هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🕋✨🕋 #هرروزیک_آیه
🕋 وَإِذْ بَوَّأْنَا لِإِبْرَاهِیمَ مَکَانَ الْبَیْتِ أَن لَّاتُشْرِکْ بِی شَیْئًا
وَطَهِّرْ بَیْتِیَ لِلطَّائِفِینَ وَالْقَائِمِینَ وَالرُّکَّعِ السُّجُود ِ🕋
✨ و (یاد کن) هنگامی که مکان خانه را برای
ابراهیم آماده ساختیم (و به او گفتیم:)
هیچ چیز را شریک من قرار مده و خانه
مرا برای طواف کنندگان و (به نماز)
ایستادگان و رکوع کنندگان و سجود کنندگان
پاک و پاکیزه کن✨
📚سوره مبارکه حج
✍آیه ۲۶
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_سوم ((حس یک حضور))
🌼تا زمان رفتن، روز شماری که هیچ، لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم، توی #دقیقه_نود نظر پدرم عوض نشه. استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود. حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت، من که بزرگ تر بودم نداشتم.
🚞به جای قطار، بلیط #هواپیما گرفتن. تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود، هنوز باور نمی کردم. احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود.
🛬هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود. از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم، اما جلوی خودم رو گرفتم.
💞ـ خجالت بکش، مرد شدی مثلا.
توی ماشین ما، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد.
🌼۳ تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب.
شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد.
همراه و همدم همیشگی من، به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود، نه اسم بود، نه فقط یه حس حضور بود.
💞حضور همیشگی و بی پایان. عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت. من بودم و اون، انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند. حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد. سرم رو گذاشته بودم به شیشه و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن.
صادق زد روی شونه ام
ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست.
سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم
🌼هر جوابی می دادم تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود.
فردا، پیش از غروب آفتاب رسیدیم #دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد و من محو اون تصویر، انگار زمین و آسمان یکی شده بودند.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم (دو کوهه))
💞وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط #بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت.
این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار #صلوات می فرستادم.
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام.
🌼ـ بدجور غرق شدی آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است.
خندید، خنده تلخ !
ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش #عبادگاه بچه ها بود.
بغض گلوش رو گرفت.
– می خوای اتاق #حاج_همت رو بهت نشون بدم؟
💞چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها…
رسیدیم به یکی از اتاق ها
ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر
🌼ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت.
💞به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد،
چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت.
🌼حال و هوای هر دومون #تنهایی بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز ✅ #حق_زبان
✍امام سجاد(ع): اما حق زبانت بر تو آنست که از فحشا و منکرات دورش نگهداری و به گفتن کلمات خوب و نافع عادتش دهی و وادارش کنی که با ادب و خوب سخن گوید و از زیاد گفتن و بیخود چرخیدن در دهان منعش نمایی تا سکوت را رعایت کند مگر در جایی که نیاز به تکلم باشد و نفعی برای دنیا و آخرت داشته باشد و نگذاری سخنی که فایده و نفعی ندارد و جز ضرر و زیان حاصلی در آن متصور نیست؛ از دهان تو خارج شود بعد از آنکه عقل و نقل بر مضر بودن و بد بودن آن دلالت دارد؛ زیرا که زینت عاقل به عقلش در خوبی گفتار و درست سخن گفتن است و حول و قوهای نیست مگر به حول و قوه خداوند بزرگ.
📚منبع: رساله حقوق امام سجاد(ع)
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
#داستان_کوتاه_آموزنده
#رهایش_کن
دو راهب از دهکده ای به سوی دهکده ای دیگر می رفتند.
در میان راه به دختر جوان و زیبایی بر میخورند که کنار رودخانه نشسته بود و گریه می کرد. یکی از راهب ها به سوی دختر رفت و از او پرسید: خواهرم! برای چه گریه میکنی؟
دختر پاسخ داد : آیا خانه ای که آنسوی رود خانه است را میبینید ، من امروز صبح به این طرف رودخانه آمدم و در عبور از آن دچار هیچ مشکلی نشدم ، اما حالا آب رودخانه بالا آمده و من نمی توانم برگردم.
راهب رو به دختر کرد و گفت: این که مسأله ای نیست.
سپس دختر را در بازوان گرفته و به آن سوی رودخانه میبرد و بر میگردد.
راهبان به راه خویش ادامه میدهند.
پس از گذشت چند ساعت ، دوست راهب از او میپرسد: برادر! ما عهد کردیم که هرگز به زنی نزدیک نشویم. آنچه که تو انجام دادی گناه وحشتناکی بود. آیا با دست زدن به یک زن دچار احساس لذت نشدی؟
راهب دیگر جواب میدهد: من او را چند ساعت پیش همانجا رها کردم ، اما تو هنوز او را با خود حمل میکنی ! اینطور نیست؟
#تلنگر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@shamimrezvan
@tafakornab
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#داستانهای_ڪوتاه
گوشت را آزاد كن
از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستانهای_ڪوتاه
#مجسمه
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست با دستانش كار با ارزشي انجام دهد.
اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت.
روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد.
از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد.
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.»
پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: «من همين الان در حال كار كردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد.
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتی اگر زمان زیادی بگیرد.!
ً...................................................
#نجار
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
..................................................
#محاکمه_خدا
جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم ....
به دلیل تبعيد به دورترين نقطه مغز يعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟
ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنيدن صدايش بودی ؟
وشما پاها كه هميشه مشتاق رفتن به سويش بوديد حالا چرا اينچنين با او مخالفيد ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
ديدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحيرم با وجودی كه عشق بيشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمايت ميكنی !؟
قلب ناليد و گفت:
من بی وجود عشق ديگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانيه كار ثانيه قبل را تكرار ميكند و فقط با عشق ميتوانم يك قلبی واقعی باشم .
..................................................
#مهاجرت
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله كرد. او گفت كه در دهكده زمینی كوچك و كلبه ای محقرانه دارد و متاسفانه دخل و خرجش كفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد و هر روز از روز قبل فقیر تر و تنگدست تر می شود. او گفت كه در دهكده برای او كاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا كاری برای خود دست و پا كند و درآمدی كسب نماید. اما هیچ كاری پیدا نمی شود و او نمی داند كه چه كند؟
روزی مردی نزد شیوانا آمد و از فقر و تنگدستی گله كرد. او گفت كه در دهكده زمینی كوچك و كلبه ای محقرانه دارد و متاسفانه دخل و خرجش كفاف تامین معاش خانواده را نمی دهد و هر روز از روز قبل فقیر تر و تنگدست تر می شود. او گفت كه در دهكده برای او كاری نیست و تمام اهل خانه چشم امیدشان به اوست تا كاری برای خود دست و پا كند و درآمدی كسب نماید. اما هیچ كاری پیدا نمی شود و او نمی داند كه چه كند؟
شیوانا از مرد پرسید:" اگر تو همین الآن در راه بازگشت به خانه بمیری و از دنیا بروی . خانواده ات چه می كنند!؟ " مرد فكری كرد و گفت:" خوب آنها اول برایم عزاداری می كنند و بعد چون گرسنه هستند و باید برای خود غذایی دست و پا كنند هـر چـه دارند را جمع می كنند و زمین و كلبـه را می فروشند و بــه شهر دیگــری می روند و در آنجا دسته جمعی كار می كنند تا خودشان را سیرکنند...
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
📚📰📒📘📁📗📋📕📓📚
#داستان_کوتاه_آموزنده 📝
‼️دختری که از مادرش اجازهی #زنا گرفت!!‼️
دختر جوانی از مادرش خواست تا او را به فاحشگی (زنا) اجازه دهد!!
#مادرآگاه در صدد نصیحت دخترش برآمد چرا كه این خواسته، از نظر #اجتماعی امری ننگین و از نظر #دینی نیز #حرام بود و این كار چنین شخصی را هر چند كه دارای زیبایی و ثروت باشد، از جامعه ساقط میگرداند.
اما دختر بر رأی خود پافشاری نمود.
چه میپنداری؟ مادر با اصرار دخترش چه كار كند...؟!
مادر با اصرار دخترش موافقت كرد اما به چند #شرط ؛ اگر در این شرطهای مادر پیروز شد، پس اختیارش در دست خودش میباشد..
🔴شرط اوّل مادر این بود كه از دخترش خواست صبحگاه در پبش روی قصر حاكم ایستاده شود و هنگامی كه حاكم از قصر خارج میشود و از پیش رویش میگذرد، خود را بر زمین بیندازد؛ گویا كه بیهوش شده است و سپس بنگرد كه چه چیزی برایش رخ میدهد.
دختر شرط مادر را پذیرفت تا ببیند چه میشود.. او صبح روز بعد پیش روی قصر حاكم رفت و هنگامی كه حاكم بیرون شد، خود را به بیهوشی زد و به زمین انداخت. ناگهان حاكم به سویش شتافت و او را از زمین بلند كرد و همه با اهتمام زیاد دور و برش جمع شدند.
دختر جوان تظاهر كرد كه به هوش آمده است و از حاكم سپاسگزاری نمود و شتابان از آنجا دور شد تا به مادرش خبر دهد كه در امتحان اوّل پیروز شده است و امتحان دوم چه باشد...
مادرش به او گفت: فردا هم باید به همانجا بروی و این نمایشت را به هنگام خروج حاكم كه از پیشت میگذرد، اجرا كنی. دختر چنین كرد، اما نتیجهاش با نتیجهی دیروزی فرق میكرد؛ این بار حاكم به سویش نرفت، بلكه وزیر رفت و او را از زمین بلند كرد و دور و برش برخی از محافظان جمع شدند و حاكم اصلاً به وی توجهی نكرد!!‼️
دختر باز چنین وانمود كرد كه به هوش آمده و از وزیر تشكر كرد و رفت تا واقعهی امتحان دوم را به مادرش خبر دهد.
باز از مادرش نسبت به امتحان سوم پرسید و جواب مادر همین بود كه فردا هم باید به هنگام خروج حاكم چنین كنی.
روز بعد هم دختر چنین كرد و هنگامی كه خود را بر زمین انداخت، فرمانده محافظان آمد و او را از راه كنار زد و رهایش نمود و به جز چند نفری هیچ كس نزدیك نیامد و اینها هم زود او را ترك كردند..
دختر به سوی مادر بازگشت و آنچه را پیش آمده بود، با نوعی دلتنگی و حسرت بازگو نمود و از مادرش پرسید:
آیا امتحان به پایان رسیده است؟
مادر گفت: نه دخترم! فردا هم از تو میخواهم كه چنین كاری را دوباره انجام دهی و در آخر مرا از آنچه اتفاق میافتد با خبر كنی كه این آخرین روز امتحان است!
🔴دختر چنان كرد كه مادر گفته بود؛ اما این دفعه گریان به نزد مادر آمد كه امتحان روز آخر برایش سخت شده بود؛ چرا كه كسی به نزدیكش نیامده بود تا او را كمك كند، بلكه برخی او را مسخره كرده بودند و برخی دیگر بد گفته و عدهای با پاهایشان او را كنار زده بودند...
در این لحظه مادرِ فهمیده به دخترش گفت:
عاقبت زنا همین است؛ در ابتدا همه از اشراف، ثروتمندان و… پیشت میآیند، اما وقتی كه چند روزی از آن گذشت، همه از تو متنفر میشوند، بلكه تو را #مسخره میكنند.
كرامت از دست رفتهات هرگز به تو باز نمیگردد، حتى پستترین مردم هم تو را به باد مسخره میگیرد؛ با وجود آن هنوز هم میخواهی زنا كنی عزیزم؟!‼️
دختر جوان عقل و هوشش را باز یافت و از مادر فهمیدهاش سپاسگزاری كرد و گفت:
ممنونم مادرم به این درسی كه به من دادی، به خدا قسم كه هرگز زنا نخواهم كرد گر چه آسمان و زمین بر سرم فرود آیند؛ چرا كه زنا، ذلت، پستی و حقارتی بیش نیست.
#داستان__آموزنده
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت
#انرژی_مثبت
✨اگر به مشکلی برخوردید،مهم نیست دفعۀ چندم است که زمین خورده اید،
💫بازهم بلند شوید وبرای حل آن مشکل تلاش کنید.
💫ممکن است کلید سالم باشد، فقط فشارش دهید.💝
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت