eitaa logo
شهدا
369 دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
61 فایل
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال خانمان را چه کند دیوانه کنی هردو جهانش بخشی دیوانه تو هر دو جهان را چه کند «برای شادی روح شهدا صلوات» تاسیس: 1401/22 پایان:شهادت به حمایتتون نیاز داریم🌿 بمونین برامون🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
نه اینکه اهل نماز جماعت و مسجد نباشد ، بلکه گاهی همینطوری به قول خودش برای خنده ، بعضی از بچه های نا آشنا را دست به سر می کرد ، ظاهراً یک بار همین کار را با یکی از دوستان طلبه کرد . وقتی صدای اذان بلند شد آن طلبه به او گفت : نمی آیی برویم نماز ؟ پاسخ می دهد : نه ، همینجا می خوانم، آن بنده خدا هم کمی از فضایل نماز جماعت و مسجد برایش گفت. اما او هم جواب داد ، خود خدا هم در قرآن گفته :"إن الصلوة تنهاء ... تنها ، حتی نگفته دوتایی ، سه تایی😬 و او فکر نمی کرد قضیه شوخی باشد یک مکثی کرد، به جای اینکه ترجمه صحیح را به او بگوید ، گفت : گفته تن ها یعنی چند نفری ، نه تنها و یک نفری😳 و بعد هر دو با خنده برای اقامه نماز به حسینیه رفتند.😁😁 @tafahos5
😂😂😂 . رفتم اسم بنویسم براے اعزام به جبهه؛گفتند سنّت ڪمه🤨‌😢 . یه ڪم فڪر ڪردم راهۍ به ذهنم رسید...🤓😃 ⤵️ رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم🙃 . « ه » سعیده رو با دقت پاڪ ڪردم شد سعید🤩 . این بار ایراد نگرفتند و اعزامم ڪردند😎💪 هیچ ڪس هم نفهمید😅 ⤵️ از آن روز به بعد دو تا سعید توے خونه داشتیم..😌🤣🤣 💚 @tafahos5
😊خاطرات 🌴 روز بود. ▫️روحانی شوخ طبعی به گردان ما آمد. در چادر نمازخانه که پشت پادگان کرخه بود، جشنی برپا شد و پس از پذیرایی از نیروها با شربت و شیرینی، حاج آقا در گوشه ای نشست و مرتب بچه ها می آمدند و او هم برایشان می خواند. شب، بعد از نماز مغرب و عشاء، طلبه طناز !! رو به بچه ها کرد و گفت: نمی دانم واقعاً اینجا چه خبره ؟!! ما از صبح نشستم اینجا، هر کی دست یه نفر رو گرفته میاد میگه حاج آقا اینو برام صیغه کن 😢😂 .... و شلیک😂😂😂 خنده بچه ها بود که به هوا بلند می شد! دوران @tafahos5
🙂 📌 وقتی که ورقه های امتحانی شهید شدند 🔹️ مقطع سوم راهنمایی که آن موقع می‌گفتند سیکل درس می‌خواندم. ◇ قرار شد همراه تعداد دیگری از رزمندگان امتحان بدهیم امتحان به اصطلاح امروز دانشجویان به صورت «اُپِن بُوک» به معنی اجرای آزمون جزوه باز بود. ◇ البته جبهه معلم نداشت و بچه های قدیمی و کلاس بالایی در سنگرها برای سال پائینی ها کلاس درس می‌گذاشتند ◇ خلاصه با این سلیقه های مختلف تدریس و معلم های جورواجور ، امتحان را دادیم و ورقه ها را جمع کردند و بردند . ◇ موقعی که می خواستند ورقه ها را به پشت جبهه به مدرسه ای در اهواز منتقل نمایند، یک خمپاره روی ماشین حامل ورقه ها اصابت می‌کند و ورقه ها آتش می گیرند . ◇ وقتی برای گرفتن نتیجه به مدرسه مراجعه کردیم ، گفتند ورقه های شما همگی شهید شده اند و همانجا امتحان دیگری از ما گرفته شد. ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: میخوای بری ازدواج کنی ؟ گفت : بله میخوام برم خواستگاری فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر!! گفت : جدی میگی آقا مهدی! گفت: به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!! اون بنده خدا هم خوشحال😃 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️ بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂 پرسیده بود : چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من! بچہ‌ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂 ⁩⁩⃟🇮🇷 ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید برخاستم با صدای بلند داد زدم سرکرده این‌ها بمیرد صلوات😎 طوفان صلوات برخواست😂 "قائد الرئیس صدام حسین عمرش هرچه کوتاه تر باد صلوات"😃 سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است همین طور صلوات بفرستید عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد صلوات طه یاسین زیر ماشین له شود صلوات طوفان صلوات بود که راه افتاد... در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم😐😂
خيلي از شبہا آدم تو منطقه خوابش نميبرد...😢 وقتے هم خودمـون خوابمون نميبرد دلمون نمی اومد ديگران بخوابن...😂 يکی از همين شبہا يکی از بچہ ها سردرد عجيبـی داشت و خوابيده😴 بود. تو همين اوضاع يکـی از بچہ ها رفت بالا سرشو گفت: 🗣رسوووول!رسوووول! رسوووول! رسول با ترس😧 بلند شد و گفت: چيــہ؟؟؟چي شــده؟؟ گفت: هيچی...محمد می‌‌‌خواست بيدارت کـنہ من نذاشتمـ !😐😂 رسول و می‌بيني داغ کـرد افتاد دنبال اون بسيجـی و دور پادگان و اون رو می‌دواند🤣
حنا بستن به کف دست و پا و سرانگشتان، از سنت‌های حسنه‌ای بود که درجبهه، بخصوص شب‌های عملیات رواج داشت حنابندان قبل از عملیات، نوعی اعلام آمادگی برای بشهادت رسیدن بود حنابندون چند روز قبل از 3 در اواخر مرداد ۶۴ شهید پیام پوررازقی در مقر الصابرین گردان تخریب لشگر ۱۰ در کنار کرخه ، یه قابلمه حنا درست کرد و همه رو تشویق کرد تا دست و سرشون رو حنا بگذارند. آنقدر مهربان و با اخلاص بود که کسی به خواهشش نه نمی گفت. خیلی از بچه ها دست و سر و پاشون رو حنا گذاشتند و قرار شد شب رو با سر و روی حنا گرفته بخوابیم و فردا صبح قبل از نماز بریم ایستگاه صلواتی کرخه حموم شب موقع خواب، توی چادر من کنار پیام و شهیدحسن مهوش محمدی می خوابیدم پیام و حسن خوابیدند و می دونستم تا صبح طاقباز می خوابند و تکون نمی خورند. شیطنتم گل کرد و با حناهایی که به سرم گذاشته بودم چهار تا قل قلی درست کردم و به لپ پیام و حسن چسبوندم وگرفتم خوابیدم فردا صبح رفتیم حمام و سرو رومون رو شستیم و دوتا توپ حنایی توی گونه های شهید پیام و شهید مهوش محمدی نقش بسته بود و اسباب خنده بچه ها رو فراهم کرده بود.😂 البته این دو تا شهید به من لطف داشتند و هیچ گله ای نکردند. شانس آوردم شهید عبدالله نوریان (فرمانده گردان تخریب) در گردان نبود و رفته بود حج. اگر ایشون بود گوشم رو می گرفت ومی گفت باز شیطونی کردی... شهیدحسن مهوش محمدی چند روز بعد با اون لپ های حنایی به معراج رفت و شهیدپوررازقی سال بعد در تیر 65 در از شهر مهرا آسمانی شد راوی: جعفرطهماسبی ●◉ شهـ @tafahos5 ـבا ◉●
بیسیم چی مزاحم !! ‌‌‍‌‎ یک روز هوس کردم با بی سیم عراقی ها را اذیت کنم. گوشی بی سیم را گرفتم، روی فرکانس یک عراقی که از قبل به دست آورده بودم، چند بار صدا زدم: «صَفر مِن واحد. اِسمعونی اجب» بعد از چند بار تکرار، صدایی جواب داد: «الموت لصدام» تعجب کردم و خنده بچه ها بالا رفت. از رو نرفتم و گفتم: «بچه ها، انگار این ها از یگان های خودمان هستند، بگذارید سر به سرشان بگذاریم.» به همین خاطر در گوشی بی سیم گفتم: «انت جیش الخمینی» طرف مقابل که فقط الموت بلد بود گفت: «الموت بر تو و همه اقوامت» همین که دیدم هوا پس است، عقب نشینی کرده، گفتم: «بابا ما ایرانی هستیم و شما را سر کار گذاشته بودیم.» ولی او عکس العمل جدی نشان داد و این‌بار گفت: «مرگ بر منافق! بالاخره شما را هم نابود می کنیم. نوکران صدام، خود فروخته ها...» دیدم اوضاع قمر در عقرب شد، بی سیم را خاموش کرده و دیگر هوس سر به سر گذاشتن عراقی ها نکردیم.
فروردین سال 65 از نیمه گذشته بود اعیاد آخر ماه رجب و شعبان در پیش بود مقر  الوارثین رنگ و بوی بهار🌸گرفته بود. تقریبا دشت های اطراف مقر الوارثین پر بود از لاله های وحشی و سبزی زمین🍃 هم مناظر زیبایی خلق کرده بود. شب عید مبعث بود. 🎉 به مسوول تدارکات گردان حاج آقا عباسی گفتیم به خاطر مبعث پیغمبر درب گونی های آجیل🥜 رو بازکن وبچه ها رو شاد و خوشحال کن.😝 ایشون با خنده گفت: آجیل 🌰برای عید نوروزه نه برای عید مبعث.😉 معمولا مسوولین تدارکات یک مقدار خسیس بودن و برای همین هم بچه ها به جای تدارکات بهشون ندارکات میگفتند.😕 با قاسم غلامرضایی مشورت کردیم و قرار شد بچه های گردان روکه 150 نفری میشدند جمع کنیم و به سمت سنگر تدارکات که پشت دستشویی های مقر بود راهپیمایی کنیم.😌 یکی دوساعت به غروب☀️ مانده بود که همه بچه ها رو جمع کردیم و قضیه رو بهشون گفتیم و همه راغب شدند برای اعتراض مقابل سنگر تدارکات.✊ البته قبلا گفته باشم که شهید آقاسیدمحمد زینال حسینی که چند روزی بود فرمانده تخریب لشگر 10 شده بود برای سرکشی بچه ها به فاو رفته بود.😄 بچه ها مقابل حسینیه جمع شدند و قاسم غلامرضایی هم یه کاغذ📄 از جیبش درآورد که چند خطی روش نوشته بود. روی بلندی مقابل حسینیه الوارثین ایستاد و گفت: برادرها این چند خط رو حفظ کنید و با هم میخونیم و به سمت تدارکات میریم.😁 اون چند خط سروده قاسم این بود: امشب🌙 شب مبعث کمپوت میخوایم دربست آجیل میخوام سر بست تدارکاات یالا.. تدارکات یالا..🗣 این چند بیت رو سریع بچه ها حفظ کردند و راه افتادیم سمت تدارکات.😉 صدای قهقهه بچه ها وقتی سمت تدارکات میرفتیم مقر رو برداشته بود.😆 مثل اینکه به حاج عباسی مسوول تدارکات خبر داده بودند که بچه ها دارن میان.😁 وقتی مقابل سنگر تدارکات رسیدیم دیدیم گونی ها آجیل🥜 و کمپوت🥤 آماده بودند برای پذیرایی ازبچه ها. اون شب ترفند ما جواب داد و بچه ها به سور و ساتی رسیدند...🤪 یادش بخیر ☺️ البته فرمانده ما در یک فرصت مقتضی به خاطر این کاری که کردیم ما رو سینه خیز برد.🥴 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هان؟! 🧐 ترامپ گفته آتش بس ؟! 🤨😂🤣 @Tanze_Jebheh
1.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هان؟! 🧐 ترامپ گفته آتش بس ؟! 🤨😂🤣 @Tanze_Jebheh