eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی آزادگان
624 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
590 ویدیو
10 فایل
♦️اولین کانال رسمی اطلاع رسانی آزادگان ایران اسلامی اخبار واقعی مرتبط با آزادگان، ایثارگران، سیاسی و اجتماعی، از پذیرش هرگونه آگهی، تبلیغ معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نفر داد زد چرا غزه ؟؟ نان ما واجب است یا غزه ؟؟ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۱ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔻سربازان بعثی کشته‌های خویش را برداشتند و دست به عقب نشینی زدند و با سلاح دور برد منطقه را به آتش کشیدند. آن روز شاید ۱۴ آذر ماه ۵۹ بود. روز خیلی سختی بود که از زمین و آسمان به سوی ما شلیک می‌کردند. اگر آن همه موشک و گلوله به خانه ما اصابت می‌کرد حتی یک موجود زنده باقی نمی‌ماند، زیرا ما آن‌قدر به خط اول عراقی‌ها نزدیک بودیم که گلوله‌ها و موشک‌های آنان بیرون از روستا به زمین می‌افتادند و منفجر می‌شدند. آنها هم با سلاح سبک و تیربار به خانه ما تیراندازی می‌کردند. ولی ما درون اتاق گلی محکمی با گونی پر از خاک، می‌رفتیم و ترکش‌ها و گلوله‌های سلاحشان به دیوار خانه و حسینیه اصابت می‌کرد و خطری برای ما به وجود نمی آورد. روزهای اول جنگ از پرواز جنگنده‌ها و شلیک خمپاره‌ها در وحشت می‌افتادیم. کم کم به انفجارات عادت کرده و اهمیت نمی دادیم. با این وجود سایه مرگ، خانه و روستای ما را فرا گرفته بود. غم و اندوه و عدم اطمینان به آینده بیش از پیش ما را رنج می‌داد. با این وجود، شوهرم تصمیم گرفت که در آتش فشان منطقه جنگی بماند و به شهید چمران و نیروهایش کمک کند. ما هرگز حتی یک روز سنگر خانه را ترک نکردیم زیر بمباران شوهرم بکار کشاورزی می‌پرداخت، من و دخترهایم به او کمک می‌کردیم و زندگی عادی خود را زیر بمباران‌ها ادامه می‌دادیم. هر روز مرگ را در پیرامون خود می‌دیدیم و واقعاً چگونه ما زنده مانده‌ایم، از معجزات الهی بود. بسیاری از مردم محل خانه‌های خویش را ترک کرده بودند و به شیراز، اصفهان و قم رفته بودند. ما حتی احشامشان را نگهداری می‌کردیم. شیر گاوها را برای استفاده نیروهای جنگی می‌دوشیدیم در حالی‌ که بر اثر انفجارهای پشت سر هم، زمین می‌لرزید. بارها بر اثر فشاری که بر من و دخترهایم وارد می‌شد به شوهرم فشار می‌آوردم مثل بقیه مردم خانه را ترک کنیم. می‌گفتم: ماندنمان مساوی با مرگ حتمی ما خواهد بود. این زندگی که ما داریم، بایستی در میان باروت و موشک زندگی کنیم خواب از چشمانمان ربوده و اصلا نمی‌توانیم بخوابیم! او می‌گفت: چگونه می‌توانم مردی بزرگ که با آن همه همت و جوانمردی آمده، حتّى زنش را آورده ترک و سنگر خودم را خالی کنم؟ به خدا سوگند در کنار او می‌مانم. اگر من و تو و دخترانم تکه تکه شویم به دور از غیرت و جوانمردی است که مرد بزرگی را که آمده تا از سرزمین من و شما دفاع کند و دشمن ما را بیرون کند، خودش را در معرض خطرهای مرگبار قرار داده تنها بگذارم. آن وقت شما می‌گویید: بیا برویم و او را تنها بگذاریم. هرگز کار ذلت باری را انجام نمی‌دهم و در هر شرایط می‌مانم و به او کمک کرده تا روزی که این دشمنان کینه توز خاک ما را ترک کنند. ‌ ‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️تصویر شهید دکتر مصطفی چمران به همراه همسر لبنانی‌اش 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب  مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب صد شکر خدا را که نشسته است بشادی  گنـج غمت اندر دل ویرانـه‌ام امشب من از نگه شـمع رخـت دیده ندوزم  تا پاک بسوزد پـر پروانه‌ام امشب بگشا لـب افسونگرت ای شــوخ پریچهر  تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب ترسـم که سـر کـوی ترا سیل بگیرد  ای بی‌خـبر از گریه مستانـه‌ام امشب یک‌ جرعه آن‌ مست کند هر دو جهان را  چیزی‌ که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی  گاهی شکن دام گهی دانه‌ام امشب تا بر سـر من بگذرد آن یار قدیمـی  خاک قـدم محـرم و بیگانه‌ام امشب امید که بر خیـل غمش دست بیابد  آه سـحر و طاقـت مردانه‌ام امشب از من بگریزید که می خـورده‌ام امروز  با مـن منشـینید که دیوانه‌ام امشب بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی  گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب فروغی بسطامی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️ گلستان یازدهم/ ۳۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸آن روزها با عجله مثل برق و باد می‌گذشت. روزهای خوبی بود؛ روزهایی که من و علی آقا به اندازه سالها کنار هم بودیم و با هم حرف می‌زدیم. بیست و پنجم مهرماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار، على آقا يونيفورم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت به طرف راه پله‌ها، هر چه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود فایده‌ای نداشت. از شانس بد ما امیر هم خانه نبود تا به او کمک کند. خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هرچه منصوره خانم و من پاپی‌اش شدیم که نرود (چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود) گوش نداد که نداد. همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی که در این چند روز پُر رفت و آمد و پرسروصدا بود یک دفعه ساکت، خلوت و دلگیر شد. خانه بدون علی آقا برای همه‌مان لحظه‌ای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم، در خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم. دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت؛ با خوشحالی تمام، تابحال آن‌قدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود. می‌گفت: - قراره با بچه‌های سپاه به دیدار امام بریم با آه و حسرت نگاهش می‌کردیم. مادر التماس می‌کرد. - علی آقا، می‌شه یه کاری بکنی ما هم بیایم؟ این خواسته همه‌مان بود، هر چند می‌دانستیم درخواست غیرممکنی است. سه شنبه بود که رفت و پنجشنبۀ همان هفته برگشت؛ با روحیه‌ای عالی، اهل خانه با روبوسی به استقبالش رفتند. با آمدن علی آقا و آن همه تعریف‌های خوب و قشنگ خانه‌مان حال و هوای دیگری گرفت. او می‌گفت و ما می پرسیدیم. بعد از شام مادر ساک همیشه آماده‌ام را داد به دستم و راهی‌مان کرد به خانه خودمان. کوچه تاریک بود، برف زیادی باریده بود و زمین مثل شیشه شده بود. شب‌ها که هوا سردتر می‌شد برف‌هایی که توی روز آب می‌شدند یخ می‌بستند و راه رفتن روی این یخ‌ها سخت می‌شد. با احتیاط قدم برمی‌داشتم و با ترس و لرز و آهسته راه می‌رفتم. از سرما دندان‌هایم به هم می‌کوبید. چند بار روی یخ‌ها سُر خوردم و تا خواستم زمین بخورم بازوی علی آقا را گرفتم. توی آن هیروویری نگران قول و قرارمان بودم. به همین دلیل، تا خطر رفع می‌شد، بازویش را رها می‌کردم. وقتی به خانه رسیدیم علی آقا به خاطر شوق و ذوق و انرژی که بعد از دیدن امام به دست آورده بود گفت: «فرشته، نمی‌دانم چرا هنوز گرسنه‌ام. یه چیزی درست می‌کنی بخوریم؟» بیشتر از دو ماه بود که در خانه را بسته و رفته بودیم. رفتم توی آشپزخانه بدنبالم آمد. تندتند کابینت‌ها را باز و بسته می‌کردم بلکه چیزی باب دندان پیدا کنم. سراغ یخچال رفتم کنار ظرفشویی ايستادم. علی آقا تکیه به کابینتی داده بود و از پشت دستش را روی آن گذاشته بود. داشت نگاهم می‌کرد. با شور و شوق خاصی گفت: «فرشته به دیدار خصوصی امام که رفتیم، یکی از بچه‌ها جلو رفت و دست امام رو بوسید. موقع بوسیدن سعی کرده بود انگشتر امام را برای تبرک بیرون بیاره، تا نیمه پایین آورده بودش اما موفق نشده بود. وقتی نوبت به من رسید، اول انگشتر را برگرداندم سرجاش و بعد دست امام را بوسیدم. امام لبخندی زد و به نشانه تائید سرش را تکان داد» بعد هم درباره چند متر پارچه سفید گفت: با خودش برده بود و امام دست کشیده و پارچه‌ها را تبرک کرده بود. شب بعد خانه حاج صادق بودیم. امیر و بقیه هم بودند. پارچه‌ها را به تکه‌های کوچک تقسیم کردیم به تعداد تقریبا ۱۵۰ تکه، على آقا یک تسبیح تربت کربلا داشت نمی‌دانم از کجا آورده بود. تسبیح بوی خوبی می‌داد، بند آن را با قیچی بریدیم و تا آنجا که می‌رسید داخل تکه پارچه‌ها یک دانه تسبیح گذاشتیم. پارچه‌ها را مثل بقچه‌ای کوچک تا زدیم و روی هم گذاشتیم و همه را توی کیسه‌ای نایلونی جاسازی کردیم. علی آقا می‌خواست آنها را به عنوان سوغات برای نیروهایش ببرد. اما قبل از همه سهم من و منصوره خانم را داد؛ پارچه تبرک شده و نفری دو دانه از تسبیح تربت کربلا. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸آن شب، آخرین شبی بود که علی آقا در همدان بود. صبح روز بعد می‌خواست به منطقه برود. ساکش را بسته بودم، اما هنوز ریزه ریزه چیزهایی را که به ذهنم می‌رسید جا می‌کردم توی ساکش. هرجا می‌رفتم بدنبالم می‌آمد. آخرش گفت: فرشته، چقدر راه می‌ری؟ بشین کارت دارم. با تعجب نگاهش کردم. دستم را گرفت و نشستیم وسط اتاق، روبروی هم. گفت: یه چیزی بپرسم راستش را می‌گی؟! قلبم تند تند می‌زد. حتی نمی‌توانستم فکر کنم درباره چه چیزی می‌خواهد حرف بزند. گفتم: «آره، بگو چی شده؟!» لب گزید و گفت: حتماً تا حالا دستت آمده من آدم تو داری‌ام. خندیدم و گفتم: خیلی! حالا او می‌خندید اما این دفعه می‌خوام حرف دلم را بزنم. نمی‌دانستم منظورش چیست؟ با تعجب به چشم‌های آبی‌اش نگاه کردم. گفت: «فردا می‌خوام برم ،اما بدون تو سخته، نمی‌دانم چرا این طوری شده‌ام!» قلبم داشت می‌آمد توی دهانم. نفس حبس شده‌ام را رها کردم. واقعا این علی آقا بود که از این حرف‌ها را می‌زد؟! او که به زور احساساتش را بیان می‌کرد حالا چه شده بود! گفت: «میای با من بریم دزفول؟» آن روزها اوج بمباران و موشک باران دزفول هم بود. از شنیدن این جمله ذوق زده شدم. دستش را گرفتم و گفتم: وای ترسیدم. فکر کردم چی میخوای بگی! آره چرا نمی‌آم. نگرانی و لبخندی توأمان صورتش را پُر کرد. پرسید: «وجیهه خانم و بابا چی؟ می‌ذارن؟» نفس راحتی کشیدم. ببخشیدها مثل اینکه من زن توام. اجازه من دست توئه. اون بندگان خدا حرفی ندارن. با همان نگرانی گفت: آخه اونجا خیلی خطرناکه. آن‌قدر از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم که بدون توجه به خطرهای دزفول بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. گفتم: برای شما خطرناک نیست؟! گفت: ما فرق می‌کنیم فرشته، خوب فکر کن. کمد را باز کرده بودم می‌خواستم چند لباس بردارم. پرسیدم: «اونجا هوا چطوره؟» گفت: «بهشت مثل «بهار» برگشتم و چشمکی زدم و گفتم: بدجنس! تنهایی می‌خواستی بری بهشت. دیگر چیزی نگفت. بلند شد و شبانه وسایل مختصری جمع کردیم. قابلمه، قاشق، چند دست کاسه و بشقاب، پیک‌نیک، وسایل آشپزخانه، یک چمدان لباس، آلبوم‌های علی آقا و چند تایی پتو، بقیه وسایل را هم جمع کردیم توی کارتن گذاشتیم تا خانه مادر بگذاریم. این کارها تا نزدیک صبح طول کشید. علی آقا یک دفعه تصمیم گرفته بود خانه را خالی کنیم و تحویل صاحبش بدهیم. می‌گفت: «ما که نیستیم شاید کسی باشه بخواد چند وقتی اینجا زندگی کنه» با هم کار می‌کردیم و علی آقا برایم می‌گفت: خانه‌ای توی یکی از شهرک‌های اطراف دزفول به او و دوستش، هادی فضلی، داده‌اند. هادی و همسرش و دختر کوچک‌شان چند روز پیش اسباب کشی کرده و به آنجا رفته بودند. کارتن‌ها را روی هم توی هال چیده بودیم. چند ساعتی تا صبح بود. بین وسایل جایی پیدا کردیم و یکی دو ساعتی خوابیدیم. صبح وسایل را بردیم و گذاشتیم توی انباری گوشه حیاط و خرپشته خانه مادر علی آقا. موضوع رفتن‌مان را به بابا و مادر گفت. آنها حرفی نداشتند. مادر فقط تأکید می‌کرد: «مواظب خودتان باشید. رسیدید تلفن بزنید. ما رو بی خبر نذارید.» علی آقا وسایلی را که قرار بود با خودمان ببریم پشت آهوی خردلی جا کرد. منصوره خانم در همدان نبود. چند روز قبل از پنجم دی ماه، اولین دختر مریم مونا به دنیا آمده بود. بعد از خداحافظی با کسانی که در همدان بودند، سوار آهو شدیم و راه افتادیم به طرف دزفول. توی جاده از معمولان به این طرف علی آقا نوار کاستی را توی ضبط ماشین گذاشته بود که سرودهای حماسی و انقلابی می‌خواند. یکی از آنها را خیلی دوست داشت. تا تمام می‌شد نوار را می‌زد عقب تا دوباره بخواند. شب است و چهره میهن سیاهه نشستن در سیاهی‌ها گناهه تفنگم را بده تا ره بجویم که هر کی عاشقه پایش به راهه برادر بی قراره برادر شعله واره برادر دشت سینه‌اش لاله زاره شب و دریای خوف انگیز و طوفان من و اندیشه‌های پاک پویان برایم خلعت و خنجر بیاور که خون می‌باره از دل‌های سوزان برادر نوجوونه، برادر غرق خونه برادر کاکلش آتش فشونه •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♦️به گور پدرش خندید! (گفت و شنود) 🔹گفت: از ائتلاف آمریکا و ۳۲ کشور دیگر برای مقابله با حمله انقلابیون یمن به کشتی‌های حامل سوخت و کالا برای رژیم صهیونیستی چه خبر؟! گفتم: دیروز «لوید آستین» وزیر دفاع آمریکا اعلام کرد که ۹ کشور، حاضر به شرکت در این ائتلاف شده‌اند؛ انگلیس، فرانسه، ایتالیا، اسپانیا، نروژ، هلند، کانادا، بحرین و سیشل که با آمریکا می‌شود ۱۰ کشور! گفت: همه این کشورها به‌اضافه عربستان و امارات در ائتلاف علیه یمن شرکت داشتند و اعلام کرده بودند که حد‌اکثر ظرف یک هفته انقلابیون یمن را از بین خواهند برد! ولی ۸ سال جنگیدند و نتوانستند هیچ غلطی بکنند! شاید با ورود بحرین و سیشل انتظار پیروزی دارند؟! گفتم: سیشل که یک کشور کوچک و ناشناخته آفریقایی است اما دولت بحرین اگرچه باد هواست ولی ناوگان پنجم دریایی آمریکا در سواحل بحرین قرار دارد و هدف چاق و چله و مشروعی برای حملات موشکی و پهپادی انصارالله است. گفت: ایول! فاصله سواحل بحرین با یمن ۱۳۴۰ کیلومتر است یعنی حدود ۶۰۰ کیلومتر نزدیک‌تر از بندر ایلات در فلسطین اشغالی که بارها مورد حمله موشکی مقاومت یمن قرار گرفته و حالا کاملاً تخلیه شده است. گفتم: آمریکا هنوز نفهمیده که این دفعه بدتر از قبل توی تله افتاده است! گفت: اتفاقاً یک سایت خبری در آمریکا به ناکامی قبلی و ۸ ساله ائتلاف ضد یمن اشاره کرده و نوشته است معلوم نیست چرا آمریکا دست به این حماقت جدید زده است! گفتم: روی سنگ قبر پدر یارو اشتباهاً به جای شادروان نوشته شده بود باد‌روان! و یارو هروقت سر قبر پدرش می‌رفت، به جای این‌که ‌گریه کند و متأثر باشد، به گور پدرش می‌خندید! 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌹 سلام علیکم و رحمة الله و برکاته 🍀بسم الله الرحمن الرحیم 🌺اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☀️صبح روز چهارشنبه، بیست و نهم آذر و ششم جمادی الثانی بخیر 📿 ذکر روز چهارشنبه: 💐یاحی و یاقیوم💐 ☘️🌹☘️🌹☘️🌹☘️ ای ذوالکرم بیا و دو چشم ترم بده در گوشه‌ای لیاقت بال و پرم بده حال که دور گشته‌ام از فیض دیدنت از لطف امشبی تو برات حرم بده امشب لباس معرفتت می‌کنم به تن مولا بیا و جامهٔ تقوا به من بده هستم گدا و خادم دولتسرای تو خرج تو شد جوانی من باورم بده یا حضرت رضا به سرایت کبوترم در صحن خود بیا و تو بال و پرم بده نـوكــرنـوشـت : یا امام رضـــا روزی به جرم عشق شما متهم شدم روز دگر به احترام غمت محترم شدم دیگر بس است به دلم رحم ڪن رضا دیوانـه بی سر و پای حــرم شدم صلی الله عليک يا سيدنا المظلوم يا اباعبدالله الحسين (ع) 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
22.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء ، اگر دلتان شکست از دعای خیر دوستان و بیماران را محروم نفرمائید.🤲🤲🤲 😔😔😔 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️مصاحبه شهید علی چیت سازیان در منطقه عمومی فاو، عملیات والفجر ۸ 🔹شهیدی که صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ # شهید_چیت_سازیان 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
♥️ زکودکی خادم این تبار محترمم عجب حرکتی زده فسقل‌خان 😍 قشنگ‌ترین‌ قاب‌ ماندگار از شب‌های مراسم فاطمیه ۱۴۰۲ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻29 آذر سالگرد شهادت شهید «امیر سیاوشی» اولین شهید خان طومان گرامی باد. 🔹شهید مدافع حرم «امیر سیاوشی» در سال 1367 در محله چیذر تهران دیده به جهان گشود. پس از حضور در جبهه مقاومت سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) 29 آذر 1394 به شهادت رسید. پیکر این شهید والامقام در گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر آرام گرفته است. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔴خبر خوش بیمه دی به ایثارگران / پرداخت خسارت‌های درمانی حداکثر در 20 روز 🔹️مصطفی نظری، مدیر بیمه‌های درمان شرکت بیمه دی: پرداخت خسارت‌های درمانی بیمه شدگان بیمه دی به خصوص ایثارگران معزز به جز در مورد خاص نهایتا 20 روز زمان می‌برد، گفت: در حال پرداخت خسارت هایی که در هفته ابتدایی آبان تایید حواله شده، هستیم. 🔹قرارداد بیمه درمان خانواده‌های معزز شهدا و ایثارگران در بیمه دی اجرایی شده است. برای پیگیری سوالات پرتعداد ایثارگران معزز به سراغ مصطفی نظری، مدیر بیمه‌های درمان شرکت بیمه دی رفتیم. 🔹مصطفی نظری، مدیر بیمه‌های درمان شرکت بیمه دی گفت: خسارت های درمانی بیمه شدگان عزیز به خصوص جانبازان و ایثارگران معزز نهایتا طی 20 روز پرداخت می شود. هر چند مواردی پیش آمده که بیش از 20 روز زمان برده زیرا در مواردی نیاز است که پرونده مجدد بررسی شود و بیمه شده مدارکی را برای تکمیل پرونده ارائه کند؛ لذا فاصله اولین ارائه سند تا پرداخت مبلغ بیش از 20 روز شده که البته از موارد نادر است. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 خواسته سوئد در ازای آزادی حمید نوری چیست؟ 🔺 روایتی از جزئیات آزادی حمید نوری و فاش شدن اطلاعاتی که منجر به شهادت دانشمندان هسته‌ای ایران شد. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
Sequence 01.mp3
16.18M
🎧 داستان صوتی (مهمان بابا) فکر کن به جای پدر شهیدت، حاج قاسم بیاد مراسم خواستگاریت... 🔻پسر: راستی بابا خبر داری؟ فرداشب دارم میرم خواستگاری ... ♦️پدر: همه رو میدونم، اصلا نگران نباش... 🔹پسر: اما تو که رفتی پیش خدا !!... نیستی تو این دنیا... 🔸 پدر: به جان بابا فردا شب یه کاری می کنم مراسم خواستگاریت تا آخر عمر زبان زد طایفه عروس باشه ... صداپیشگان: علی حاجی پور، مجید ساجدی، مریم میرزایی، کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🌹 برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمی‌شناختم، پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت: آقا ابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد: شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. می‌گفت: در مدتی که ما گمنام و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا (سلام الله علیها) به ما سر می‎زد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. می‌گویند: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند. دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی. ابراهیم همیشه می‌گفت: خوشگل‌ترین شهادت را می‌خواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل‌ترین شهادت است. سرانجام ابراهیم هادی در 22 بهمن سال 61 پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می‌خواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. 📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 آخرین عزاداری غواصان گردان‌های ولیعصر و حبیب‌ بن‌ مظاهر لشکر ۳۱ عاشورای آذربایجان قبل از عملیات تاریخی کربلای ۴ در شب یلدای سال ۱۳۶۵ با مداحی شهید حاج رضا داروئیان ♦️شهید آوینی: «خون پیکره‌ حق در طول تاریخ از قلب عاشوراست که سرچشمه می‌گیرد و اگر حقیقت را بخواهی، هنوز روز عاشورا به شب نرسیده است. کاروان تاریخ روان است و یاران عاشورایی سیدالشهدا (ع) یکایک از صُلب پدران و رَحِم مادرانشان پای به سیاره‌ زمین می‌گذارند و در زیر خیمه‌هایی پشمینه و یا در خانه‌هایی کاهگلی بزرگ می‌شوند و خود را به صحرای کربلا می‌رسانند.» ‎‌‌‌‌ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۲ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸دکتر چمران مردم را به گروه‌هایی تقسیم کرد و در رأس هرگروه یکی از رزمنده‌های جنگ‌های نامنظم را قرارداد تا به نیروها آموزش‌های چریکی و نظامی بیاموزند. کار دکتر همه‌اش از روی سازماندهی و برنامه‌ریزی انجام می‌شد و هر اقدام نظامی که برمی‌داشت، بررسی‌های دقیقی در مورد موفقیت آن انجام می‌داد. تدریجاً از جوانان محل و حتی پیرمردها و زن‌ها نیرویی به وجود آمد. زنان نیز در شناسایی و دادن خبر از تحرکات دشمن کار می‌کردند. آنها احشام‌شان را تا نزدیکی خط اول عراقی‌ها می‌بردند و به گفتگوهای سربازان گوش فرا می‌دادند و پس از بازگشت به روستاها مشاهدات و شنیده‌های خودشان را به دکتر می‌گفتند. یکی از زنان نقل کرد که سربازان دشمن می‌گفتند: این چمران کجاست که هر شب به ما یورش می‌برد؟ اگر دستمان به او برسد او را تکه تکه می‌کنیم؛ چون بسیاری از دوستان‌مان را از ما گرفت و اسلحه ما را ربود. شهید چمران پس از درگیری مسلحانه و از میان بردن عده‌ای از سربازان دشمن به مقر خود در حسینیه باز می‌گشت و در پی هر عملیات که با گرفتن غنائمی همراه بود، دشمن منطقه را با هر سلاحی می‌کوبید و ترکش گلوله‌های توپ‌ها به دیوار خانه‌مان برخورد می‌کرد. شهید چمران دستور داد بود تا اطراف دیوارهای خانه با گونی پر از خاک پوشش دهیم تا جلوی نفوذ گلوله‌ها گرفته شود. در همین رابطه علویه ایران سیف السادات، همسر سید فالح می‌گوید: «جنگ تحمیلی که آغاز شده بود ما در رامسه یک جنوب حمیدیه زندگی می‌کردیم. کار ما کشاورزی و دامداری بود و هرگز جنگی را ندیده بودیم. شوهرم سید فالح گفت: بنا ندارم خانه و زندگی و مزرعه‌ام را ترک کنم هنوز نیروهای بعثی به منطقه نیامده بودند ولی صدای کر کننده گلوله‌ها، موشک‌ها و سلاح‌های دوره برد آسمان روستای ما را می‌شکافت و در جنگل اطراف خانه‌مان منفجر می‌شد و صداهای مهیبی داشت. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۳۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸علی آقا راست می‌گفت، دزفول در آن‌وقت سال بهشت بود. باورکردنی نبود. صبح که از همدان بیرون می‌زدیم، برف آن‌قدر از دو طرف کوچه‌ها بالا آمده بود که گاه دیوارهای برفی از دیوارهای آجری و سیمانی خانه‌ها بلندتر بود. قندیل‌های یخ از ناودان‌ها و پشت بام‌ها آویزان بود و برودت هوا به قدری بود که کسی بدون پالتو، کلاه، دستکش و لباس گرم نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید. حالا یک‌باره از شهر یخی وارد بهشت شده بودیم. هوا مطبوع و بهاری بود. درخت‌های نارنج، لیمو و پرتقال پُر شاخ و برگ و شاداب بودند. برگ‌های سبز و براقشان آدم را به وجد می‌آورد. بوی عطر گل‌ها شهر را پرکرده بود. بوی برگ‌های درخت اکالیپتوس آدم را مست می‌کرد. هوا آن‌قدر خوب بود که از خرم آباد به بعد، لباس‌های گرم را یکی یکی در آورده بودیم. برخلاف مردم همدان که از سرما قوز کرده و توی خود فرو رفته بودند در دزفول مردم قبراق و سرحال با تی‌شرت و پیراهن‌های آستین کوتاه در شهر رفت و آمد می‌کردند. فکر می‌کردم دزفول باید خالی از سکنه باشد، اما این‌طور نبود. شور، نشاط و زندگی توی شهر موج می‌زد. بچه‌ها توی کوچه‌ها مشغول بازی و زن‌ها چند نفری جلوی در خانه‌ها به تعریف ایستاده بودند. خیابان‌ها و بلوارها پر از دار و درخت بود و سرسبز، از چند خیابان گذشتیم. توی مسیر گاهی خانه‌های ویران شده و تیرآهن‌های خم شده‌ای را می‌دیدم که نشانه‌های موشک‌باران و بمباران‌ها بود. شیشه‌های خرد شده، آسفالت‌‌های کنده شده، خیابانهای پردست انداز و پرچاله و چوله و نخل‌های بی سر حکایت تلخ جنگ بود. وارد شهرک پانصد دستگاه شدیم. از چند کوچه و خیابان هم گذشتیم. کوچه‌های شهرک نسبت به شهر خلوت‌تر بود؛ خاکی، بی‌ دار و درخت، وارد کوچه‌ای شدیم. علی آقا همان‌طور سرود را زمزمه می‌کرد. برادر نوجوونه، برادر غرق خونه، برادر کاکلش، آتش فشونه ... این هم گلستان یازده. بعد جلوی خانه ای ایستاد برادر بی‌قراره، برادر شعله واره... به خانه خودتان خوش آمدی گلم!» ◇◇◇ کاش با سعید آقا نمی‌رفتیم. آقا هادی و فاطمه مشغول چیدن اسباب و اثاثیه‌شان بودند. وقتی وارد خانه شدیم وسایل‌شان توی راهرو بود. هنوز درست و حسابی جاگیر نشده بودند. خانه خیلی آشفته و ریخت و پاش به نظر می‌رسید. همه جا خاکی و کثیف بود. همان لحظه اول فکر کردم یک نظافت کلی نیاز دارد. صبح روز بعد هم مردها رفتند و آن ماجراهایی پیش آمد که هنوز حسرت آن اشتباه را می‌خورم و آن بی فکری که حاصل کم تجربگی و خامی‌ام بود. دو سه روز بعد از رسیدنمان به دزفول نزدیک ساعت ده صبح بود که در زدند. فکر کردیم همان کسی است که علی آقا گفته، چادر سر کردم و رفتم پشت در پرسیدم: «کیه؟» صدا ناآشنا بود گفت: منم معاون علی آقا سعید صداقتی سعید آقا گفت: «آمدم ببینم مشکلی ندارید؟ گفتم: «علی آقا و آقا هادی شنبه صبح رفتن منطقه گفتن به این زودی برنمی‌گردن.» سعید آقا با تعجب گفت: من دارم می‌رم اهواز خانم منم اهوازه، با خانم حاج حسین همدانی و آقای بشیری و چند خانواده دیگه بیاید با من بریم گفتم: «آخه علی آقا خبر نداره، ممکنه امشب برگردن و نگران بشن» سعید آقا گفت: «شما رو بذارم اهواز، می‌رم پیش علی آقا خودم بهش می‌گم. فقط زود باشید موندن شما اینجا صلاح نیست» از شانس بد ما همان موقع دوباره وضعیت قرمز شد و صدای ترق و تروق ضدهوایی‌ها درآمد. سعید آقا با نگرانی گفت: زود زود عجله کنید! من می‌رم تو ماشین. مانده بودم چکار کنم. جریان را به فاطمه گفتم. فاطمه گفت: «فرشته بهتره بریم. راستش شبا که وضعیت قرمز می‌شه، من خیلی می‌ترسم. می‌ریم اهواز، موقعی که هادی و علی آقا خواستن برگردن ما هم باهاشون برمی‌گردیم» با شنیدن نظر فاطمه مشغول جمع کردن لباس‌ها و وسایلم شدم. اما، هنوز احساس خوبی نداشتم. انگار کسی مدام می‌گفت: «نرو» هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می‌افتم با خودم می‌گویم کاش با سعید آقا به اهواز نمی‌رفتیم. کاش اصلا خانه نبودیم و در را باز نمی‌کردیم. حتماً آن وقت پیشامدها طور دیگری اتفاق می‌افتاد؛ در را باز کرده بودم. هر چند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم اما نمی‌دانم چرا مقاومت نکردم. اصلا نمی‌دانم چرا، با این‌که دلم راضی به رفتن نبود، با سعید آقا رفتیم! توى لندرور سعید آقا نشستیم. سعید آقا پرگاز به طرف اهواز می‌راند و دلِ من مثل سیر و سرکه می‌جوشید و زیر لب دلهره‌هایم را به فاطمه می‌گفتم. سعید آقا متوجه اضطرابم شده بود، گفت: «چرا این‌قدر نگرانید؟ ناراحت نباشید گفتم: من امروز حتماً علی آقا رو می‌بینم حتما هم بهش می‌گم» بالاخره به اهواز رسیدیم. از روی پل کارون گذشتیم. چند خیابان شلوغ و یک بیمارستان بزرگ را پشت سر گذاشتیم جلوی یک خانه ویلایی و قشنگ توقف کردیم. سعید آقا چند تا بوق زد ... ادامه در صفحه بعد
ادامه قسمت ۳۴ گفت: «اگه همۀ خانما باهم باشن، خیال ما راحت‌تره» کمی بعد، زنی که چادر سفید گلداری پوشیده بود در را باز کرد. از همان روی چادر متوجه شدم زن باردار است، کمی بعد هم فهمیدیم که همسر سعید آقاست. با ما تعارف و خوش‌ آمدگویی کرد وارد حیاط شدیم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
‏این جوری یلدا گرفتن که الان بتونیم یلدا بگیریم ... درود به روح مطهرشون با ذکر صلوات 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
26.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 همینجوری که انار دون می کنی یاد کن از اون دونه انارایی که تو جبهه‌ها یکی یکی رو زمین افتادن تا شب ما صبح بشه ◇ همینجوری که انار دون می کنی تو دلت بگو این دونه‌دونه‌ش به نیت ظهور بعد برو به اهل خونه تعارف کن و بگو بفرمائید انار بهشتی! 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان http://eitaa.com/takrit11pw90
🍉 «هندونه» شب یلدای جبهه‌ها رزمنده داخل عکس «تقی رستگار مقدم» دیپلمات ربوده شده‌ ایران در لبنان است که به همراه «حاج احمد متوسلیان» به اسارت نیروهای اسرائیلی درآمده است. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شب یلدا و روضه مادران بی پسر حاج خانم فرجوانی شیرزنی که فرزندش شد سردار غواص حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
Γ🍉🍁•• 🥀هر کس شبی بی یار بنشیند، شبش یلداست... 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✔️جایزه خاص علیرضا یونچی برای کسانی که می‌گویند کار نیست 🔸برخی می‌خواهند بروند آن ور آب گارسون شوند و بگویند رستوران خریده‌ام، خب همینجا گارسون شوید. 🔹نه خودم نه خانواده‌ام، یک سانتیمتر زمین در خارج از کشور نداریم. 🔸اگر کسی بتواند به من ثابت کند در ایران کار نیست، من یک اتومبیل به او می‌دهم، اگر هم نتوانست، نصفش را می‌گیرم، نصف دیگرش را به صندوقی واریز می‌کنم که از بچه‌های با استعداد ایرانی حمایت کند. 🔹قبل از اینکه به مهاجرت فکر کنیم، قدر خودمان را بدانیم و مطمئن باشیم، اینجا کار هست. 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۵ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸خانه برخلاف خانه ما خیلی بزرگ، دلباز و شیک بود، حیاطش هم پُر از دار و درخت، باغچه‌های پرگل، یک تاب سفید ننویی هم وسط حیاط بود. خیلی زود با خانم سعید آقا که اتفاقا اسمش فاطمه بود دوست شدیم، به او گفتم: نگرانم آقا سعید یادش برود به علی و آقا هادی بگوید. فاطمه خانم گفت: «سعید! سعید یادش نمی‌ره؟ محاله، حتماً به حاج آقاهاتون می‌گه.» با شنیدن این حرف کمی خیالم راحت شد. خانه اتاق‌های بزرگ و زیادی داشت و هر خانواده توی یکی از اتاق‌ها زندگی می‌کرد. البته آشپزخانه و سرویس بهداشتی مشترک بود. کمی بعد، خانم حاج آقا همدانی به استقبالمان آمد و خوش آمد گفت، بچه‌هایش وَهَب و مهدی و زهرا، هم کنارش بودند. آن شب چون سعید آقا نیامد ما توی اتاق آ‌نها خوابیدیم. هر چند تا صبح از نگرانی و دلهره خوابم نبرد و توی رختخواب وول خوردم. وقتی برای نماز صبح بیدار شدم اضطراب عجیبی داشتم. دور سفره صبحانه نشسته بودیم که صدای زنگ خانه نیم خیزمان کرد. یکی از خانم‌ها رفت در را باز کرد آمد توی اتاق و گفت: «فرشته خانم آقای چیت سازیان با شما کار دارن» به فاطمه نگاه کردم و لب گزیدم و سر تکان دادم و زود چادرم را سر کردم و دویدم جلوی در فاطمه دنبالم آمد. علی آقا تمیز، مرتب، خوش پوش ایستاده بود پشت در معلوم بود حمام کرده، آقا هادی مضطرب و عصبانی بود. تا فاطمه را دید تویید: «پس شما کجایید؟!» علی آقا چیزی نگفت، ساکت ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد. آهسته سلام کردم و دستش را گرفتم و گفتم: بیا تو، صبحانه خورده‌اید؟» باز هم چیزی نگفت. نفسم بند آمده بود تازه می‌فهمیدم آن دل شوره و دلهره بی دلیل نبوده. با ترس و خجالت گفتم: «مگه سعید آقا بهتون نگفت؟ خودش گفت: حتما بهتون می‌گه!» علی آقا نگاهی به آقا هادی کرد و با تعجب گفت: «کی کدام سعید؟» - سعید صداقتی نه ما از دیروز سعید را ندیدیم پرسیدم پس از کجا فهمیدید ما اینجاییم؟» علی آقا با بی حوصلگی جواب داد: یکی از همسایه‌ها شما را دیده بود که سوار ماشین سعید صداقتی شدید. حدس زدیم شاید شما را آورده اینجا» به جای اینکه علی آقا از دست ما دلخور باشد من ناراحت شدم، اما خودم را کنترل می‌کردم تا اشکم راه نگیرد. فاطمه خانم همسر سعيد صداقتی هم آمد و تعارف کرد مردها بیایند تو، آقا هادی و فاطمه و زینب رفتند توی یک اتاق و من و علی آقا هم رفتیم تو اتاقی دیگر، خانه تا دلتان بخواهد اتاق خالی داشت. از دست خودم عصبانی بودم. از خودم لجم گرفته بود که چرا به حرف دلم گوش نداده بودم. من که می‌دانستم دلم به من دروغ نمی‌گوید، این را بارها تجربه کرده بودم. یادم نیست که گریه کردم یا نه، ولی یادم هست خیلی ناراحت بودم. گفتم: «به خدا، علی جان تقصیر ما نبود. آقا سعید گفت: حتماً شما رو می‌بینه و بهتون می‌گه. به خدا اگه می‌دونستم شما رو نمی‌بینه پام می‌شکست و نمی اومدم.» بعد به التماس افتادم، علی تو رو خدا علی خواهش می‌کنم از دست من ناراحت نشو ببخشید. معذرت می‌خوام.» على آقا لبخندی زد و گفت «یعنی من الان ناراحتم؟!» با دیدن قیافه خندان و آرام او جان گرفتم. بلند شدم و با خوشحالی رفتم برایش صبحانه آوردم. لواش‌های اهواز ضخیم‌تر از نان‌های لواش همدانی‌هاست و وقتی تازه و داغ اند خیلی خوشمزه‌اند. مثل پروانه‌ای سبک و شاد می‌پریدم برایش چای، نان و مربا می‌آوردم، هر چند او چیزی نمی‌گفت، در سکوت صبحانه‌اش را می‌خورد، می‌دانستم که ته دلش از دستم ناراحت و دلخور است. توی این چند ماه اخلاقش دستگیرم شده بود. وقتی از چیزی عصبی و ناراحت می‌شد حرف نمی‌زد. صبحانه اش را که خورد، بلند شد و گفت: «ما خیلی کار داریم. شما فعلاً اینجا بمانید.» از ترس چیزی نگفتم خوشحال بودم ماجرا فیصله پیدا کرده. رفتم توی راهرو و با صدای بلند اعلام کردم: «خانما بیرون نیان، آقاها می‌خوان برن.» وقتى على آقا و آقا هادی رفتند، دویدم به طرف اتاق فاطمه. اوقات فاطمه تلخ بود تا مرا دید پرسید: «چی شد؟ علی آقا هم با تو دعوا کرد؟!» گفتم نه. با تعجب پرسیدم: «مگه آقا هادی چیزی گفت؟!» فاطمه بی حوصله بود. آهی کشید و گفت: «هادی خیلی عصبانی بود. حق هم داشت. شانس ماست دیگه! از این همه روز، باید اصل دیشب می‌رفتن خونه.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد... 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۲۳ سید فالح سید السادات ┄┅┅❀┅┅┄ 🔸بیستم آذر ماه بود، عده‌ای آمدند و گفتند: دکتر در عباسيه منتظر شماست، فوراً حرکت کن. با خودرو جیپی که داشتم نزد او رفته و داخل سنگر شدم. او در حال مطالعه نقشه‌ها و عکس‌های هوایی بود و هر موردی که می دید، دستوراتی را به شهید سرگرد رستمی می‌داد. او بر این نکته تأکید می‌کرد و می‌گفت: به نیروها بگویند، هرگز دشمن را آرام نگذارند تا احساس کند هر آن ما به او می‌تازیم؛ چون صحبت او با شهید سرگرد رستمی پایان یافت رو به من کرد و با زبان عربی گفت: «سید، دشمن شهرهای شما را اشغال کرده، مزارعتان را آتش زده است. بسیاری از جوانان شهید و مجروح گردیدند و ده‌ها هزار مردم این دیار راهی شهرهای دور شده‌اند. بی آنکه چیزی را از دست رنج خویش با خود برده باشند. من در منطقه کرخه کور و طراح شاهد فداکاری مردم این منطقه بوده‌ام. شما شجاعانه به من کمک کرده‌اید اما باز می‌خواهم تلاش بیشتری را انجام دهید و مردم را به حمله و شبیخون علیه دشمن متجاوز تشویق کنی. من گفتم: هر چه در توان داشته‌ام را انجام داده‌ام و در آینده هم کوتاهی نمی‌کنم. جوانان بسیجی عشایری در خدمت شما هستند و با آقای سرگرد رستمی همکاری می.کنند و همه محورهای جبهه را طی کرده و اطلاعات مهمی را به ما می‌دهند که در اختیار شماست. دیگر چکاری از دست من ساخته است تا انجام دهم؟ دکتر چمران گفت: من از کمک شما راضی هستم. هم اکنون ده‌ها نفر از نیروهای ما را غذا می‌دهید و حسینیه‌ات را در اختیارم گذاشتی اما باز می‌خواهم به روستاهای اطراف بروی و از بین افراد مستعد، نیرو جمع کنی و ما بتوانیم در تمامی محورها در برابر دشمن نیرو متمرکز کنیم. زیرا دشمن از امکانات جنگی زیادتری برخوردار است و هر آن ممکن است حمله کند و ما نباید غافلگیر شویم. ما برای راندن دشمن از دو نیروی موجود و عظیم در داخل کشور استفاده باید بکنیم. نیروی اوّل توده‌های بزرگ و سیل آسای مردم که هم وارد اهواز گردیده و باید سازماندهی گردند و دیگر ارتش که نیروی کلاسیکی برای دفاع است. برای سرکوبی این متجاوزین است که در خانه ما و سرزمین ما نفوذ کرده‌اند لذا باید بسیج شویم. شما مردم اهواز و منطقه حمیدیه و طراح و کرخه کور بایستی هر چه سریعتر آماده شوید. ما سلاح را به شما می‌دهیم و شما از خانواده‌های خودتان دفاع کنید. من به خوبی گفته‌های دکتر شهید چمران را درک می‌کردم. او کلمات خودش را با همه وجودش و از اعماق دلش بیان می‌کرد. من گوش می‌دادم و از این که نیرو در اختیارم نبود سخت رنج می‌بردم. چاره نداشتم. به بعضی از روستاهای نزدیک رفته و سراغ جوانان را می گرفتم. عده‌ای را گرد آوردم و سخنان دلسوزانه و حماسی دکتر را برای آنان بیان کردم. آنها هم تعداد کمی بودند و برای نگهداری احشام باقی مانده بودند و بقیه جمعیت از منطقه‌های جنگی خارج شده و راهی شهرهای دور دست گردیده بودند. در هر حال آن عده آمدند و بعد از آموزش‌های چند روزه زیر نظر شهید سرگرد رستمی، در شناسایی و جمع آوری اطلاعات در مورد دشمن مورد استفاده قرار گرفتند» ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی خاطرات مردمی 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw90
🍂 طرح عملیات کربلای ۴ احمد غلام‌پور ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔅 آقای هاشمی در ابتدا فکر کرد شوخی می‌کنیم جلسات فشرده‌ای در اردیبهشت و خرداد ماه سال ۱۳۶۵ برای فرماندهان گذاشته شد. البته این جلسات منحصراً برای سپاه بود و ۲-۳ تا فرمانده قرارگاه با تقسیم‌بندی فرمانده لشکرها مأموریت پیدا کردند از پیرانشهر تا جنوبی‌ترین نقطه دهانه اروند و مناطقی که قابلیت انجام دادن عملیات‌های آینده را دارد، بررسی کنند. ما رفتیم و شرایط را بررسی کردیم. فکر می‌کنم ۱۵ طرح را از مرز مشترک ایران و عراق همراه با محاسن و معایب عملیات‌ها در آوردیم و در نهایت به سه عملیات رسیدیم. البته عملیات‌هایی که مربوط به جبهه میانی و شمال غرب می‌شدند، رد شدند. سه طرح ادامه عملیات در هور، شلمچه یا فاو که در نهایت درباره عملیات در فاو به قطعیت رسیدیم. در مرحله بعد باید آن را به تأیید فرماندهی کل می‌رساندیم تا عملیات انجام دهیم. به همین خاطر با ۶ نفر از فرماندهان به تهران رفتیم و به اتفاق آقا محسن رضایی جلسه‌ای با آقای هاشمی گذاشتیم و طرح موضوع کردیم که می‌خواهیم در فاو، عملیات کنیم. ابتدا آقای هاشمی نپذیرفت و موضوع را شوخی تلقی کرد. آقای هاشمی گفت: شما پاسدارها هم سیاسی شدید! نمی‌توانید جنگ را ادامه بدهید و می‌خواهید توپ را در زمین من بیندازید. پیشنهادی می‌کنید که من بگویم نه! بعد بروید به امام بگویید ما می‌خواهیم عملیات کنیم و آقای هاشمی نمی‌گذارد. ما اینجا خیلی بهمان برخورد. در اینجا آقا محسن کلی قسم و آیه آورد که چهار ماه است کار مطالعاتی درباره عملیات انجام شده است. وقتی آقای هاشمی اصرار ما را دید و متوجه شد، کوتاه آمد و گفت: خب! توضیحی به ما بدهید. در آنجا توضیحاتی جزیی‌‌تر به او دادیم. بعد گفت: اگر شما این کار را انجام دهید خیلی کار بزرگی کرده‌اید. پس اگر این کار انجام شود،‌ من هم قول می‌دهم جنگ را تمام کنم. عین واژه اش همین بود. بعد ادامه داد: با توضیحاتی که به من دادید تا حدی متقاعد شدم، اما چون من نظامی نیستم، باید از نظر نظامی هم قانع شوم. گفتیم: چطوری؟ گفت: جلسه‌ای در دزفول دارم. در آنجا فرماندهان ارتش را هم دعوت می‌کنم. آن‌ها را هم متقاعد کنید. در آن جلسه توضیحاتی برای فرماندهان ارتش داده شد و در نهایت، طرح عملیات کربلای ۴ به تصویب رسید. ۷۶ شبانه‌روز برای مدیریت عملیات تهاجمی زمان برد و توانستیم منطقه را تعیین کنیم و به مرحله‌ای رسیدیم که به اصطلاح می‌گفتند عراقی‌ها سیم خاردار پهن کردند و شروع به کار پدافندی کردند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🇮🇷 پایگاه اطلاع رسانی آزادگان https://eitaa.com/takrit11pw90