هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#حدیث_روز #زیارت_جهانی_اربعین
✔️پولی که خرج زیارت امام حسین علیه السلام شود بر می گردد
💎امام صادق علیه السلام فرمودند :
مَنْ زَارَهُ کَانَ اللهُ لَهُ مِنْ وَرَاءِ حَوَائِجِهِ وَ کَفَاهُ مَا أَهَمَّهُ مِنْ أَمْرِ دُنْیَاهُ وَ إِنَّهُ یَجْلِبُ الرِّزْقَ عَلَی عَلَی العُبدِ، وَ یُخلِفُ عَلَیهِ مَا یُنفِقُ.
✅هر که او ( امام حسین ع) را زیارت کند خداوند نیاز هایش را بر آورد و آن چه از امور دنیا که برایش اهمیّت داشته را کفایت فرماید و همچنین زیارت امام حسین علیه السلام رزق بنده را زیاد می کند و آن چه برای زیارت هزینه کند بر می گردد.
📚تهذیب الأحکام: ج6، ص45
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
👆خواندن نماز مستحبی در حال حرکت چگونه است؟
#احکام_شرعی
#احکام_مسافر
#احکام_نماز
#زائر #اربعین
بفرستید برا زائران اربعین
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
456.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#هرروزیک_آیه
✨الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ(۵)
✨خورشید و ماه با حسابی منظم و دقیق روانند(۵)
📚سوره مبارکه الرحمن
✍آیه۵
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
#آی_پارا
#پارت_یازدهم
دستم ناخودآگاه به سمت لچکم رفت و از گوشه اش گرفتم و کشیدمش جلو . با چشمای سرخ نگاهش کردم و گفتم : چطور از عموم گرفتینش؟ از تنه ی درختی که بهش تکیه کرده بود ، جدا شد و اومد نزدیکتر و گفت : گرون خریدمش اما بلاخره خریدمش. پسر عموت خیلی دندون گرد بود گیسو کمند . خیلی هم بهت ارادت داشت. وقتی من رو اینجوری صدا کرد ، ناخود آگاه سرم رو بلند کردم و نگاهم رو دوختم بهش . می دونستم از عنوان کردن این اسم منظوری داره. می خواست بهم اولین برخوردمون رو یاد آوری کنه و بگه که هنوز فراموش نکرده . چشمای رنگ شبش به نظر شیطون می اومد . نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم : من یه عذر خواهی بابت اولین برخوردم به شما بدهکارم خان زاده. افسار اُختای رو ازم گرفت وسرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت : فراموشش کن گیسو کمند. از این همه نزدیکی بهش ، شرم همه ی وجودم رو گرفت و شدیداً معذب شدم. تایماز افسار اُختای رو کشید و از در باغ وارد حیاط شد تا اون رو به اصطبل ببره . از اینکه اُختای برگشته بود پیشم ، احساس خوبی داشتم . با یه روحیه ی بهتر برگشتم سر کار و اینبار رقیه رو از این احساس فضولی که چند روزی بود خفه اش کرده بود نجات دادم و جریان مسابقه رو گفتم . داشت از هیجان سکته می کرد . موهای سرش بلند شده بود ولی هنوز در حد پسرانه بود که قیافه اش رو خیلی بامزه تر کرده بود. عصر بعد از اتمام کارم ، از خان اجازه گرفتم که با اُختای سواری کنم . خان همراه بانو ، تایماز و دخترش آیناز با من به دشت اومدن تا سوارکاری من رو ببینن. اولین بار بود که آیناز رو می دیدم . دختری بی نهایت زیبا بود . اگه پاهش فلج نبودن ، مطمئن بودم بهترین خواستگارها رو داشت . منی که به چهرم ایمان داشتم و اون رو معقول می دونستم با دیدن آیناز ، به کل از خودم ناامید شدم. آیناز کمرو و خجالتی به نظر می رسید و لام تا کام حرف نمی زد . بلاخره به دشت رسیدیم و من بعد یک سال و خورده ای دوباره رو زین اُختای نشستم. حسی که تو اون لحظه همه ی وجودم رو گرفته بود رو نمی تونم توصیف کنم . اما می دونم رها شده بودم . رها از همه ی ناملایماتی که اینطور بی رحمانه تو این مدت بهم تحمیل شده بود . تاختم . رها و آزاد تاختم. خودم رو سپردم دست باد . خودم رو سپردم دست قدمهای استوار و برق آسای اُختای وفادارم .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh
2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ عالی 🌸👇🌸 محسن یگانه 🌸🌸🌸👇
بهترین کلیپها در کانال 👇🌸
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت
🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️
♡• •♡
داستان کوتاه👌
هیچوقت یادم نمیره...
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم... ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد... بدجور زخم شد... خیلی درد کشیدم...خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد... اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم... دوستی که مثل خانوادم بود... دوستی که بهش اعتماد داشتم... تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود...
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد...یادم نمیاد سر چی...یادم نمیاد کی مقصر بود... فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم...وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد...کاری به توپ نداشت... اومد که زخمم رو بزنه... زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد... چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم...ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه...زخمم کجاست... از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست... نذار بفهمه چی نابودت میکنه شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! زخمت رو...دردت رو واسه خودت نگه دار...
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو می مونی و درد و درد و درد...
👤 حسین حائریان
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت
حکایت
درويشي كه بسيار فقير بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي ديد كه جامه هاي زيبا و گران قيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشنده شهر ما ياد بگير. ما هم بنده تو هستيم.
زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي خواست ببیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي پرسيد آنها چيزي نمي گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي گفت بگوييد خزانه طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي كردند و هيچ نمي گفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي گفت: اي مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.
فعل توست این غصههای دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
📚مثنوی معنوی
👤مولوی
🖋☕️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#کفش_نارنجی
💞داستانی پرمفهوم و احساسی توصیه میکنم حتماً بخوانید💞
شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود، قیمتها را میخواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه میکرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد. بعد از آن دیگر کفشها را نگاه نکرد, قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود. آن شب، بر سر سفره شام، به پدرش گفت که میخواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش.
شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و میرقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.
فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخمهایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته؛ و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید، آن شب شیرین خواب دید، همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد. کفشهایش معلوم نمی شود. شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود, با نامزدش به خرید رفته بودند؛ کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرین برایش پر کشید, به مهرداد گفت:چه کفش قشنگی اینو بخریم؟
مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. فقط لبهای شیرین، خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.
بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت. یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای چندمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه, دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه. مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت میشه بری خونه مادرزن پسرمون!!! این بار حتی لبهای شرین هم نتوانست بخندد.
بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم میخرید. این را تمام فامیل میدانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین میخندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره.
آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود، پسرش در حالیکه کفشها را جلوی پای شیرین میگذاشت گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.
بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش میخواست بخندد اما گریه امانش نمیداد؛ در یک آن، به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد؛ نوه اش، او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد.
شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفشهای نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش میرقصد.
وقتی از خواب بیدار شد و کفشهای نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی میخرم
❎ شما چه آرزوها و رویاهایی را به خاطر حرف دیگران کنار گذاشته اید؟ ❎
✳️ زندگی کوتاه است.. ✳️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
67.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🌸
همه چيز در جهانم نيكو و عالیست.من برای رسيدن به آرزوهايم پراز شور و شوق هستم و هم اكنون با آغوشی باز آماده دريافت آنها هستم.
خدایا سپاسگزارم❣
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
🍹اگردچاراضطراب یاافسردگی هستید"چای زعفران"بنوشید !
👈🏻شادی آور
👈🏻ضد آلزایمر
👈🏻پیشگیری از سرطان
👈🏻تسکین دردهای شکمی
👈🏻ضداضطراب وافسردگی
👈🏻پیشگیری ازدفشارخون بالا
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌱🕊
#داستان_کوتاه_آموزنده
⭕️✍حکایتی زیبا و آموزنده
#گدایی
از مردی که صاحب گستردهترین فروشگاههای زنجیرهای در جهان است پرسیدند : «راز موفقیت شما چه بوده؟»
او در پاسخ گفت : زادگاه من انگلستان است. در خانوادهی فقیری به دنیا آمدم و چون خود را به معنای واقعی فقیر میدیدم، هیچ راهی به جز گدایی کردن نمیشناختم. روزی به طرف یک مرد متشخص رفتم و مثل همیشه قیافهای مظلوم و رقتبار به خود گرفتم و از او درخواست پول کردم. وی نگاهی به سراپای من انداخت و گفت : به جای گدایی کردن بیا با هم معاملهای کنیم. پرسیدم : چه معاملهای؟
گفت : ساده است. یک بند انگشت تو را به ده پوند میخرم. گفتم : عجب حرفی میزنید آقا ، یک بند انگشتم را به ده پوند بفروشم؟ بیست پوند چطور است؟ شوخی می کنید؟ بر عکس، کاملا جدی می گویم. جناب من گدا هستم، اما احمق نیستم. او همچنان قیمت را بالا میبرد تا به هزار پوند رسید. گفتم : اگر ده هزار پوند هم بدهید، من به این معاملهی احمقانه راضی نخواهم شد.
گفت : اگر یک بند انگشت تو بیش از ده هزار پوند میارزد، پس قیمت قلب تو چقدر است؟ در مورد قیمت چشم، گوش، مغز و پای خود چه میگویی؟ لابد همهی وجودت را به چند میلیارد پوند هم نخواهی فروخت؟ گفتم : بله، درست فهیمیدهاید.
گفت : عجیب است که تو یک ثروتمند حسابی هستی، اما داری گدایی میکنی. از خودت خجالت نمیکشی؟
گفتۀ او همچون پتکی بود که بر ذهن خوابآلود من فرود آمد. ناگهان بیدار شدم و گویی از نو به دنیا آمدهام. اما این بار مرد ثروتنمدی بودم که ثروت خود را از معجزهی تولد به دست آورده بود. از همان لحظه، گدایی کردن را کنار گذاشتم و تصمیم گرفتم زندگی تازهای را آغاز کنم....
✍
📚؛ مجموعه حکایات و سخن بزرگان
@tafakornab
@shamimrezvan