✍ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
🔸شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
🔹خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
🔸شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
🔹قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
🔸قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
🔹قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
✍روزی ادیسون از مدرسه به خانه بازگشت و یاد داشتی به مادرش داد و
گفت : این را آموزگارم داد. گفت فقط مادرت بخواند.
🔸مادر در حالی که اشک در چشمان داشت، برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
🔹سال ها گذشت مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگ ترین مخترع قرن بود، در گنجه خانه خاطراتش را مرور می کرد. برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد آن را درآورده و خواند.
🔸نوشته بود : کودک شما کودن است از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم .
ادیسون ساعت ها گریست.
▫️و در خاطراتش نوشت :
✍توماس آلوا ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
✍اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
🔸مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
🔹اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب ، داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
🔸اسب مال تو ، اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد افلیج اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت:
✍هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#تلنگر
مرحلهاى از بلوغ هست كه ديگه واسه كارات دعا نمیكنى، تلاش میكنى.
اگه شكست خوردى و زخمى شدى بقيه رو مقصر نمیدونى، چون مطمئنى فقط خودت باعث برد و باخت خودتى.
و ديگه آدماى قلابى رو دورِ خودت نگه نمیدارى، چون واقعيا رو شناختى و زمانتو براى اونا صرف ميكنى!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
🔴 یک داستان یک پند
هر کسیکه به مقام قرب الهی رسیده است، با یک عمل آن درب بر روی او گشوده شده و معمولا با اتفاقی همراه بوده است.
مانند دوری از یک موقعیت گناه، یا یک بخشش، یا یک صبر و... که به آن تغییر مبدا میل میگویند؛ که امری آسمانی است.
مثال: کسیکه میداند، کبوتر بازی بد است، ولی نمیتواند این کار را رها کند، در لحظهای کار نیکی میکند که مقبول خدا میافتد و خدا مبدا میل او را عوض میکند و در یک روز از کبوتر متنفر میشود و آن را رها میکند. طوری که امروز به کار دیروز خود میخندد.
یکی از اساتید اخلاق حقیر که از اولیاالله بود پرده از راز زندگی خود برداشت. گفت: روزی در ایام جوانی از کوچهای رد میشدم، جوانی را دیدم که با حالتی آشفته به من رسید و یقه مرا گرفت؛ و بر سینهی من کوبید و فحش داد و گریه کرد. فهمیدم دلش از جایی پر است. سکوت کردم تا مشت خوردم و فحش شنیدم.
بعد فهمیدم، چند جوان به او توهین کرده و او را زده بودند٬ از دست آنها فرار کرده و چون دلش پر بود، به من حمله کرد و ته دلش را به من خالی کرد. بهخاطر خدا صبر و سکوت کردم تا خالی شد و رفت. از آن روز به مقام صبر عظیمی دست یافتم که هرچه به من توفیق شد٬ از اتفاق آن روز بود.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
شب نشینی طولانی آری یا نه؟
مردی از امام علی علیهالسلام پرسید:
چرا با وجود اینکه سگها هفت قلو میزایند و گوسفندها یکی یا دوتا، ولی جمعیت گوسفندها از سگها همیشه بیشتر است؟!
در حالی که همیشه از گوسفندها قربانی میکنند، ولی بازهم جمعیتشان کم نمیشود؟
امام فرمودند:
به خاطر برکت آنهاست.
مرد:
چه برکتیاست که شامل گوسفند شده و سگ از آن محروم است؟
امام:
گوسفندها اول شب میخوابند و قبل از فجر و طلوع آفتاب، هنگام نزول برکت و رحمت الهی بیدار میشوند، ولی سگها تا پاسی از شب بیدارند، هنگام فجر و طلوع آفتاب میخوابند؛ پس زمان رحمت و برکت الهی را از دست میدهند.
پس شما را توصیه میکنم که شبنشینی را ترک کنید و نماز صبح را ترک نکنید، اگر دنبال رزق و برکت هستید.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ🍁ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز دوشنبه↶
✧ 5 آذر 1403 ه.ش
❖ 23 جمادی الاول 1446 ه.ق
✧ 25 نوامبر 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨ ↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《 یا قاضِیَ الْحاجات 》
🔴 یک داستان یک پند
هر کسیکه به مقام قرب الهی رسیده است، با یک عمل آن درب بر روی او گشوده شده و معمولا با اتفاقی همراه بوده است.
مانند دوری از یک موقعیت گناه، یا یک بخشش، یا یک صبر و... که به آن تغییر مبدا میل میگویند؛ که امری آسمانی است.
مثال: کسیکه میداند، کبوتر بازی بد است، ولی نمیتواند این کار را رها کند، در لحظهای کار نیکی میکند که مقبول خدا میافتد و خدا مبدا میل او را عوض میکند و در یک روز از کبوتر متنفر میشود و آن را رها میکند. طوری که امروز به کار دیروز خود میخندد.
یکی از اساتید اخلاق حقیر که از اولیاالله بود پرده از راز زندگی خود برداشت. گفت: روزی در ایام جوانی از کوچهای رد میشدم، جوانی را دیدم که با حالتی آشفته به من رسید و یقه مرا گرفت؛ و بر سینهی من کوبید و فحش داد و گریه کرد. فهمیدم دلش از جایی پر است. سکوت کردم تا مشت خوردم و فحش شنیدم.
بعد فهمیدم، چند جوان به او توهین کرده و او را زده بودند٬ از دست آنها فرار کرده و چون دلش پر بود، به من حمله کرد و ته دلش را به من خالی کرد. بهخاطر خدا صبر و سکوت کردم تا خالی شد و رفت. از آن روز به مقام صبر عظیمی دست یافتم که هرچه به من توفیق شد٬ از اتفاق آن روز بود.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان
بهترین شمشیر زن
جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن كیست؟
استادش پاسخ داد: به دشت كنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین كن.
شاگرد گفت: اما چرا باید این كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد.
استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن حمله كن.
شاگرد پاسخ داد: این كار را هم نمی كنم. شمشیرم می شكند و اگر با دست هایم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن كیست؟
استاد پاسخ داد: بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن كه شمشیرش را از غلاف بیرون بكشد، نشان می دهد كه هیچ كس نمی تواند بر او غلبه كند.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت
روزی هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت.
خلیفه از بهلول پرسید: اگر من غلام بودم چقدر ارزش داشتم؟
بهلول گفت: پنجاه دینار.
هارون بر آشفته گفت: دیوانه ، لنگی که به خود بسته ام فقط پنجاه دینار است.
بهلول گفت: منهم فقط لنگ را قیمت کردم . وگرنه خلیفه که ارزشی ندارد.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت
وقتی قطار که از فرانسه به انگلیس میرفت پر شد، خانمی کنار یک مرد انگلیسی نشست. خانم فرانسوی خیلی نگران و پریشان بود. مرد انگلیسی پرسید، چرا نگرانید؟ مشکلی هست؟ وی گفت من با خودم 10.000یورو دارم که بیشاز مقدار مجاز برای خارجی است.
مرد انگلیسی گفت خب بیا نصفش کنیم. اگر پلیس شما را گرفت، اقلا نصفش حفظ شود. آدرستان در انگلیس را به من بدهید تا به شما برگردانم. و همین کار را کردند. در بازرسی مرزی خانم فرانسوی جلوتر از مرد انگلیسی رد شد و حتی چمدانش را نگشتند. نوبت مرد انگلیسی که شد. مرد انگلیسی شروع به داد و فریاد کرد و گفت سرکار! این خانم 10 هزار یورو با خودش دارد. نصفش را به من داده تا رد کنم. نصف دیگرش هم با خودش است. بگیریدش. من یک انگلیسی هستم و به وطنم خیانت نمیکنم. من با شما همکاری کردم تا ثابت کنم چهقدر بریتانیای کبیر را دوست دارم. زن را بازرسی کردند و پول را گرفتند. افسر پلیس از میهن دوستی او تقدیر کرد و گفت حتی یک قاچاق ساده، به اقتصاد کشور ضرر میزند و از مرد انگلیسی بسیار تشکر کرد.
قطار به راهش ادامه داد و به انگلیس رفت. زن فرانسوی بعد از دو روز دید که همان مرد انگلیسی جلوی منزلش است. مردِ انگلیسی با آرامش معناداری، پاکتِ حاوی 15.000 یورو را به وی داد و گفت این 10 هزار یورو پول شما و این 5 هزار هم جایزه شما!
تعجب نکنید. من میخواستم حواس آنها از کیف خودم که حاوی 3 میلیون یورو بود پرت کنم! و مجبور شدم چنین حیلهای بهکار برم!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#پندانه
قبل از اینکه به کسی خوبی کنی این سه چیز
رو تو ذهنت نگهدار :
۱- انتظار نداشته باش کار خوبت جبران بشه.
۲- از کاری که میکنی پشیمون نباش.
۳- در حق خودت اجحاف نکن.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
📗#داستان
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاه پوست در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سياه پوست.
زن به جای آن که مکدر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، تشکّر میکنم.
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سياه که در آن گوشه نشسته است.
دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سياه را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، سپاسگزارم.
مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید،این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.
شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#پندانه
📚 پنج نکته مثبت
🍃هرچه روح تو عظیم تر باشد،اشتباهات دیگران را کوچک تر میبینی
✨هرچه بزرگوارتر باشی کمتر به دیگران نیازمندی
🍃هرچه کمتر نیازمند باشی کمتر از آنان دلگیر میشوی
✨هرچه کمتر دلگیر شوی کمتر آسیب میبینی
🍃هرچه کمتر آسیب بینی راحت تر میبخشی ...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان
روزی لقمان به پسرش گفت: امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی.
اول این که سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری.
دوم این که در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی.
سوم این که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی.
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم. چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که می خوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد. اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستی کنی، در قلب آنها جای می گیری و آن وقت بهترین خانه های جهان مال توست.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت
نابینائی در شبِ تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی میرفت. فضولی به وی رسید و گفت:
ای نادان! روز و شب پیش تو یکسان است و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟
نابینا بخندید و گفت: این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلانِ بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند.
حالِ نادان را به از دانا نمیداند کسی
گرچه در دانش فزون از بوعلی سینا بُوَد
طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده
زآنکه نابینا به کار خویشتن بینا بُوَد
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
قدر نهادن به نماز...✨
#نهج_البلاغه
▫️وَ قَدْ عَرَفَ حَقَّهَا رِجَالٌ مِنَ الْمُؤْمِنيِنَ الَّذِينَ لاَ تَشْغَلُهُمْ عَنْهَا زِينَةُ مَتَاع، وَ لاَ قُرَّةُ عَيْن مِنْ وَلَد وَ لاَ مَال. يَقُولُ اللّهُ سُبْحَانَهُ: (رِجَالٌ لاَّ تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللّهِ وَ إِقَامِ الصَّلاَةِ وَ إِيتَآءِ الزَّکَاةِ
🟡همانا كسانى از مؤمنان حق نماز را شناختند كه زيور دنيا از نماز بازشان ندارد، و روشنايى چشمشان يعنى اموال و فرزندان مانع نمازشان نشود. خداى سبحان مى فرمايد: «مردانى هستند كه تجارت و خريد و فروش، آنان را از ياد خدا، و برپا داشتن نماز، و پرداخت زكات باز نمى دارد».
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
📗 #حکایت
▫️در زمان حضرت عیسی (ع) زنی بود که شیطان نمی توانست به هیچ عنوان فریبش دهد.روزی این زن درحال پختن نان بودکه وقت نمازشد. ازکارکشیدومشغول نمازشد.
▪️در این هنگام شیطان کودک این زن را وسوسه کرد که به سمت آتش برود. رفت وبه درون تنورافتاد.😈
▫️ بعد شیطان وسوسه کنان به طرف زن رفت که بچه ات بدرون تنورافتادنمازت رابشکن😈
▫️زیرا میدانست این از آن نمازهایی است که فایده دارد.( نمازهایی که فایده نداردشیطان آب وضوی آن راهم می آورد)
▪️اما این زن توجهی به وسوسه شیطان نکرد. حال معنوی زن طوری شدکه نمازرانشکست.
▫️شوهر آمد دید که صدای بچه از درون تنور می آید. و زن در حال خواندن نمازاست.بچه سالم است ونمی سوزد دست به درون تنوربردوبچه رادرآورد
▪️مرد این ماجرا را نزد حضرت عیسی تعریف کرد. حضرت عیسی به خانه آنها آمدواززن پرسیدتوچه کردی که به این مقام رسیدی
▫️زن پاسخ داد:
1⃣ همیشه کار آخرت را بر دنیا ترجیح می دادم.
2⃣از وقتی خود را شناختم بی وضو نبودم
3⃣ همیشه نماز خود را در اول وقت می خواندم👌🏻
4⃣ اگر کسی بر من ستم می کرد یا دشنامم می داد او را به خدا وا
می گذاشتم و کینه او را به دل نمی گرفتم.
5⃣ در کارهایم به قضای الهی راضیم
6⃣ سائل را از در خانه ام مأيوس نمی كنم .
7⃣نماز شب را ترك نمی نمايم
▪️حضرت عیسی فرمود اگر این زن ، مرد می بود پیامبر می شد چون کارهایی می کندکه فقط پیامبران می کند وبرچنین کسی شیطان سلطه ندارد😇👌🏻
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان
ماجرای پای الاغ وچاله
یکی ازعلمای معاصر بنام شیخ غلامرضا یزدی همان بزرگمردی که در فلکه ورودی به یزد تصویرش بر بنری بزرگ نصب شده؛ داستان جالبی دارد. مرحوم شیخ غلامرضا یزدی به مجالس زیادی برای روضه خونی دعوت میشد! ایشون هم اون زمان تنها مرکبش الاغی بود که باهاش به مجالس مختلف میرفت!
یه روزکه ایشون به یه مجلس روضه خونی تو یک خونه در انتهای یه کوچه دعوت شده بود؛ سوار بر مرکب وارد کوچه شد، در میانه کوچه پای الاغ به چاله ای فرو رفت و یه مقدار کم آسیب دید، شیخ از الاغ پیاده شد، الاغ را تیمار کرد، به انتهای کوچه برد و افسارش را جلوی درب مجلس روضه بست، رفت داخل، منبر وعظ و روضه را به اتمام رسوند وسوار بر مرکب برگشت ؛
یکسال گذشت ؛ مجددا شیخ به همون مجلس روضه دعوت شد، شیخ بزرگوار سوار بر مرکب به طرف مجلس روضه به راه افتاد! در بین راه الاغ باشور و نشاطی وصف ناشدنی حرکت میکرد تا پس از رسیدن به مقصد با پیمانه ای جو پذیرایی شود! مرحوم شیخ الاغ را به مسیر منتهی به کوچه چاله دار هدایت کرد! همینکه الاغ به سر کوچه سال قبل رسید ایستاد داخل کوچه نرفت؛ هر چقدر شیخ افسار الاغ را کشید هیچ افاقه نکرد! الاغ چون کوهی برجای خود ایستاد!
در این هنگام شیخ در کنار کوچه زانو زد و شروع به گریه کرد!
اطرافیان شیخ را دلداری دادند که شیخ؛ اتفاقی نیفتاده! ما الاغت رانگه می داریم! برو روضه ات را بخوان!
شیخ فرمود: از نگهداری الاغم که ناراحت نیستم!
ناراحتی من بخاطر خودم هست که اندازه این الاغ عبرت نمیگیرم!
یکبار سال گذشته پای این الاغ توی این کوچه به چاله رفته؛ دیگه حاضر نیست قدم به این کوچه بگذاره؛ درحالی که از نظر ما الاغ هست و هیچ نمیفهمه! اما ما انسانها یک اشتباه را بارها تکرار میکنیم؛ باز هم عبرت نمیگیریم!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#حکایت
✅از كجا دانستند؟
✍ يكى از كوهنوردان مى گويد: در تمام مدت سال از منزلم تا بالاترين نقطه تپه اى كه در محيط زندگيم بود، راهپيمايى مى كردم. زمستان بسيار سردى بود، برف سنگينى زمين را پوشانده بود، از محلى كه رفته بودم بر مى گشتم، در مسير راهم در بالاى تپه حوضچه اى پر آب بود. گنجشك هاى زيادى هر روز پس از خوردن دانه به كنار آن حوضچه براى آب خوردن مى آمدند؛ آن روز سطح حوضچه را يخ ضخيمى پوشانده بود، گنجشك ها به عادت هر روز كنار حوضچه آمدند نوك زدند، سطح محل را يخ زده يافتند، ايستادم تا ببينم كه اين حيوانات كوچك ولى با حوصله چه مى كنند.
ناگهان يكى از آن ها روى يخ آمد و به پشت بر سطح يخ خوابيد، پس از چند ثانيه به كنارى رفت، ديگرى به جاى او خوابيد و پس از چند لحظه دومى برخاست، سومى به جاى او قرار گرفت، همين طور مسئله تكرار شد تا با حرارت بدن خود آن قسمت را آب كردند؛ وقتى نازك شد با نوك خود شكستند آب بيرون زد، همه خود را سيراب كردند و رفتند؛
براستى اين عمل اعجاب انگيز چيست؟ از كجا فهميدند كه يخ با حرارت آب مى شود سپس از كجا فهميدند كه بدن خود آن ها حرارت مناسب را دارد و از كجا دانستند كه بايد اين حرارت با خوابيدن روى يخ به يخ برسد و از كجا فهميدند كه با خوابيدن يك نفر مشكل حل نمى شود، بلكه بايد به نوبت اين برنامه را دنبال كرد؟ آيا جز هدايت حضرت حق اسم ديگرى بر اين داستان مى توان گذاشت ؟!
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#تلنگر
ذهن بسیار خلاق است
وقتی شما روش خود را در فکر کردن تغییر دهید ، این تغییر زندگی شما را تغییر خواهد داد .
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان کوتاه
راه معنویت
مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت.
استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده.
تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.
استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.
همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!
نتیجه اخلاقی:
داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#پندانه
برای هدف باید جنگید
حتی روزایی که حالت خوب نیست
حتی روزایی که هیچی سر جاش نیست
رسیدن به هدفت شدنیه، اما اینکه جا نزنی مهمتر از رسیدنست ...
هدف داری؟ بجنگ براش؛
طوری بجنگ که کسی حاضر نباشه اونطوری بجنگه و بعد از رسیدن طوری لذت ببر که کسی قادر نباشه...
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
#داستان کوتاه
راننده ی اتوبوس
مایكل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یك مرد با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد..
او در حالی كه به مایكل زل زده بود گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایكل كه تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیكلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد...
این اتفاق كه به كابوسی برای مایكل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایكل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل كند و باید با او برخورد می كرد. اما چطوری از پس آن هیكل بر می آمد؟ بنابراین در چند كلاس بدنسازی، كاراته و جودو و .... ثبت نام كرد. در پایان تابستان، مایكل به اندازه كافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا كرده بود.
بنابراین روز بعدی كه مرد هیكلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیكل پولی نمی ده!» مایكل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیكلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیكل كارت استفاده رایگان داره.»
نکته داستان : پيش از اتخاذ هر اقدام و تلاشي براي حل مسائل، ابتدا مطمئن شويد كه آيا اصلاً مسئله اي وجود دارد يا خير.
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝
همیشه...
حساب«نعمت هایت»را داشته باش
نه «مصیبت هایت»
حساب «داشته هایت»را داشته باش
نه«باخته هایت»
حساب«دوستانت»را داشته باش
نه«دشمنانت»
حساب«سلامتی ات»راداشته باش
نه«سکه هایت»
🔰 #داستان_وضرب_المثل 🔰
╔═. ♡♡♡.══════╗
❣ @tafakornab ❣
╚══════. ♡♡♡.═╝