eitaa logo
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
3.8هزار دنبال‌کننده
40.9هزار عکس
22.1هزار ویدیو
106 فایل
کانال طبس گلشن 🔹 بروزترین و فعال‌ترین کانال خبری شهرستان طبس، همراه شما در تمامی اخبار و رویدادهای سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی. 📰 در اینجا، تحریریه‌ای متخصص و فعال در هر زمینه، ارتباط باما @mostafasejade5692
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و چهارم ▫️نورالهدی مضطرب به من نگاه می‌کرد و تمام قل
📕 امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و پنجم ▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمی‌خواست کسی اشک‌هایش را ببیند که با هر دو دست صورتش را پوشانده بود و هق‌هق گریه‌هایش، انگار زمین و آسمان را می‌لرزاند. ▪️می‌دانستم نمی‌خواهد کسی شاهد بی‌قراری‌اش باشد که با دلی غرق خون داخل حیاط حسینیه شدم و فقط خداخدا می‌کردم بتوانم امشب زینب را آرام کنم. ▪️همینکه وارد شدم از ازدحام داخل حسینیه بیدار شد و در همان لحظۀ اول، دیدم چشمان معصومش هنوز در حدقه‌ای از وحشت می‌چرخد. ▫️همهمۀ داخل حسینیه از هول حادثۀ تروریستی امروز بود و هم‌کاروانی‌ها نگران تأخیر من و نورالهدی بودند و حالا از کودکی که همراه خود آورده بودیم، بیشتر حیرت می‌کردند. ▪️من نایی برای گفتگو نداشتم که با امانتِ مهدی گوشه‌ای نشستم و نورالهدی ساعتی طول کشید تا ماجرا را بگوید و در تمام این مدت، زینب بی‌آنکه کلامی بگوید، روی زانوی من نشسته و سرش درست نزدیک قلبم بود. ▫️نمی‌توانستم فارسی حرف بزنم؛ تنها نامش را با آهنگی ملایم زیر گوشش زمزمه می‌کردم تا قلبش قرار بگیرد و او بی‌هیچ واکنشی به نقطه‌ای نامعلوم خیره مانده بود. ▪️اعضای کاروان برایش کیک و بیسکوئیت آورده و نورالهدی چند رنگ میوه در بشقاب چیده بود اما او لب به چیزی نمی‌زد و می‌ترسید از من جدا شود که تا یکی از خانم‌ها نزدیکش می‌شد، مضطرب به من می‌چسبید و وحشتزده جیغ می‌زد. ▫️نورالهدی تلاش می‌کرد دست و پا شکسته با او فارسی صحبت کند و دخترک انگار زبانش بند آمده بود که هر چه می‌گفتیم و هر چه‌قدر سرگرمش می‌کردیم، یک کلمه حرف نمی‌زد. ▪️در مسیر حسینیه، شمارۀ مهدی را گرفته بودیم تا اگر مشکلی بود با هم تماس بگیریم و اینهمه سکوت زینب، همه را ترسانده بود که نورالهدی با نگرانی سوال کرد: «زنگ بزنم به باباش؟» ▫️ندیده، حس می‌کردم با همسرش خلوت کرده و دلم نمی‌آمد حالش را به هم بریزم که با لحنی گرفته پاسخ دادم: «نه، نمی‌خواد زنگ بزنی! این طفلک خیلی ترسیده، خودم آرومش می‌کنم.» ▪️اما حقیقتاً حال خوبی نداشت که حتی یک لقمه شام نمی‌خورد و نمی‌خواستم گرسنه بخوابد که سر و صورتش را نوازش می‌کردم و با همان زبان عربی، یک نفس به فدایش می‌رفتم تا سرانجام یک لقمه از دستم گرفت. ▫️روی پایم نشسته بود و برای خوردن هر لقمه باید چند دقیقه برایش شعر می‌خواندم و چندین بار صورتش را می‌بوسیدم تا از گلوی خشکش مقدار کمی غذا پایین رود. ▪️ساعت از ۱۱ شب گذشته و چشمانش خمار خواب شده بود که خودم دراز کشیدم و مثل فرزندی که هرگز نداشتم، او را در آغوشم گرفتم. ▫️سرش روی بازویم بود و با دست دیگر، موها و کنار پیشانی و گونه‌هایش را ناز می‌کردم و در دلم به حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) متوسل شده بودم تا کمکم کند؛ می‌دانستم نخستین شبی است که این دختر می‌خواهد بدون مادرش بخوابد و به اعجاز دردانۀ سیدالشهدا (علیه‌السلام) تنها چند دقیقه بعد خوابش برد. ▪️دلم نمی‌آمد دستم را از زیر سرش بیرون بکشم مبادا خوابش پریشان شود و همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▪️از ترس اینکه زینب بیدار شود همانطور که کنارش دراز کشیده بودم بلافاصله گوشی را وصل کردم و صدایی غریبه در گوشم نشست: «سلام...» ▫️چند لحظه طول کشید تا از نغمه لحن غمگینش بفهمم مهدی پشت خط است و تا سلام کردم، دلواپس دخترش سؤال کرد: «زینب خوبه؟» ▪️صدایش از بارش بی‌وقفۀ اشک‌هایش خیس خورده و نفس‌هایش خِس‌خِس می‌کرد و من آهسته پاسخ دادم: «خوبه، همین الان خوابش برده.» ▫️چشمم به صورت معصوم زینب بود و گوشم به صدای مهدی که با شرمندگی عذر خواست: «ببخشید امروز خیلی اذیت‌تون کردم، صبح میام دنبالش.» ▪️و انگار بیش از این چند کلمه نفسی برایش نمانده بود که تماس را تمام کرد و من از غصۀ مصیبت مردی که زندگی‌ام را مدیونش بودم، حتی نمی‌توانستم بخوابم. ▫️به هوای زیارت مزار حاج قاسم به کرمان آمده بودم و در کمتر از نیمروز هر آنچه انتظار نداشتم، یکجا دیدم؛ از دو انفجار وحشتناک و اینهمه شهید و مجروح و مهدی که دوباره بعد از سال‌ها، قدم به تقدیرم نهاده بود و حالا پس از چهارسال سوختن در جهنم عامر، همه چیز حتی احساس مهدی در دلم خاکستر شده بود. ▪️فردا صبح برنامۀ حرکت کاروان به سمت مشهد بود؛ پس از نماز صبح، نورالهدی ساک وسایل‌مان را جمع کرد و زینب هنوز خواب بود که مهدی به سراغش آمد. ▫️کودک را در آغوشم تا خیابان بردم و در روشنای غبارگرفته طلوع این صبح دلگیر زمستانی دیدم مهدی با صورتی شکسته و چشمانی که رنگ خون شده بود، به انتظارم ایستاده است. ▪️به گمانم شب تا سحر یک نفس گریه کرده بود که پلک‌هایش به شدت ورم کرده و چشمانش انگار از هم پاشیده بود. ▫️آغوشش را گشود و همانطور که دخترش را از من می‌گرفت، با لحنی لبریز حیا، حلالیت طلبید: «حلالم کنید...»... 📖این داستان ادامه دارد...
کانال طبس گلشن 🌴🍊🍃
📕#رمان امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و پنجم ▫️من و نورالهدی مقابل حسینیه مانده و او نمی‌خ
📕 امنیتی و جذاب سپر سرخ 🔴 قسمت چهل و ششم ▫️حالت نگاه و حرارت نفس‌هایش شبیه همان شبی بود که مرا از دست داعش نجات داده و وقتی چشمش به زخم دستانم بر اثر فشار زنجیر افتاد، نجیبانه عذرخواهی می‌کرد و من مثل همان شب نمی‌دانستم چه بگویم که حرف را به هوایی دیگر بردم: «خیلی اضطراب پیدا کرده، حواستون بهش باشه!» ▪️انگار به همین چند ساعتی که او را در آغوشم پناه داده بودم، دلم بی‌حساب و کتاب برایش می‌تپید که او پدرش بود و من سفارش می‌کردم تا مراقبش باشد. ▫️زینب را با احتیاط روی صندلی عقب ماشین قرار داد و دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود که زیرلب خداحافظی کرد و من می‌دیدم دیگر جانی به قد و قامت بلند و چهارشانه‌اش نمانده و نمی‌دانستم حالا با این دختر کوچک و پیکر همسرش در این شهر غریب چه خواهد کرد. ▪️او رفت و من خمار این دیدار دردناک، مات مسیر رفتنش بودم؛ شاید تنها زیارت امام رضا (علیه‌السلام) می‌توانست شفای این قلب غمدیده‌ام باشد و خبر نداشتم سرنوشت خواب دیگری برایم دیده است. ▫️ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود که اتوبوس از مقابل حسینیه حرکت کرد و هنوز از شهر کرمان خارج نشده بودیم که موبایلم زنگ خورد. مهدی بود و همینکه تماس را وصل کردم، ضجۀ زینب دلم را از جا کَند. ▪️صدای مردانۀ مهدی از غصه رعشه گرفته و میان جیغ‌های مدام زینب به سختی می‌شنیدم چه می‌گوید: «از وقتی از خواب بیدار شده داره جیغ می‌زنه. هرکاری می‌کنم آروم نمیشه. دیشب اینجوری نبود؟» ▫️دیشب در آغوش من آرام تا صبح خوابیده بود و می‌دانستم تا دیده من کنارش نیستم، ترس انفجار دیروز به دل کوچکش افتاده که دیگر امان ندادم چیزی بگوید و مصمم پرسیدم: «ما الان خروجی کرمان هستیم، می‌تونید بیاید پیش ما؟» ▪️نورالهدی مات و متحیر نگاهم می‌کرد و من می‌ترسیدم قلب کوچک زینب نتواند اینهمه وحشت را تحمل کند که تماس را قطع کردم و سراسیمه به سمت مدیر کاروان رفتم. ▫️طوری دست و پایم را گم کرده بودم که به زحمت توانستم خودم را در اتوبوسِ در حال حرکت به ردیف اول برسانم و با نگرانی خبر دادم: «من باید پیاده شم، به راننده بگید نگهداره!» ▪️نورالهدی بی‌خبر از همه‌جا دنبالم آمده بود و تا اتوبوس جای مناسبی برای توقف پیدا کند، با صدایی که از دلهره به لرزه افتاده بود، برایش توضیح دادم: «زینب از وقتی بیدار شده وحشت کرده، همش داشت جیغ می‌زد، می‌ترسم یه بلایی سرش بیاد. به باباش گفتم بیاد خروجی کرمان.» ▫️مدیر کاروان عجله داشت مسیر را سریع‌تر به سمت مشهد ادامه دهیم اما دیشب حال زینب را دیده و او هم نگرانش بود که پذیرفت توقف کنیم. ▪️آدرس دقیق این منطقه و نام خیابان را از راننده پرسیدم و دوباره با مهدی تماس گرفتم تا سریعتر ما را پیدا کند. ▫️چند دقیقه بیشتر نکشید تا ماشینش کنار اتوبوس متوقف شد و من همانطور که از پله‌های اتوبوس پیاده می‌شدم دیدم زینب در آغوش پدرش پَر و بال می‌زند. ▪️مهدی به‌شدت ترسیده و او به‌قدری جیغ کشیده بود که دیگر نفسش رفته و رنگ صورتش از کمبود اکسیژن به کبودی می‌زد. ▪️نفهمیدم چطور از پله‌ها پایین دویدم و زینب را از دستان مهدی به سرعت گرفتم؛ سرش را روی قلبم قرار دادم و تلاش می‌کردم با همان آهنگی که دیشب برایش می‌خواندم، آرامش کنم. ▫️باز در دلم متوسل به حضرت رقیه (علیها‌السلام) شده بودم و به چند لحظه نکشید که اشکش بند آمد و نفسش برگشت اما نفس مهدی برنمی‌گشت و انگار اینهمه بی‌تابی زینب جانش را گرفته بود که تکیه به ماشین زد و چشمانش را بست. ▫️نورالهدی برای زینب آب آورده بود، مسافران از پنجره‌های اتوبوس با نگرانی ما را نگاه می‌کردند و من نمی‌دانستم حالا چطور باید دوباره او را به پدرش بسپارم و بروم. ▪️مهدی هم شاید با همان چشمان بسته دلنگران همین موضوع بود که پس از چند لحظه چشمانش را گشود و با ناامیدی به سمت من آمد. ▫️در سرمای سخت صبح کرمان، صورت گندمگونش به سرخی می‌زد و برای زدن حرفی که شاید خجالت می‌کشید، نگاهش در فضا می‌چرخید و آخر دل به دریا زد: «شما دارید برمی‌گردید عراق؟» و به جای ما مدیر کاروان فوری جواب نداد: «نه حاجی! باید بریم سمت مشهد، تا الانم خیلی دیر شده.» ▪️مدیر کاوران عجله داشت سریع‌تر حرکت کنیم که به من و نورالهدی اشاره کرد سوار شویم و من حدس می‌زدم مهدی چه می‌خواهد بگوید که در برابر خواهش نشسته در چشمان شرمنده‌اش، مستأصل شدم و او حرف دلش را به سختی زد: «می‌ترسم نتونه تحمل کنه... شما هستید آروم میشه...» ▫️مدیر سوار شده بود و راننده مدام بوق می‌زد تا ما هم برویم و مهدی در برابر من و نورالهدی به اضطرار افتاده بود: «من الان باید دنبال آمبولانس برم تهران، می‌ترسم زینب باز بی‌قراری کنه. شما میتونید با من بیاید؟ فردا صبح که رسیدیم تهران براتون بلیط هواپیما می‌گیرم برید مشهد.»... 📖این داستان ادامه دارد...
💠 حرکت عمومی و هم اندیشی جهت ارتقاء جلسات خانگی قرآن کریم. 🔹برگزاری جلسه دعوت از برخی مسئولین محترم جلسات خانگی قرآن کریم با موضوع ستاره سازی. در ابتدای جلسه آیه ۱۶۴ سوره آل عمران با موضوع مبعث پیامبر اکرم (ص) با تلاوت نماینده ی جامعه قرآنی عصر جناب آقای علی کفاشی آغاز شد. ✍اهم مطالب و عناوین گفته شده در این جلسه ✅توضیح هدف از برگزاری جلسات خانگی قرآن کریم ✅چگونگی بسترسازی و تلاش برای رونق و ارتقاء بیشتر جلسه به وسیله ی مربیان. ✅ بیان مطالب و رفع ابهام پیرامون چگونگی ستاره سازی و ستاره‌ساز شدن و نحوه ی ارتباط با ستاره‌ها. ✅برقراری تعامل بین جلسات قرآنی به منزله کسب تجربیات بیشتر ،از طریق حضور مربی با همراهی چند نفر از اعضا به جلسات دیگر در سطح شهرستان‌. 👈در نهایت نتیجه این تعاملات و بازدید از جلسات خانگی ایجاد همبستگی و همدلی بین افراد محله و شهرستان خواهد بود که به استحکام و اتحاد بین افراد یک جامعه می انجامد. @tabasgolshantabas
🌹السلام علیک یا اهل بیت النبوه 🌹 جلسه هفتگی هیئت رزمندگان اسلام این هفته با سخنرانی حجت الاسلام احمدی (نماینده ولی فقیه سپاه طبس )و مدحیه سرایی کربلایی علیرضا بینایی در منزل حاج احمد بخشی برگزار میگردد 🏠: فاز یک ، شهرک امیرالمومنین ، خیابان امیر المومنین ،(پشت دادگستری )، پلاک ۶منزل حاج احمد بخشی ⏰ : چهارشنبه ۱۰بهمن ماه ساعت ۱۹:۳۰ 🙏منتظر حضور گرمتان هستیم . ....(هیئت رزمندگان اسلام)....
💠 حرکت عمومی و هم اندیشی جهت ارتقاء جلسات خانگی قرآن کریم. 🔹برگزاری جلسه دعوت از برخی مسئولین محترم جلسات خانگی قرآن کریم با موضوع ستاره سازی. در ابتدای جلسه آیه ۱۶۴ سوره آل عمران با موضوع مبعث پیامبر اکرم (ص) با تلاوت نماینده ی جامعه قرآنی عصر جناب آقای علی کفاشی آغاز شد. ✍اهم مطالب و عناوین گفته شده در این جلسه ✅توضیح هدف از برگزاری جلسات خانگی قرآن کریم ✅چگونگی بسترسازی و تلاش برای رونق و ارتقاء بیشتر جلسه به وسیله ی مربیان. ✅ بیان مطالب و رفع ابهام پیرامون چگونگی ستاره سازی و ستاره‌ساز شدن و نحوه ی ارتباط با ستاره‌ها. ✅برقراری تعامل بین جلسات قرآنی به منزله کسب تجربیات بیشتر ،از طریق حضور مربی با همراهی چند نفر از اعضا به جلسات دیگر در سطح شهرستان‌. 👈در نهایت نتیجه این تعاملات و بازدید از جلسات خانگی ایجاد همبستگی و همدلی بین افراد محله و شهرستان خواهد بود که به استحکام و اتحاد بین افراد یک جامعه می انجامد. @tabasgolshantabas 🌴🍊🍃طبس‌گلشن
در آستانه فرا رسیدن ایام الله دهه فجر و سالروز ورود تاریخی حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) به میهن اسلامی و همچنین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی؛ طرح جدید دیوارنگاره چهارراه قدس شهر طبس با عنوان( جشن حضور تا ظهور) به همت و تلاش واحد روابط عمومی شهرداری طبس رونمایی شد. ✍روابط عمومی شورای اسلامی شهر و شهرداری طبس ۱۴۰۳/۱۱/۱۰ @SHAHRDARI_TABAS @tabasgolshantabas
آغاز شامگاه دهم بهمن‌ در تقویم زرتشتیان⁧ ،⁩ یکی از جشن‌های ایرانیان است. این جشن با افروختن آتشی بزرگ آغاز می‌شود و مردم دور آتش در کنار یکدیگر به شادی و پایکوبی می‌پردازند @tabasgolshantabas
♦️یارانه‌ ۳ دهک بالا حذف می‌شود نوین، نماینده مردم تبریز: 🔹امسال در موضوع یارانه‌ها مجلس تصمیم خوبی گرفت به طوری که امسال یارانه‌ دهک‌های ۸ و ۹ و۱۰ حذف می‌شود و مقدار آن به دهک‌های ۱ و ۲ و ۳ اضافه می‌شود. @tabasgolshantabas
23.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 برپایی موکب به مناسبت عید مبعث در مدینه کشفیه لبنان برای مردم سوری و لبنانی توسط گروه جهادی شهید باهنر شهرستان طبس 🌺 مسئول گروه جهادی شهرستان طبس از گزارش می دهد... @tabasgolshantabas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کی فکر می‌کرد رئیس جمهور بشم؟! شعرخوانی یاسر پناهی فکور😳😔 🇮🇷 👇👇 💁‍♂ @tabasgolshantabas
60.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای ساقه های بلوغ، ای پنجره های تجلی، گلستان بی نظیر حیاتتان و حضور سبز و استوار باغستان بی همتایتان با طراوت باد و پر صلابت❤️🌸🌸🌸 در آستانه عید بزرگ بعثت بنی مکرم اسلام حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم، دانش آموز پایه سوم بخش ، تشرف به آستان بندگی و عبودیت را جشن گرفتند.🦋🦋🦋