eitaa logo
شهدا
378 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
49 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در ۱۴ اکتبر ۱۹۸۰‌ (۱۹ مهر ۱۳۵۹)‌ در سنگر بود و آماده برای شلیک خمپاره که پادگانشان هدف بمبارانهای پیوسته هواپیماهای دشمن قرار گرفت و یکی از بمبها در سنگر آنها منفجر شد و شهید زوریک مرادیان🥀به شهادت رسید. ایشان نخستین شهید ارامنه در جنگ بود به همین علت ، تمام ارامنه ایران از شهادتش🥀 به طور غیر منتظره‌ای یکه خوردند و موجی از درد و اندوهی عمیق بوجود آمد. پس از شهادتش🥀جمعی از دوستانش تیم فوتبالی به نام ایشان تشکیل دادند . این در بازیهای سراسری ارامنه که توسط باشگاه فرهنگی و ورزشی «آرارات» هر ساله برگزار می‌شد و دیگر مسابقات ورزشی ، شرکت میکرد. پیکرش با حضور مردم در جایگاه ویژه شهیدان🥀آرامگاه ارامنه «نور بوراستان» تهران به خاک سپرده شد. مدتی پس از شهادتش ، پدر و مادرش نامه‌ای از شهید🥀 که از پادگان به نشانی آنان فرستاده بود دریافت کردند . در این نامه از اوضاع و احوال خود در پادگان نوشته بود. @tafahos5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و از والدینش خواسته بود که چونان شهروندانی وظیفه شناس و آگاه از خطرات و تهدیدات دشمن بر ضد میهن ، همواره وضعیت جنگی حاکم بر کشور ، بخصوص مقررات خاموشی شبانه را رعایت کنند و به هواپیماهای بمب افکن دشمن فرصت جهت‌ یابی ندهند. چون بستگان نزدیکش در شهر اراک ساکن بودند ، در کلیسای «مسروپ مقدس» آن شهر نیز مجلس ترحیمی توسط هیأت کلیسا و مدرسه آن شهر وابسته به خلیفه‌گری ارامنه تهران به مناسبت شهادتش🥀 برگزار شد. پدرشهید🥀 هم به یاد بودش فعالیتهای گسترده‌ای در ساخت و ساز و سر و سامان دادن جایگاه ویژه شهیدان🥀 آرامگاه «نور بوراستان» تهران انجام دادند. به روایت از مادرشهید🥀 : ۵ فرزند داشتم ، ۴ دختر و زوریک🥀تنها پسر زوریک🥀بعد از طی کردن دوران دبیرستان این امکان را داشت که با تحصیلی به خارج از کشور مهاجرت کند ، اما این بورسیه را نپذیرفت و لباس مقدس سربازی را پوشید.😔@tafahos5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پس از طی سه ماه دوره آموزشی در شاهرود به «لشکر ۶۴ ارومیه» منتقل شد . سرانجام ۱۹ مهر ۱۳۵۹ در جبهه و زمانی‌ که زوریک در سنگر انفرادی خود برای شلیک خمپاره آماده میشد ، بمباران هواپیما‌های دشمن ، سنگرش را مورد هدف قرار دارد ، در اثر شدت جراحات حاصل از ترکشهای بمب به‌ شهادت🥀 میرسه.😔 باشهادت «زوريك»🥀كوچه‌­اي كه در محله «حشمتيه» (سردار آباد) در آن ساكن بودیم ، در سوگ فرو رفت.😔 همسايگان مسلمان اطراف منزلمان دسته دسته با گريه همدردي خود را اعلام ميكردند. ما آن زمان همه اقوام در یک خانه بزرگ پیش هم زندگی می‌کردیم . آن روز به دخترم گفتم بیا با هم به بیرون برویم برای خرید . بیرون دیدم دو تا سرباز هی پلاکها را نگاه میکنند . یاد پسرم رفتم کنارشان گفتم «مادرتان به قربانتان برود»😔 اما هنوز چشمم دنبال آنها بود تا اینکه جلوی در خانه ما رسیدند و از همسایه­ ها پرسیدند خانه زوریک مرادی🥀 اینجاست ؟ تا کلمه مرادی🥀 را شنیدم به دنبال آن­ها دویدم و گفتم : شما دوستانش هستید ؟ من مادرش هستم یکی از این دو سرباز گفتند : مرد در خانه دارید ؟ این را که شنیدم دیگر بیهوش شدم و چیزی نفهمیدم و متوجه شدم قضیه از چه قرار است» @tafahos5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن وقت­ها نتوانستم بفهمم که شوهرم واهان ، چقدر از به دنیا آمدن زوریک خوشحال شده ؛ چون تفاوتی در مهر و محبتش به زوریک🥀 و فرزندهای قبلی نمی­دیدم . عمق علاقه ­اش به زوریک را وقتی فهمیدم که بعد از شهادت🥀 او ، سکته کرد و شانزده سال در خانه زمین­گیر شد. 😔 من و چهار خواهرش ، به زوریک🥀 خیلی محبت می­کردیم ؛ خیلی زیاد . تنها پسرخانواده بود و همه جوره هوایش را داشتیم . بچه خیلی درس­خوان و باهوشی بود . در تمام مقاطع تحصیلی­ اش شاگرد اول شده بود. گفت من هیچوقت از ایران نمی­روم . دوست دارم به وطنم خدمت کنم و لباس سربازی بپوشم . گفتم مگر من می­گذارم پسرم به سربازی برود ؛ اما هر طوری بود ؛ دل من را نرم کند و رضایتم را بگیرد و به خدمت سربازی برود.😔 سال ۵۸ عازم خدمت سربازی شد و سه ماه آموزشی­ اش را در شاهرود گذراند . بعد از سه ماه آموزشی ، زنگ زد که دوره­ ی سربازی­ ام افتاده است ارومیه و قرار است با قطار برویم ارومیه. @tafahos5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آن موقعی که به ارومیه رفت ، نزدیک عید پاک بود . ما همگی ، یعنی من و پدرش و خواهرهایش آجیل و میوه و تخم­ مرغ رنگ شده و چیزهای دیگر را برداشتیم که برویم سفره جشن عید پاک را کنار زوریک🥀 بیندازیم . آماده­ باش بود و خیلی نشد کنار زوریک🥀 باشیم. مجبور شدیم زود برگردیم . چند روز بعد از برگشتنمان ، نامه­ ای از طرف او آمد که نوشته بود : «مادر جان ! دستت درد نکند ! تمام دوستانم از چیزهایی که داده بودی ، خوردند ؛ حتی تخم­ مرغ­های رنگ شده را نیز . همه­ شان از ما تشکر می­کنند بابت زحمتی که کشیدید».😔 بعد از ارومیه ، زوریک🥀منتقل شد به پادگان پیرانشهر نقطه صفر مرزی ایران و عراق . پدرش که بار می­بُرد آن طرف­ها ، همیشه می­رفت و پیدایش می­کرد و دیداری تازه می­کردند . خودش هم که مرخصی می­امد ؛ برایم تعریف می­کرد که چقدر پیش دوست­هایش محبوب است و آنجا چقدر دوستش دارند. ۹ ماه که از خدمتش گذشت ، جنگ شروع شد . بعثی­ها که به ایران حمله کردند ، به دلم افتاد پسرم شهید🥀می­شود! 😔نمی­دانم چرا . شاید برای اینکه می­دانستم چقدر پسر غیور و شجاعیه @tafahos5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@2S فقط ۱۹ روز از جنگ میگذشت که من و همسرم پدر و مادر سرباز شهید ارمنی در جنگ تحمیلی شدیم . جوانمردی زوریک🥀در جبهه جنگ و شهادتش ، برای خیلی­ها غیر منتظره بود ؛ هم برای اهالی محل که اکثراً مسلمان بودند و هم برای خود ارامنه.😔 از کلیساهای مختلف کشور گرفته تا مساجد محله حشمتیه تهران که محل زندگیمان بود . رفقایش در جبهه که به مراسمش آمده بودند ، از اخلاق خوب و خنده‌­ رو بودن و مهربانی زوریک🥀 تعریف میکردند. میگفتند اصلا نمیشد که ما این پسر را ­ رو نبینیم . با لبخندهای پاکش ، به همه گروهان روحیه میداد. ، فراق تنها پسرش را تاب نیاورد و چند روزی بعد از شهادت🥀 او ، سکته کرد و در بیمارستان بستری شد . بعد از ترخیص از بیمارستان هم ، دیگر نتوانست سرِ کار برود و در خانه زمین­گیر شد من ماندم با داغ از دست دادن تنها پسرم ، با غم بیمار شدن همسرم با دغدغه تربیت دخترهایم ، با خرج و مخارج زندگی و ... 😔 بعد از شهادت زوریک🥀 ، خواستند اسم کوچه را به نام او بزنند . قبول نکرد. گفت : «طاقت ندارم هر بار که از کوچه رد می­شوم ، نام زوریک🥀 به چشمم بیاید».😔 چهل روز بعد از شهادت زوریک🥀 ، دوستِ مسلمانش ، محمد گرامی شهید🥀 شد . کوچه را به اسم شهید گرامی گذاشتند.😔 همسرم هم از دنیا رفت بعد از فوت او ، یکی از دخترهایم «ام اس» گرفت . سال­های سال هم از او پرستاری کردم و مراقبش بودم . حس می­کنم خدا داشت با آن سختیها ، مرا آزمایش می­کرد.😔@tafahos5