eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
12.5هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
111 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ اول هر روز قصہ‌ے عشق من و .... زلف تــو ديدن دارد نــرگس مست ڪجا ... همدمے خــار ڪجا؟!! 🌸 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
به پایان آمد این ماه و عبادت همچنان باقیست برای ما حرم بنویس، نجف تا کربلا کافیست... الســّـلامُ عَـلـیـکَ یـا اباعبدالله @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 3 خرداد ماه 1399 🌞اذان صبح: 04:13 ☀️طلوع آفتاب: 05:54 🌝اذان ظهر: 13:01 🌑غروب آفتاب: 20:09 🌖اذان مغرب: 20:29 🌓نیمه شب شرعی: 00:11 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
615.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆 ◆✧ دعاے روز بیست‌و‌نهم مــ🌙ــاه مبـارڪ رمضان✧◆ ✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨ ✨بِسمِ الله الرَّحمن الرَّحیم✨ 〖 اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین 〗 ✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨ 【 خدایا بپوشان در آن با مهر ورحمت وروزى كن مرا در آن توفیق وخوددارى وپاك كن دلم را از تیرگیها وگرفتگى هاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان خود. 】 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
☝️ ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه 🥀يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نماز را بخواند خدا او را در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد [۴رڪعت ودر هر رڪعت حمد، توحید، آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
216.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به شنبه آخرین روز ماه رمضان خوش آمدید الهی امروزتون با بهترین لحظه ها گره بخوره وروزتون سرشارباشه، ازخیرو برکت و لبریز باشه ازموفقیت وتاسال دیگه همین موقع حال دلتون خوب خوب باشه🌸 🌸پایان یک ماه بندگی یک ماه دلدادگی یک ماه نور و روشنایی بر همگان مبارک باد🌸 🌸خدایابحرمت ۲۹روز بندگی گره ازمشکلات همه بازکن تمام خانه هارا لبریز ازشادی و سرشارازبرکت وخوشبختی بگردان🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۸۳ ❤️وجود عثمان نگرانیم را بیشتر میکرد.. او تا زهرش را نمیریخت دست از سر زندگی هیچکدام مان برنمیداشت.. با صدایی تحلیل رفته، از هراسم گفتم ( اما عثمان.. اون ولمون نمیکنه..) خندید ( واسه همین بچه های ما هم ولش نکردن دیگه.. دو روز پیش لب مرز گیرش انداختن.). نفسی راحت کشیدم.. حالا مطمئن بودم که دیگر عثمان نمیتواند قبل از سرطان جانم را بگیرد. ( دانیال کجاست؟؟ کی میتونم ببینمش.. میخوام قبل از مردن یه بار دیگه برادرمو ببینم..) نفسش عمیق شد ( مرگ دست منو شما نیست.. پس تا هستین به بودن فکر کنید.. دانیال هم سوریه ست. داره به بچه ای حزب الله لبنان کمک میکنه.. نگران نباشین.. زود میاد .. خیلی زود..) ترسیدم ( سوریه؟؟ یعنی فرستادینش که بجنگه؟؟ حزب الله لبنان چه ربطی به سوریه داره؟؟) لبخندش شیرین شد ( بله بجنگه.. اما ما نفرستادیمش.. خودش آبا و اجدادمونو آورد جلو چشممون که که بفرستینم برم.. بچه های حزب الله واسه کمک به سوریه، نیروهاشونو اونجا مستقر کردن. دانیالم که یه نخبه ی کامپیوتریه.. رفته پیش بچه های حزب الله داره روی مخِ نداشته ی داعشی ها، سرسره بازی میکنه. البته با تفنگ و اسلحه نه. با ابزار کار خودش.. کامپیوتر..) دانیال هم رنگِ حسام و دوستانش را گرفته بود.. انگار خوبی میانِ این جماعت مرضی مُسری بود.. به جوانِ سر به زیر رو به رویم خیره شدم.. همان که زمانی کینه، تیز میکردم محضه یکبار دیدنش و خونی که قرار بر ریختنش داشتم، به جرمِ مسلمانیش.. اما…. مدیونم کرده بود به خودش.. جانم را، برادرم را، زندگیم را، آرامشم را، خدایی که “نبود” و حالا یقین شد “بودنش” .. و.. و احیایِ حسی کفن پیچ شده به نام دوست داشتن.. انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم.. و امروز یوم الحسرتی پیش از قیامت بود.. خواستن و نداشتن.. این حسامِ امیر مهدی نام، گمشده هایِ زندگیم را پیدا کرد.. این مسلمانِ شجاع و مهربان، تمام نداشته هایِ دفن شده ی زندگیم را تبدیل به داشته کرد.. اینجا ایران بود.. سرزمینی که خدا را با دستانِ اسلامی اش به آغوشم پرت کرد… اینجا ایران بود.. جایی که مسلمانانش نه از فرط ترس، سر خم میکردند.. از وجه وحشی گری، گریبان میدریدند.. اینجا ایران بود.. سرزمینی پر از حسام هایِ مسلمان.. در تفکراتم غوطه ور بودم. ناگهان به سختی از جایش بلند شد ( خیلی خسته شدین.. استراحت کنید.. من دیگه میرم اتاقم.. احتمالا امروز مرخص میشم.. اما قبل رفتن میام بهتون سرمیزنم.. ) چشمانش خسته بود.. شک نداشتم، هر چند که چشم دوختن هایش به زمین، فرصتِ تماشایِ خونِ نشسته در سفیدیِ چشمانش را نمیداد.. راستی پنجره ی نگاهش چه رنگی بود؟؟ از رفتن گفتن و ظرفِ دلم ترک برداشت.. یعنی دیگر نمیدیدمش؟؟ نا خواسته آرزو کردم که ای کاش باز هم عثمانی بود و زنی صوفی نام تا به اجبارِ قول و وظیفه اش، حسِ بودنش را دریغ نمیکرد. به سمت در رفت.. با همان قدِ بلند و هیکل مردانه اش که حتی در لباسِ بیمارستان هم ورزیده گی اش نمایان بود. آرام صدایش زدم ( دیگه برام قرآن نمیخوونید..؟؟) برگشت ( هر وقت دستور بفرمایید، اطاعت امر میشه..) مردی که تمام شب را بالای سرم بیدار بود، حق داشت که از وجودِ پر آزارم به قصد استراحت گریزان باشد. آن روز ظهر یه بار دیگر به دیدن آمد. دیداری که میدانستم حکم مرخصی اش را صادر میکند. ملاقاتی که از احتمالِ آخرین بودنش، دلم مشت شد درِ کفِ سینه ام.. ادامه دارد.... ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ @tafakornab @shamimrezvan
💚پیامبر اکرم (صلی الله علیه و اله): 🔅الصَّائِمُ فِی عِبَادَةٍ وَ إِنْ کَانَ عَلَى فِرَاشِهِ مَا لَمْ یَغْتَبْ مُسْلِماً 🔅روزه دار پیوسته در حال عبادت است حتی اگر خواب باشد تا زمانی که غیبت مسلمانی نکند. 📚(الکافی، ج. ۴، ص. ۶۴) ➿〰➿〰➿〰➿〰➿ 🔅 (ص) : 🔸 إنَّ اللّهَ يُحِبُّ الشّابَّ الَّذي يُفنِي شَبابَهُ في طاعَةِ اللّهِ ؛ 🔹 « خداوند دوستدار جوانى است كه جوانى‌اش را به اطاعت خداوند مى‌گذراند.» 📚 ميزان الحكمه، ح ۹۰۹۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh