eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.7هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 🏷دو درويش در راهی با هم می‌رفتند. يكی بی‌پول بود و ديگری پنج دينار داشت. درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جايی که می‌رسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی می‌خوابيد و به چيزی نمی‌انديشيد. اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد. بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود. اولی بی‌پروا دست و روی خود را شست و زير سايه‌ی درختی آرميد. در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم می‌كند! برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟ گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است و اينجا ناامن است و من جرات خفتن ندارم. مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه تا چاره‌ی تو كنم. پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب، و ايمن برو، که آدم فقير، دژی‌ست كه نمی‌توان فتحش كرد. به کانال ما بپیوندید🔽 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜آدم‌های مهربان زیادی 🌸را میشناسم ڪه 💜هر بار سفارش میڪنند 🌸مراقب خودت باش 💜اما مهربان تر از آنان 🌸خداوندی است ڪه میگوید 💜خودم مراقبت هستم 🌸نگاه مهربان خـــدا 💜همیشہ همراهتان 🌷این کلیپ پر انرژی تقدیم به شما🌷 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
میفرمایند: ✅از دروغ كوچك و بزرگش، جدّى و شوخيش بپرهيزيد، زيرا انسان هرگاه در چيزكوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ نيز جرئت پيدا مى كند. 📚تحف العقول، ص 278 〰➿〰➿〰➿ : ✅كسى كه وضع ظاهرش بهتر از حال باطنش باشد ترازوى اعمالش سبك است 📚تحف العقول صفحه 275 ➿〰➿〰➿〰 : ✅ بهترينِ شما سخاوتمندان شمايند و بدترينتان ، بخيلانتان. از خلوص ايمان است : نيكى كردن به برادران و كوشش براى رفع حوائج آنان. 📚 الكافي : ج ٤ ص ٤١ ح ١٥ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
❣إِنَّ اللَّهَ عَالِمُ غَيْبِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ❣إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ﴿۳۸﴾ ❣خدا ست كه داناى نهان آسمانها و زمين است ❣و اوست كه به راز دلها داناست (۳۸) 📚 سوره مبارکه فاطر ✍ آیه ۳۸ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
هدایت شده از خانواده بهشتی
قضیه ی آیناز و عملش پیش می یاد و سرشون گرم اون می شه . تایماز بعد بهتر شدن آیناز حالش به مقدار رو به راه می شه . البته آیناز می گفت : مطمئن بوده تایماز داره وانمود می کنه که رفتنت رو پذیرفته و نارحت نیست. اما هر چی که بود ، اون به زندگی عادی برمی گرده . اونام به کم که وضعیت آیناز بهتر می شه ، برمی گردن اسکو. آیناز گویا می خواسته بمونه که با مخالفت شدید شوهرت مواجه می شه و اونم ناچارا همراه پدر و مادرش برمی گرده . با ترس پرسیدم : آیناز از دستم ناراحت بود ؟ فخرتاج نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت : والله خیلی خواستم زیر زبونش رو بکشم ، چشماش که داد می زد از وضعیت برادرش ناراحت و ناراضیه اما چیزی راجع به حسش به تو بروز نداد. خودت که می شناسیش چقدر مواظب رفتاراش هست. حالا هم به نظر من ، حساب روزی رو می کرد که تو برگردی و بشی عروسشون . نمی خواست غیبت عروسشون رو پیش عمش بکنه . اما منم این گیسا رو تو آسیاب سفید نکردم . می فهمیدم که چقدر چشماش نگران تایمازه و شایدم از دست تو دلخور. سرم رو پایین انداختم . چی می تونستم بگم ؟ خیلی در حق شوهرم جفا کرده بودم . حقم بود سه طلاقم بکنه و دیگه تو حریمش رام نده . من باید می موندم . یا حداقلش با همفکری اون، اونجا رو ترک می کردم. کارم عجولانه و بی فکر بود . حالام نمی تونستم آب رفته رو به جوب برگردونم . روزی هزار بار به خاطر خبطی که کرده بودم خودم رو محاکمه و محکوم می کردم، اما چه فایده ؟ بچگی کرده بودم و پلای پشت سرم رو بدجور شکسته بودم . فخرتاج من و منی کرد و گفت : می خوام یه چیزی ازت بپرسم . تو رو روح گل صباح اشتباه برداشت نکن مادر . گفتم : قسمم ندین خاله . من می دونم پشت همه ی حرفهای شما ، نیت خیره . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی خواندنی جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: «بین شما کسی است که مسلمان باشد؟» همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخرهح پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: «آری من مسلمانم.» جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان به راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که می‌خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: «آیا مسلمان دیگری در بین شما است؟» افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را به قتل رسانده نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: «چرا نگاه می‌کنید؟ به عیسی مسیح قسم(!) که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی‌شود!» 🍃 🌺🍃 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🔴 قبل از خواب یک لیوان شیر کم چرب بخورید. 🔺 کمک به تنظیم قند خون 🔺 کمک به کاهش استرس 🔺 کمک به تقویت دندان ها 🔺 کمک به رشد عضلات 🔺 خوابی باکیفیت @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ آنقدردریادل باش که ازچیزی نگران نشوی آنقدربزرگوارباش که خشمگین نگردی آنقدرنیرومندباش که ازچیزی نترسی وآنقدرراضی باش که به هیچ مشکلی اجازه خودنمایی ندهی @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
شــــــب انتهای زیباییست برای امتداد فردایی دیگر تا زمانی که سلطان دلت "خداست" کسی نمی تواند دلخوشیهایت را ویران کند! ⭐شبتون آرام وخوش🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ خدایا❣ تو خاص ترین مخاطب دل بندگانت هستی❤️ که همراهیت همیشگی ست😇 🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 ❣الهی به امیدتو❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺چهارشنبه خود را زیبا کنید با 🌺صلوات🌺 بر حضرت ‌ محمد(ص) و خاندان پاک و مطهرش🌺 🌺اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ ❤️وآلِ مُحَمَّدٍ 🌺وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
❣ صبح یعنی ... تپش قلب زمان، در هوس دیدن تو که بیایی و زمین، گلشن اسرار شود... سلام آرزوی زمین و زمان❤️✋ ☀️روزت بخیرامام زمانم❤️🍃
⚘﷽⚘ باز هم روز من و عرض ادب محضر یار باسلامی برکت یافته روز و شب ما أَلسلامُ عَلی مَن طَهَّره الجلیل سلام بر آن کسی که رب جلیل او را مطهر گردانید... «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
☝️ 🌎اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 23 بهمن ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:31 ☀️طلوع آفتاب: 06:55 🌝اذان ظهر: 12:19 🌑غروب آفتاب: 17:42 🌖اذان مغرب: 18:01 🌓نیمه شب شرعی: 23:36
☝️ چهارشنبه ۱۰۰ مرتبه 🌼اى زنده ، اى پاينده 🌺يــا حــيُّ يــا قَــيّــوم 🌼این ذکر موجب عزت دائمی میشود ۴شنبہ ✍هرڪس این نماز را روز 4 شنبه بخواند خداوند توبه او را از هر گناهے باشد مے‌پذیرد 4 رکعتست درهر رکعت بعد از حمد 1 توحید و1 قدر 📚مفاتیح الجنان
✅صبحانه بخورید لاغر شوید خوردن صبحانه قبل از ساعت 9 صبح به افزایش سوزاندن کالری بدن و کاهش چربی های مضر بدن کمک می کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ✨❤مادر نوشته میشود اما 💚✨عشق خوانده میشود ✨💜صبر خوانده میشود 💖✨محبت خوانده میشود ✨❤ودلیلی برای ادامه زندگی 💚✨خوانده میشود ✨💜مادر نوشته میشود 💖✨ومیتوانی با همین کلمه ✨❤چهارحرفی زندگی را معنا کنی 💖پیشاپیش روز مـ❤️ـادر مبارک 💐 🌈🌈🌈🌈 ذکرهای گِره گُشا ودُعادَرمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام 😊✋ چهار شنبه تون بخیر و سلامتی ☕️ امروزتون شاد😊 لحظه هایت سرشار آرامش و دلخوشی امیدوارم امروز خدا سرنوشتی دوستداشتنی زندگی پرازعشـق❤️ روزی فراوان و لبی خندان 🥰 و دلی مهربون براتون رقم بزنه ❣ ‎‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🔘 داستان کوتاه ✍سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود. برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد.هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت. آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی می‌کردم همه را کلافه کرده بودم می گفتند انقدر صدایش را در نیار انقدر تفنگ بازی نکن باتری اش تمام می شود یادم می آید می خندیدم و می‌گفتم خوب تمام شود می‌روم باتری می خرم و باز بازی می کنم چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد. وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد دیگر نه نور داشت و نه آژیر نمی توانستم شلیک کنم و بازی را باختم امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم برای انسان هایی که نبودند یا نماندند برای کار هایی که مهم نبودند حالا که همه چیز مهم و جدی ست حالا که مهمترین قسمت بازی ست انرژی ام تمام شده بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده فکر می‌کنی همیشه فرصت هست ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش بیهوده مصرفش نکن شاید جایی که به آن نیاز داری تمام شود ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرارکنیم🌷 اکنون شگفتی‌های زندگیم ازحرکت باز نخواهند ایستاد،و عشق مرا به سمت هدفم سوق میدهد.من باور دارم به هر آنچه تصور میکنم خواهم رسید خدایاسپاسگزارم❣ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی چهل و هفتم: ✍سومین پیشنهاد . . ❤️علی اومد به خوابم… بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین… . – ازت درخواستی دارم… می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته… به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی… . 🦋با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم… خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم… فکر کردم یه خواب همین طوریه… پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود… ❤️چند شب گذشت… علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت… . – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه… . 🦋خیلی دلم سوخت… . – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو… من نمی تونم… زینب بوی تو رو میده… نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته… با حالت عجیبی بهم نگاه کرد… ❤️– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره… اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای راضی به رضای خدا باش … . گریه ام گرفت… ازش قول محکم گرفتم، هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم… دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود… 🦋همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود… حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت… رفتم دم در استقبالش… .– سلام دختر گلم … خسته نباشی … با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ❤️– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم… یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم… . رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… 🦋– مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم… یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود… ❤️– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت… – زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد … ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی چهل و هشتم: کیش و مات . ❤️دست هاش شل و من رو ول کرد… چرخیدم سمتش،صورتش بهم ریخته بود… – چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد… خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت… 🦋– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره… شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشیدی… . رفت سمت گاز… – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم… برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من… ❤️دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه… شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم… – خیلی جای بدیه؟ – کجا؟ – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده… – نه … شایدم … نمی دونم … 🦋دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم… . – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده… این جواب های بریده بریده جواب من نیست… چشم هاش دو دو زد… انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره… . – زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که … ❤️پرید وسط حرفم… دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد… . – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم… تا برنگردی من هیچ جا نمیرم… نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش… تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … . 🦋اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق… من، کیش و مات، وسط آشپزخونه… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
💚هو الکریم💚 🌸زیاد شدن عمر با نیکی به پدر و مادر 🍃 : 🍃اگر دوست دارى كه خداوند عمرت را زياد كند، پدر و مادرت را شاد كن. 📚 وسایل الشیعه ج ۱ح ، ص ۳۷۲ 🎊🎉🎈🎁
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللَّهَ ✨يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقَانًا وَيُكَفِّرْ عَنْكُمْ ✨سَيِّئَاتِكُمْ وَيَغْفِرْ لَكُمْ ✨وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿۲۹﴾ ✨اى كسانى كه ايمان آورده‏ ايد ✨اگر از خدا پروا داريد براى شما ✨نيروى تشخيص حق از باطل ✨قرار مى‏ دهد و گناهانتان را ✨از شما مى‏ زدايد و شما را مى ‏آمرزد ✨و خدا داراى بخشش بزرگ است (۲۹) 📚سوره مبارکه الأنفال ✍آیه ۲۹