eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
625 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
595 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🌹۱۳ ماه رجب؛ در شهر کربلا به دنیا آمد.... پدر چند اسم نوشت، گذاشت بین قرآن، رفتیم تو حرم امام حسین (ع) گرفت جلو دخترِ بزرگش اسمی که او کشید این بود: "طالب" تا حدود سال ۵۰، در کربلا ساکن بودیم که توسط رژیم بعث از عراق اخراج شده و به شیراز آمدیم. بعد از انقلاب پدرمان به عضویت سپاه در آمد. چون به زبان عربی مسلط بود، او را به عنوان مترجم به سوریه و لبنان اعزام کردند. سال ۶۴ بود که بدست اشرار هم پیمان اسرائیل به شهادت رسید. سر از بدنش جدا کرده و برای گرفتن جایزه به اسرائیلی‌ها تحویل می‌دهند. باقی مانده بدنش بعدها به ایران برگردانده و در گلزار شهدای شیراز دفن شد. طالب خیلی به پدر علاقه داشت بارها می‌رفت پایین پای پدر می‌نشست و می‌گفت: دوست دارم همین جا کنار پدرم دفن شوم. شانزده سال نداشت که در شناسنامه‌اش دست برد و به جبهه اعزام شد، وارد گردان غواصی حضرت‌ رسول (ص) شد. پاییز ۶۵ به اتفاق جمعی از بچه‌های گردان به مشهد بعد هم قم مشرف شدیم، یکی از بچه‌ها که همراه و کنار طالب بود، وقت برگشت، طالب تعریف می‌کرد در قم خیلی گریه و بی‌تابی کردم که یا حضرت معصومه دلم برای پدرم تنگ شده. در همان حال گریه خوابم برد. دیدم خانم حضرت معصومه (س) کنارم آمد و گفت: چه می‌خواهی؟ گفتم: دوست دارم مثل پدرم شهید شوم. خانم قرآنی جلو من گرفتند که سه کاغذ بین آن بود. یکی را کشیدم. رویش نوشته بود شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ (شبیه همان اتفاقی که زمان تولدش در حرم امام حسین پیش آمد) بعد از سفر مشهد، بچه‌ها رفتند مرخصی، اما همزمان شد با سیل شدید در استان فارس و برگشت آن‌ها با تأخیر مواجه شد خیلی از بچه‌ها به همین ترتیب از کربلای ۴ جا ماندند من جمله "طالب" وقتی برگشت خیلی ناراحت بود می‌گفت : شما باعث شدید من از عملیات و شهادت جا بمانم. این ناراحتی بود تا خبر کربلای ۵ آمد. دیگر سر از پا نمی‌شناخت. شب عملیات یعنی ۱۹ دی ماه ۶۵ دستور آمده بود به تعداد لباس غواصی نیرو ببرم لباس کم بود، طالب هم قد و قواره کوچکی داشت و لباس برایش گشاد بود، گفتم: طالب تو نیا لباس نداریم. زد زیر گریه و التماس، آن‌قدر اشک ریخت که دلم سوخت. با خودم گفتم: کسی که آن‌قدر انرژی و انگیزه برای شرکت در عملیات دارد بیشتر به دردم می‌خورد تا کسی که بخواهد با اجبار بیاید. گفتم بیا … هنوز یک ساعت از شروع عملیات نگذشته توی آب تیر خوردم. مرتب در آب بالا و پایین می‌شدم. هیچ کنترلی برای نگهداشتن خودم نداشتم، دیدم جسم سیاهی کنارم است. دست انداختم گرفتمش، یک غواص بود که شهید شده و روی آب شناور بود، با یک دستم مچ دستش را گرفتم با یک دستم مچ پایش، سرم را از پشت گذاشتم روی کمرش، وجودش کمک کرد تا از آن آشفتگی و خفه شدن نجات پیدا کنم. وقتی توانستم خودم را نگه دارم، غواص را چرخاندم، دیدم طالب است. آن‌قدر آرام و زیبا شهید شده بود که گویی خواب است. (شاید می‌خواست با نجات من تصمیمی را که برای آمدنش به عملیات گرفته بودم جبران کند) دوباره او را چرخاندم و ساعتی سرم را روی بدنش گذاشتم تا قایق ها آمدند و من را از آب گرفتند.. به روایت : صادق خوشنامی [هدیه به روح شریف شهید طالب لاریان صلوات] 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90