eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀-°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (دو کوهه)) 🌷وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط ایستاده بودم و عجب غروبی داشت. این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار می فرستادم. آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام. 🌷ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است. خندید، خنده تلخ ! ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش بچه ها بود. بغض گلوش رو گرفت. – می خوای اتاق رو بهت نشون بدم؟ 🌷چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها… رسیدیم به یکی از اتاق ها ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن. چند قدم جلوتر 🌷ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت. 🌷به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد، چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت. 🌷حال و هوای هر دومون بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( مـرد)) 🌷بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توی جایی که هنوز می شد صدای نفس کشیدن رو توش شنید. بی خیال همه عالم، اولین باری بود که بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم. توی حس حال و خودم، می خوندم و اشک می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توی اون تاریکی عمیق… 🌷به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم. توی راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش. ـ آقا مهدی برگشت سمتم ـ آقا مهدی، اتاق آقای کجا بوده؟ با تعجب زل زد بهم 🌷ـ تو رو از کجا می شناسی؟ – کتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقای متوسلیان بود. اونجا بود که فهمیدم ایشون از های بزرگ و علم داری بوده برای خودش. برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده. تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد. ـ نمی دونم، اولین بار که اومدم ، بعد از اسارتش بود. بعدشم که دیگه… 🌷راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد برای آقا مهدی، فراتر از این چند کلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینکه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و … 🌷تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم.... ✍ادامه دارد...... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۴((جامانده)) 🌷از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود. حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت:– حق نداری بری. رو هم هر بار که نیت رفتن کردم، یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت، همه چیز بهم ریخت. 🌷حالم خراب بود، به حدی که کلمه خراب، براش کم بود. حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته، لب تشنه، چند قدمی آب، سرش رو می بریدن. این بار که به هم خورد، دیگه روی پا بند نبودم. اشک چشمم بند نمی اومد. توی هیئت، اشک می ریختم و ظرف می شستم. اشک می ریختم و جارو می کردم. اشک می ریختم و …? حالم خیلی خراب بود.– آقا جون، ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت، نه عاشورات نصیبم میشه،نه … هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم، حالم خراب تر می شد.مهدی زنگ زد. 🌷– فردا ، کربلاییم، زنگ زدم که …دیگه طاقت نیاوردم، تلفن رو قطع کردم.– چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟ من،خودم باید فردا کربلا می بودم. در و دیوار داشت خفه ام می کرد. بغض و غم دنیا توی دلم بود. از هیئت زدم بیرون، رفتم حرم. تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک… 🌷– آقا جون، این چه قسمتی بود نصیب من شد. به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم. اما اینقدر بدبخت و رو سیام، که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟ اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟ هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت، ۱۰ روز به حرکت، این بار ۲ روز به حرکت. 🌷آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم. دلم به شما خوشه، تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید.خیلی سوخته بودم، دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود. می سوختم و گریه می کردم. یکی کلا نمی تونه بره، یکی دم رفتن… 🌷اونم نه یه بار، نه دو بار، این بار، پنجمین بار بود.بعد از اذان صبح، دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت. حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد. جمعیت داشتن وارد می شدن که من … ? ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ۱۶۵ 🌷ساعت ۱۰ دقیقه به … رسیدم خونه. حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم. مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن. 🌷مادر با نگرانی بهم نگاه کرد، سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود. – اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟چشم های پف کرده ام رمق نداشت، از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت. خشک شده بود، انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم…نفسم بالا نمی اومد. – چیزیم نیست، شما برید، التماس دعا … 🌷سعید با تعجب بهم خیره شد. – روز عاشورا، خونه می مونی؟ نگاهم برگشت روش، قدرتی برای حرف زدن نداشتم. دوباره اشک توی چشم هام دوید. 🌷آقا، من رو می خواد چه کار؟ بغضم رو به زحمت کنترل کردم. دلم حرف ها برای گفتن داشت، اما زبانم حرکت نمی کرد.بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده. اون جوان شوخ و خندان همیشه، که در بدترین شرایط هم می خندید.بالاخره رفتن. 🌷حس و حال جا انداختن نداشتم، خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم. ساعت، هنوز ۹ نشده نبود. فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد. یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال. دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم، بین اشک و درد خوابم برد.ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ 🌷گوشیم زنگ زد، بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم. از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود. چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم، قدرت حرف زدن نداشتم. نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم. – بفرمایید. 🌷– کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده.چند لحظه مکث کردم. – شرمنده به جا نمیارم. شما؟ و سکوت همه جا رو پر کرد. – من، ام… تمام بدنم به لرزه افتاد، با صورتی خیس از اشک، از خواب پریدم. ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱، صدای گوشی موبایلم بلند شد. شماره ناشناس بود. ? ✍ادامه دارد...... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای من از عاشورا ! باید بمیره از غم، دنیا تو قتلگاه به پیشِ زهرا ؛ دوازده ضَربه میزد اعداء... ▪️فرارسیدن عاشورای حسینی تسلیت باد. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
1_1666121000.mp3
7.68M
📝 میون شعله‌ها آه... 🎤 حاج‌محمود ▪️ویژه 🔰 🔰 ‌‌╔═. ♡♡♡.══════╗ ❣ @tafakornab ❣ ╚══════. ♡♡♡.═╝