فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 مترجم زبان حیوانات رسید 😁
➖➖➖➖➖➖➖➖
@tabasgolshantabas
#کانال_طبس_گلشن 🔝
18.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تیزر_همایش_بزرگ_ستارگان
📢معاونت اداره کل ومدیریت آموزش وپرورش شهرستان طبس برگزار می کند:
✨سومین همایش بزرگ
ستارگان شهرستان طبس⭐️
📚 آئین تجلیل از برترین های کنکور سراسری سال ۱۴۰۳ و نخبگان دانش آموزی سال تحصیلی ۱۴۰۳ـ۱۴۰۲
🔺مکان: سالن همایش های میقات الرضا(ع)
🔺زمان: پنجشنبه۱۱بهمن ماه ۱۴۰۳ ساعت: ۱۸
‹🌐⃟🇮🇷›اطلاع رسانی و روابط عمومی معاونت اداره کل ومدیریت آموزش وپرورش شهرستان طبس
@tabasgolshantabas
با مصرف این خوراکیها بیحوصلگی را در خورد کاهش دهید! (☝🏻)
🇮🇷#کانال_طبس_گلشن 👇👇
💁♂ @tabasgolshantabas
کانال قمآنلاین🎶1738084654781.mp3
11.96M
🛑🎼نیامدی که ببینی دلم چه پر میزد...
محسن چاوشی و علیرضا قربانی
➖➖➖➖➖➖➖➖
@tabasgolshantabas
#کانال_طبس_گلشن
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
📚 #مسابقهکتابخوانی با محوریت کتابِ «حاج قاسمی که من میشناسم» ♨️ تمـــدیـــــد شـــــد!! ♨️ 🎁 به
🎁 قرعه کشی مسابقه کتابخوانیِ
« حاجقاسمیکهمیشناسم » امــروز
سه شنبه مصــادف با عیــــد بــــزرگ
مبعــث حضــرت رســول اکـرم(ص)
برگزار شد.
برندگان این مسابقه به قید قرعه
به شرح زیر اعلام میشوند 😍 :
۱. کد ۵۴ - الهام بیدمشکی
۲. کد ۴۸ - زهرا کاظم زاده
۳. کد ۲۳ - امیرحسن احمدپور
۴. کد ۲۱ - طیبه ثقفی
۵. کد ۳۱ - مرضیه دنیایی
۶. کد ۴۵ - عصمت محمدی
۷. کد ۵۳ - مصطفی محمدزاده
۸. کد ۴۶ - رفعت ابوالحسنی
۹. کد ۲۷ - روح الله طاهری پاکدل
۱۰. کد ۲۹ - زینب اسفندیاری
✅ تبریک میگیم به برندگان خوبمون، برای دریافت هدیه خـود به آیدی زیـر پیـامــ داده و مشخصـات خود را جهت دریافت هدیه ارسال بفرمایید:
@Faniyos
~ حوزه علمیه الزهرا سلام الله علیها
~ شهرستان طبس
⏯کلیپ قرعه کشی در کانال 👇بارگزاری شده است.
✌️🏻 @mosbat_talabe _ مثبتِ طلبه |
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 وقتی عراقچی وسط مصاحبه انگلیسی در پاسخ به سوالی تصمیم میگیرد فارسی جواب دهد!
➖➖➖➖➖➖➖➖
@tabasgolshantabas
#کانال_طبس_گلشن ، کانون اخبار مهم🔝
♦️هلاکت شرورِ مسلح در سیستانوبلوچستان
جانشین رئیس پلیس سیستانوبلوچستان:
🔹دیشب نیروهای پلیس از حضور شرور سابقهدار و فراری معروف به «ابول بامری» که خواهرزاده «عیدُک» شرور مشهور جنوب سیستانوبلوچستان است مطلع و بلافاصله به محل اعزام شدند.
🔹بامری که خود را در تور نیروهای پلیس دید بهسمت مأموران تیراندازی کرد. ماموران نیز بهسمت او تیراندازی کردند تا موفق به خلع سلاح و دستگیریاش شوند که این شرور تیر خورد.
🔹بامری بلافاصله برای درمان به بیمارستان منتقل شد و در آنجا جانش را از دست داد. قتل، شرارت، سرقت مسلحانه، آدمربایی و خریدوفروش سلاح بخشی از جرایم این شرور بود.
@tabasgolshantabas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 خلاصه بیانات رهبر انقلاب در دیدار با مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی به مناسبت عید مبعث
➖➖➖➖➖➖➖➖
@tabasgolshantabas
#کانال_طبس_گلشن ، کانون اخبار مهم🔝
May 11
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و سوم ▫️شاید از نگاه خیرهام، خیالم به خاطرش آمده بو
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و چهارم
▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه میکرد و تمام قلب من پیش زینب بود که بلاخره آرام گرفته بود و مهدی که نمیدانستم خبر شهادت همسرش با جانش چه میکند.
▪️مقابل ادارۀ پزشکی قانونی، مثل بیمارستان چندان شلوغ نبود؛ شاید هنوز خانوادهها به اینجا نرسیده بودند و از همین میان خیابان، نفس مهدی گرفت که سرعت ماشین را کم کرد و انگار جرأت نزدیک شدن نداشت.
▪️چیزی تا غروب نمانده بود؛ سرخی آسمان، غم پاشیده در هوای کرمان را بیشتر به رخ میکشید و میخواستم دست دلش را بگیرم که بلاخره لب از لب باز کردم:«میخواید من برم؟»
▫️ماشین را حاشیۀ خیابان متوقف کرد، به سمتم چرخید و تا دید زینب در آغوشم خوابش برده است، زیر لب پاسخ داد: «خودم میرم.» و شاید دیگر نمیتوانست یک لحظه بیخبر بماند که در را گشود و با قدمهایی بیرمق به سمت ورودی اداره به راه افتاد.
▪️چند نفر مقابل در شیشهای اداره ایستاده و مهدی انگار در حال جان دادن بود که مدام به سمت در میرفت و دوباره برمیگشت.
▫️نگاه من و نورالهدی با دلواپسی دور مهدی میگشت و حرفی که در دل من بود، بر زبان او جاری شد: «چرا الان باید اونو میدیدیم؟»
▪️انگار سرنوشت کاری جز کشتن دل من نداشت که دوباره او را سر راهم قرار داده بود و اینبار چه ملاقات تلخی که عشق او از دستش رفته و دخترش روی دستانم مانده بود و میدیدم برای یک لحظه دیدن همسرش، جانش به گلو رسیده است.
▫️نورالهدی پنجره را پایین کشیده بود تا بهتر ببیند و با دلشوره پیشنهاد داد: «ای کاش خودمون بهش بگیم، بدجوری داره عذاب میکشه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که دیدم مهدی همانجا مقابل در، روی زمین نشست و با هر دو دستش سرش را گرفت.
▪️نورالهدی بیاختیار و بیملاحظه زینب که در خوابی سبک فرو رفته بود، صدایش به گریه بلند شد و من بیهوا دلم از قفس سینه پرید که با عجله بچه را روی صندلی خواباندم و به سرعت در را گشودم.
▫️قلبم فرمان میداد به فریادش برسم و مغزم از کار افتاده بود که بیاراده به سمتش میدویدم و انگار جان از تن او رفته بود که کوچکترین تکانی نمیخورد.
▪️بالای سرش رسیدم و احساس کردم جان از کالبدش رفته است که رنگ دستانش سفید شده و شنیدم با هر نفس، نام "فاطمه" را زمزمه میکند.
▫️مردم پشت در جمع شده و لیستی که همان لحظه روی شیشه قرار گرفته بود، میخواندند و تازه دیدم این کاغذ، مشخصات شهدایی است که به پزشکی قانونی رسیدهاند.
▪️تمام شهدا با ویژگیهای ظاهری و رنگ لباس مشخص شده بودند و شاید از کلمات نوشته شده در ردیف ۱۸ همسرش را شناخته بود: "چادر و روسری مشکی، مانتوی سبز با گلهای سفید، ژاکت طوسی دستباف، کفش مشکی سایز ۳۸"
▫️به سمتش برگشتم و دیدم از روی زمین بلند شده و به زحمت خودش را به سمت ماشین میکشد.
▪️انگار سنگینی تمام مصیبتهای عالم روی دلش بود که شانههایش خم شده بود، قدمهایش زمین را زخم میکرد و مثل کسی که تمام استخوانهایش شکسته باشد، به سختی سوار شد.
▫️به سرعت خودم را به ماشین رساندم و حالا که زینب خوابش برده بود، دیگر دلیلی نداشت همراهش باشیم که نورالهدی از ماشین پیاده شد و او از پشت شیشه با چشمانی بیجان فقط نگاهمان میکرد.
▪️نه نوری به نگاهش مانده بود، نه قطره اشکی میچکید و فقط انگار به زحمت زنده بود که آهسته شیشه را پایین کشید و لبهای خشکش را به سختی تکان داد: «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم جز شما.»
▫️از نگاهش غربت میچکید و کار ناتمامی داشت که با نفسهایی بریده تمنا کرد: «من امشب همینجا میمونم، میخوام فاطمه رو ببینم. میشه زینب رو با خودتون ببرید؟»
▪️من و نورالهدی متحیر مانده بودیم و او به هوای رفاقت با ابوزینب به ما اعتماد داشت که با لحنی غرق غم سوال کرد:«امشب کجایید؟»
▫️با کاروانی از زائران عراقی آمده بودیم و بنا بود امشب در یک حسینیه بمانیم اما میترسیدم زینب دور از پدر و مادرش بیتابی کند و نورالهدی میدانست مهدی چه حالی دارد که بلافاصله پذیرفت:«یه حسینیه هست، قرار بود بریم اونجا، زینب رو هم با خودمون میبریم.»
▪️همینکه فهمید میتواند امشب با عزیزدلش خلوت کند، نگاهش قرار گرفت و صدایش از سد بغض بهسختی رد میشد: «میرسونمتون.»
▫️هر دو سوار شدیم اما مهدی مثل اینکه تکهای از جانش جا مانده باشد دلش نمیآمد حرکت کند که با غصه به ساختمان پزشکی قانونی نگاه میکرد و سرانجام با هزار حسرت به راه افتاد و تا رسیدن به حسینیه حتی یک قطره اشک از چشمانش نچکید.
▪️زینب هنوز خواب بود، آهسته در آغوشم گرفتم و به آرامی از ماشین پیاده شدم که لحن مصیبتزده مهدی در گوشم نشست: «فردا صبح میام...» و دیگر طاقت نداشت که منتظر پاسخ ما نماند و نالۀ گریههایش قلبم را متلاشی کرد...
#کانال_طبس_گلشن
📖 این داستان ادامه دارد...
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و چهارم ▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه میکرد و تمام قل
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ
🔴 قسمت چهل و پنجم
▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمیخواست کسی اشکهایش را ببیند که با هر دو دست صورتش را پوشانده بود و هقهق گریههایش، انگار زمین و آسمان را میلرزاند.
▪️میدانستم نمیخواهد کسی شاهد بیقراریاش باشد که با دلی غرق خون داخل حیاط حسینیه شدم و فقط خداخدا میکردم بتوانم امشب زینب را آرام کنم.
▪️همینکه وارد شدم از ازدحام داخل حسینیه بیدار شد و در همان لحظۀ اول، دیدم چشمان معصومش هنوز در حدقهای از وحشت میچرخد.
▫️همهمۀ داخل حسینیه از هول حادثۀ تروریستی امروز بود و همکاروانیها نگران تأخیر من و نورالهدی بودند و حالا از کودکی که همراه خود آورده بودیم، بیشتر حیرت میکردند.
▪️من نایی برای گفتگو نداشتم که با امانتِ مهدی گوشهای نشستم و نورالهدی ساعتی طول کشید تا ماجرا را بگوید و در تمام این مدت، زینب بیآنکه کلامی بگوید، روی زانوی من نشسته و سرش درست نزدیک قلبم بود.
▫️نمیتوانستم فارسی حرف بزنم؛ تنها نامش را با آهنگی ملایم زیر گوشش زمزمه میکردم تا قلبش قرار بگیرد و او بیهیچ واکنشی به نقطهای نامعلوم خیره مانده بود.
▪️اعضای کاروان برایش کیک و بیسکوئیت آورده و نورالهدی چند رنگ میوه در بشقاب چیده بود اما او لب به چیزی نمیزد و میترسید از من جدا شود که تا یکی از خانمها نزدیکش میشد، مضطرب به من میچسبید و وحشتزده جیغ میزد.
▫️نورالهدی تلاش میکرد دست و پا شکسته با او فارسی صحبت کند و دخترک انگار زبانش بند آمده بود که هر چه میگفتیم و هر چهقدر سرگرمش میکردیم، یک کلمه حرف نمیزد.
▪️در مسیر حسینیه، شمارۀ مهدی را گرفته بودیم تا اگر مشکلی بود با هم تماس بگیریم و اینهمه سکوت زینب، همه را ترسانده بود که نورالهدی با نگرانی سوال کرد: «زنگ بزنم به باباش؟»
▫️ندیده، حس میکردم با همسرش خلوت کرده و دلم نمیآمد حالش را به هم بریزم که با لحنی گرفته پاسخ دادم: «نه، نمیخواد زنگ بزنی! این طفلک خیلی ترسیده، خودم آرومش میکنم.»
▪️اما حقیقتاً حال خوبی نداشت که حتی یک لقمه شام نمیخورد و نمیخواستم گرسنه بخوابد که سر و صورتش را نوازش میکردم و با همان زبان عربی، یک نفس به فدایش میرفتم تا سرانجام یک لقمه از دستم گرفت.
▫️روی پایم نشسته بود و برای خوردن هر لقمه باید چند دقیقه برایش شعر میخواندم و چندین بار صورتش را میبوسیدم تا از گلوی خشکش مقدار کمی غذا پایین رود.
▪️ساعت از ۱۱ شب گذشته و چشمانش خمار خواب شده بود که خودم دراز کشیدم و مثل فرزندی که هرگز نداشتم، او را در آغوشم گرفتم.
▫️سرش روی بازویم بود و با دست دیگر، موها و کنار پیشانی و گونههایش را ناز میکردم و در دلم به حضرت رقیه (سلاماللهعلیها) متوسل شده بودم تا کمکم کند؛ میدانستم نخستین شبی است که این دختر میخواهد بدون مادرش بخوابد و به اعجاز دردانۀ سیدالشهدا (علیهالسلام) تنها چند دقیقه بعد خوابش برد.
▪️دلم نمیآمد دستم را از زیر سرش بیرون بکشم مبادا خوابش پریشان شود و همان لحظه موبایلم زنگ خورد.
▪️از ترس اینکه زینب بیدار شود همانطور که کنارش دراز کشیده بودم بلافاصله گوشی را وصل کردم و صدایی غریبه در گوشم نشست: «سلام...»
▫️چند لحظه طول کشید تا از نغمه لحن غمگینش بفهمم مهدی پشت خط است و تا سلام کردم، دلواپس دخترش سؤال کرد: «زینب خوبه؟»
▪️صدایش از بارش بیوقفۀ اشکهایش خیس خورده و نفسهایش خِسخِس میکرد و من آهسته پاسخ دادم: «خوبه، همین الان خوابش برده.»
▫️چشمم به صورت معصوم زینب بود و گوشم به صدای مهدی که با شرمندگی عذر خواست: «ببخشید امروز خیلی اذیتتون کردم، صبح میام دنبالش.»
▪️و انگار بیش از این چند کلمه نفسی برایش نمانده بود که تماس را تمام کرد و من از غصۀ مصیبت مردی که زندگیام را مدیونش بودم، حتی نمیتوانستم بخوابم.
▫️به هوای زیارت مزار حاج قاسم به کرمان آمده بودم و در کمتر از نیمروز هر آنچه انتظار نداشتم، یکجا دیدم؛ از دو انفجار وحشتناک و اینهمه شهید و مجروح و مهدی که دوباره بعد از سالها، قدم به تقدیرم نهاده بود و حالا پس از چهارسال سوختن در جهنم عامر، همه چیز حتی احساس مهدی در دلم خاکستر شده بود.
▪️فردا صبح برنامۀ حرکت کاروان به سمت مشهد بود؛ پس از نماز صبح، نورالهدی ساک وسایلمان را جمع کرد و زینب هنوز خواب بود که مهدی به سراغش آمد.
▫️کودک را در آغوشم تا خیابان بردم و در روشنای غبارگرفته طلوع این صبح دلگیر زمستانی دیدم مهدی با صورتی شکسته و چشمانی که رنگ خون شده بود، به انتظارم ایستاده است.
▪️به گمانم شب تا سحر یک نفس گریه کرده بود که پلکهایش به شدت ورم کرده و چشمانش انگار از هم پاشیده بود.
▫️آغوشش را گشود و همانطور که دخترش را از من میگرفت، با لحنی لبریز حیا، حلالیت طلبید: «حلالم کنید...»...
#کانال_طبس_گلشن
📖این داستان ادامه دارد...