eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
23.9هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 در كتاب هماى سعادت داستانى توجه مرا جلب كرد كه نجيب الدين (كه از علماى بزرگ زمان خودش بوده است ) نقل مى فرمود: يك شب در قبرستان بودم . ديدم چهار نفر بطرف قبرستان مى آيند و يك جنازه اى روى دوششان است . من جلو رفته و از آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم اين عمل شمابه من اينطور مى رساند كه شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد كه كسى از راز و اسرارتان سر در نياورد. گفتند: اى مرد خيال بد نكن زيرا مادرش با ماست . ديدم پيرزنى جلوآمد. من گفتم اى مادر چرا نيمه شب جوانت را بقبرستان آورده اى ؟ گفت : چون جوان من معصيت كار بوده خودش چند وصيت كرده ، اول : چون من از دنيا رفتم طنابى بگردنم بينداز و مرا در خانه بكش و بگو خدايا اين همان بنده گريزپا و معصيتكارى است كه بدست سلطان اجل گرفتار شده او را بسته و نزد تو آوردم به او رحم كن . دوم : جنازه ام را شبانه دفن كن كه كسى بدن مرا نبيند و از جنايات من ياد كند و معذب شوم . سوم : اينكه بدنم را خودت دفن كن و لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و بمن عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درست است كه من توبه كرده ام و از كرده هايم پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده . وقتى كه جوانم از دنيا رفت ريسمانى بگردنش بستم و او را كشيدم ناگهان صدائى بلند شد و گفت : اَلا اِنَّ اَوْلِياء اللّه هُمُ الْفائِزُون بابنده گنه كار ما اينطور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم . خوشحال شدم (كه توبه او پذيرفته شده ) و او را بطرف قبرستان آوردم . من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتم همينكه خواستم لحد را بچينم آيه اى را شنيدم كه بگوشم رسيد الا ان اولياء اللّه هم الفائزون از اين داستان اينطور نتيجه ميگيريم كه توبه شخص گنه كار مورد قبول واقع شده و خدا دوست ندارد بنده گنه كارش كه توبه كرده مورد اهانت قرار گيرد. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
تزریق انرژی مثبت➕ تکرار کنیم❤️ امروز با احساسی فراتر از هر زمان دیگر خدایم را میخوانم و ایمان دارم که درهای اجابتش به طرز شگفت انگیزی به رویم باز میشود. خدایا سپاسگزارم❣ 💎 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
༻🌸✨﷽✨🌸༺ ❄️✨⇜مــرد فقیـــرى بـــود ڪه همســــــرش از ماست ڪره مى گرفت و او آنرا به یڪى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن ڪره ها را به صورت توپ های یڪ ڪیلویى در می آورد. مرد آنرا به یڪى از بقال های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. ❄️✨⇜روزى مـــرد بــقال به انــدازه ڪـــره ها شڪ ڪرد و تصمیم گرفت آنها را وزن ڪند. هنگامى ڪه آنها را وزن ڪرد، اندازه هر ڪره ۹۰۰ گرم بود. ❄️✨⇜او از مـرد فقیــر عـصبانــــى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو ڪره نمى خرم، تو ڪره را به عنوان یڪ کیلو به من مى فروختى در حالى ڪه وزن آن ۹۰۰ گرم است. ❄️✨⇜مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یڪ ڪیلو شڪر از شما خریدیم و آن یک ڪیلو شڪر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید. ‌‌‌🌸↫از ماسـت ڪه بر ماسـت؟؟؟؟؟؟ ↬🌸 ┈••✾•🍃❤️🍃•✾••┈ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تکنولوژی ذهن طلایی اگر میخواهی ماهی گیر خوبی باشی بااااید مثل یک ماهی فکر کنی👌 کانال روانشناسی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✨﷽✨ 🌷✨ دوستـــــی نـــــــــــقـل می‌ڪــــــــــرد: یاد دارم با پدر مرحومم در هر مهمانی ڪه می‌رفتیم همیشه ایشان صحبت می‌ڪردند. 🌷✨ بــــــرای مـــــن ســـــــــــوال بـــــــود ڪه چرا پدرم این‌قدر حرف می‌زند و اجازه نمی‌دهد ڪسی حرف بزند و وقتی حرفش تمام می‌شد، می‌گوید: «برویم» و جالب‌تر این‌ڪه حرف‌هایش زیاد هم جالب و در حد معلومات غنی ڪه داشت نبود. 🌷✨ روزی مـــــــوضـــــوع را از او ســـــوال ڪردم. گفت: «پسرم می‌دانی ڪه در اڪثر مهمانی‌ها مردم حرفی جز غیبت ڪردن ندارند. اگر برویم باید غیبت گوش کنیم ڪه خودش معصیت است. اگر نرویم قطع رحم ڪرده‌ایم. 🌷✨ پـــــس چــــــــــــاره‌ای نـــــــیسـت! مـــن خــــــودم همیشه صحبت ڪنم تا قدری وقت پر شود و امر خدا در صله‌رحم را به‌جا آورده باشیم. چون اگر سڪوت ڪنم غیبت ڪردن آن‌ها شروع می‌شود و چیزی جز غیبت ڪردن و گفتن حرف این و آن، بلد نیستند و من نمی‌توانم بگویم غیبت نڪنید و نمی‌توانم مجلس را ترڪ ڪنم و نه می‌توانم گوش ڪنم. 🌷✨ حــــــــــرف‌های جــــــــــــــالب هـــــــــــــم مشتری جالب می‌خواهد ڪه این افراد اهل آن نبوده و به دنبال آن نیستند. حال خودت قضاوت ڪن پدرت را غیر از این چاره‌ای هست؟؟» ✴️ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ┈••✾•🦋❤️🦋•✾••┈
🌸🍃 💕 (ص): 🔹هرکس مؤمنی را غمگین کند سپس همه دنیا را به او بدهد، این کار جبران آن نخواهد کرد و پاداشی برای این کارش داده نمی شود.🌱 📚بحار، ج۷۲، ص۱۵۰ 〰➿〰➿〰➿〰➿〰 🔅 (ص) : 🔸 أحَبُّ شَيءٍ إلَى اللّهِ تَعالى أن يَرَى الرَّجُلَ مَعَ امرَأَتِهِ ووُلدِهِ عَلى مائِدَةٍ يَأكُلونَ، فَإِذَا اجتَمَعوا عَلَيها نَظَرَ إلَيهِم بِالرَّحمَةِ لَهُم، فَيَغفِرُ لَهُم قَبلَ أن يَتَفَرَّقوا مِن مَوضِعِهِم . 🔹« محبوب ترين چيز نزد خداى متعال، آن است كه ببيند مرد، با زن و فرزندانش بر سر يك سفره، غذا مى خورند. سپس هرگاه بر آن سفره، گرد هم آيند، با نظر رحمت به ايشان مى‌نگرد، و پيش از آن كه از جاى خود پراكنده شوند، آنان را مى‌آمرزد.» 📚 تنبيه الغافلين : ص ٣٤٣ ح ٤٩٨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۴((جامانده)) 🌷از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:– حق نداری بری. رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت. 🌷حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن. این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …? حالم خیلی خراب بود.– آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.مهدی زنگ زد. 🌷– فردا ، کربلاییم، زنگ زدم که …دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم.– چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم. در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک… 🌷– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت. 🌷آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید.خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن… 🌷اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ? ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ۱۶۵ 🌷ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن. 🌷مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد. – چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا … 🌷سعید با تعجب بهم خیره شد. – روز عاشورا، خونه می مونی؟ نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم. دوباره اشک توی چشم هام دوید. 🌷آقا، من رو می خواد چه کار؟ بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن. 🌷حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ 🌷گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم. – بفرمایید. 🌷– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مکث کردم. – شرمنده به جا نمیارم. شما؟ و سکوت همه جا رو پر کرد. – من، ام… تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ? ✍ادامه دارد...... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
✨وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ ﴿۷۷﴾ ✨وهمچنانكه خدا به تو ✨نيكى كرده نيكى كن (۷۷) 📚سوره مبارکه القصص ✍بخشی از آیه ۷۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
⚫️ بعد از کربلا چه گذشت..(قسمت آخر) ◾️گریه های امام سجاد در طول زندگی: 🌹 امام سجاد علیه السلام پس از واقعه کربلا تا آخر عمر اشک چشمش خشک نشد. حدود چهل سال بر پدر بزرگوارش گریست در حالیکه روزها را روزه میگرفت و شبها را به عبادت میپرداخت. 🌾هنگام افطار غلام آن حضرت غذایش را حاضر میساخت و عرض میکرد :غذایتان را میل کنید. ▪️امام میفرمود: پسر پیغمبر را با شکم گرسنه و لب تشنه شهید کردند.. آنقدر تکرار میفرمود و گریه میکرد تا غذا با اشک چشمش مخلوط میگردید.. ☑️ یکی از غلامان حضرت گفت: امام سجاد روزی راه صحرا را در پیش گرفت،من در پی اش رفتم دیدم روی سنگ خشنی به سجده افتاده و صدای گریه اش بلند است و مکرر میفرماید: ✨ لا اله الا الله حقاحقا، لااله الا الله تعبدا و رقا،لااله الاالله ایمانا و تصدیقا و صدقا.. ❗️من تا هزار بار اذکار حضرت را شمردم! ▪️آنگاه سر از سجده برداشت در حالیکه تمام صورت و محاسنش از اشک به حدی خیس بود که انگار آنرا شسته باشد.. 🌿گفتم: مولای من،وقت آن نرسیده که اندوهتان به پایان برسد؟ 🌹فرمود: وای برتو، یعقوب پیغمبر دوازده تا پسر داشت خدا یکی از آنان را پنهان کرد موی سرش از اندوه سفید شد و کمرش از غم خمید و دیدگانش را به سبب گریه از دست داد، درحالیکه میدانست فرزندش زنده است. ⚫️من پدر و هفده نفر از بستگانم را دیدم که به خون آغشته روی زمین افتاده اند پس چگونه اندوهم پایان پذیرد و گریه ام بکاهد... 🏴أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ... ▪️ السلام علی الحسین ▪️وعلی علی ابن الحسین ▪️و علی اولاد الحسین ▪️و علی اصحاب الحسین •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• 🏴|http://eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا👆
کمی از وقتتون رو هم با بزرگترهاتون بگذرونید همه چیز تو شبکه های مجازی و گوگل پیدا نمیشه.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh