eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.2هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم ها  به هرحال  شما را قضاوت خواهند کرد زندگی تان را صرفِ💫 تحتِ تاثیر قرار دادن دیگران نکنید برای خودمان، زندگی کنیم💫 http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
✳️خواص: 🔺ملیّن ▪️ 🔻تقویت بینایی ⚜آب1لیوان ⚜برگ زردآلو10عدد 🔘✍برگۀ زردآلو را شسته و از شب قبل با آب خیس میکنیم، که میتوان بعنوان1وعده صبحانه میل کرد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✨﷽✨ ✨ ♥️✨حضرت لقمان علیه السلام می فرمایند: 💥فـرزنـدم بڪوش تا امروزت بهتـر از 💥دیــروز و‌ فردايت بهتر از امروز باشد، 💥ڪه هر ڪس دو روزش برابر باشد، 💥زيانڪاراست وهرڪس امروزش بدتر 💥ازديروزش باشدازرحمت خدا دور است. 📗ارشاد القلوب ديلمى، ص 73 ┈••✾•🌿❤️🌿•✾••┈ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
قصـه ازآنجایی تلخ شد كه باعصبانیت به هم گفتیم: بچه را ول کردی به امان خدا ماشین را ول کردی به امان خدا و اینطور شد که "امان خدا" شد مظهرناامنی درحالیکه امن ترین جای عالم امان خداست.... @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ 🍃بی درمان ترین دردهایم را 🌸همین یک کلمه درمان میکند : 💕✨ خدا ✨💕 بسمـ الله الرحمن الرحیم الهی به امیدتو @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شروع هفته را پر برکت و دهانمان را خوشبو کنیم به عطر صلوات بر محمد (ص) و خاندان مطهرش 🌺 🌺الّلهُم صَلِّ علی محمَّدوَآلِ محمَّد وعجِّل فرجهُم🌺 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ ❤️ 💚 💚 💝 💝 عجل لولیک الفرج کی بگو مستجاب میشه بین من و شما همش معصیت و حجاب میشه دست بوس تو هفت آسمون اقا دعا کن واسمون دیگه تا اسمتو میگم قند تو دلامون آب میشه 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب اولین روز هفته رو با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
۰۰۰۰۰☝️ یـا رب العـالمیــــن... شنبــه... صـدمرتبـه... ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه 🥀يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نماز را بخواند خدا او را در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد [۴رڪعت ودر هر رڪعت حمد، توحید، آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
✅درمان بیماری یرقان با مصرف برگ تربچه 💥بهترین زمان مصرف :بین صبحانه و ناهار نکته:تا یک ساعت بعد از آن مواد قندی و چرب نخورید تا جذب شود @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
▪نمی دانم دوباره تو را خواهم ديد يا نه؟ اما اگر وَزيدی و اَز سَرِ کویِ من گذشتی، سلامَم را به اَرباب بِرسان! ▪ بگو هميشه برايَٺ مِشکی به تَن می کرد و دوسٺ داشٺ نامَش با نام تو عَجين شود! گرچه جوانی می کرد، اما تو را از تَهِ دل دوسٺ داشٺ!با چایِ روضه، صفا می کرد و سَرَش درد می کرد برای نوکری! ▪مُحَـرَّم جان؛ تو را به خُدا می سپارم! و دِلَم شور می زند برای "صَفر"ی که از "سَفَر" رسید! ▪ دعا می ڪنم در اولین روزماه صفر🌙 زیر این سقف بلند⭐️ روے دامان زمین✨ هر ڪجا خسته و پر غصه شدے✨ دستی از غیب به دادت برسد✨ و چه زیباست ڪـه آن✨ دستِ رحمتِ خدا باشد وبس✨ با آرزوی بهترینها برای شما خوبان @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🏴اول صفر به روایتی، ورود اسراي کربلا به سرزمين شام ▪️پس از آن که امام حسين(ع) و ياران باوفاي آن حضرت در صحراي کربلا به دست لشکريان سفاک عمر بن ‏سعد به شهادت رسيدند، خانواده آنان به اسارت درآمده و در روز يازدهم محرم آنان را از کربلا به کوفه و سپس شام منتقل کردند. ▪️عبيدالله‏ بن ‏زياد که استاندار کوفه و بصره و عامل يزيد بن ‏معاويه در عراق و فتنه‏گر اصلى واقعه کربلا و از دشمنان سرسخت اهل‏بيت(ع) بود، دستور داد اسيران را با همان حالت اسارت و در پوشش نامناسب وارد مجلس کنند تا به خيال خود خدشه اي به جايگاه والاي اهل بيت وارد کند . ▪️پس از چند روز اقامت اسيران در کوفه آنان را روانه شام کردند تا در مجلس يزيد بن ‏معاويه حاضر کنند. ▪️کاروان اسرا هنگام حرکت به سوى شام از شهرها و روستاهاي بسياري عبور کردند و در بسيارى از اين مناطق مردم به محض باخبر شدن از شهادت امام حسين(ع) و اسارت خانواده آن حضرت سوگوارى و قاتلان آن حضرت را لعنت مي کردند. ▪️اول ماه صفر سال 61 هجرى قمرى، اسيران و سرهاى شهيدان واقعه کربلا وارد شام، مقر حکومت يزيد بن ‏معاويه شدند. ▪️مدتى که اسيران در شام اقامت داشتند رويدادهاى گوناگونى براى آنان به وقوع پيوست که از همه مهمتر درگذشت دختر خردسال امام حسين(ع) در خرابه شام، مناظره حضرت زينب(س) و ديگر افراد خانواده سيدالشهدا با يزيد و خطبه به يادماندنى امام سجاد(ع) در حضور يزيد، درباريان و اهالى دمشق در مسجد اموى بود. ▪️اين افشاگريها و مبارزه‏ هاى پنهان و آشکار اهل‏بيت در حالت اسيرى، يزيد را نزد مسلمانان بی مقدار و بی ‏اعتبار کرد و پس از مدتى، وضعيت شام را بر ضد يزيد و به هوادارى از امام حسين(ع) تغيير داد. ▪️يزيد ناچار شد به جرم و جنايت خود و سپاهيان و عاملان جنايت پيشه اعتراف کرده، از امام زين‏ العابدين(ع) عذرخواهى و پس از مدتى آنان را آزاد و با احترام و عزت به مدينه منوره عودت دهد. 📚الارشاد (شيخ مفيد)، منتهى‏الآمال (شيخ عباس قمي)، زندگانى چهارده معصوم (ع) ترجمه اعلام‏الورى و لهوف ‏سيد بن‏ طاووس
⁠✅حتما بخوانید؛ حالتون عوض میشه 🏴 ماه ؛ خدانگهدارت!... نمی‌دانم دوباره تو را خواهم دید یا نه؟! 🏴امااگر وزیدی وازسَرِ کوی من گذشتی، سلام مرا به حسین ع برسان! 🏴و اگر این آخرین محرمم باشد، بگو همیشہ برایَت به تَن می‌ڪرد و دوست‌داشت تانامَش؛بانام تو عجین شود 🏴اگر چہ جوانی می‌ڪرد، اما از اعماق وجودش، تو را از تَہ‌دل داشت 🏴با چای ، صفا می‌ڪرد و سَرَش درد می‌ڪرد برای ! 🏴مُحَرَّم! تو را به می‌سپارم و دلم شور میزند‌، برای که از "سَفَر" ‌رسیده! صدقه امروزفراموش نشه لطفانشر دهید🥀 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
سلام 🍁به شنبه اولین روزصفرخوش آمدین🍁 🌸هزار آرزوی بشر درمقابلِ یڪ تقدیرالهی محڪوم بہ فناست🌸 آرزومیکنم❣ در ماه صفر🌙 خداوند متعال💕 بهترین و قشنگ‌ترین تقدیرها را براتون رقم بزنه❣ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و دوم ✍ بخش اول 🌹وقتی خوابش سنگین شد آهسته اومدم بیرون.. هنوز عمه همون جا وایساده بود، پریشون و در مونده به من نگاه کرد. چشماش پر از اشک بود و صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود درست شکل همون روزی بود که من اومدم اینجا… حالا درکش می کردم ولی اون زمان همه چیز رو به خودم می گرفتم و از اخلاقش خوشم نمی اومد… 🌹با هم رفتیم پایین، نشست و زد زیر گریه. یک کم اونو دلداری دادم ولی می دونستم که فایده نداره… برای اینکه بتونم آرومش کنم رفتم و یک چایی ریختم و آوردم تا با هم بخوریم. یک کم که آروم شد به من گفت: راستی بگو ببینم موضوع چی بود؟ من که نفهمیدم جریان چیه. چرا اول گفتی می خوام حالا میگی نه؟ خوب تورج امیدوار شد… نمی دونی چقدر خوشحال بود. صد دفعه به من زنگ زد تا خاطرش جمع بشه، تو مطمئنی؟ منم گفتم آره… گفت: بگو ببینم حالا من هستم و تو به من بگو چی شد که نظرت عوض شده؟ 🌹گفتم: عمه جون بازم شرمنده ام خودم خیلی خجالت می کشم تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم. فقط تورج واقعا برای من مثل برادره و جور دیگه ای هم نمی تونه باشه… عمه به عادت خودش یک حبه قند زد تو چایی و گذاشت دهنش و یک فکری کرد و پرسید یک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که اینو من باید بدونم… پای ایرج در میونه؟ 🌹دستپاچه شدم ولی فکر کنم عمه نفهمید. چون خیلی زود جواب دادم نه مسئله اینه که نمی تونم به تورج جور دیگه ای نگاه کنم … عمه تو رو خدا پی گیر نشین فقط منو ببخشین و دیگه از این موضوع بگذرین… سری تکون داد و گفت حالا جواب علیرضا رو چی بدم؟ نمی دونم به اون چی بگم… نه درست فهمیدم ایرج این دو روز از اون موقع خیلی ناراحته فکر کنم حدسم درسته… آره باید ازش بپرسم. گفتم: عمه جون تو رو به هر کی دوست دارین این موضوع رو ول کنین. به اوراح خاک مامانم خودم خیلی ناراحتم دارم اذیت میشم … 🌹آه بلندی کشید و گفت: باشه عیب نداره. تا خدا چی بخواد… از آینده کسی خبر نداره… ایرج بازم با علیرضا خان نیومد. من همین طور پشت پنجره منتظر موندم تا اینکه مرضیه منو صدا کرد… رفتم پایین مثل اینکه عمه همه چیز رو به علیرضاخان گفته بود چون اون اصلا به روی خودش نیاورد… سه نفری شام خوردیم بدون اینکه حتی یک کلام حرف بزنیم… من فورا برگشتم تو اتاقم ولی هنوز نرسیده بودم که از صدای حمیرا از جا پریدم و خودم رو به اون رسوندم من رو صدا می کرد. دستش رو گرفتم و کنارش نشستم. با زحمت گفت: نرو… پیشم بمون…نرو … 🌹اونشب من کنارش موندم… وقتی بیدار می شد و بی قراری می کرد براش لالایی می خوندم و این بار با صدای بلندتر که ایرج بشنوه. نمی خواستم به سراغش برم و فکر می کردم وقتی بشنوه که امروز توی خونه چی گذشته حتما اوضاع عوض میشه… 🌹ولی نشد ایرج خیلی واضح از من فرار می کرد… و من متوجه شدم نمی خواد منو ببینه این بود که منم دیگه عمدا به سراغش نرفتم…. از تورج خبر نداشتیم و اصلا خونه زنگ نمی زد و من مثل یک مجرم از همه دوری می کردم مگر حمیرا که بدون من نمی خوابید. شبها کتاب هام رو می بردم تو اتاق اون و همون جا درس می خوندم… 🌹یک هفته همین طور سرد و بی روح زندگی کردیم … شب جمعه علیرضا خان باز مهمون داشت و من رفتم تا به عمه کمک کنم با هم مشغول بودیم که ایرج یک مرتبه از راه رسید… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🌸🍃 💕 (ص): 🔹هرکس مؤمنی را غمگین کند سپس همه دنیا را به او بدهد، این کار جبران آن نخواهد کرد و پاداشی برای این کارش داده نمی شود.🌱 📚بحار، ج۷۲، ص۱۵۰ 〰➿〰➿〰➿〰➿〰 🔅 (ص) : 🔸 أحَبُّ شَيءٍ إلَى اللّهِ تَعالى أن يَرَى الرَّجُلَ مَعَ امرَأَتِهِ ووُلدِهِ عَلى مائِدَةٍ يَأكُلونَ، فَإِذَا اجتَمَعوا عَلَيها نَظَرَ إلَيهِم بِالرَّحمَةِ لَهُم، فَيَغفِرُ لَهُم قَبلَ أن يَتَفَرَّقوا مِن مَوضِعِهِم . 🔹« محبوب ترين چيز نزد خداى متعال، آن است كه ببيند مرد، با زن و فرزندانش بر سر يك سفره، غذا مى خورند. سپس هرگاه بر آن سفره، گرد هم آيند، با نظر رحمت به ايشان مى‌نگرد، و پيش از آن كه از جاى خود پراكنده شوند، آنان را مى‌آمرزد.» 📚 تنبيه الغافلين : ص ٣٤٣ ح ٤٩٨ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و دوم ✍ بخش دوم 🌹چشمش که به من افتاد یک لحظه می خواست برگرده… ولی باز پشیمون شد من در حالیکه قلبم بشدت می زد سعی کردم جلوی عمه خیلی عادی رفتار کنم و گفتم سلام: اونم سلام کرد و به عمه گفت: امشب شما بیا بالا پیش من بخواب تنها نباشی… 🌹عمه گفت نه تو اتاقم راحت ترم. تو معلومه چند وقته کجایی؟ میشه بگی چته که دیر میای خونه؟ تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی؟ ایرجم که سعی می کرد مثل من عادی به نظر بیاد گفت: یک کم کارای عقب مونده داشتم باید انجام می دادم من میرم تو اتاقم دراز بکشم شام حاضر شد صدام کنین که خیلی گرسنمه. من پشتم به اون بود و داشتم سالاد درست می کردم… ولی حالم اصلا خوب نبود. دلم می خواست گریه کنم… 🌹 اون همه توجه و محبت یک باره به این همه سردی مبدل شد و دلم رو بد جوری شکسته بود… با خودم مرتب تکرار می کردم رویا قوی باش مهم نیست… ولی مهم بود خیلی هم زیاد و نمی تونستم با این بی مهری اون کنار بیام… 🌹کاملا حواسم بود که عمه تو کوک ماس و می خواد از رابطه ی من و ایرج سر در بیاره … تا مهمون ها اومدن من و عمه و مرضیه با سرعت کار کردیم، میز رو چیدیم و شام رو آماده کردیم… مهمون ها یک راست به اتاق علیرضا خان رفتن تا بازی کنن و منم به عمه گفتم برم تا به حمیرا سر بزنم… 🌹اتاق ایرج که به حمیرا نزدیک بود من عمدا سعی می کردم با صدای بلند با اون حرف بزنم تا شاید بیاد و چیزی به من بگه که آرومم بکنه ولی هیچ صدایی از اتاقش نمی اومد… حمیرا خواب بود منم رفتم تو اتاق خودم… 🌹یک ساعت بعد مرضیه من و و ایرج رو برای شام صدا کرد. من مثل برق خودم رو انداختم از اتاق بیرون تا شاید توی پله ها بتونم باهاش تنها باشم و چیزی رو که می خوام از زبونش بشنوم… هنوز نیومده بود من به هوای سر زدن به حمیرا رفتم تو اتاقش تا وقتی می خواد بره پایین وانمود کنم اتفاقی بوده… تا صدای در اتاقشو شنیدم اومدم بیرون… دستپاچه شد و پرسید حمیرا حالش بده؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : نه اون خوبه، تو چی؟ خوبی؟ 🌹گفت: مرسی خوبم و سرش رو انداخت پایین و رفت پایین… همون جا یک کم وایسادم نگاهم رو بدرقه اش کردم دلم می خواست برگرده و منو نگاه کنه ولی اون رفت… با خودم گفتم رویا این آخرین فرصتی بود که بهش دادی تموم شد دیگه منتظرش نمیشم بهش فکر نمی کنم لعنت به من اگر دیگه کاری بکنم که اینقدر از خودم متنفر بشم… دیگه ولش کن… و رفتم تا شام بخوریم… 🌹اون خیلی عادی داشت برای خودش غذا می کشید. منم همین کارو کردم… و بعد از شام هم فورا کتابام رو برداشتم و رفتم به اتاق حمیرا… با کمک عمه بیدارش کردیم تا بهش شام بدیم… 🌹بازم از اینکه کسی جز من به اتاقش رفته شاکی بود. از دست عمه چیزی نمی خورد با همون زبونش که به زحمت می تونست تکون بده بهش گفت: برای چی…. میای تو اتاق…. من… تو برو به اون شوهر… عزیزت برس… همه ی… ما رو فدای… اون کردی… برو… نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم… 🌹عمه به روی خودش نمیاورد… بازم سعی می کرد بهش محبت کنه این بود که یک لیوان آب رو گذاشت دهنش تا آب بخوره اونم یک قورت خورد و اون رو با دهن پاشید تو صورت عمه و طوری نگاهش می کرد که انکار با اون دشمنه… من آب رو گرفتم و بهش دادم خورد و به حالت التماس گفت: نزار اینا… بیان تو… اتاق من… ازشون بدم…. میاد…. 🌹عمه رفت بیرون و من خودم بقیه غذاش رو دادم و قرصش رو خورد و دست من رو گرفت و خوابید… خوابش که سنگین شد دستم رو کشیدم و نشستم سر درسم… اون شب هر چی حمیرا التماس کرد برام لالایی بگو نگفتم. فقط آهسته دم گوشش زمزمه کردم که تنها خودش بشنوه. دیگه نمی خواستم مثل احمق ها منت ایرج رو بکشم حالا می فهمیدم که اون یک روی دیگه هم داره… @tafakornab @shamimrezvan ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
✨وَأَحْسِنْ كَمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَيْكَ ﴿۷۷﴾ ✨وهمچنانكه خدا به تو ✨نيكى كرده نيكى كن (۷۷) 📚سوره مبارکه القصص ✍بخشی از آیه ۷۷ @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸🍃 فردی برای امام صادق(ع) خبری آورد که فلانی در مهمانی علیه شما حرف میزد! امام صادق فرمود: حتما اشتباه شنیده ای! گفت: نه مطمنم امام صادق فرمود: شاید تاریک و شلوغ بوده و اشتباه فهمیده ای گفت: نه یقین دارم! امام فرمود: شاید در عصبانیت و اجبار بوده و حرفی زده! گفت: در آرامش و اختیار بوده است. 💎امام صادق(ع) آنقدر بهانه آورد تا آن فرد خبرچین خسته و پشیمان شد! اخلاق مومنانه یعنی نسبت به برادر دینی ات حسن ظن داشته باشی چون 💎امام صادق(ع) فرمود حسن ظن و خوش گمانی از قلب سالم ناشی میشود. ٥١٥ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
یک نهی از منکر ناااااب داخل نانوایی سنگک بودم.نون ها کوچک... 😒تقریبا با چشم غیر مسلح رویت نمی شد...😕 خانمی کنارم بود که با تاسف بهم گفت:"وااای...!چقدر نون هاش کوچیکه...!!"☹ به تابلوی نصب شده روی دیوار اشاره کردم و گفتم:"اونجا زده که باید وزن هر چانه۵۶۰و هر نون۴۰۰گرم باید باشه...🤔" گفت:"خب حالا ما از کجا بفهمیم وزن این نون ها چقدره؟"☹ + کنار نانوایی یه سوپری هست که ترازو داره...البته وزیفه نانوا اینه که ترازوش آماده در دسترس باشه...🙄 من نونم رو بگیرم فوری این بغل می کشمش...🤔 _ خب حالا اگه کم بود ما از کجا بفهمیم باخبر شیم؟😒 + اگه بفهمم کم گذاشته که سرم رو نمی اندازم پایین برم خونه.برمی گردم و شلوارش رو پرچم می کنم.😎 هر۶ تا نون من از تنور در اومد و تشکر کنان رفتم سوپری.به قدر وزن ۱ نون کم بود😵 فوری برگشتم.با صدای بلند گفتم:"یه نون رد کن بیاد...😠" پرسید:"مگه همش رو نگرفتی؟🤥" + به قدر وزن یه نون کامل کم گذاشتی.بده بیاد...😠 _ می خواستی از اول بگی که اگه کم باشه می خوای نون اضافه بگیری...🤥 + تو می خواستی اولش کنار اون تابلو بنویسی می خوای مال مردم رو کم بذاری...😠 وای به حالت...😡 مول رو کامل می گیری و نون رو ناقص می دی...🤬 خوب شد جلوی تنور وایسادی و آتیش جهنم جلو چشمته...😤 اون یکی شاطر که خوب می دونست چه غلطی کردن فوری گفت یه نون بدن بهم.ترسیده بود.😥 نون رو گرفتم و گبتم:"خدا رحم کرد وزیر نشدی.وگرنه از هر۶ چاه نفت یکی رو خالی می کردی توی جیبت😒 "جمعیت داخل صف حال کرده بودن.یه پیر مرد بلند گفت:"آفرین🤩" همون طور که فاتحانه از نانوایی بیرون می اومدم به مردم گفتم:"اگه همه همین کار رو بکنیم مملکت درست می شه...😎" با۷تا نون رفتم خونه و هرچی شماره تلفن رسیدگی به شکایات آرد و نان رو گرفتم تا مرحله بالاتر نهی از منکر رو ادا کنم کسی جواب نداد...😔 کاش می دونستم بعد از من نفر بعدی توی صف با کمبود وزن نون ها چه کرده...کاش می دونستم توی دل اوندخانم نگران درباره اقدان انقلابی من چه گذشت... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚چشمی که شفا گرفت، مسجدی که ساخته شد گفته‌ها و شنیده‌ها درباره مسجد سادات هندی در این سال‌ها آنقدر زیاد بوده که می‌شود از داستان‌هایی که برایش ساخته‌اند،‌ کتاب نوشت. قصه‌ها گرچه پایه مشترکی دارند،‌ اما گاه چنان شاخ‌وبرگ‌های اضافه‌ای گرفته‌اند که با ماجرای اصلی که قدیمی‌های مسجد شاهدش بوده‌اند،‌ تفاوت‌های اساسی دارند. «علی قریبی»،‌ خادم سابق مسجد سادات هندی که سابقه بیست سال زندگی در این مسجد دارد،‌ می‌گوید: «هر وقت جلوی مسجد می‌ایستادم، رهگذران سراغم می‌آمدند و می‌پرسیدند: این مسجد، مال هندی‌هاست؟ می‌گفتم: نه بابا. و داستان ساخته‌شدن مسجد را برایشان تعریف می‌کردم.» علی آقا همه شنیده‌هایش از روایت‌های اهالی محله را روی هم می‌گذارد و ادامه می‌دهد: «می‌گویند در مکان فعلی مسجد سادات هندی، تا ۶۰ سال قبل، یک کافه وجود داشت و بساط عرق‌خوری در آن به راه بود! آن سال‌ها یک تراشکار معروف به نام «سید حبیب‌الله سادات هندی» در محله شاپور مغازه داشت. یک روز در حین کار،‌ براده آهن به یکی از چشم‌های آقا حبیب‌الله رفت و بینایی‌اش را مختل کرد. از آن روز، به مطب هر پزشک حاذقی در کشور که بگویید، مراجعه کرد و حتی تا آلمان هم رفت اما معالجات افاقه نکرد و بینایی چشمش برنگشت. آن روزها نزدیک محرم بود. سادات هندی به اهل بیت(ع) متوسل شد و در دلش نذر کرد اگر چشمش شفا پیدا کند،‌ زمین آن کافه را بخرد و به جایش یک مسجد بسازد.صبح فردا که از خواب بیدار شد،‌ چشمش خوب شده‌بود؛‌ طوری‌که انگار اصلاً هیچ‌وقت مشکلی نداشته. همان روز سراغ صاحب کافه رفت و با ۴۵ تومان، مغازه بدنامش را خرید. در قرارداد هم با او شرط کرد تا ظهر همان روز کافه را تخلیه کند. انگار می‌خواست به همان سرعت که شفا گرفته، نذرش را ادا کند. خلاصه کافه تخریب شد، برای آن زمین، صیغه مسجد خواندند و مسجدی که در محل کافه سابق ساخته‌شد، به نام بانی آن، مسجد سادات هندی نامگذاری شد.» @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
📚حکایتی از گلستان سعدی.... دو درویش ملازم صحبت با یکدیگر سفر کردند یکی ضعیف بود که هر بدو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار غذا میخورد! اتفاقا به شهری رفتند و به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند ، هر دو را به زندانی بردند و در به گل بر آوردند بعد از دو هفته معلوم شد که بی گناهند و در را باز کردند! قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت برده... مردم در عجب ماندند، حکیمی گفت خلاف این عجب بود آن یکی بسیار پر خور بوده است طاقت بینوایی نیاورد به سختی هلاک شد و این یکی دگر خویشتن دار بوده است لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند. چو کم خوردن طبیعت شد کسی را چون سختی پیشش آید سهل گیرد وگر تن پرورست اندر فراخی چو تنگی بیند از سختی بمیرد... @tafakornab داستان وضرب المثل وسخن بزرگان
🍚 کسانی که برنج و نان را حذف میکنند 👈🏻 پوستشان آسیب میبیند 👈🏻 ریزش مو پیدا میکنند 👈🏻 بینایی‌شان کاهش مییابد بدنشان در برابر بیماری‌ها کم‌ طاقت میشود. @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🔹جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟ 🔹پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشه‌ی آن بلا را بشناسی. 🔹بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است. @tafakornab @shamimrezvan 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸