eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
✨لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا ﴿۴۰﴾ ✨اندوه مدار كه خدا با ماست(۴۰) 📚سوره مبارکه التوبة ✍بخشی از آیه ۴۰ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 💠پیغمبری که برای نجات جوانان امّتش، از ناموس خود مایه گذاشت❗️ ✍قرآن در داستان قوم لوط نقل می‌کند: 🔻تعدادی فرشته، به شکل انسان، بر حضرت لوط وارد شدند و مهمان او شدند. 🔻قوم لوط که سابقه کارهای بد داشتند، و به گناه همجنس‌بازی معروف بودند، به سرعت به در خانه حضرت لوط رفتند. 📖 وَ جٰاءَهُ قَوْمُهُ یُهْرَعُونَ إِلَیْهِ وَ مِنْ قَبْلُ کٰانُوا یَعْمَلُونَ اَلسَّیِّئٰاتِ (هود/۷۸) 🔅حضرت لوط، برای جلوگیری از تعرّضِ مردم به فرشتگان، با اشاره به دخترانِ خود، به آنان گفت: "ای قوم من! اینها دختران من هستند (هٰؤُلاٰءِ بَنٰاتِی)، اگر قصدی دارید می‌توانید با آنها ازدواج کنید. آنها برای شما پاک‌ترند، پس از خدا پروا کنید، و دست به گناه نزنید، و مرا در پیش میهمانانم رسوا مسازید." 📖 قٰالَ یٰا قَوْمِ هٰؤُلاٰءِ بَنٰاتِی هُنَّ أَطْهَرُ لَکُمْ فَاتَّقُوا اَللّٰهَ وَ لاٰ تُخْزُونِ فِی ضَیْفِی (هود/۷۸) ☑️از پیامبر قوم لوط یاد بگیریم، که در راه اجرای روشهای شرعی، و حفظ ایمانِ جوانانِ امتش، حتی از مال و ناموس خود هم، مایه ‌گذاشت. ☝️ پیامبری که حاضر بود دخترانِ خودش را به ازدواج جوانان امّتش در بیاورد، ولی آنها به گناه نیفتند (قابل توجه مسئولین و متولیان امرِ ازدواجِ جوانان). ❌ ما، که ادعای ایمان و مسلمانی‌مان، گوش فلک را کر کرده، چقدر هزینه کرده‌ایم برای پاک ماندنِ جوانهایمان؟! ✅ باید با تمام توان، وسائلِ جوانان را فراهم کرده، و با سختگیری‌ها و سنگ اندازی‌هایِ بی‌مورد، موجباتِ گناه جوانان را فراهم نکنیم. http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
736.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تکرار کنیم❤️ امروز آرامش را تجربه می کنم تاافکار و ذهنم مثبت وشیرین بماند من آموخته ام این فضا اطمینان،جرات و شعف مرا مضاعف میگرداند خدایا سپاسگزارم❣ ♡• ♡•♡•♡•♡•♡ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
📚داستان کوتاه📚 ⚡️لیوان مشکلات⚡️  استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟ شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود. فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!  http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
"داستان قلعه زنان وفادار" : در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند ! در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر وینسبرگ را تسخیر می‌کند و مردم به این قلعه پناه می‌برند و فرمانده دشمن پیام می‌دهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچه‌ها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند. قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج می‌شود...! زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل می‌کردند، شاه خنده‌اش می‌گیرد، اما خلف وعده نمی‌کند و اجازه می‌دهد بروند. و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته می‌شود ! دعا کنیم در این روزگار نیز با ارزشترین داراییهای دنیوی ما خانواده و عزیزانمان باشند ، نه پول ، ثروت ، ماشین ، خانه و پست و مقام ...!!! http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
🍊نارنگی بخاطر داشتن فسفر زیاد، باعث تقویت هوش کودک میشود. ⇦فسفر به جذب کلسیم و استخوانسازی و بلندی قد هم کمک میکند. نارنگی ضدنفخ، تب بر وضدسرفه طبیعیست ⇦هسته نارنگی عامل آپاندیس است @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅شوهرم شبها کجا میرود چن شبی بود حس میکردم شبها شوهرم در کنار من نیست یک شب تصمیم گرفتم او را تعقیب کنم وقتی او از خانه خارج شد و رفت سمت د ر خانه همسایه مان و زنگ خانه را زد.زن همسایه خارج شد و اومد کنار همسرم . از عصبانیت داشتم میمردم و میخاستم برم نزدیک که دیدم شوهرم مقداری پول به او داد و زن در حالیکه گریه میکرد به شوهرم گفت خدا ازتون راضی باشه فردا برای خرید داروی پسرم پولی نداشتم ممنونم که بهمون کمک میکنین .شوهرم گفت من نمیخام کسی بفهمه که کمکت میکنم چون اینکار را فقط برای رضای خدا انجام میدم . من وقتی این صحنه رو دیدم از خودم خجالت کشیدم و از شکی که به شوهرم کردم .لطفا زود قضاوت نکنین. @tafakornab @shamimrezvan
699.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨ ✨ از زخم‌هایی که زندگی بر تنت خراش می‌اندازد شکایت نکن بعضی زخم‌ها را باید درمان کنی تا بتونی به راهت ادمه بدی! ولی .... بعضی زخم‌ها باید باقی بمونه تا هیچ وقت راهت روگم نکنی! @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
تایماز همه ی شخصیت ، غرور و انسانیت من رو با چند جمله به باد داده بود . حرکتی به خودم دادم و بدون اینکه به این دو خواهر و برادر نگاه کنم ، افسار اُختای رو دستم گرفتم و راه افتادم . شور و شوقم برای سواری که بعد از یه روز سخت کاری ، من رو سر پا نگه داشته بود ، دود شد رفت هوا . مغموم به خرمن دره رسیدیم . تو همون جای دیروزی توقف کردم و سوار اُختای شدم و تاختم . تاختم تا راحت تر گریه کنم . من پشت این چهره ی مغرور ، دختری هفده ساله بودم که بعد از مرگ عزیزانش ، خیانت نزدیکانش و آوارگی اش ، همه ی سرمایه اش حس زیبای زن بودنش بود . حس لطیف بودن و دست نیافتی بودنش بود . تایماز با چند جمله گند زده بود به همه ی دار و ندارم . مثل برق می تاختم و مثل ابر گریه می کردم . اون روز خسته بودم از همه ی دنیا خسته بودم . وقت برگشتن ، تایماز رو حتی نگاه هم نمی کردم . آیناز رو بهم گفت : تو خیلی ماهری آی پارا . من سواری تو رو دوست دارم .وقتی تو می تازی حس می کنم رها می شم . لبخند کم جونی بهش زدم و گفتم : شما لطف دارین خان زاده . من لایق این تعریف خالصانه نیستم . لبخند زیبایی زد که زیبایی چهرش رو بیشتر کرد و بعد آروم گفت : از برادرم دلگیر نباش . بعداً بهت می گم چرا اونطور عصبانی شد . لبخند زورکی بهش زدم و سرم و انداختم پایین که ادامه نده . برام مهم نبود تایماز چرا اونطوری کرد . مهم این بود که روشنم کرد من کجام. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab
هدایت شده از خانواده بهشتی
وقتی مغموم و گرفته به اتاقم برگشتم ، رقیه با دیدنم خشکش زد . معلوم بود قیافه ام خیلی داغونه که دختر بینوا اون شکلی زل زد بهم . لچکم رو از سرم باز کردم و شروع کردم به درآوردن لباسام که از صبح بوی اجاق گرفته بود . رقیه اومد پیشم و شروع کرد به بازی کردن با گیسام . می دونست این کار رو خیلی دوست دارم و آرومم می کنه . آروم گفت : نمی خوای بگی چی شده آی پارا ؟ گفتم : رقیه کنیز و کلفت یعنی چی ؟ با تعجب نگام کرد و گفت : تو نمی دونی ؟ گفتم : بگو . می خوام از تو بشنوم. سرش رو انداخت پایین و گفت : یعنی وسیله . یعنی خونه . یعنی اسب . یعنی زمین . یعنی هر چی که با پول خریده باشن . اینجا خدمه زیاد داره . اما همه کنیز نیستن !!!. بعضی ها فقط کارگرند . خودشون زندگی دارن . اینجا نشد یه جا دیگه . اما من و تو خیلی های دیگه، کلفت این خونه ایم یعنی تا آخر عمر مال این خونه ایم تا جسدمون از اینجا بره بیرون . چشمام رو بستم و بی هوا شروع کردم به بلند بلند گریه کردن . رقیه ترسید و من رو به آغوش کشید و گفت : چی شده باجی ؟ چرا اینطوری می کنی ؟ کسی کاری کرده ؟ بعد یه دفعه من رو از خودش جدا کرد و زل زد تو صورتم و با وحشت گفت : نکنه باهات کاری کردن ؟ نکنه به بهانه کلفت بودن اذیتت کردن ؟ نای حرف زدن نداشتم . اصلاً زبونم نمی چرخید که حرف بزنم . سرم رو به اطراف تکون دادم که یعنی نه . نفسی از سر آسودگی کشید و گفت : یه لحظه ترسیدم . بگو دیگه آی پارا ! چرا اینقدر دمغی؟ گفتم . همه ی دردهایی که از روز ورودم به این خونه کشیده بودم رو گفتم . گفتم از رنج دختریکه تا چند وقت پیش همه اسمش رو با احترام به زبون می آوردن . گفتم : از زخم های دختری که هم خونِش چطور از هستی ساقطش کرد و اون رو خوار و ذلیل یه عده تازه به دوران رسیده کرد . گفتم : از حس حقارتی که با تمام وجودم از حرفهای تایماز حس کردم . گفتم از همه ی غصه هام ، که پشت نقاب غرور و بی احساسیم قایم کرده بودم. همه رو ریختم رو دایره. یه کم که حرف زدم و همزمان رقیه موهام رو نوازش کرد . خوابی آرام مهمون چشمام شد و دیگه هیچی نفهمیدم . صبح با یه حس بهتر از خواب بیدار شدم. چقدر درد دل می تونه آدم رو آروم کنه . با خودم عهد کردم ضعفی رو که روز قبل به خاطر اراجبف پسر خودخواه خان به همه وجودم چیره شده بود رو از خودم دور کنم و بشم آی پارایی که پدرش معتقد بود بزرگتر که بشه ،به راحتی می تونه همه ی املاک آبا و اجدادیش رو به خوبیِ یه مرد اداره کنه . با خودم گفتم : آی پارا نیستم اگه پوز این پسر ننر رو به خاک نمالم. فهمیده بودم از اسب می ترسه . حتماً یه دلیل محکمی باید پشت این ترس باشه . باید می فهمیدم و کی بهتر از آیناز . اون از نقطه ضعف من بهم زخم زده بود . باید زخمش رو با زخم جواب می دادم . حالا که خان و همسرش اینقدر به سوارکاری علاقه دارن و پسر بی دست و پاشون از اسب می ترسه . چه فرصتی بهتر از این ؟ صبحم رو با توکل به خدا شروع کردم و رفتم مطبخ. کارهای روزمره ام رو انجام می دادم که یکی از خدمه ی داخل عمارت اومد تو مطبخ و گفت : آی پارا آیناز خانوم کارت داره . گفته زودی بری پیشش. ظرف سیب زمینی های رو که تا نصفه پوست کنده بودم و سپردم به یکی از خدمه و همراه اون دختر راهی عمارت شدم . دختر پشت در اتاق آیناز از من جدا شد و من بعد از یکمی مکث در زدم و با اجازه ی آیناز وارد اتاقش شدم . اتاقش خیلی بزرگ و در عین حال زیبا بود .تخت خواب قشنگی داشت که دورش رو پرده های زیبای از جنس حریر پوشونده بود . تا به حال چنین تختی ندیده بودم . یکی دو بار با پدرم خونه ی چند تا از دوستاش تو تبریز که همگی ثروتمند بودن و القاب دهن پرکنی داشتن شب رو مهمون بودم ، اما اونجا هم یه همچین جبروتی ندیده بودم . خیلی از اتاق بانو بهتر بود. نمی دونم قیافه ام چقدر شوکه به نظر می رسید که آیناز با لبخند گفت : قشنگه نه ؟ به خودم اومدم و گفتم : چی خان زاده ؟ گفت : اتاقم . گفتم : بله . خیلی زیباست . خوشگل خندید و گفت : بیا کنار تختم . تو که خودت خان زاده ای ، نباید خیلی برات تازگی داشته باشه . از اینکه اون من رو به چشم یه کلفت نمی دید خوشحال شدم . کنارتختش ایستادم و گفتم : اما اتاق من کجا اتاق شما کجا!!! گفت : بشین رو تختم .حس کردم ، یه لحظه غمگین شد و ادامه داد: من زیاد از تختم پایین نمی یام . واسه همینه که مادرم اینو برام از فرانسه سفارش داده ، تا حداقل تمام روزم رو تو یه همچین تختی بگذرونم . ••••●❥JOiN👇🏾 @zendegiasheghaneh @tafakornab
381.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁ميگن: باران اشک شوق فرشته هاست 💧الهی با هر قطره از باران یکی از مشکلات 🍁زندگیتون بریزه و بارش این نعمت الهی 🍁رحمت،برکت ،شادی و سرزندگی براتون بیاره شبتون با طراوت 🍁🌧 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh