فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دلتنگی و روضهخوانی حاج قاسم به یاد شهدا😔💔
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️پادکست ردم نکن😔
🎙شیخ عبدالرضا نظری
توسل به
امام رضا علیه السلام👌
━━━💠🍃🌸🍃💠━━━
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_ویژه
#دهه_کرامت
#حضرت_شاهچراغ
🎥🎼 کاکوی امام رضا(ع)...
┈┈••✾••┈┈
╭┅────────────┅╮
╰┅────────────┅╯
اٖؒلٖؒسٖؒلٖؒاٖؒمٖؒ عٖؒلٖؒیٖؒکٖؒ یٖؒاٖؒ عٖؒلٖؒےٖؒ اٖؒبٖؒنٖؒ مٖؒوٖؒسٖؒےٖؒ اٖؒلٖؒرٖؒضٖؒاٖٖؒؒ(ع)
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا امام رضا...💔
ما به آغوش تو
یکباره چه محتاج شدیم... 🙏
#امام_رضا #دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا
🆔●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
باز کن پنجره را
بوی رضا میآید
به استقبال فرخنده میلاد
شمسُالشموس
سلطان علیبنموسیالرضا
علیه آلافُ التَّحیت وَ السَّلام
#میلاد_امام_رضا
#امام_رضا #دهه_کرامت
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
❤️#امام_زمانم_سلام ❤️
🔹خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست...
ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست...
🔹قسم به وقت ظهور و به لحظه فرجت...
که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست...
🔹اللهمعجللولیکالفرج
جهت سلامتی و تعجیل در امر
فرج #امام_زمان صلوات
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
〰🍃✨〰 〰✨🍃〰
﷽
از لحاظ روحی نیاز دارم
شب تولدت تو حرمت نفس بکشم
امام رضا جانم
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
〰🍃✨〰 〰✨🍃〰
﷽
من آمده ام حضرتِ خورشید سلام
در محضرِ تو ای گلِ توحید سلام
لبخند ضریحِ تو مرا درمان است
با حالِ خراب و پُر ز امید سلام
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولا جانم
✨بی قرار توام و در دلِ تنگم، گله هاست
آه، بی تاب شدن عادتِ، کم حوصله هاست...
✨مثل عکسِ رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...
العجل مولای غریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
صبحتون مهدوی ☀️
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
〰🍃✨〰 〰✨🍃〰
﷽
سلام پدر مهربانم
🍂برگـــــــــــــردانتظار اهالی آسمان....
خیره به راه آمدنت مانده چشممان...
🍂داریم از نیامدنت زجر می کشیم...
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
شهید محمد ناصر شاکری
زندگی نامه
ناصر شاکری درسال 1344 در روستای شاج از توابع شهرستان زیرکوه به دنیا آمد. تا کلاس سوم ابتدائی موفق به تحصیل شد وبه دلیل فقر و کمبود امکانات آموزشی از ادامه تحصیل بازماند ودر کار کشاورزی وقالی بافی به پدرش کمک می کرد.
در انجام فرائض دینی جدی بود. در راهپیمایی ها وتشییع جنازه ها شرکت می کرد هر روز بعد از نماز با صوت زیبا به تلاوت قران می پرداخت و فضای خانه را آکنده از عطر آیات قرآنی می نمود.
او در سن 20 سالگی به خدمت سربازی رفت وعازم جبهه شد. سرانجام درتاریخ25/2/67 در منطقه پنجومین بر اثربمباران شیمیایی به شهادت رسید. وپیکرش پس از چهار ماه در زادگاهش به خاک سپرده شد.
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
#شهید_ناصر_شاکری
🗒تاریخ تولد:۱۳۴۲/۰۶/۰۲
🔸️محل تولد: روستای شاج بخش زهان "قاین"
🗒محل دفن:روستای شاج
🗒تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۰۴/۲۵
🔸️محل شهادت:پنجوین کردستان عراق
🔶یگان خدمت:ارتش
🔺️علت شهادت :مسمومیت شیمیایی
روحش شاد
🥀🥀🥀
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#دومین_کنگره_ملی_۲۰۰۰_شهید_استان_خراسان_جنوبی
#دوران_افتخار
#بحار۲۳
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا را با خواندن زیارتنامه شان زیارت کنید .
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
🌷 اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَهَ سَیِّدَهِ نِسآءِ العالَمینَ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ
🌷بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
🌷فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکم
●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
از آزمایشگاه که خارج شدیم خیابان خیام را تا سبزه میدان نیم ساعتی پیاده آمدیم. چون هنوز به هیچ کس حتی به فامیل نزدیک حرفی نزده بودیم تا جواب آزمایش ژنتیک قطعی بشود، کمی اضطراب این را داشتم که نکند یک آشنایی ما را با هم ببيند.🌸🍃
قدم زنان از جلوی مغازهها یکی یکی رد میشدیم که حمید گفت:"آبمیوه بخوریم؟" گفتم:"نه، میل ندارم." چند قدم جلوتر گفت:"از وقت ناهار گذشته، بریم یه چیزی بخوریم؟" 😊
گفتم:"من اشتها برای غذا ندارم." 😔
از اینکه تمامی پیشنهادهایش به در بسته خورد کلافه شده بود. سوار تاکسی هم که بودیم زیاد صحبت نکردم. آفتاب تندی میزد. انگار نه انگار تابستان تمام شده است.عینک دودی زده بودم. یکی از مژههای حمید روی پیراهنش افتاده بود. مژه را به دستش گرفت، به من نشان داد و گفت:"نگاه کن، از بس با من حرف نمیزنی و منو حرص میدی، مژههام داره میریزه!"☺️
ناخودآگاه خندهام گرفت، ولی به خاطر همان خنده وقتی به خانه رسیدم کلی گریه کردم؛ چرا باید به حرف یک نامحرم لبخند میزدم؟!🥺🤍
مادرم گریه من را که دید، گفت:"دخترم اینکه گریه نداره. تو دیگه رسماً میخوای زن حمید بشی، اشکالی نداره."حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم میخواستم بیشتر با حميد باشم، بیشتر بشناسمش، بیشتر صحبت کنیم، هم اینکه
خجالت میکشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت.🌸🌼🌸🌼🌸🌼
نزدیکیهای غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا با هم به مطب دکتر برویم.😊
پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنار من نشست. از تکان دادنهای مداوم پایش متوجه استرسش میشدم. چند دقیقهای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم.❤️
خانم دکتر نتیجه آزمایش را...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
@xgjndxvbbsf313
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت چهاردهم)
ادامه...
خانم دکتر نتیجه آزمایش را...
با دقت نگاه کرد. بررسیهایش چند دقیقهای طول کشید. بعد همانطور که عینکش را از روی چشم برمیداشت، لبخندی زد و گفت:"باید مژدگونی بدین! تبریک میگم،هیچ مشکلی نیست. شما می تونید ازدواج کنید."❤️😊
تا دکتر این را گفت، حمید چشمهایش را بست و نفس راحتی کشید.☺️
حمید گفت:" ممنون خانم دکتر."
حمید در پوستش نمیگنجید. ولی کنار خانم دکتر نمیتوانست احساسش را ابراز کند. از خوشحالی چندین بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.🌼🌼🌼🌼🌼
چشمهای حمید عجیب میخندید، به من گفت:"خدا رو شکر، دیگه تموم شد. راحت شدیم."
چند لحظهای ایستادم و به حمید گفتم:"نه! هنوز تموم نشده! فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم. کلاس ضمن عقد هم باید بریم. برای عقد لازمه".🌿🌻
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت:"نه بابا، لازم نیست! همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه. زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانوادهها این خبر خوش رو بدیم. حتما اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن."🤗
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:"نمیدونم، شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!"
✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
آن روز قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبتهای نهایی به خانه ما بیایند.
مشغول شستن میوهها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:"دخترم، اگر بحث مهریه شد چی بگیم؟نظرت چیه؟" روی اینکه سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل درباره این چیزها صحبت کنم، نداشتم. 🦋🦋
گفتم:"هر چی شما صلاح بدونید بابا."
پدرم خندید و گفت:"مهریه حق خودته، ما هیچ نظری نداریم.دختر باید تعیین کننده مهریه باشه."🌼🍃
کمی مکث کردم و گفتم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد..
@xgjndxvbbsf313
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت پانزدهم)
ادامه...
کمی مکث کردم و گفتم...
"پونصد تا چطوره؟ شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد تا سکه اس."پدرم یک نارنگی برداشت و گفت:"هر چی نظر تو باشه، ولی به نظرم زیاده." میوهها را داخل سبد ریختم و مشغول خشک کردن آنها شدم، گفتم:"پس میگم سیصد تا، ولی دیگه چونه نزنن!"😊
پدرم خندید و گفت:"مهریه رو کی داده، کی گرفته!"😊
همه چیز را برای پذیرایی آماده کرده بودم . اولین باری نبود که مهمان داشتیم، ولی استرس زیادی داشتم.
بلاخره مهمانها رسیدند. احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم. تمام حواسم به حرف هایی بود که داخل پذیرایی رد و بدل میشد. 🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت یازدهم)
ادامه...
این طور مواقع معمولا حرف هایم را...
به برادرم علی میزنم. در ماجرای های مختلفی که پیش میآمد، مشاور خصوصی من بود. با اینکه از نظر سنی یک سال از من کوچکتر است، ولی نظرات خوب و منطقی میدهد. 🤍☺️
باشگاه بود. وقتی به خانه رسید، هنوز ساکش را زمین نگذاشته بود که ماجرای صحبتم با حمید را برایش تعریف کردم و نظرش را پرسیدم. گفت:"کار خوبی کردی صحبت کردی. حمید پسر خیلی خوبیه.من از همه نظر تاییدش میکنم."🇮🇷🕊🇮🇷
مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمیکردم توسط به ائمه اینگونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. 💚
همهی آن ترس و اضطراب ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس میکردم با خیال راحت میتوانم به حمید تکیه کنم.❤️
به خودم گفتم:"حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد."🤍
سه روز از این ماجرا گذشت
مشغول رسیدگی به گلها ی گلخانه بودم. مادرم چند باری در مورد حمید نظرم را پرسیده بود.
از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقهٔ مادرانه ای داشت.😊
در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا درآمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تصمیم گرفته است. در حین احوالپرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟🤔
شانههایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم:"جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعداً مشکل پیش نیاد. "
علت اینکه عمه آنقدر زود تماس گرفت حرف های حمید بود. به مادرش گفته بود:"من فرزانه رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو میگیریم:"😊❤️😊
از پشت شیشه پنجره سی سی یو بیمارستان...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
@xgjndxvbbsf313
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت دوازوهم)
ادامه...
دکتر که خانم مسنی بود...
از نسبتهای فامیلی ما پرس و جو کرد. برای اینکه دقیق تر بررسی انجام بشود، نیاز بود شجرهنامه خانوادگی بنویسیم. حمید خیلی پیگیر این موضوعات نبود. 😊🤍
مثلاً نمیدانست دایی ناتنی پدرم با عمه خودش ازدواج کرده است، ولی من همه اینها را به لطف تعریفهای ننه دقیق میدانستم و از زیر و بم ازدواجهای فامیلی و نسبتهای سببی و نسبی با خبر بودم، برای همين کسی را از قلم نینداختم. ✨✨✨✨
آخر سر هم معرفی نامه داد برای آزمایش خون و ادامه کار.
روز آزمایش فاطمه همراه من و حمید آمد. آزمایش خونِ سخت و دردآوری بود.😔
آزمایش را که دادیم، چند دقیقه ای نشستم. به خاطر خون زیادی که گرفته بودند، ضعف کرده بودم. موقع بیرون آمدن، حمید برگه آزمایشگاه را به من داد و گفت:"شرمنده فرزانه خانم، من که فردا میرم مأموریت. بیزحمت دو روز بعد خودت جواب آزمایش رو بگیر.🌸🌼🌸🌼🌸🌼
هر وقت گرفتی حتماً به من خبر بده. برگشتم با هم میبریم مطب به دکتر نشون بدیم."❤️
این دو روز خبری از هم نداشتیم. حتی شماره موبایل نگرفته بودیم که با هم در تماس باشیم. 😔
این دو روز خیلی کند و سخت گذشت.
به سراغ کیفم رفتم و برگه آزمایشگاه را نگاه کردم. میخواستم ببینم باید چه ساعتی برای گرفتن جواب آزمایش بروم.💫💫💫💫💫
داشتم برنامه ریزی میکردم که عمه زنگ زد. بعد از یک احوالپرسی گرم خبر داد حمید از مأموریت برگشته است و میخواهد که با هم برای گرفتن آزمایش برویم. هر بار دو نفری میخواستیم جایی برویم اصلا راحت نبودم و خجالت میکشیدم. نمیدانستم چطور باید سر صحبت را باز کنم.🦋🦋🦋🦋
حمید به دنبالم آمد و رفتیم آزمایشگاه تا نتیجه را بگیریم. نتیجه را که گرفت به من نشان داد. از برگه ای که داده بودند متوجه شدم مشکلی نیست. 😊
به حمید گفتم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...
@xgjndxvbbsf313
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت سیزدهم)
ادامه...
به حمید گفتم...
"برای اطمينان باید نوبت بگيريم، دوباره بریم مطب و نتیجه رو به دکتر نشون بدیم. اونوقت نتیجه نهایی مشخص میشه." از همان جا حمید با مطب تماس گرفت و برای غروب همان روز نوبت رزرو کرد.😊
عمه گفت:"داداش! حالا که جواب آزمایش اومده، اگه اجازه بدین فردا فرزانه و حمید برن بازار حلقه بخرن. جمعه هفته بعد هم عقد کنان بگیریم." 😍
وقتی موضوع مهریه مطرح شد، پدرم گفت:"نظر فرزانه روی سیصدتاست. "
پدر حمید نظر خاصی نداشت. گفت:"به نظرم خود حمید باید با عروس خانم به توافق برسه و میزان مهریه رو قبول کنه."🦋🦋
چند دقیقه سکوت سنگین فضای اتاق را گرفت. میدانستم حمید آنقدر با حجب و حیاست که سختش میآید در جمع بزرگترها حرفی بزند. دست آخر دید همه منتظر هستند او نظرش را بدهد، گفت:"توی فامیل نزدیک ما مثلاً زن داداش ها يا آبجی ها مهریشون اکثراً صد و چهارده تا سکه اس. سیصد تا خیلی زیاده. اگه به من باشه دوست دارم مهریه خانمم چهارده سکه باشه، ولی باز نظر خانواده عروس خانم شرطه."❤️
همه چیز برعکس شده بود. از خیلی وقت پیش محبت حمید در دل خانواده من نشسته بود. مادرم به حمید گفت:"فردا موقع خرید حلقه با فرزانه حرف بزن، احتمالا نظرش تغییر میکنه. اونوقت هر چی شما دو تا تصمیم گرفتید، ما قبول میکنیم. "❤️🌹
چایی را که بردم...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامه دارد...