.
📜 ذوالنون و مرد عابد
ذوالنون عارف نامداری بود. روزی شنید مرد عابدی هست که در صومعهای زندگی میکند و هر سال یکبار از صومعهاش بیرون میآید و لشگری از معلولان را شفا میدهد.
منتظر او نشست، تا از صومعه بیرون آمد، معلولان را شفا داد و خواست به درون صومعه برگردد.
ذوالنون دامن او را گرفت و گفت: دامنت
گرفتم پس نزنی دست مرا، من بیمار جسمی ندارم. بیمار روحیام، بگو چه کنم چون تو شوم؟
عابد گفت: دامن مرا رها کن که مرا عجیب گرفتار میکنی و شیطان را متوجه من میسازی و من گمان میکنم، کسی شدهام.
اگر دوست (خدا) ببیند که به دامان غیر او چنگ زدهای، و غیر از او نظری داری، تو را به آن کسی که التماسش میکنی میسپارد...
#حکایت
#حکایت_آموزنده
🌸🍃❤️