🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۳۹
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹 به محور، بیسیم زدیم و اطلاع دادیم گفتند: عملیات را متوقف کنند. در هر حال ما این گروه پنج نفره را شمردیم دیدیم یکیشان نبود. فهمیدیم که جوانی به نام «مجید» نیست. هرچه گشتیم. اثری از مجید نبود. این چهار تن باز رفتند و آن منطقه را گشتند. حتی آنجایی که مین منفجر شده بود رفتند، اما مجید پیدا نشد. گفتند: ممکن است زخمی و به اسارت در آمده یا اینکه تکه تکه شده و شهید شده است.
روز بعد از سوی محور، گروهی آمدند و در روز روشن، دوربین بردیم و تا خاکریز دشمن رفتیم و با دوربین اطراف را نگاه کردیم. باز خبری از مجید نبود. من و حنیف برزگر تا ساعت ۱۱ صبح تلاش کردیم باز هم اثری از برادر همرزممان نیافتیم. آقا رضا، فرماندهمان گفت: در روز نروید؛ ممکن است دشمن شما را ببیند و کل عملیات لو برود. شب شد و هوا رو به تاریکی گذاشت. دو گروه پنج نفره از بچهها رفتند و من هم با آنان منطقه را تقسیم کردیم و گشتیم چیزی نیافتیم. ناچار به محور اصلی خودمان برگشتیم. ساعت ۲ شب بود که باز این دو گروه آمدند، دقیقاً محل انفجار و اطراف آن را گشتیم، باز مجید پیدا نشد. شب دوم به تلاشمان افزودیم اما او را نیافتیم. اما رضا گفت: دیگر پیگیر نشوید. فایده ندارد و کار را تعطیل کرد، اما من و خلیفه برزگر بدون هماهنگی با آقا رضا رفتیم و فکر کردیم شاید زخمی شده و جایی افتاده است. خلاصه روز سوم هرچه گشتیم او را پیدا نکردیم. دشمن سخت منوّر میانداخت و با کالیبر تیراندازی میکرد، وضع خطرناکی را به وجود آورده بود. آقا رضا این بار به صورت جدی گفت: به صورت کامل جستجوی مجید را متوقف کنید. احمد، دوست صمیمی مجید بود و هر دو باهم به شناسایی میرفتند و خیلی باهم جور بودند. او خواب مجید را دیده که به او گفته بود: شما تا نزدیکی من میرسید و برمیگردید. من در چالهای افتادهام، بیایید و مرا بردارید. احمد پیش رضا آمد و گفت: مجید به خوابم آمده و آدرس دقیقی داده، او در ساعت ۲ شب به خوابم آمد و آدرس همانجا که مین منفجر شده را داده، او گفته ۲۰ قدم به سمت راست، بعد ۵ قدم به عقب برگرید. در آنجا گودالی هست که من داخل چاله افتادهام. آقا رضا گفت: شما و خلیفه برزگر، با احمد بروید و مجید را بیاورید. احمد درست همانجایی که مجید آدرس داده بود ما را برد پیکر مجید را یافتیم. او در وقت انفجار زنده بود و برای اینکه به دست بعثیها نیفتد، خودش را به داخل چاله کشانده و شهید شده، وقتی پیکر مطهرش را بلند کردیم، دیدیم پایش از ناحیه مچ قطع شده و همچنین در قلبش و سرش ترکش خورده است. عکس امام را هم برگردنش آویزان کرده بود به خدا قسم میخورم عکس امام را دیدم که نور داشت، چیزی که در آن تاریکی نظرمان را جلب کرده بود، نوری بود که از آن عکس تابیده میشد. او را عقب بردیم بعد به تهران فرستادیم و در همانجا به خاک سپرده شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ کدوی دوست داشتنی
حسن هارونیپور
•┈••✾✾••┈•
🔸در کمپ ۵ شهر تکریت عراق دوران اسارتم را میگذراندم. یک روز صبح، ماشین آیفایی که برای اسرا نان آورده بود وارد اردوگاه شد. عراقیها به من و چند نفر دیگر گفتند: «بیاید نانها را ببرید توی انبار»
اولین گونی نان را به دوش گرفتم و بردم داخل انبار، گونی دوم را برمیداشتم که چشمم به یک عدد تخمه کدو افتاد. آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. روز بعد در گوشه حیاط کوچک اردوگاه تخمه کدو را کاشتم و به آن آب دادم. چند روز بعد جوانه زد و از خاک سر برآورد. هر روز شاهد رشد بوته کدو بودم؛ تا آنکه بزرگ شد، گل داد و گلها تبدیل به چند کدوی کوچک شدند.
پیرمردی تهرانی که به او حاج آقا مراد میگفتیم، بهم گفت: «حسنجان! کدوی بزرگتر رو بذار، بقیه رو از بوته جدا کن تا زودتر رشد کنه.»
کدو روز بروز بزرگ و بزرگتر میشد. هر ۳ روز یک بار به آن آب میدادم و کنارش مینشستم. از بس به آن کدو علاقهمند شده بودم، به «کدوی هارونی» معروف شده بود! حتی نگهبانهای اردوگاه هم از علاقه من به آن آگاه بودند.
بعدازظهر یکی از روزها، یکی از رفقایم موقع قدم زدن از نگهبانها شنیده بود که با خنده به هم میگفتند: «امشب کدوی هارونی رو میدزدیم، میپزیم، میخوریم و داغش رو به دلش میذاریم.»
وقتی از تصمیم شیطانی آنها مطلع شدم، به فکر چاره افتادم. رفتم سرنگی را که ته کیسهام مخفی کرده بودم، برداشتم. چندین بار آن را از فاضلاب توالت پر و در جای جای کدو تزریق کردم. شب نگهبانها کدو را چیده، سرخ کرده و خورده بودند.
صبح روز بعد که سوت آمار را زدند و وارد حیاط شدیم نه از کدو خبری بود و نه از نگهبانها!! وقتی سراغشان را از نگهبانهای جدید گرفتیم، گفتند: «اونا شدید اسهال گرفتن بردن بیمارستان بستری شون کردن.»
منبع:
کتاب «زبوندراز»
به قلم رمضانعلی کاوسی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۳
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها، بگو بخندها و شیطنتها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود، اما مهربان و دلسوزتر، اغلب قطرههای اشک توی چشمانش دو دو میزد. شبهایش به نماز، دعا و گریه میگذشت. روز بروز کم خواب میشد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانوادههای شهدا هم بودند. خانوادهای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی میکردند روحیه آنها را تغییر بدهند.
همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابر این به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود همدان، هرشب برای عزاداری جایی میرفت و بعد از نیمه شب برمیگشت.
من، مادر و خواهرها سالهای قبل به سپاه میرفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامههای عزاداریش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، میای؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی که از آن عزاداریها در خاطرم باقیمانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریور ماه سرد شده بود. شبها سردتر هم میشد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمیدانستم لباسهای گرمم را کجا گذشتهام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم. شهر سیاهپوش بود. پرچمها و پارچههای سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمیرفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم میرفتیم سپاه، خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن» گفتم: «من همیشه تو رو دعا میکنم» گفت: «نه، دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت: تو الان داری میری مجلس امام حسين، من از اول جنگ به سیدالشهداء اقتدا کردم و رفتم جبهه، امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمیرسم. فرشته، گلم، دعام کن.»
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش میآمد دلم میلرزید.
علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهادمان رو قبول نکنه خیلی ضرر کردیم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید میشیم یا نه؟ اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شدهام امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین، من امشب میرم که دوباره به آقا اباعبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیهاش با خداست. راضیام به رضای او» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز میکرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند میکردم به او نمیرسیدم. باد سردی میوزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو.
مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را میدیدم که با پیراهن مشکی و شانههایی قوی جلو میرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۵۴
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجرهها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچهها درآوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه میریخت. برگها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه میدانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شبهای بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری میکردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمهها و مویههای حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز، شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم.
عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، میخواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانیتر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر میکرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیههایش بود که روز بروز وخیم تر میشد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماریش صحبت کرد و نتیجهای نگرفت.
نشسته بودیم توی هال، علی آقا بلند شد آستینهای بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو میگرفت. بدنبالش رفتم انگار یکی میگفت: «فرشته خوب نگاهش کن نگاهش کردم، آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانههای پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنههای صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم میکوبیدشان به زمین، مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم میخواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرفشویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش میکردم، از آشپزخانه رفت توی پذیرایی جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه بدنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش میکردم سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقنی توفيق الشهادة فی سبيلك.
وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن، آقاجان این بار دیر برمیگردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم، به یکی از بچهها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم: گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارشهایش تمام شد آمد طرف من.
- فرشته، آلبومم بیار.
رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که میخواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را میدید و آه میکشید. گاهی میگفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت بخیر شهید شاه حسینی.
صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق میزد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم، آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه.
گفتم: خودت رو اذیت میکنی.
اشکهایش داشت دانه دانه روی گونههایش میچکید.
- فرشته اینا همه عاشق آقا اباعبدالله بودن بخاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنهایم، خوابمان میاد. به این عکسا نگاه میکنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب، زیارت عاشورا میخواند و هایهای گریه میکرد. به اینا نگاه میکنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب میگفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما میخنده یادم باشه امروز زمان آرزو نیست، زمان حرف نیست، باید عمل کنیم هرکسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمیدانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ شهیدی که جوانی را از چوبهدار نجات داد.
🔷️ جوان نوزده ،بیست سالهای که متعلق به یکی از خانوادههای سرمایهدار شهر بود به جرم عضویت در سازمان مجاهدین خلق و احتمالا حمل اسلحه به اعدام محکوم شده بود.
◇ پدر پیرش هرکسی را لازم بود ببیند دیده بود که کاری کنند جوانش را از اعدام نجات دهند.
◇ نمیدانم چه کسی آدرس آقا جلال را داده بود.گفته بود برو پیش جلال، این با بقیه فرق دارد.
◇ جلال را پیدا کرد. حرفهایش را با ناامیدی زد و رفت.
◇ جلال به زندان رفت تا پسر جوان را ببیند. ساعتها با او صحبت کرد.
◇ اطمینان پیدا کرد که او تحت تاثیر فضای روانی قرار گرفته و حالا به اشتباهش پی برده، رفت پیش دادستان متقن و محکم استدلال آورد تا دادستان راضی شد حکم را لغو کند.
◇ جلال نگاه متفاوتی داشت. معتقد بود خیلی از جوانانی که دچار محاسبات اشتباه شدهاند را اگر برایشان استدلال آورده شود با آنها صحبت شود به اشتباهشان پی میبرند.
◇ جلال معتقد بود این جوانان سرمایههای آینده این مملکت هستند، نباید به راحتی آنها را نادیده گرفت تا جاییکه امکان دارد باید تلاش کرد که جذب شوند.
◇ پیرمرد بعد از نجات پسرش به همراه او به خانه جلال آمد و گفت: آقا جلال تو زندگی فرزندم را نجات دادی بگو چگونه برایت جبران کنم؟!
🔻آقا جلال پاسخ داد: چیزی نمیخواهم جز شهادت، دعا کن شهید شوم.
#سردار_شهید_جلال_کاوند
فرمانده تیپ ۱۴۵ مصباح الهدی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌷مزار شهیده فائزه رحیمی
🔸️قطعه ۲۸ گلزار شهدا
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۰
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹شهید چمران یاد داده که حد اکثر نیازهای خودمان را از دشمن به غنیمت بگیریم، حتی غذا و لباسمان را از او میگرفتیم.
در هر حال محورهای جنگی سوسنگرد، از محورهای اصلی جبهه بود زیرا سوسنگرد به اهواز خیلی نزدیک و ۵۵ کیلومتر با اهواز فاصله دارد و در مسیر عارضه طبیعی وجود ندارد. شهید چمران و نیروهایش تلاش میکردند که از نفوذ دشمن به سوی سوسنگرد، حمیدیه و اهواز جلوگیری کنند.
گفتم، ما در زمین کشاورزی و سفت و سخت آنجا کانال در میآوردیم. ۲۲ نفر بودیم و کار را تقسیم بندی کرده بودیم. مثلاً ۵ متر ما کانال میکندیم و آن طرف بچههای دیگری بودند و این پنج مترها را به هم وصل میکردیم تا بتوانیم فاصله مورد نظر را کانالکشی کنیم. در خلال شناسایی که میرفتیم عمده کارمان این بود که ببینیم دشمن چقدر تانک داشت؟ چه تعداد نیرو هستند، جادهشان چیست؟ مقرشان کجاست؟ همۀ جزئیات و موقعیتهای نیروها را کاملاً مشخص میکردیم. هر چه مربوط به آنها بود ما آن را شناسایی و اطلاع پیدا میکردیم. شناسایی ما به حدی دقیق انجام میگرفت که ما حتی نوع غذای نیروهای دشمن را میدانستیم. از برنامه جنگی آنها و از اهدافشان کاملاً آگاهی داشتیم. تا عملیات فتح المبین ما با بچههای شهید چمران بودیم. در عملیات بستان (طریق القدس) حسن آقا و حمید عزیزنژاد شهید شدند. دوباره من و فدایی ماندیم و تا شب عملیات فتح المبین بودیم. بعد از آن دوباره یک گروه تشکیل دادیم. این گروه در برگیرنده حسن احمدی، رضا رسولی، محمد رضا غریبی، ابوالفضل عمرانی، محمود عمرانی، من و تعداد دیگری که روی هم رفته ۲۲ نفر میشدیم و در تیپ کربلا، مرتضی قربانی عمل میکردیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸دستگیری هکر ۱۵ ساله با هک حساب بانکی ۵۰۰ شهروند
🔹فرمانده انتظامی استان البرز از شناسایی و دستگیری متهم ۱۵ ساله کلاهبرداری اینترنتی و برداشت غیرمجاز از حساب بانکی ۵۰۰ نفر از شهروندان خبر داد.
🔹متهم با انجام اقدامات اطلاعاتی شناسایی و به همراه همدست ۱۹ سالهاش با هماهنگی قضایی در مخفیگاهشان در استان همدان دستگیر شدند.
🌷
ای کاش
مادرت
می دانست
اینجایی
#شهید_گمنام
#ابناء_الفاطمةالزهرا
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۵
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸میدانستم علی آقا خسته و غصهدار است. به قول خودش از اول جنگ یک گردان از دوستانش شهید شده بودند. کنارش نشستم و با هم به عکسهای شهدا نگاه کردیم. او بدون رودربایستی از من، اشک میریخت و من از گریه او بغض میکردم و میگریستم.
شب شام مختصری خورد. بعد گفت: «گلم، میخوام بخوابم. ساعت دو و نیم بیدارم میکنی؟» همیشه چند ساعت قبل از رفتنش غم دنیا رو میریخت توی دلم، کلافه بودم حوصله هیچ کاری را نداشتم رختخوابش را باز کردم، چراغ را خاموش کردم و گذاشتم بخوابد. میدانستم تا صبح توی ماشین خوابش نمیبرد. از اتاق بیرون آمدم. منیره خانم توی آشپزخانه بود. منصوره خانم و آقا ناصر و حاج صادق داشتند تلویزیون نگاه میکردند. برنامه مستندی درباره شهید خرازی بود. دوربین زوم کرده بود روی صورت پسر کوچکش، مهدی همسرش از خاطرات مشترکشان میگفت، دلم لرزید. یک طوری شدم، با خودم فکر کردم نکند زبانم لال علی شهید بشود و بچه ما هم اینطوری بشود. بلند شدم و رفتم توی اتاق. چراغ را روشن کردم. علی آقا خیلی زود خوابش برده بود. آنقدر خوابش عمیق بود که نور زیاد لامپ هم چشمهایش را نزد. نشستم بالای سرش دلم شکسته بود. یاد عصر افتادم و بغضش به خاطر دوستان شهیدش چقدر توی خواب قیافهاش مظلوم شده بود. انگار کسی میگفت: «فرشته، خوب نگاهش كن، فرشته این صورت را این جزئیات چهره را همه را خوب حفظ کن؛ برای یک عمر زل زدم به صورتش و آن همه چین و چروک روی پیشانی و دور چشمش، آخر بیست و پنج سالگی و این همه خط روی پیشانی! پاهایش از زیر پتو بیرون بود. فکر کردم باید خوب نگاه کنم و یادم نرود. یادم نرود این حالت انگشتهای پایش را، انگشتهای گوشتی و سفیدش را و پاهایی که آنقدر سفید بود که مثل پارچهای نازک روی رگها کشیده شده بود؛ رگهای آبی و فراوان مثل ریشههای یک درخت قوی و تنومند. میخواستم همه جزئیات بدنش را حفظ کنم. باید شکل آن بازوهای عضلانی را آن قد و بالا، ریشهای بلند و بور، چشمهای آبی ابروهای درهم و پرپشت و موهایی سیخ که هیچ وقت درست و حسابی شانه نمیشد به یاد میسپردم. ابروهایش چرا اینقدر زود به زود بلند میشد. گاهی قیچی برمیداشتم و به دنبالش میدویدم. میگفتم بذار ابروهات رو مرتب کنم. نمیگذاشت. زیر بار کوتاهی ابرو نمیرفت. به اصرار من دستش را با آب دهان خیس میکرد و میکشید روی ابروها، آن چشمهای آبی هیچ وقت یک خواب سیر به خود ندید. انگار یک چشمش خواب بود و آن یکی بیدار. اما، آن شب عجیب بود. چه خواب عمیقی! مدت طولانی بالای سرش نشستم، اما بلند شدم و آمدم بیرون ساکش را بستم. فصل انار و نارنگی بود. دو تا انار ترک خورده بزرگ برایش گذاشتم. حاج صادق و منیره خانم و بچهها توی اتاق خواب خودشان بودند، آقا ناصر و منصوره خانم توی هال خوابیده بودند. رفتم توی آشپزخانه ظرفها را شستم و گریه کردم. روی کابینتها را دستمال کشیدم، خوابم نمیبرد. حالم خوش نبود. باز دلم زیر و رو بود باز میخواستم عُق بزنم با آن شکم، با آن حالتهای بد و کسالت آور، شلنگ را گرفتم و کاشیهای سفید کف آشپزخانه را خوب شستم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/takri11tpw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای لشکر صاحب زمان آماده باش
آماده باش
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۴۱
عبدالواحد عباسی
┄┅┅❀┅┅┄
🔹در عملیات فتح المبین گردان جنگهای نامنظم شهید چمران ما را با بچههای سپاه ادغام کردند. سپس به گردان ما «جمال گودرزی، مکی یازع و عزیز فرخ نیا ملحق گردیدند. به ما "بچههای چمران" میگفتند.
جمال گودرزی پاسدار بود از آبادان فرمانده ما شد و همینطور مکی یازع که او هم آبادانی بود، معاونش شد.
قبل از عملیات فتح المبین گردان بچههای چمران که ما در آن بودیم، یک شب قبل از آغاز تهاجم به تنگه رقابیه رفتیم. در آن زمان عراقیها دست به عملیات زدند و علیه بخشی از جبهه که در آن تیپ هوابرد شیراز متمرکز بود شوریدند و تعدادی اسیر گرفتند، تعدادی از نیروها را به شهادت رساندند تا بامداد محور تیپ هوابرد دست عراقیها بود. ما را از داخل چادرها آوردند با یک یورش محور را از دست عراقیها بازپس گرفتیم، ولی اینها کاملاً عقب نشینی نکردند و در تنگه رقابیه مستقر گردیدند. به گردان گفتند: بدون استفاده از سلاح سبک فقط با آر پی جیها حمله کنیم و فقط تانکها را بزنیم تا دشمن مجبور به عقب نشینی شود. اما از همه نیروهای ما فقط من و یک سرهنگ زنده ماندیم، بقیه دوستانمان که بچههای شهید چمران بودند همگی شهید شدند.
در میان تپهها و کوههای رقابیه دشتی بسیار وسیع بود و آن را دشت رقابیه مینامیدند. در این دشت پهناور کلیه تانکها در روی زمین صاف و مسطح صف آرایی کرده بودند؛ چون آنجا سنگر نبود، در خود دشت هم عارضه طبیعی وجود نداشت. خاکریزی هم نبود، اینها در همان شب آمده بودند و در آنجا متوقف شدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ انتقام خون شهدای کرمان در پای صندوق رای محقق میشود.
🖤 یکی از مخاطبان با طراحی این پوستر و ارسال پیامی در خصوص انتقام خون شهدای تروریستی کرمان نوشت:
■ من بعنوان یک شهروند ایرانی انتقام خود را از آمریکا، اسرائیل و دشمنان وحشی ملت، روز ۱۲ اسفند با حضور در انتخابات مجلس خواهم گرفت.
◇ چرا که هیچ چیز به اندازه مشارکت بالا در انتخابات، برای دشمن زجرآور نخواهد بود!
#حاج_قاسم_سلیمانی
#کرمان_تسلیت
#انتخابات
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔰 بیانیه سپاه پاسداران در پی حمله صبح امروز رژیم صهیونیستی به دمشق
🔸روابط عمومی کل سپاه: بار دیگر رژیم ددمنش و جنایتکار صهیونیستی اقدام به تجاوز به شهر دمشق، پایتخت کشور سوریه نمود.
🔸طی حمله هوایی جنگندههای رژیم متجاوز و غاصب تعدادی از نیروهای سوری و ۴ تن از مستشاران نظامی جمهوری اسلامی ایران به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
تصویر شهید حاج صادق امیدزاده (نفر سمت چپ)، مسئول اطلاعات سپاه قدس در سوریه که امروز به شهادت رسید،
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️نتانیاهو از ترورها چه میخواهد؟!
🔹قبل از اینکه وارد بحث اصلی بشویم لازم است توضیح دهم ایران امروز در میانه یک جنگ ترکیبیِ پیچیده که در آن همه گزینههای یک نبرد واقعی فعال شده، اما اینکه مردم احساس میکنند جنگی وجود ندارد، ثبات برقرار، ترورهای گاه و بیگاه را عجیب میدانند، این دیگر هنر جمهوری اسلامی است که علیرغم قرار داشتن در کانون اصلی تحولات و نبردهای سخت غرب آسیا، کشتی خود را از این تلاطمهای شدید به گونهای آرام و مطمئن عبور داده که کمترین تکانهها برای مردمش عجیب و غیرقابل انتظار به نظر میرسد.
🔹حال آنکه هر کشور دیگری اگر میخواست بجای جمهوری اسلامی اینچنین آشکار پنجه در پنجه آمریکا و ناتو بیاندازد، اسرائیل را به ورطه نابودی بکشاند، مسئولیت آن را نیز شجاعانه بپذیرد، حتی اگر تسلیم نمیشد، احتمالا اکنون به ویرانهها شباهت داشت، نه آنکه مردمش در شبکههای اجتماعی کیفیت رفاه اجتماعی را به بحث بنشینند!
🔹اما کشوری که در نبرد علیه باطل است، در راه اهداف بلند خود خون هم میدهد و این شهادتها در یک نبرد مستمر امری طبیعی است. اگر ایران را با آمریکا مقایسه کنید، آنها هم مکرر تلفات میدهند، خسارات سنگین متحمل میشوند و تقریبا در همه طرحهایشان ناکام ماندهاند؛ اگر سطح تلافی را در قواره رژیم صهیونیستی و شرایطش در جنگ ارزیابی نمایید، باید بگویم این کجا و آن کجا؟
🔹یکی پایتختش روز و شب زیر موشکها و راکتهای مقاومت، بنادرش تعطیل، اقتصادش مختل، شهرک نشینانش آواره، ارتشش درگیر، استیصال بی سابقه تجربه مینماید، با افکار عمومی در داخل و خارج طرف است، دیگری هم خیلی آسوده و با تمرکز کل جبهههای منطقه را در آرامش مدیریت میکند، در حالیکه خط مقدم فرسنگها با مرزهایش فاصله دارد و صد البته گاهی شهدایی را نیز تقدیم میکند و اگر این نباشد نامش جنگ نیست! اما بعد ...!
🔹نتانیاهو با این ترورها واقعا به دنبال چیست؟ واقعیت این است که او خود و اسرائیل و حتی آمریکا را در یک مخمصه عجیب قرار داده، توقف جنگ برایشان شکست است؛ ادامه جنگ دردی از دردهایشان دوا نمیکند و مکرر هزینههای جدید میسازد و محاصره را تنگ تر میکند، علاوه بر تلفات زیاد و ضررهای مالی فراوان، به اختلافات داخلیِ مردم و سیاسیون، و سیاسیون با هم نیز دامن زده است؛ آمریکا نیز صراحتا اعلام کرد ادامه جنگ بی فایده است.
🔹بلینکن به سران رژیم گفته مطابق ارزیابیهای ما این جنگ به نابودی و شکست حماس منتج نمیشود، بهتر است از آن دست کشید. این یعنی آمریکا نیز چشم انداز مثبتی در ادامه نبرد غزه نمیبیند! فشارهای داخلی و خارجی نیز بر نتانیاهو افزایش یافته است و هر روز ملتها و کشورهای دیگری به جمع مخالفان رژیم اشغالگر میپیوندند.
🔹علاوه بر آفریقای جنوبی، مکزیک و شیلی نیز سخن از شکایت از اسرائیل نزد دادگاه کیفری بین المللی برای نسل کشی در غزه به میان آوردهاند، و جالب آنکه سوئیس که خود در ایران حافظ منافع آمریکا است، لب به شکایت از اسرائیل گشوده و این رژیم را تهدید به شکایت کرده است.
🔹اینها باعث شده تا نتانیاهو بیش از پیش عصبی شود و قطعا بانی تمام این بدبختیها را جمهوری اسلامی ایران میداند. جنگ متوقف شود، عمر سیاسی نتانیاهو پایان خواهد یافت، به احتمال زیاد وی را محاکمه خواهند کرد. هم بخاطر سهل انگاری هنگام وقوع حادثه هفتم اکتبر و ناتوانی در مدیریت جنگ، هم پروندههای قضایی که پیش از این حوادث داشت.
🔹او یک راه بیشتر ندارد، آن هم وارد کردن آمریکا به درگیری با ایران است؛ به نحوی که جنگ در منطقه آنقدر گسترده گردد که نبرد غزه در میان آن گم شود. به این شکل هم آمریکا و غرب را بصورت واقعی کنار خود میآورد، هم آسیب جدی به مقاومت میزند و هم اینکه به خیال خام خود با بروز یک جنگ بزرگ اسرائیل را از کانون توجهات منطقه و دنیا خارج میکند.
🔹آمریکا به هیچ وجه این را نمیخواهد چون میداند جنگی را اگر شروع کنند پایانش را دیگران ترسیم میکنند! در واقع این جنگ یعنی نابودی همه امکانات آنها...! او میداند که ایران هم از چنین وضعیتی واهمه ندارد، اما چون ابتکار عمل در دست جمهوری اسلامی است، هیچ وقت ایران رسما و علنا ورود نخواهد کرد، اما میگوید بیا ما منتظریم!
🔹باور کنید یکی از زیباترین و دقیقترین شیوههای مدیریت جنگ را این روزها ایران پیاده کرده است. همه جوره دشمن را به باتلاق کشانده و خود محکم و استوار با هیبتی قانونی، دیپلماتیک و عملا بعنوان سخنگوی مقاومت در جهان حرف منطقی میزند و حتی توانسته ذهنیت مردم دنیا را تا حدود زیادی به نفع مقاومت تغییر دهد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
قبول نداری؟! (گفت و شنود)
گفت: از بیانیه چهارشنبه شب وزرای خارجه اتحادیه عرب چه خبر؟! کدام اقدام را به شدت محکوم کردهاند؟!
گفتم: چه میدانم؟ احتمالاً جنایات رژیم صهیونیستی و قتل عام بیش از ۲۰ هزار زن و مرد و کودک در غزه را محکوم کردهاند!
گفت: ای عوام؟!
گفتم: حتماً همراهی برخی کشورهای عربی با رژیم صهیونیستی و سکوت آنها در مقابل جنایات صهیونیستها را محکوم کردهاند!
گفت: چرا پرت و پلا میگویی؟!... یک راهنمایي میکنم... مربوط به عراق است.
گفتم: خُب چرا از اول نگفتی؟ حتماً حمله پهپادی آمریکا به مقر نیروهای مقاومت عراق در بغداد را محکوم کردهاند که در آن «ابوتقوی السعیدی» یکی از فرماندهان حشدالشعبی را به شهادت رساندند؟
گفت: نه جانم! نه عزیزم! خونه خرس و بادیه مس؟! مگر وزرای خارجه اتحادیه عرب جرأت میکنند به آمریکا بگویند بالای چشمش ابروست؟!...
حمله سپاه به مقر سازمان موساد در اربیل را محکوم کردهاند!
گفتم: سران این کشورها مگر مسلمان نیستند؟! یعنی از انسانیت هم بویی نبردهاند؟!
گفت: مثل همیشه برای همسویی خود با رژیم صهیونیستی کلی لاطائلات میبافند!
گفتم: جنایتکاری را دستگیر کرده و به دادگاه بردند. قاضی پرسید؛ از این همه جنایت که مرتکب شدهای خجالت نمیکشی؟! گفت؛ به دستور ۳ پیامبر عمل کردهام! قاضی با تعجب پرسید کدام ۳ پیامبر؟! و یارو گفت؛ فرعون و نمرود و شدّاد! قاضی گفت؛ این عده که پیامبر نبودهاند و یارو در جواب گفت؛ اینها خودشان را خدا میدانستند، آنوقت شما آنها را به پیامبری هم قبول ندارید؟!
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰برافراشته شدن تصاویر حاج قاسم و ابومهدی بر روی عرشه کشتی توقیف شده آمریکایی در دریای سرخ
🔸پس از چند حمله آمریکا و انگلیس به یمنی ها، علاوه بر کشتی ها به مقصد فلسطین تردد کشتی های انگلیسی و آمریکا نیز در دریای سرخ دچار اختلال شده است.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹
♦️به نیابت از شهید مدافع حرم علی آقا عبداللهی و به مناسبت ولادت آقامون و روز پدرانی که در کنار ما هستند و پدران آسمانی که دیگر نیستند ....
❤️❤️❤️❤️❤️
و با کمک و یاری شما خیرین و جهادگران گرامی
قصد آزادسازی پسری ۲۰ ساله جرائم غیر عمد رو داریم .
⬇️⬇️⬇️⬇️
علت تصادف پیک موتوری یک رستوران بوده اند که موقع برگشت به خانه بدون گواهینامه و بیمه به یک کودک می زند که باعث شکستگی اعضای بدن وی می گردد.
مبلغ کل دیه ۳۱۶ میلیون که با همکاری ستاد صندوق تامین خسارات بدنی
⬇️⬇️⬇️⬇️🔴🔴🔴🔴
۱۱۰ میلیون را ظرف ۷ روز باید پرداخت بشه
وگرنه قرار فسخ خواهد شد و پسر هم روانه زندان
خانواده:✅⬇️
پدرشان به علت تصادفی که از قبل داشته اند از کار افتاده شدند و وضعیت مالی مناسبی ندارند
منزل استیجاری مادر در منازل مردم کار می کنند.
یک برادر کوچکتر دارند .
ان شاءالله هر نفر ۱۰۰ هزار تومان کمک کنه و تو بین خانواده خودتون بنشینید یه جمع آوری کمک های مردمی به زودی مبلغ تا ولادت اقا امیرالمؤمنین جمع اوری بشه
🔴🔴🔴🔴🔴🔴
۶۲۷۳۸۱۷۰۱۰۱۸۹۰۹۴
گروه جهادی کوثر
جهت ارسال مدارک دقیق تر و هرگونه نظر و پیشنهاد از طریق آیدی زیر در خدمت هستیم
@zeynab1546
هر چقدر در توان دارید به نیت اقا از ۵ هزار تومان تا .......
✅✅✅✅✅✅⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
♦️عزیزان بزرگوار و خیر
تاکنون جهت دیه پسر ۲۰ ساله مبلغ ۱۹ میلیون تومان جمع آوری شده، ان شاءالله قطعا با یاری شما می توانیم.
🍂 "محلیهای هور"
سردار سرلشکر احمد سوداگر
┄═❁❁═┄
🔸در هور جزیرههای متحرکی به نام تهل وجود دارد که از درهم پیچیده شدن ریشههای نی و بردی و چولان تشکیل میشود، روی آب شناور است و از هم تغذیه میکنند. بسیار مقاومند و گاهی اوقات احشام محلی روی آنها میچرخد و آدمهای محلی روی آن زندگی میکنند. با قایق میرفتیم و از آبراهی میگذشتیم و در بازگشت این تهلها حرکت میکردند و مسیر را گم میکردیم فقط محلیها میتوانستند مسیرها را بیابند.
راهنماهای محلی هور، یک عمر توی هور بودند و از راه ماهیگیری زندگی میگذراندند. وقتی قایقی از آبراهی رد میشد، حبابهایی کنار نیها جمع میشد و آنها از روی تعداد حجم حبابها میتوانستند بفهمند که چه زمانی و چه نوع شناوری از محل گذشته، مثلاً حبابها را میدیدند و میگفتند: ۴ ساعت پیش یک قایق موتوری از اینجا گذشته است. خودشان هم برای پیدا کردن راه، شگردهایی داشتند، مثلاً در طول مسیر، نیها را در محلهای مخصوص میشکستند و علامت میگذاشتند که در هور گم نشوند، کار خاص خودشان بود و زیاد هم توضیح نمیدادند. ما هم تعدادی افراد محلی استخدام کرده بودیم و خیلی سربسته با آنها برخورد میکردیم و سعی میکردیم که آنها نفهمند چکاری میکنیم. فکر میکردند شناساییهای معمولی و روتین انجام میدهیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نکات_تاریخی_جنگ
#عملیات_خیبر
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۵۶
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸چقدر دلم میخواست زودتر خانهدار شویم. خسته شده بودم از این همه زحمتی که به این و آن میدادیم. فکر کردم، نه، خسته نیستم اعتراضی هم ندارم اگر علی آقا باشد، حاضرم یک عمر کنارش همینطور زندگی کنم. ظرفها را خشک کردم و توی کابینتها چیدم. خوابم نمیآمد. نمیخواستم بخوابم، تندتند به ساعت توی آشپزخانه نگاه میکردم و دلهرهام بیشتر میشد. چادرم را سرکردم. رفتم و ایستادم روی تراس، باد وحشی و تندی میوزید. چراغهای خانههای دوروبر خاموش بود. فکر کردم خوش بحال آنهایی که آسوده خوابیدهاند. هوا سرد بود خیلی سرد. نتوانستم طاقت بیاورم و داخل آمدم. توی آشپزخانه هال و پذیرایی قدم میزدم و نمیدانستم باید چکار کنم. برگشتم توی اتاق نشستم بالای سرش، چراغ خاموش بود و اتاق تاریک، همین که میدانستم توی آن اتاق است و دارد نفس میکشد برایم کافی بود. آرام شدم، دلم میخواست در آن حالت زمان متوقف شود و هرگز جلو نرود، هرگز ...
اما عقربههای ساعت با من سر لج داشتند. از همیشه تندتر میچرخیدند و میچرخیدند و میچرخیدند. ساعت شد دو و ربع بعد از نیمه شب. دست روی شانههایش گذاشتم و آرام شانهاش را تکان دادم. علی، علی جان بیدار شو، فوری بیدار شد نشست توی رختخواب و هراسان پرسید: «ساعت چنده؟»
آهسته گفتم: «نگران نشو دو و ربعه» رفت وضو گرفت. لباس پوشید. ساکش را دادم دستش، «برات دوتا انار گذاشتم به یاد هردومون. هر دانه اناری که خوردی یاد من بیفت، تو رو خدا. این بار زود بیا» نگاهم کرد و گفت: «میام. خیلی زود، اما به مامان نگو» پرسیدم: «مثلاً کی؟»
زود، چند روزه بین خودمان باشه به کسی نگی. فوق فوقش خیلی طول بکشه یک هفته، از این حرفش خوشحال شدم. منصوره خانم هم بیدار شد. علی آقا با ناراحتی گفت: «مامان چرا بیدار شدی خودم میرفتم» علی آقا خم شد و صورت منصوره خانم را بوسید. منصوره خانم دست انداخت دور گردن علی آقا، سرش را گذاشت روی سینهاش و گفت: علی جان، مادر مواظب خودت باش. برو به امید خدا.
علی آقا گفت: «مامان خیلی مواظب خودت باش» آقا ناصر هم بیدار شده بود علی آقا او را هم بوسید و گفت: «آقا تو هم مواظب همه چی باش، سفارشا یادت نره. حواست به مامان باشه» علی آقا با دست شانههای مادرش را نوازش کرد و صورتش را بوسید. بعد به ساعتش نگاه کرد و با عجله بند پوتینهایش را بست. به من و منصوره خانم گفت: «شما برین تو هوا سرده»
اما من و منصوره خانم دنبالش رفتیم، هوای بیرون سرد بود. لباس نازکی تنم بود. میلرزیدم و دندانهایم به هم میکوبید. ماشین توی کوچه پارک شده بود. بغض راه گلویم را بسته بود. دلم میخواست داد بزنم، فریاد بزنم و بگویم: «علی نرو! علی آقا بخاطر من و بچهات نرو!... » دلم میخواست هوار بزنم و بگویم «آی همسایهها، بیدار شید، نذارید شوهرم، تمام دلخوشیم بره، تو رو خدا یکی جلوش رو بگیره!» اما به جای این همه با بغض ته گلو مثل همیشه موقع خداحافظی گفتم: «علی جان شفاعت یادت نره، بخاطر... » خجالت کشیدم پیش منصوره خانم از بچه چیزی بگویم. زیر لب گفتم: «زود برگرد»
علی آقا لبخندی زد و نگاهی عمیق به من کرد و گفت: «گلم، فرشته جان حلالم کن منصوره خانم دوباره آغوش باز کرد و علی آقا را محکم در بغل گرفت. ده بار بوسیدش و بوییدش، من ایستاده بودم و آن بوسهها را نگاه میکردم. علی آقا سر مادرش را روی سینهاش گذاشته بود و در گوشش چیزی میگفت. اما چشمش به من بود. چشمهایش خیره مانده بود روی شکمم، نگران بود؟ نگران من و بچهاش؟ داشت سفارش ما را میکرد؟ نمیشنیدم. علی آقا فرز رفت داخل ماشین نشست، استارت زد، ماشین روشن شد، گاز داد. ماشین حرکت کرد. سوار بر آهو رفت، چقدر با آن آهو خاطره داشتیم، آهو میرفت و علی آقا برایم دست تکان میداد، اما یک دفعه دور زد. از نیمه راه برگشت. آهسته آمد و از کنارمان عبور کرد. شیشه را پایین داد. با نگرانی گفت: «برین تو، هوا سرده» ایستادیم تا ماشین از پیچ کوچه گذشت. علی آقا را میدیدم که در تاریکی شب برایمان دست تکان میداد. با منصوره خانم آمدیم تو چقدر راه حیاط تا ساختمان طولانی شده بود. هیچ کداممان حرفی نزدیم. در سکوتی عمیق، آهسته آهسته و غمگین چراغها را خاموش کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔸روحانی به فضاسازی ادامه دهد، پرونده تخلفات دولت قبل را رسانهای میکنیم
🔹رئیس کمیسیون اصل نود مجلس: ما پروندههای زیادی را درباره تخلفات در دولت روحانی در کمیسیون اصل ۹۰ در اختیار داریم و بنای ما بر این بوده تا از طریقی غیر از رسانه این پروندهها را مورد پیگیری قرار دهیم اما اگر روحانی و تیم وی بخواهند به جوسازیها و فضاسازیهایشان ادامه دهند علاوه بر پیگیری قضایی از طریق رسانه نیز پروندههای تخلفات دولت قبل را به مردم اطلاعرسانی خواهیم کرد.
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90
واکنش گروههای مقاومت در عراق به تجاوز آمریکا:
🔰بنادر رژیم صهیونیستی در دریای مدیترانه را از کار میاندازیم
🔰حملات به پایگاههای آمریکا تا زمانی که ماشین کشتار اسرائیل متوقف نشود، ادامه دارد
🔸«ابو الاء الولائی» دبیرکل گروه مقاومت «کتائب سیدالشهداء» عراق گفت: «در حالی که آمریکاییها دوباره به ما حمله کردند، رزمندگان ما هم مرحله دوم عملیات خود را آغاز میکنند».
🔸الولائی در توضیح مرحله جدید عملیات گفت: «مرحله دوم عملیات ما شامل محاصره کشتیرانی و حملونقل دریایی رژیم صهیونیستی در دریای مدیترانه و حذف بنادر این نهاد غاصب از خدمت است».
🔸«جعفر الحسینی» سخنگوی نظامی گروه مقاومت «کتائب حزبالله» عراق نیز گفت: «ما همچنان به حمله علیه پایگاههای دشمن ادامه میدهیم تا زمانی که مردم ما در غزه به پیروزی برسند».
🔸الحسینی تأکید کرد: «[حملات] تا زمانی که ماشین کشتار وحشیانه [اسرائیل] مورد حمایت آمریکا [علیه غزه] متوقف شود و کل محاصره برداشته شود، ادامه مییابد. این وعده آزادگان است».
🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
https://eitaa.com/taakrit11pw90