eitaa logo
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
3.8هزار دنبال‌کننده
41.3هزار عکس
22.3هزار ویدیو
106 فایل
کانال طبس گلشن 🔹 بروزترین و فعال‌ترین کانال خبری شهرستان طبس، همراه شما در تمامی اخبار و رویدادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی. 📰 در اینجا، تحریریه‌ای متخصص و فعال در هر زمینه، ارتباط باما @mostafasejade5692
مشاهده در ایتا
دانلود
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍🎥زیبایی این خواهر برادر اهل بلوچستان چشم نوازه ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tabasgolshantabas
18.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢معاونت اداره کل ومدیریت آموزش وپرورش شهرستان طبس برگزار می کند: ✨سومین همایش بزرگ ستارگان شهرستان طبس⭐️ 📚 آئین تجلیل از برترین های کنکور سراسری سال ۱۴۰۳ و نخبگان دانش آموزی سال تحصیلی ۱۴۰۳ـ۱۴۰۲ 🔺مکان: سالن همایش های میقات الرضا(ع) 🔺زمان: پنجشنبه۱۱بهمن ماه ۱۴۰۳ ساعت: ۱۸ ‹🌐⃟🇮🇷›اطلاع رسانی و روابط عمومی معاونت اداره کل ومدیریت آموزش وپرورش شهرستان طبس @tabasgolshantabas
چهلمین روز درگذشت مرحوم حاج مهدی محمدزاده @tabasgolshantabas
با مصرف این خوراکی‌ها بی‌حوصلگی را در خورد کاهش دهید! (☝🏻) 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @tabasgolshantabas
کانال قم‌آنلاین🎶1738084654781.mp3
11.96M
🛑🎼نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد... محسن چاوشی و علیرضا قربانی ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tabasgolshantabas
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
📚 #مسابقه‌کتابخوانی با محوریت کتابِ «حاج قاسمی که من میشناسم» ♨️ تمـــدیـــــد شـــــد!! ♨️ 🎁 به
🎁 قرعه کشی مسابقه کتابخوانیِ « حاج‌قاسمی‌که‌میشناسم » امــروز سه شنبه مصــادف با عیــــد بــــزرگ مبعــث حضــرت رســول اکـرم(ص) برگزار شد. برندگان این مسابقه به قید قرعه به شرح زیر اعلام میشوند 😍 : ۱. کد ۵۴ - الهام بیدمشکی ۲. کد ۴۸ - زهرا کاظم زاده ۳. کد ۲۳ - امیرحسن احمدپور ۴. کد ۲۱ - طیبه ثقفی ۵. کد ۳۱ - مرضیه دنیایی ۶. کد ۴۵ - عصمت محمدی ۷. کد ۵۳ - مصطفی محمدزاده ۸. کد ۴۶ - رفعت ابوالحسنی ۹. کد ۲۷ - روح الله طاهری پاکدل ۱۰. کد ۲۹ - زینب اسفندیاری ✅ تبریک میگیم به برندگان خوبمون، برای دریافت هدیه خـود به آیدی زیـر پیـامــ داده و مشخصـات خود را جهت دریافت هدیه ارسال بفرمایید: @Faniyos ~ حوزه علمیه الزهرا سلام الله علیها ~ شهرستان طبس ⏯کلیپ قرعه کشی در کانال 👇بارگزاری شده است. ✌️🏻 @mosbat_talabe _ مثبتِ طلبه |
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 وقتی عراقچی وسط مصاحبه انگلیسی در پاسخ به سوالی تصمیم می‌گیرد فارسی جواب دهد! ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tabasgolshantabas ، کانون اخبار مهم🔝
♦️هلاکت شرورِ مسلح در سیستان‌وبلوچستان جانشین رئیس پلیس سیستان‌وبلوچستان: 🔹دیشب نیروهای پلیس از حضور شرور سابقه‌دار و فراری معروف به «ابول بامری» که خواهرزاده «عیدُک» شرور مشهور جنوب سیستان‌وبلوچستان است مطلع و بلافاصله به محل اعزام شدند. 🔹بامری که خود را در تور نیروهای پلیس دید به‌سمت مأموران تیراندازی کرد. ماموران نیز به‌سمت او تیراندازی کردند تا موفق به خلع سلاح و دستگیری‌اش شوند که این شرور تیر خورد. 🔹بامری بلافاصله برای درمان به بیمارستان منتقل شد و در آنجا جانش را از دست داد. قتل، شرارت، سرقت مسلحانه، آدم‌ربایی و خریدوفروش سلاح بخشی از جرایم این شرور بود. @tabasgolshantabas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 خلاصه بیانات رهبر انقلاب در دیدار با مسئولان نظام و سفرای کشورهای اسلامی به مناسبت عید مبعث ➖➖➖➖➖➖➖➖ @tabasgolshantabas ، کانون اخبار مهم🔝
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و سوم ▫️شاید از نگاه خیره‌ام، خیالم به خاطرش آمده بو
📕 امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و چهارم ▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه می‌کرد و تمام قلب من پیش زینب بود که بلاخره آرام گرفته بود و مهدی که نمی‌دانستم خبر شهادت همسرش با جانش چه می‌کند. ▪️مقابل ادارۀ پزشکی قانونی، مثل بیمارستان چندان شلوغ نبود؛ شاید هنوز خانواده‌ها به اینجا نرسیده بودند و از همین میان خیابان، نفس مهدی گرفت که سرعت ماشین را کم کرد‌ و انگار جرأت نزدیک شدن نداشت. ▪️چیزی تا غروب نمانده بود؛ سرخی آسمان، غم پاشیده در هوای کرمان را بیشتر به رخ می‌کشید و می‌خواستم دست دلش را بگیرم که بلاخره لب از لب باز کردم:«می‌خواید من برم؟» ▫️ماشین را حاشیۀ خیابان متوقف کرد، به سمتم چرخید و تا دید زینب در آغوشم خوابش برده است، زیر لب پاسخ داد: «خودم میرم.» و شاید دیگر نمی‌توانست یک لحظه بی‌خبر بماند که در را گشود و با قدم‌هایی بی‌رمق به سمت ورودی اداره به راه افتاد. ▪️چند نفر مقابل در شیشه‌ای اداره ایستاده و مهدی انگار در حال جان دادن بود که مدام به سمت در می‌رفت و دوباره برمی‌گشت. ▫️نگاه من و نورالهدی با دلواپسی دور مهدی می‌گشت و حرفی که در دل من بود، بر زبان او جاری شد: «چرا الان باید اونو می‌دیدیم؟» ▪️انگار سرنوشت کاری جز کشتن دل من نداشت که دوباره او را سر راهم قرار داده بود و اینبار چه ملاقات تلخی که عشق او از دستش رفته و دخترش روی دستانم مانده بود و می‌دیدم برای یک لحظه دیدن همسرش، جانش به گلو رسیده است. ▫️نورالهدی پنجره را پایین کشیده بود تا بهتر ببیند و با دلشوره پیشنهاد داد: «ای کاش خودمون بهش بگیم، بدجوری داره عذاب می‌کشه!» و هنوز کلامش به آخر نرسیده بود که دیدم مهدی همانجا مقابل در، روی زمین نشست و با هر دو دستش سرش را گرفت. ▪️نورالهدی بی‌اختیار و بی‌ملاحظه زینب که در خوابی سبک فرو رفته بود، صدایش به گریه بلند شد و من بی‌هوا دلم از قفس سینه پرید که با عجله بچه را روی صندلی خواباندم و به سرعت در را گشودم. ▫️قلبم فرمان می‌داد به فریادش برسم و مغزم از کار افتاده بود که بی‌اراده به سمتش می‌دویدم و انگار جان از تن او رفته بود که کوچکترین تکانی نمی‌خورد. ▪️بالای سرش رسیدم و احساس کردم جان از کالبدش رفته است که رنگ دستانش سفید شده و شنیدم با هر نفس، نام "فاطمه" را زمزمه می‌کند. ▫️مردم پشت در جمع شده و لیستی که همان لحظه روی شیشه قرار گرفته بود، می‌خواندند و تازه دیدم این کاغذ، مشخصات شهدایی است که به پزشکی قانونی رسیده‌اند. ▪️تمام شهدا با ویژگی‌های ظاهری و رنگ لباس مشخص شده بودند و شاید از کلمات نوشته شده در ردیف ۱۸ همسرش را شناخته بود: "چادر و روسری مشکی، مانتوی سبز با گل‌های سفید، ژاکت طوسی دستباف، کفش مشکی سایز ۳۸" ▫️به سمتش برگشتم و دیدم از روی زمین بلند شده و به زحمت خودش را به سمت ماشین می‌کشد. ▪️انگار سنگینی تمام مصیبت‌های عالم روی دلش بود که شانه‌هایش خم شده بود، قدم‌هایش زمین را زخم می‌کرد و مثل کسی که تمام استخوان‌هایش شکسته باشد، به سختی سوار شد. ▫️به سرعت خودم را به ماشین رساندم و حالا که زینب خوابش برده بود، دیگر دلیلی نداشت همراهش باشیم که نورالهدی از ماشین پیاده شد و او از پشت شیشه با چشمانی بی‌جان فقط نگاه‌مان می‌کرد. ▪️نه نوری به نگاهش مانده بود، نه قطره اشکی می‌چکید و فقط انگار به زحمت زنده بود که آهسته شیشه را پایین کشید و لب‌های خشکش را به سختی تکان داد: «من تو این شهر کسی رو نمیشناسم جز شما.» ▫️از نگاهش غربت می‌چکید و کار ناتمامی داشت که با نفس‌هایی بریده تمنا کرد: «من امشب همینجا می‌مونم، می‌خوام فاطمه رو ببینم. میشه زینب رو با خودتون ببرید؟» ▪️من و نورالهدی متحیر مانده بودیم و او به هوای رفاقت با ابوزینب به ما اعتماد داشت که با لحنی غرق غم سوال کرد:«امشب کجایید؟» ▫️با کاروانی از زائران عراقی آمده بودیم و بنا بود امشب در یک حسینیه بمانیم اما می‌ترسیدم زینب دور از پدر و مادرش بی‌تابی کند و نورالهدی می‌دانست مهدی چه حالی دارد که بلافاصله پذیرفت:«یه حسینیه هست، قرار بود بریم اونجا، زینب رو هم با خودمون می‌بریم.» ▪️همینکه فهمید می‌تواند امشب با عزیزدلش خلوت کند، نگاهش قرار گرفت و صدایش از سد بغض به‌سختی رد میشد: «می‌رسونم‌تون.» ▫️هر دو سوار شدیم اما مهدی مثل اینکه تکه‌ای از جانش جا مانده باشد دلش نمی‌آمد حرکت کند که با غصه به ساختمان پزشکی قانونی نگاه می‌کرد و سرانجام با هزار حسرت به راه افتاد و تا رسیدن به حسینیه حتی یک قطره اشک از چشمانش نچکید. ▪️زینب هنوز خواب بود، آهسته در آغوشم گرفتم و به آرامی از ماشین پیاده شدم که لحن مصیبت‌زده مهدی در گوشم نشست: «فردا صبح میام...» و دیگر طاقت نداشت که منتظر پاسخ ما نماند و نالۀ گریه‌هایش قلبم را متلاشی کرد... 📖 این داستان ادامه دارد...