گفتم: داستان چيست؟ گفت: چون از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نکير و منکر به سراغ من آمدند و از من سؤال کردند.
مَنْ رَبُک وَ مَن نَبيُّک وَمَنْ اِمامُک؟
من دچار وحشت و اضطراب سختي شدم و هر چه مي خواستم پاسخ دهم به زبانم چيزي نمي آمد، با آنکه من اهل اسلام هستم، هر چه خواستم خداي خود را بگويم و پيغمبر را بگويم به زبانم جاري نميشد.
نکير و منکر آمدند که اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود در آورده و عذاب کنند، من بيچاره شدم، بيچاره به تمام معني، و ديدم هيچ راه گريز و فراري نيست، گرفتار شده ام، ناگهان به ذهنم آمد که تو گفتي: ما يک شيخي داريم که اگر کسي گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر ميشود و رفع گرفتاري از او ميکند. من هم صدا زدم: اي عليّ به فريادم رس.
فورا علي بن ابيطالب اميرالمؤمنين (ع) حاضر شدند اينجا و به آن دو ملک نکير و منکر فرمودند: از اين مرد دست برداريد، او معاند نيست او از دشمنان ما نيست، اينطور تربيت شده، عقايدش کامل نيست چون سِعِه نداشته است. حضرت آن دو ملک را ردّ کردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا کامل کنند اين دو نفري که روي نيمکت نشسته اند دو فرشته اي هستند که به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مي کنند، وقتي عقايدم صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طيّ کنم و از آن وارد باغ گردم.
منبع: معادشناسی علامه طهرانی، ج۳، ص ۱۰۸
#ولایت #امیرالمؤمنین #امام_علی_ع
#برزخ #نکیر_و_منکر #سؤال_قبر #داستان
@tabligheslam