راهی سفر شدیم. توی راه ماشین خراب شد و مجبور شدیم کنار جاده کمی منتظر بمانیم.
تقریباً بیابان بود و جز یک مغازه کوچک چیز دیگری آنجا نبود. هوا خیلی گرم و شرجی بود همه بدجور تشنه شده بودیم؛
ولی هیچکدام آب همراهمان نبود.
جلوی مغازهای حوض سیمانی پر از یخ و شیشههای نوشابه بود. مادرجان برای همهمان نوشابه خرید.
همه شروع کردیم به خوردن؛ ولی مادرجان شیشه نوشابه را گرفته بود دستش و پشت به جاده خیره شده بود به سمت بیابان...
پرسیدم: «چرا نمیخورین؟»
گفت: «اون گوسفندها رو ببین حیوونهای زبون بسته خیلی تشنهان»
گفتم: «شما از کجا فهمیدین؟»
گفت: «مادر معلومه دیگه نگاه کن همه زبونهاشون بیرونه از تشنگی...»
رفت نزدیک چوپان بهش گفت: «مادر تو چرا به این گوسفندها آب نمیدی؟
گفت این دوروبرها آب نیست حاج خانم باید ببرمشون یه جای دیگه.»
مادرجان با ناراحتی گفت: «خب این زبون بستهها که تا به آب برسن تلف میشن.»
بر گشت سمت مغازه و از مغازهدار پرسید:«این یخها رو به من میفروشی؟»
گفت:« نه نمیشه، اگه این یخها رو بفروشم نوشابهها گرم میمونه و کسی نمیخره.»
مادرجان گفت: «پس نوشابههات رو هم میخرم.»
از مغازهدار خواست همۀ نوشابهها را باز کند و بریزد توی حوض.
بعد رفت سراغ چوپان و گفت گوسفندهات رو ببر سر حوض تا تشنگیشون رفع بشه.
خیلی صحنهٔ قشنگی بود. گوسفندها از شدت تشنگی همۀ نوشابهها و یخها را خوردند.
برشی از زندگی مرحومه منصوره مقدسیان🌱
#بانوی_تراز
#مهربان_عطوف
🔺@tabeen113