی و اعتراضی به نحوه زیارت و عزاداری نشد؛ ما هم نهایت استفاده را کردند و وقت بیشتری را در حرم گذراندند. همه جا سخن اول دعا برای امام، نماز برای امام، طواف برای امام و گریه و انابه برای سلامتی امام بود. برای صرف ناهار به میهمان سرای حضرت ابوالفضل برده شدیم. برای تبرک مقداری از برنج و خرما را در کیسه‌های نایلونی ریختیم تا به اردوگاه ببریم. سوار اتوبوس‌ها شدیم. مردم در گوشه و کنار جمع شده بودند. با کمترین دقت می‌شد شبح خوفناک خفقان و حاکمیت ظلم و ستم را بر روی صورت‌های سرد و رنجدیده آنها دید. آنها می‌گریستند و اسرا دست تکان می‌دادند. از جمله ثمرات این سفر تغییر نظر درباره مردم عراق بود؛ مردم ستمدیده و رنجدیده‌ای که تحت ظلم و ستم بودند. مسافت برگشتن چه زود گذشت. همه سیراب شده بودند و خود را برفراز آسمان‌ها می‌دیدند. اردوگاه از دور نمایان شد. اردوگاه در حال آماده شدن برای استقبال کردن از چهارصد کربلایی بود. ... ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتک ... بابی انت و امی ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان 🇮🇷 کانال خبری آزادگان سرافراز https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 کلید بهشت کلید جهنم •┈••✾✾••┈• 🔸در همان لحظات اولیه اسارت، وقتی افسر عراقی پلاک را از گردنم درآورد، با نگاهی تمسخرآمیز گفت: این همان کلید بهشت است که [امام] خمینی به شما داده تا با آن درِ بهشت را باز کنید و داخل شوید؟! در جواب افسر عراقی، یکی از برادران بسیجی نکته‌ سنج، با اشاره به پلاک افسر عراقی گفت: حتماً این هم کلید جهنم است که صدام به شما داده تا وقتی به دست ما کشته شدید، به راحتی در جهنم را باز کنید و داخل شوید!؟ با شنیدن این جواب دندان‌شکن، افسر عراقی که سخت عصبانی شده بود، با ضربات سیلی و لگد به جان آن جوان بسیجی افتاد و او را کتک مفصّلی زد.    ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90