در ۱۴ اکتبر ۱۹۸۰ (۱۹ مهر ۱۳۵۹) در سنگر بود و آماده برای شلیک خمپاره که پادگانشان هدف بمبارانهای پیوسته هواپیماهای دشمن قرار گرفت و یکی از بمبها در سنگر آنها منفجر شد
و شهید زوریک مرادیان🥀به شهادت رسید.
ایشان نخستین شهید ارامنه در جنگ بود به همین علت ، تمام ارامنه ایران از شهادتش🥀 به طور غیر منتظرهای یکه خوردند و موجی از درد و اندوهی عمیق بوجود آمد.
پس از شهادتش🥀جمعی از دوستانش تیم فوتبالی به نام ایشان تشکیل دادند . این #تیم در بازیهای سراسری ارامنه که توسط باشگاه فرهنگی و ورزشی «آرارات» هر ساله برگزار میشد و دیگر مسابقات ورزشی ، شرکت میکرد.
پیکرش با حضور مردم در جایگاه
ویژه شهیدان🥀آرامگاه ارامنه «نور بوراستان» تهران به خاک سپرده شد.
مدتی پس از شهادتش ، پدر و مادرش نامهای از شهید🥀 که از پادگان به نشانی آنان فرستاده بود دریافت کردند . در این نامه از اوضاع و احوال خود در پادگان نوشته بود.
@tafahos5
و از والدینش خواسته بود که چونان شهروندانی وظیفه شناس و آگاه از خطرات و تهدیدات دشمن بر ضد میهن ، همواره وضعیت جنگی حاکم بر کشور ، بخصوص مقررات خاموشی شبانه را رعایت کنند و به هواپیماهای بمب افکن دشمن فرصت جهت یابی ندهند.
چون بستگان نزدیکش در شهر اراک ساکن بودند ، در کلیسای «مسروپ مقدس» آن شهر نیز مجلس ترحیمی توسط هیأت کلیسا و مدرسه آن شهر وابسته به خلیفهگری ارامنه تهران به مناسبت شهادتش🥀 برگزار شد.
پدرشهید🥀 هم به یاد بودش فعالیتهای گستردهای در ساخت و ساز و سر و سامان دادن جایگاه ویژه شهیدان🥀 آرامگاه «نور بوراستان» تهران انجام دادند.
به روایت از مادرشهید🥀 :
۵ فرزند داشتم ، ۴ دختر و زوریک🥀تنها پسر
زوریک🥀بعد از طی کردن دوران دبیرستان این امکان را داشت که با #بورسیه تحصیلی به خارج از کشور مهاجرت کند ، اما این بورسیه را نپذیرفت و لباس مقدس سربازی را پوشید.😔@tafahos5
پس از طی سه ماه دوره آموزشی در شاهرود به «لشکر ۶۴ ارومیه» منتقل شد . سرانجام ۱۹ مهر ۱۳۵۹ در جبهه و زمانی که زوریک در سنگر انفرادی خود برای شلیک خمپاره آماده میشد ، بمباران هواپیماهای دشمن ، سنگرش را مورد هدف قرار دارد ، در اثر شدت جراحات حاصل از ترکشهای بمب به شهادت🥀 میرسه.😔
باشهادت «زوريك»🥀كوچهاي كه در محله «حشمتيه» (سردار آباد) در آن ساكن بودیم ، در سوگ فرو رفت.😔 همسايگان مسلمان اطراف منزلمان دسته دسته با گريه همدردي خود را اعلام ميكردند.
ما آن زمان همه اقوام در یک خانه بزرگ پیش هم زندگی میکردیم . آن روز به دخترم گفتم بیا با هم به بیرون برویم برای خرید . بیرون دیدم دو تا سرباز هی پلاکها را نگاه میکنند . #به یاد پسرم رفتم کنارشان گفتم «مادرتان به قربانتان برود»😔
اما هنوز چشمم دنبال آنها بود تا اینکه جلوی در خانه ما رسیدند و از همسایه ها پرسیدند خانه زوریک مرادی🥀 اینجاست ؟ تا کلمه مرادی🥀 را شنیدم به دنبال آنها دویدم و گفتم : شما دوستانش هستید ؟ من مادرش هستم
یکی از این دو سرباز گفتند : مرد در خانه دارید ؟ این را که شنیدم دیگر بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم و متوجه شدم قضیه از چه قرار است»
@tafahos5
آن وقتها نتوانستم بفهمم که شوهرم واهان ، چقدر از به دنیا آمدن زوریک خوشحال شده ؛ چون تفاوتی در مهر و محبتش به زوریک🥀 و فرزندهای قبلی نمیدیدم . عمق علاقه اش به زوریک را وقتی فهمیدم که بعد از شهادت🥀 او ، سکته کرد و شانزده سال در خانه زمینگیر شد. 😔
من و چهار خواهرش ، به زوریک🥀 خیلی محبت میکردیم ؛ خیلی زیاد . تنها پسرخانواده بود و همه جوره هوایش را داشتیم . بچه خیلی درسخوان و باهوشی بود . در تمام مقاطع تحصیلی اش شاگرد اول شده بود.
گفت من هیچوقت از ایران نمیروم . دوست دارم به #خاک وطنم خدمت کنم و لباس سربازی بپوشم . گفتم مگر من میگذارم #تنها پسرم به سربازی برود ؛ اما هر طوری بود ؛ #توانست دل من را نرم کند و رضایتم را بگیرد و به خدمت سربازی برود.😔
سال ۵۸ عازم خدمت سربازی شد و سه ماه آموزشی اش را در شاهرود گذراند . بعد از سه ماه آموزشی ، زنگ زد که دوره ی سربازی ام افتاده است ارومیه و قرار است با قطار برویم ارومیه.
@tafahos5
آن موقعی که به ارومیه رفت ، نزدیک عید پاک بود . ما همگی ، یعنی من و پدرش و خواهرهایش آجیل و میوه و تخم مرغ رنگ شده و چیزهای دیگر را برداشتیم که برویم سفره جشن عید پاک را کنار زوریک🥀 بیندازیم . آماده باش بود و خیلی نشد کنار زوریک🥀 باشیم.
مجبور شدیم زود برگردیم . چند روز بعد از برگشتنمان ، نامه ای از طرف او آمد که نوشته بود : «مادر جان ! دستت درد نکند ! تمام دوستانم از چیزهایی که داده بودی ، خوردند ؛ حتی تخم مرغهای رنگ شده را نیز . همه شان از ما تشکر میکنند بابت زحمتی که کشیدید».😔
بعد از ارومیه ، زوریک🥀منتقل شد به پادگان پیرانشهر نقطه صفر مرزی ایران و عراق . پدرش که بار میبُرد آن طرفها ، همیشه میرفت و پیدایش میکرد و دیداری تازه میکردند . خودش هم که مرخصی میامد ؛ برایم تعریف میکرد که چقدر پیش دوستهایش محبوب است و آنجا چقدر دوستش دارند.
۹ ماه که از خدمتش گذشت ، جنگ شروع شد . بعثیها که به ایران حمله کردند ، به دلم افتاد پسرم شهید🥀میشود! 😔نمیدانم چرا . شاید برای اینکه میدانستم چقدر پسر غیور و شجاعیه
@tafahos5
@2S
فقط ۱۹ روز از جنگ میگذشت که من و همسرم پدر و مادر#اولین سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم .
جوانمردی زوریک🥀در جبهه جنگ و شهادتش ، برای خیلیها غیر منتظره بود ؛ هم برای اهالی محل که اکثراً مسلمان بودند و هم برای خود ارامنه.😔
از کلیساهای مختلف کشور گرفته تا مساجد محله حشمتیه تهران که محل زندگیمان بود .
رفقایش در جبهه که به مراسمش آمده بودند ،#همه از اخلاق خوب و خنده رو بودن و مهربانی زوریک🥀 تعریف میکردند. میگفتند اصلا نمیشد که ما این پسر را #خنده رو نبینیم . با لبخندهای پاکش ، به همه گروهان روحیه میداد.
#همسرم ، فراق تنها پسرش را تاب نیاورد و چند روزی بعد از شهادت🥀 او ، سکته کرد و در بیمارستان بستری شد . بعد از ترخیص از بیمارستان هم ، دیگر نتوانست سرِ کار برود و در خانه زمینگیر شد من ماندم با داغ از دست دادن تنها پسرم ، با غم بیمار شدن همسرم با دغدغه تربیت دخترهایم ، با خرج و مخارج زندگی و ... 😔
بعد از شهادت زوریک🥀 ، خواستند اسم کوچه را به نام او بزنند .#پدرش قبول نکرد. گفت : «طاقت ندارم هر بار که از کوچه رد میشوم ، نام زوریک🥀 به چشمم بیاید».😔 چهل روز بعد از شهادت زوریک🥀 ، دوستِ مسلمانش ، محمد گرامی شهید🥀 شد .#نام کوچه را به اسم شهید گرامی گذاشتند.😔
همسرم هم از دنیا رفت بعد از فوت او ، یکی از دخترهایم «ام اس» گرفت . سالهای سال هم از او پرستاری کردم و مراقبش بودم . حس میکنم خدا داشت با آن سختیها ، مرا آزمایش میکرد.😔@tafahos5