💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت پنجاه و نهم)
ادامه....
حمید ساعت شش غروب...
دنبالم آمد. میدانست گل رز و مریم دوست دارم. یک دسته گل با دَه شاخه گل رز و شش شاخه گل مریم برایم خریده بود.💐
کت و شلواری که خریده بودیم را پوشیده بود. از همیشه خوش تیپ تر و توی دل برو تر شده بود.😍
ماشین عروسمان پراید بود. خیلی هم ساده تزیین شده بود. آتلیه را به اصرار من آمد. خانمی که میخواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت. آنقدر حمید سنگین رفتار کرد این خانم خودش متوجه شد و کامل پوشش خودش را عوض کرد.😊🥺
عروسی خیلی خوبی داشتیم. به خود حمید هم میگفتم که از عروسی راضی بودم. هم گناه نبود، هم ساده بود، هم دلخوری پیش نیامد. چون در خیلی از عروسی ها به خصوص وصلت های فامیلی به خاطر مسائل پیش پا افتاده ناراحتی به وجود میآید، ولی عروسی ما خیلی خوب بود.👌🌿☘
حمید خیلی همراه بود و اصلاً به من سخت نگرفت. تمام سعیش این بود که من از مراسم راضی باشم. همیشه نظرم را میپرسید.
تنها اصرارش بر این بود که در عروسی گناه نباشد.
برای غذا کوبیده همراه با سالاد سفارش داده بودیم. حساس بود که غذا به اندازه باشد و اسراف نداشته باشیم.💛🤍🧡
بعد از این که از تالار درآمدیم در خیابانها دور زدیم و به سمت خانه راه افتادیم. رفقای حمید آن شب خیلی شلوغ کردند. جلوی ماشین عروس را میگرفتند، با دستمال شیشههای ماشین را پاک میکردند و انعام میخواستند. میگفتند:" داماد به این خوش تیپی باید به ما انعام بده." حمید که به شیطنت رفقایش عادت داشت گاهی انعام میداد و گاهی هم بدون دادن انعام گاز ماشین را میگرفت. میگفت صلوات بفرستید و بعد هم میرفت! 😄🍃
به من گفت:" اینها توی تالار هم بدجوری آتیش سوزوندن. یکسره به سر و صورتم دست میکشیدن و موهای منو به هم زدن."😊
به خانه که رسیدیم، بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده، اول قرآن خواندیم. حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه سلام الله علیها تشکر کرد. خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت.
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
پنجشنبه عروسی کردیم و دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم. باران شدیدی میآمد. اولین باری بود که با هم مشهد میرفتیم. 😍
بیشتر زمانی که در قطار بودیم داخل کوپه نمینشستیم. راهروی قطار سر پا بیرون را نگاه میکردیم و صحبت میکردیم. گاهی اوقات که حرفی نبود سکوت میکردیم. 🌼🌸
حرفهایمان را...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت)
ادامه....
حرفهایمان را...
روی شیشههای مه گرفته قطار نقاشی میکردیم. از خوشحالی زندگی مشترکمان سر از پا نمی شناختیم. مسیر به چشم بر هم زدنی تمام شد. 😍❤️
ماه عسلی که زیر سایه امام رضا علیه السلام نقطه زندگی ما شد.💚
از قطار که پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم. هوای مشهد هم بارانی بود. این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا علیه السلام به نظرم خیلی دل چسب میآمد. وسایل و ساک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم. حس و حال عجیبی داشتم. از دور گنبد طلایی امام رضا علیه السلام را که دیدیم، چشمهای هر دوی ما بارانی شد.🥺🥺
به فلکه آب که رسیدیم، حمید دستش را روی سینه گذاشت و سلام داد:" السلام علیک یا علی بن موسی الرضا. "✋
بیشتر اوقات حرم بودیم. فقط برای خوردن غذا و کمی استراحت هتل میرفتیم. هر بار در یکی از صحن ها گوشه دنجی پیدا میکردیم و رو به گنبد مینشستیم. هر بار به حرم رفتم برای خوشبختی و عاقبت بهخیری خودمان دعا کردم. از امام رضا علیه السلام خواستم تا زنده هستم، حمید کنارم باشد. خواستمکنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم. اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا علیه السلام بروم!🥺💔
دو روز آخر سفر اصلاً حال خوشی نداشتم. سر درد عجیبی گرفته بودم. که به حمید گفتم :" این سر درد خیلی اذیتم میکنه. بی زحمت از داروخونه برام قرص مُسکن بگیر." آنقدر حالم بد بود که به اسم قرصی که گرفته بود دقت نکردم. هر روز دو بار قرص میخوردم، ولی حالم بدتر میشد. با خودم گفتم :" قرص هم قرصهای قدیم!"🤕🙁
وقتی رسیدیم قزوین تازه متوجه شدم داستان از چه قرار است. متصدی داروخانه به خاطر مراجعات زیاد به اشتباه قرص بیماریهای عفونی را به جای قرص مُسکن به حمید داده بود.
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
خانه ما در کوچهای بود که یک سمت آن به خیابان نواب و سمت دیگرش به خیابان هادی آباد منتهی میشد. اکثر خانهها یک یا دو طبقه بودند. خانههای قدیمی که اگر وسط ظهر در کوچه راه میرفتی از اکثرشان بوی ناب غذاهای اصیل ایرانی از قرمهسبزی گرفته تا آبگوشت تا هفت خانه آنطرف تر میپیچید؛ بویی که هوش از سر آدم میبرد.😋🌼
حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود. برای همین خیلی تاکید میکرد حواسمان به حرفها و رفتارمان باشیم.🍃🍃🍃🍃
میگفت:" نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه. ✨✨✨✨
وقتی آیفون...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و دوم)
ادامه...
زندگی...
خوب پیش میرفت. همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم. اولین روزی بود که بعد عروسی میخواست سر کار برود. از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولاً نماز شب و نماز صبحش را به هم متصل میکرد. 💚🕊💚
سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا با هم صبحانه بخوریم و بعد راهی اش کنم. نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود. چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید سر سفره، ولی دست بردار نبود؛ سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات. 🤲💠
وقتی دیدم خبری نشد، محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم و لباسهایش را خیس کردم. بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلمبرداری. کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.☺️❤️
بعد از چند دقیقه بلاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد. سر سفره نشستيم و صبحانه خوردیم. ساعت شش و بیست و پنج دقیقه لباسهایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم. ♡♡♡♡♡♡♡♡
بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم:" حمید جان! وقتی رسیدی حتماً تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."🌸
از لحظهای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش، یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد، صلوات میفرستادم. 📿📿📿📿
حوالی ساعت نُه صبح زنگ زد. حالم را که جویا شد، به شوخی گفت:" خواب بسه، پاشو برای من ناهار بذار!!
این جریان روزهای بعد هم تکرار شد.
اکثراً ساعت دو و نیم خانه بود، البته بعضی روزها دیرتر؛ حتی بعد از ساعت چهار میآمد. موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که میزدم، سر پلهها منتظرش میماندم. با دیدنش گل از گلم میشکفت. 😍❤️😍
روز سومی که حمید طبق معمول ساعت نُه صبح زنگ زد و سفارش ناهار داد، مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم. حمید سیخ ها را که آماده کرد، شروع کردم به کباب کردن سیخ ها روی اجاق. 😋
مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن. تا من کباب ها را درست کنم، خانه را دود اسپند گرفته بود. گفتم:" حمیدم! این کباب ها به حد کافی دود راه انداخته، تو دیگه بدترش نکن."🙂
جواب داد:" وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم.
اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره."
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و یکم)
ادامه...
وقتی آیفون...
رو جواب میدی، آروم حرف بزن. از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون. صداتو بالا نبر که کسی بشنوه."😊
صدای تلویزیون ما همیشه روی پنج بود. تا حدی در منزل آروم صحبت میکردیم که صاحب خانه خیلی از اوقات فکر میکرد خانه نیستیم.
بعد از برگشت، در حال جا به جا کردن وسایل سفر مشهد بودم که صدای حاج خانم کشاورز، زن صاحبخانه را دم پلهها شنیدم:" مامان فرزانه. یه لحظه میای دخترم؟"😳😍
از لفظ مامان گفتنش هم متعجب شده بودم و هم خندهام گرفته بود. برایمان یک ظرف غذا آورده بود. به منگفت:" مامان جان. خسته راهید، گفتم براتون ناهار بیارم." تشکر کردم و بعد از گرفتن ناهار به خانه برگشتم. به حمید گفتم:" شنیدی حاج خانم منو چی صدا کرد؟ غذای امروزمونم که رسید." ❤️🌸
حمید در حالی که به غذا ناخنک میزد گفت:" آره! شنیدم بهت گفت مامان. خیلی خوشم اومد. این نشونه محبت این زن و شوهر به ماست. مونده بودم کیه که به تو بگه مامان فرزانه؟! تو که خودت بچهای! "
سر سفره که نشستيم یاد زرشک پلو با مرغی افتادم که روز اول زندگی بعد از مراسم عروسی خانه خودمان پخته بودم. بعد از آن، چند وعده غذایی که از مراسم تالار اضافه مانده بود را خوردیم که اسراف نشود.😊
از حمید پرسیدم:" ناهار که مهمون صاحبخونه شدیم. برای شام چی بزارم؟"🌾🌾🌾🌾🌾
با قاشق چند ضربهای به بشقابش زد و گفت:" میدونی که من عاشق چه غذایی هستم، ولی میترسم به زحمت بیفتی. راستی اصلاً بلدی غذای مورد علاقه شوهرتو درست کنی؟" جواب نداده میدانستم که پیشنهادش فسنجان است. عاشق این غذا بود. جانش در میرفت برای فسنجان امان میدادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم. تنها غذایی بود که هم با نان میخورد، هم با برنج، هم با ته دیگ!
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
از ساعت سه بعدازظهر مشغول درست کردن فسنجان شدم. دلهره داشتم غذا آنطور که حمید دوست دارد، نشود. به حدی استرس داشتم که خودن جرئت نکردم طعم و مزه فسنجان را روی اجاق بچشم. حمید مشغول درست کردن پردههای اتاق خواب بود.💛
ساعت هشت شب سفره را انداختم. وسط سفره یک شاخه گل گذاشتم. پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرف ریختم. سر سفره که نشست دهانش به تشکر باز شد.💕
شور و شوق مرا برای این کار دو چندان کرد. اولین لقمه را که خورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است!☘🌿
زندگی...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و دوم)
ادامه...
زندگی...
خوب پیش میرفت. همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم. اولین روزی بود که بعد عروسی میخواست سر کار برود. از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولاً نماز شب و نماز صبحش را به هم متصل میکرد. 💚🕊💚
سفره صبحانه را با سلیقه پهن کرده بودم و منتظر حمید بودم تا با هم صبحانه بخوریم و بعد راهی اش کنم. نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد، جوری که وقتی برای خوردن صبحانه نمانده بود. چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید سر سفره، ولی دست بردار نبود؛ سر سجاده نشسته بود پای تعقیبات. 🤲💠
وقتی دیدم خبری نشد، محض شوخی هم که شده آبپاش را برداشتم و لباسهایش را خیس کردم. بعد هم با موبایل شروع کردم به فیلمبرداری. کار را به جایی رساندم که حمید در حالی که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند من را داخل پذیرایی فرستاد و در اتاق را قفل کرد.☺️❤️
بعد از چند دقیقه بلاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد. سر سفره نشستيم و صبحانه خوردیم. ساعت شش و بیست و پنج دقیقه لباسهایش را پوشید تا عازم محل کارش بشود. قبل رفتن زیر لب برایش آیت الکرسی خواندم. ♡♡♡♡♡♡♡♡
بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم:" حمید جان! وقتی رسیدی حتماً تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."🌸
از لحظهای که راه افتاد تا رسیدن به محل کارش، یعنی حدود ساعت هفت که تک زنگ زد، صلوات میفرستادم. 📿📿📿📿
حوالی ساعت نُه صبح زنگ زد. حالم را که جویا شد، به شوخی گفت:" خواب بسه، پاشو برای من ناهار بذار!!
این جریان روزهای بعد هم تکرار شد.
اکثراً ساعت دو و نیم خانه بود، البته بعضی روزها دیرتر؛ حتی بعد از ساعت چهار میآمد. موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که میزدم، سر پلهها منتظرش میماندم. با دیدنش گل از گلم میشکفت. 😍❤️😍
روز سومی که حمید طبق معمول ساعت نُه صبح زنگ زد و سفارش ناهار داد، مشغول آماده کردن مواد اولیه کباب کوبیده شدم. همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم. حمید سیخ ها را که آماده کرد، شروع کردم به کباب کردن سیخ ها روی اجاق. 😋
مشغول برگرداندن سیخ ها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن. تا من کباب ها را درست کنم، خانه را دود اسپند گرفته بود. گفتم:" حمیدم! این کباب ها به حد کافی دود راه انداخته، تو دیگه بدترش نکن."🙂
جواب داد:" وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم.
اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره."
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و سوم)
ادامه...
حمید روی مبل نشسته بود و مشغول مطالعه کتاب "دفاع از تشیع" بود. محاسنش را دست میکشید و سخت به فکر فرو رفته بود. آنقدر در حال و هوای خودش بود که اصلاً متوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد. 🤔🌼
وقتی دو، سه بار به اسم صدایش کردم، تازه من را دید. رو کرد به من و گفت:" خانوم هر چی فکر میکنم میبینم عمر ما کوتاهتر از اینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم. بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلی مون با زندگی مجردی فرق داشته باشه."😊 پیشنهاد داد هم صبحها و هم شبها یک صفحه قرآن بخوانیم. این شد قرار روزانه ما. بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید میخواند، یک صفحه را من. مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم. کنار هم مینشستیم. یکی بلند بلند میخواند و دیگری به دقت گوش میکرد.💚💚
بعد از ازدواج برای شرکت در کلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اما خیلی دوست داشتم حفظم را ادامه بدهم. مواقعی که حمید خانه نبود، هنگام آشپزی یا کشیدن جارو برقی ضبط صوت را روشن میکردم و با نوار استاد پرهیزکار آیات را تکرار میکردم. گاهی صدای خودم را ضبط میکردم.📼💛
دوباره گوش میدادم و غلطهای خودم را میگرفتم. به تنهایی محفوظاتم را دوره میکردم و توانستم به مرور حافظ کل قرآن بشوم.✨💫
برای حمید حفظ قرآن من خیلی مهم بود. همیشه برای ادامهٔ حفظ تشویقم میکرد.
کم کم حمید هم شروع کرد به حفظ قرآن. اولین سورهای که حفظ کرد سوره جمعه بود. از هم سؤال و جواب میکردیم. در مدت خیلی کمی حمید پنج جزء قرآن را حفظ کرد.🌿🌿
یک ماهی از عروسی گذشته بود که حسن آقا ما را برای پاگشا شام دعوت کرد. داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمید افتاد. مثل همیشه با حوصله در حال آماده شدن بود. هر بار برای بیرون رفتن داستانی داشتیم. تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت. ❤️☺️
اول چندین بار ريشش را شانه زد. جوراب پوشیدنش کلی طول کشید. چند بار عوض کرد تا رنگش را با پیراهن و شلواری که پوشیده ست کند. بعد هم یک شیشه ادکلن را روی لباسهایش خالی کرد!
نگاهم را از حمید گرفتم و حاضر و آماده روی مبل نشستم تا حمید هم آماده شود. بعد از مدتی پرسید:" خانوم تیپم خوبه؟ بو کن ببین بوی ادکلنم رو دوست داری؟" 😍
گفتم:" کُشتی منو با این تیپ زدنت آقای خوش تیپ. بریم دیر شد."😊💚
بارها میشد من حاضر و آماده سر پلهها مینشستم. جلوی در میگفتم:" زود باش حمید. زود باش آقا!"
در نهایت قرار گذاشتیم هر وقت میخواستیم بیرون برویم از نیم ساعت قبل حمید شروع کند به آماده شدن!💜💙
بعد از مهمانی...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و چهارم)
ادامه...
بعد از مهمانی...
عمه هزار تا گردوی دو پوست تازه به ما داد که فسنجان درست کنیم. بگذریم از اینکه حمید بیشتر از صدتایش را توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست، نمک میزد ومیخورد.😂☺️
روز سه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم، از اول صبح سرپا بودم، ساعت دوازده حمید زنگ زد وگفت که برای یک سری کارهای بانکی مرخصی گرفته والآن هم رفته خانه. گفتم:"حمید جان ما همایش داریم احتمالا امروز دیر بیام، تو ناهار خوردی استراحت کن...❤️✨
ساعت پنج غروب بود که به خانه رسیدم،"حمید تا کنار در به استقبالم آمد. به حمید گفتم:" ببخش امروز که تو زود آمدی من برنامه داشتم، نتونستم بیام. حتما تنهایی توی خونه حوصلت سر رفته از بیکاری. جواب داد:" همچین هم بیکار نبودم، حدس زدم که ناهار گذاشته یا برای شام، چیزی تدارک دیده باشد. 😍☺️
وارد آشپزخانه که شدم تمام خستگیم در رفت. با حوصله اکثر گردوها را مغز کرده بود. گفتم:" حمید جان خدا خیرت بده. مونده بودم با این همه گردو چکار کنم. حمید گفت:" فرزانه!ببین چقدر گردو داریم،یعنی تو میتونی هر روز برای من فسنجون درست کنی!😋
دی ماه سال ۹۲ حمید بیست روزی برای مأموریت رفته بود قزوین. نزدیک امتحاناتم بود. دلتنگی و دوری از حمید نمی گذاشت روی درس وکتابم تمرکز کنم، ده روز اول خانه پدرم بودم. غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم. فکر می کردم شاید دیدن خانه مشترکمان کمی از دلتنگی هایم کم کند.🥺🌼
وارد خانه که شدم همه چیز سر جایش بود، البته به همراه کلی گرد و خاک که روی همه وسائل نشسته بود. میدانستم حمید که برگردد کمک میکند تا دستی به سر و روی خانه بکشیم. خانه بدون حمید خیلی سوت و کور بود.🥺🌾🥺🌾🥺🌾🥺🌾
داشتم به گلدان روی اُپن آب میدادم که با دیدن مارمولکی نصفه جان شدم. سریع پریدم روی مبل.
نمیدانستم چیکار کنم. مارمولک دو تا چشم داشت دو تا هم قرض گرفته بود وبه من نگاه میکرد، از جایش تکان نمی خورد.😱
باید یک جوری شر این مارمولک بد پیله را از خانه وزندگیمان دور می کردم، ترسم را قورت دادم از مبل پایین آمدم و لنگه دمپایی را برداشتم،با هزار بدبختی مارمولک را کشتم.🦎😬
بعد از آن کلی گریه کردم. گریه ام بیشتر به خاطر تنهایی بود، سختی دوری از حمید و مأموریتهای زیادی که می رفت یک طرف،تحمل این طور چیزها هم به آن اضافه شده بود، با خودم گفتم: من در این زندگی مرد می شوم!
🌿☘🌿☘🌿☘🌿☘🌿
این بیست روز با همه سختیهایش گذشت.....
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
💚 به نام خدای خوب شهیدان 💚
یادت باشه...
🇮🇷 زندگینامه شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
(قسمت شصت و پنجم)
ادامه...
این بیست روز با همه سختیهایش گذشت....
اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم و بعد از خرید همه را به سختی به خانه رساندم.
برای ناهار فسنجان درست کردم. معمولاً بعد از هر مأموریت با پختن غذای مورد علاقهاش به استقبالش میرفتم. به خاطر اینکه دندانهایش را ارتودنسی کرده بود، معده حساسی داشت. 🥺😋
اولین چیزی که بعد از هر مأموریت یا هر بار افسرنگهبانی داخل خانه میآمد، دستش بود که یک شاخه گل داشت. همیشه هم گل طبیعی میخرید.
🪴🍃🪴🍃🪴🍃🪴🍃🪴🍃🪴
بعد از شستن دست و صورتش، وقتی سفره غذا را دید، اولین کاری که کرد مثل همیشه از سفره عکس انداخت و زبان تشکرش بلند شد. با همان لباسها سر سفره نشست و مثل همیشه با اشتها مشغول خوردن شد. ☺️😋
وسط غذا خوردن بودیم که نگاهش به گوشه آشپزخانه افتاد. یک جعبه پلاستیکی میوه که بیرونش را نایلون کشیده بودم،دید. پرسید:" این جعبه برای چیه؟ لونه کفتر درست کردی؟"😅🍀☘🍀☘
گفتم:" نه آقا! این جعبه رو درست کردم که گوشه حیاط باشه. دمپایی ها رو بزاریم زیر این جعبه خیس نشه."
لبخندی زد و گفت:" ما که فکر نکنم حالا حالا بتونیم خونه بخریم. ان شاءالله نوبت ما که بشه، میریم خونه سازمانی. اونجا دیگه برا استفاده از سرویس بهداشتی مجبور نیستیم سرمای حیاط رو تحمل کنیم." 🌬❄️
بعد از غذا کمی استراحت کرد. بیدار که شد گفت:" این چند وقت نبودم، دلم برا گلزار شهدا تنگ شده."
گفتم:" اگه خسته نیستی، پاشو بریم، چون من هم این چند وقت نشده که برم." لباس پوشیدیم و راه افتادیم. چون هوا سرد بود موتور نبردیم. به گلزار شهدا که رسيديم، سر مزار شهید حسین پور چند تا خانم ایستاده بودند. حمید جلوتر نیامد.❤️🇮🇷
گفتم:" ما که نمیدونیم اون خانمها کی هستن. مثل بقيه بریم جلو فاتحه بخونیم."
گفت:" نه خانوم! شاید اون خانمها از اعضای خانواده شهید باشن. بخوان چند دقیقهای خلوت کنن. ما جلو بریم معذب میشن. از همین ورودی در ورودی گلزار شما نیت بکنی، اون شهید خودش ما رو میبینه. نیازی نیست حتما بریم سر مزار یا دست بزاریم روی سنگ مزار شهید." آن موقع این حرف حمید را شیر فهم نشدم، ولی بعدها خیلی خوب معنای خلوت کنار سنگ مزار را فهمیدم!🥺💚
از گلزار شهدا...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
ادامـه دارد...
عارفیبهشاگردانشگفت :
برسردنیاکلاهبگذارید !
پرسیدند : چگونه؟!
فرمود : نانِدنیارابخورید ؛
ولیبرایآخرتکارکنید 👨🏻🦯. .!
فهمیدیکهچیگفت؟!