صفحه نخست
زندگینامه شهید محمود احمدی
اخبار
در سال های انقلاب همراه با دیگر مردم انقلابی همدان در راهپیمایی ها و تظاهرات های انقلابی شرکت کرد و در راه پیروزی انقلاب گام برداشت. با آغاز جنگ تحمیلی به بسیج پیوست و داوطلبانه روانه جبهه های نبرد حق علیه باطل شد تا در برابر دشمن اسلام و ایران بایستد. سرانجام در سیزدهم اردیبهشت ماه سال 1361 در منطقه عملیاتی گیلانغرب بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
شهید محمود احمدی دهم بهمن ماه سال 1335 در شهر جورقان از توابع شهرستان همدان و در خانواده ای کشاورز و مذهبی به دنیا آمد. به دلیل کمبود امکانات موفق به تحصیل نشد و از همان کودکی برای تامین مخارج خود و خانواده اش مشغول کار شد.
پدرش علیشیر سال 1345 از دنیا رفت و مسئولیت محمود ده ساله بیشتر شد. سال ها کار کرد و اوضاع زندگی نیز بهتر شد. سال 1359 ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد که از وی به یادگار مانده است.
در سال های انقلاب همراه با دیگر مردم انقلابی همدان در راهپیمایی ها و تظاهرات های انقلابی شرکت کرد و در راه پیروزی انقلاب گام برداشت.
با آغاز جنگ تحمیلی به بسیج پیوست و داوطلبانه روانه جبهه های نبرد حق علیه باطل شد تا در برابر دشمن اسلام و ایران بایستد. سرانجام در سیزدهم اردیبهشت ماه سال 1361 در منطقه عملیاتی گیلانغرب بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت رسید. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.
در بخشی از وصیتنامه شهید آمده است: درود به رهبر كبير انقلاب اسلامى، سلام بر شهيدان، مرگ بر آمريكا، مرگ بر صدام
@tafahos5
📗#معرفی_کتاب📗
«خداحافظ سالار» خاطرات پروانه چراغنوروزی؛ همسر سرلشکر شهید حاج حسین همدانی قافله سالار مدافعان حرم ، به قلم حمید حسام است.
شروع داستان از سال ۱۳۹۰ است که شهید همدانی خانواده خود را در اوج بحران سوریه و سقوط دمشق، آگاهانه به آن شهر میبرد. بعد از بازگشت به ایران زمانی که سوریه امن و بحران سقوط دمشق کم میشود، خانم چراغنوروزی شروع به نوشتن خاطرات کودکی خود میکند و داستان به دهه ۴۰ برمیگردد.
زندگی شهید همدانی پر بود از حادثه، مجروحیت، گمنامی و کارهای بزرگی که ناشناخته ماندهاست. بخشی از کتاب به خاطرات و نقش شهید همدانی در تاسیس سه لشکر سپاه در سالهای دفاع مقدس و ماموریتهای متعدد از جمله حضور وی در آفریقا و در نهایت دفاع از حرم اهل بیت(ع) در سوریه میپردازد. همه اینها در کنار شنیدنیهای قصهی حرم و مقابله با تکفیریها در این کتاب جمع شدهاست.
@tafahos5
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بهترین و بالاترین خیر در دنیا چیست ؟!
برترین بالاترین خیر...
🎤حجت الاسلام سیدحسین مومنی
@tafahos5
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #استوری_کلیپ | زنده نگهداشتن نام شهدا
✏️ رهبر انقلاب: من عقیدهی راسخ دارم بر اینکه یکی از نیازهای اساسی کشور، زنده نگه داشتن نام شهدا است؛ این یک نیازی است که ما - چه آدمهای مقدّسمآب و متدینی باشیم؛ چه آدمهایی باشیم که خیلی هم مقدّسمآب نیستیم، امّا به سرنوشت این کشور و به سرنوشت این مردم علاقهمندیم - هرجور که فکر بکنید، بزرگداشت شهدا برای آیندهی این کشور، حیاتی و ضروری است.
@tafahos5
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت چهاردهم : يدالله
✔️راوی : سيد ابوالفضل كاظمي
🔸ابراهيم در يکي از مغاز ههاي #بازار مشغول کار بود. يك روز #ابراهيم را در وضعيتي ديدم که خيلي تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشش بود. جلوي يک مغازه،کارتنها را روي زمين گذاشت.
🔸وقتي کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهي به من کرد و گفت: #کار که عيب نيست، بيکاري عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچي نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره!
🔸گفتم: اگه کسي شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاري و... خيلي ها ميشناسنت. #ابراهيم خنديد وگفت: اي بابا، هميشه كاري كن كه اگه #خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم.
٭٭٭
🔸به همراه چند نفر از #دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم.
يكي از دوستان كه ابراهيم را نميشناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟!
🔸گفت: من قبلاً تو #بازار سلطاني مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سَر بازار مي ايستاد. يه كوله #باربري هم مي انداخت روي دوشش و بار ميبرد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟
گفت: من رو #يدالله صدا كنيد!
🔸گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ايشون #قهرمان واليبال و كشتيه، آدم خيلي باتقوائيه، براي شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلي بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!
🔸صحبتهاي آن آقا خيلي من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلي براي من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با #نفس اصلاً با #عقل جور در
نمي آمد
٭٭٭
🔸مدتي بعد يكي از دوستان #قديم را ديدم. در مورد كارهاي ابراهيم صحبت ميكرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابي، بهترين #غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.خيلي خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذائي نخورده بودم. بعد از غذا آقا #ابراهيم گفت: چطور بود؟
گفتم: خيلي عالي بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار باربري كردم. خوشمزگي اين غذا به خاطر زحمتيه كه براي پولش كشيدم!!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
@tafahos5