#حکایت
پیرمردی بازنشسته، خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید.
یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد.
در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاس ها، سه تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیز را که در خیابان افتاده بود، شوت می کردند و سرو صدای عجیبی راه انداخته بودند.
این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود، بنابراین تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم این قدر نشاط جوانی دارید، خیلی خوشحالم. من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی ۱۰ دلار به هر کدام از شما می دهم که بیایید اینجا و همین کارها را بکنید!
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببنید بچه ها متاسفانه در محاسبه ی حقوق بازنشستگی من اشتباه شده است و من نمی توانم بیشتر از روزی یک دلار به شما بدهم. از نظر شما اشکالی ندارد؟
بچه ها گفتند: یک دلار؟ اگر فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط یک دلار حاضریم این بطری و چیزهای دیگر را شوت کنیم! ما نیستیم.
و از آن پس، پیرمرد با آرامش در خانه ی جدیدش به زندگی ادامه داد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🍁 #پندانه
🍁بخشش را "بخش کن"
🍂محبت را "پخش کن"
🍁غضب "پریشانی" است
🍂نهایتش "پشیمانی" است
🍁هر چه "بضاعتمان" کمتر است
🍂"قضاوتمان" بیشتر است
🍁به "خشم" ، "چشم" نگو
🍂و از "جدایی" ، "جدا" باش
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستاتآموزنده
روزی یک فیل تنها که به دنبال کشف دنیای آرمانی و با ارزش خود می گشت، به رودخانه ای رسید.
آب کاملا شفاف و گوارا بود.
فیل خواست از آن بنوشد وقتی خم شد و خرطومش را در آب فرو برود، ناگهان، وای، چی شد؟
چه اتفاقی افتاد؟
فیل با تمام وجودش فریاد زد: «وای!چشمم افتاد.»
در واقع، چشم راست او از حدقه خارج شده و در رود خانه ای افتاده بود.
هرچه گشت، چیزی ندید. با نگرانی خرطومش را در بستر رودخانه حرکت داد بلکه آن را پیدا کند.
او آنقدر به این کار ادامه داد تا آب کدر شد. هرچه بیشتر خرطومش را تکان می داد، ماسه های کف رودخانه بیشتر به حرکت در می آمدند و شانس خوب دیدن را از او می گرفتند.
در همین حین، ناگهان متوجه صدای خنده ی بلندی شد.
خشمگین برگشت و دید که یک قورباغه ی کوچک سبز روی تخته سنگی در کنار رودخانه نشسته و با دهان کاملا باز به او می خندد.
فیل گفت: «به نظرت خنده دار می آید؟ من چشمم را گم کرده ام و این موضوع برای تو خنده دار است؟»
قورباغه گفت: «موضوع خنده دار کاری است که انجام می دهی؛ آرام بگیر، آن وقت بهتر خواهی دید!»
فیل که کمی هم خجالت زده شده بود به توصیه ی قورباغه عمل کرد. آرام گرفت و دیگر خرطومش را در آب حرکت نداد.
موج ها از بین رفتند و شن ها دوباره در قعر آب نشستند. آنگاه فیل چشم خود را در عمق رودخانه دید؛ با خرطومش آن را برداشت و دوباره در حدقه ی چشمش گذاشت و البته فراموش نکرد که از قورباغه تشکر کند.
نتیجه اخلاقی:
بعضی وقت ها برای به دست آوردن چیزی و یا رسیدن به مقصودی فقط باید کمی آرام گرفت.
موج ها فرو خواهند نشست و زلالی آب خود را نشان خواهد داد.
دست و پا زدن فقط شما را خسته تر و عصبی تر می کند؛ با اندکی صبر برخی از مشکلات خود به خود رفع می شوند.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#پندانه
واقعا زیباست .....
فروغ فرخزاد میگويد:
در حیرتم از "خلقت آب "
اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند
اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند.
اگر با ناپاکی ها برخورد کند، آنرا تمیز میکند.
اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند.
اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود.
ولی اگر تنها بماند، رفته رفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است، وقتی با دیگران است زنده و تأثیر پذیر است، و در تنهایی مرده وگرفته است...
"باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم...🌻💛🌻
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان_آموزنده
زن و شوهری می خواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه ی آنها زندگی می کرد.
در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن به نظر نمی رسید. با یادآوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد و از شوهرش پرسید: با آن پل چه کنیم؟ من نمی خواهم از روی آن بگذرم. قایقی هم در آنجا نیست که ما را به آن سوی رودخانه ببرد.
مرد گفت: آه، من به فکر این پل نبودم. به راستی این پل برای عبور خطرناک است. فکرش را بکن، ممکن است وقتی ما از روی آن عبور می کنیم، فرو بریزد و ما در رودخانه غرق شویم.
زن ادامه داد: یا فکرش را بکن، روی تخته ی پوسیده ای قدم بگذاری و پایت بشکند. در آن صورت چه کسی از من و بچه ها مراقبت خواهد کرد؟
مرد با وحشت گفت: نمی دانم اگر پای من بشکند چه بر سر ما خواهد آمد؛ شاید از گرسنگی بمیریم. این گفت و گو همچنان ادامه داشت. زن و شوهر، هر دو نگران بودند و انواع بلاها و حوادث ناگواری را که ممکن بود برای آنها پیش بیاید، تصور می کردند، تا سرانجام به پل رسیدند. اما در اوج نا باوری دیدند که پل جدیدی به جای پل قبلی ساخته شده است و به سلامت از آن عبور کردند!
نتیجه اخلاقی:
نگذار موریانه ی نگرانی بنای زندگی ات را ویران کند.
”دیل کارنگی”
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🍁 #حکایت
در روزگاران قديم مرد كشاورزی بود كه صاحب يك انگشتر بود و همه می گفتند اين انگشتر نزد هر كس باشد به كمال انسانيت می رسد. خداوند به مرد كشاورز سه پسر داد و وقتی پسران بزرگ شدند پدر انها از روی ان انگشتر دو تای ديگر دقيقا شبيه اولی درست كرد و به هر كدام از پسرانش يكی از انگشترها را داد.
از اين به بعد هر كدام از پسرها می گفتند كه انگشتر اصلی پيش اوست و هميشه با هم دعوا داشتند بر سر اينكه انگشتر اصلي كه باعث كمال انسانيت می شود پيش كداميك از انهاست تا بالاخره تصميم گرفتن برای مشخص شدن انگشتر اصلی پيش قاضی بروند.
وقتی شرح ماجرا را برای قاضی گفتند قاضی گفت: "احتمالا انگشتر اصلی گم شده است چون قرار بر اين بوده كه ان انگشتر پيش هر كس باشد دارای كمالات انسانی باشد اما شما سه نفر كه هيچ فرقی با هم نداريد و مدام مشغول ناسزا گویی به يكديگر هستيد..."
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان
مردی برای مشاوره نزد من آمد. به من گفت عاجزانه دنبال کار می کردم و پیدا نمی کنم یا اگر دست به کاری می زنم موفقیت آمیز نیست.
به او گفتم: عاجزانه دنبال کار نگرد شادمانه جستجویش کن!
انسان نباید استغاثه یا استدعا کند بلکه باید مدام سپاس گزار باشد که خواسته ی خود را پیشاپیش ستانده است. مشکل تو کلماتی است که بکار می بری و بعد آنها تبدیل به افکار می شود و بعد با آن مواجه می شوی.
مرد با قیافه ی درهم خود کمی سرش را خاراند، اما چیز زیادی از حرف هایم نفهمید. اما قول داد روی آنها فکر کند.
پس از مدتی شادمان با یک دسته گل آمد و گفت: یک کار عالی پیدا کردم چون توانستم اول احساس خوب آن را داشته باشم.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🍁 #پندانه
به زندگي فكركن
ولي براي زندگي غصه نخور ،
ديدن , حقيقت است
ولي درست ديدن فضيلت ،
ادب خرجي ندارد ولي همه چيز راميخرد ،
زندگي معلم بي رحميست كه اول امتحان ميگیرد وبعددرس ميدهد ،
باشروع هرصبح فكركن تازه به دنياامدي ، مهربان باش و دوست بدارشايدكه فردايي نباشد....
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان_آموزنده
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه ی جهان را فهرست وار بنویسند.
دانش آموزان شروع به نوشتن کردند.
معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد.
با آنکه همه ی جواب ها یکی نبودند، اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند: اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و …
در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد.
معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟
یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد.
معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم.
معلم گفت: بسیار خب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از: لمس کردن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری، عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت
یکی از وزرای ناصرالدین شاه در جریان جنگهای ایران و روسیه ادعا کرده بود میتواند توپی بسازد که از دارالخلافه تهران، سنت پترزبورگ روسیه را با خاک یکسان کند. بعد از چند ماه توپ را آماده کرد و ناصرالدین شاه و بقیه درباریان را برای مشاهده شلیک آن دعوت کرد.
با شلیک توپ، گلوله توپ درون لوله منفجر شد و خدمه توپ را لت و پار کرد.
ناصرالدین شاه با عصبانیت پرسید؛ مردک! این بود آن توپی که وعده داده بودی؟
و آن وزیر گفت: قربان! وقتی خودیها را اینجور لت و پار کرده است، حالا تصور بفرمایید که با دشمن چه میکند؟!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
عالمی به نام بکر بن عبدالله مزنی میگوید:
حمالی دیدم که بار سنگینی بر پشت خود
داشت و میرفت و همواره میگفت:
《الحمدالله، استغفرالله》
گفتم: آیا به جز این دو جمله
چیز دیگری نمیدانی؟!
گفت: چرا قرآن هم میدانم
گفتم: پس چرا به جز این دو کلمه
چیز دیگری نمیگوئی!؟
گفت: برای اینکه من از دو حال خارج نیستم
یا هر لحظه نعمتی به من میرسد
یا گناهی از من سر میزند
الحمدلله را برای شکر نعمت میگویم
و استغفرالله را برای جبران و آمرزش گناه
تا رحمت خدا شامل حالم شود
گفتم: سبحان الله
این حَمّال از من فقیه تر است
↲ابوالفتوح رازی
روض الجنان و روح الجنان
جلد۱، صفحه ۶۶
تک تک لحظههای سلامتی
یک یک دم و بازدمها
لحظه لحظه دیدنها
واژه واژه گفتنها
ثانیههای شنیدنها و ...
هر یک نعمت بزرگی است که حاضریم
برای حفظ یا به دست آوردن آنها
مبالغ هنگفتی هزینه کنیم
اما چون برایمان عادی شده است
ارزش و نعمت بودن آنها را از یاد بردهایم
نعمت بودن آنها را فقط کسانی میدانند
که درد میکشند و بیمارند
به راحتی نفس نمیکشند، نمیبینند
نمیشنوند و قدرت تکلم ندارند
پس تک تک لحظههای عمرمان آکنده از
نعمتهای بسیار با ارزش خداست
خـ♡ـدایا
سپـاس! سپـاس! سپـاس!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝