هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺شروع هفته را پر برکت
و دهانمان را خوشبو کنیم
به عطر صلوات
بر محمد (ص) و خاندان مطهرش 🌺
🌺الّلهُم صَلِّ علی محمَّدوَآلِ محمَّد
وعجِّل فرجهُم🌺
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ #سلام_امام_زمانم❤️
💚 #سلام_آقای_من 💚
💝 #سلام_پدرمهربانم💝
عجل لولیک الفرج
کی بگو مستجاب میشه
بین من و شما همش
معصیت و حجاب میشه
دست بوس تو هفت آسمون
اقا دعا کن واسمون
دیگه تا اسمتو میگم
قند تو دلامون آب میشه
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_ارباب_خوبم #شفاعتم_کن
به رسم ادب اولین
روز هفته رو با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#مهم_ترین_عیب_ما۰۰۰۰۰☝️
یـا رب العـالمیــــن...
شنبــه... صـدمرتبـه...
#ذکرروز
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
🥀يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نماز را بخواند خدا او را
در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد
[۴رڪعت ودر هر رڪعت
حمد، توحید، آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#پیام_سلامتی
✅درمان بیماری یرقان با مصرف برگ تربچه
💥بهترین زمان مصرف :بین صبحانه و ناهار
نکته:تا یک ساعت بعد از آن مواد قندی و چرب نخورید تا جذب شود
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
▪#خداحافظ_محرم_ماه_ارباب
▪نمی دانم دوباره تو را خواهم ديد يا نه؟ اما اگر وَزيدی و اَز سَرِ کویِ من گذشتی، سلامَم را به اَرباب بِرسان!
▪ بگو هميشه برايَٺ مِشکی به تَن می کرد و دوسٺ داشٺ نامَش با نام تو عَجين شود! گرچه جوانی می کرد، اما تو را از تَهِ دل دوسٺ داشٺ!با چایِ روضه، صفا می کرد و سَرَش درد می کرد برای نوکری!
▪مُحَـرَّم جان؛ تو را به خُدا می سپارم!
و دِلَم شور می زند برای "صَفر"ی که از "سَفَر" رسید!
▪#ماهصفر_که_می_رسد_میلسفر_داريم
▪#اللهم_ارزقنا_کربلا
دعا می ڪنم در اولین روزماه صفر🌙
زیر این سقف بلند⭐️
روے دامان زمین✨
هر ڪجا خسته و پر غصه شدے✨
دستی از غیب به دادت برسد✨
و چه زیباست ڪـه آن✨
دستِ رحمتِ خدا باشد وبس✨
با آرزوی بهترینها برای شما خوبان
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
#مناسبتها
🏴اول صفر به روایتی، ورود اسراي کربلا به سرزمين شام
▪️پس از آن که امام حسين(ع) و ياران باوفاي آن حضرت در صحراي کربلا به دست لشکريان سفاک عمر بن سعد به شهادت رسيدند، خانواده آنان به اسارت درآمده و در روز يازدهم محرم آنان را از کربلا به کوفه و سپس شام منتقل کردند.
▪️عبيدالله بن زياد که استاندار کوفه و بصره و عامل يزيد بن معاويه در عراق و فتنهگر اصلى واقعه کربلا و از دشمنان سرسخت اهلبيت(ع) بود، دستور داد اسيران را با همان حالت اسارت و در پوشش نامناسب وارد مجلس کنند تا به خيال خود خدشه اي به جايگاه والاي اهل بيت وارد کند .
▪️پس از چند روز اقامت اسيران در کوفه آنان را روانه شام کردند تا در مجلس يزيد بن معاويه حاضر کنند.
▪️کاروان اسرا هنگام حرکت به سوى شام از شهرها و روستاهاي بسياري عبور کردند و در بسيارى از اين مناطق مردم به محض باخبر شدن از شهادت امام حسين(ع) و اسارت خانواده آن حضرت سوگوارى و قاتلان آن حضرت را لعنت مي کردند.
▪️اول ماه صفر سال 61 هجرى قمرى، اسيران و سرهاى شهيدان واقعه کربلا وارد شام، مقر حکومت يزيد بن معاويه شدند.
▪️مدتى که اسيران در شام اقامت داشتند رويدادهاى گوناگونى براى آنان به وقوع پيوست که از همه مهمتر درگذشت دختر خردسال امام حسين(ع) در خرابه شام، مناظره حضرت زينب(س) و ديگر افراد خانواده سيدالشهدا با يزيد و خطبه به يادماندنى امام سجاد(ع) در حضور يزيد، درباريان و اهالى دمشق در مسجد اموى بود.
▪️اين افشاگريها و مبارزه هاى پنهان و آشکار اهلبيت در حالت اسيرى، يزيد را نزد مسلمانان بی مقدار و بی اعتبار کرد و پس از مدتى، وضعيت شام را بر ضد يزيد و به هوادارى از امام حسين(ع) تغيير داد.
▪️يزيد ناچار شد به جرم و جنايت خود و سپاهيان و عاملان جنايت پيشه اعتراف کرده، از امام زين العابدين(ع) عذرخواهى و پس از مدتى آنان را آزاد و با احترام و عزت به مدينه منوره عودت دهد.
📚الارشاد (شيخ مفيد)، منتهىالآمال (شيخ عباس قمي)، زندگانى چهارده معصوم (ع) ترجمه اعلامالورى و لهوف سيد بن طاووس
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
✅حتما بخوانید؛ حالتون عوض میشه
🏴#مُحَرَّم ماه #حسين؛ خدانگهدارت!...
نمیدانم دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!
🏴امااگر وزیدی وازسَرِ کوی من گذشتی، سلام مرا به #اربابم حسین ع برسان!
🏴و اگر این آخرین محرمم باشد، بگو همیشہ برایَت #مشکی به تَن میڪرد و دوستداشت تانامَش؛بانام تو عجین شود
🏴اگر چہ جوانی میڪرد، اما از اعماق وجودش، تو را از تَہدل #دوست داشت
🏴با چای #روضہ، صفا میڪرد و
سَرَش درد میڪرد برای #نوڪری!
🏴مُحَرَّم! تو را به #خدا میسپارم و
دلم شور میزند، برای #صفری که از "سَفَر" رسیده!
صدقه امروزفراموش نشه
لطفانشر دهید🥀
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
سلام 🍁به شنبه اولین روزصفرخوش آمدین🍁
🌸هزار آرزوی بشر
درمقابلِ یڪ تقدیرالهی
محڪوم بہ فناست🌸
آرزومیکنم❣
در ماه صفر🌙
خداوند متعال💕
بهترین و قشنگترین
تقدیرها را براتون رقم بزنه❣
#صدقه_اول_ماه_فراموش_نشه
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و دوم ✍ بخش اول
🌹وقتی خوابش سنگین شد آهسته اومدم بیرون.. هنوز عمه همون جا وایساده بود، پریشون و در مونده به من نگاه کرد. چشماش پر از اشک بود و صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود درست شکل همون روزی بود که من اومدم اینجا… حالا درکش می کردم ولی اون زمان همه چیز رو به خودم می گرفتم و از اخلاقش خوشم نمی اومد…
🌹با هم رفتیم پایین، نشست و زد زیر گریه. یک کم اونو دلداری دادم ولی می دونستم که فایده نداره… برای اینکه بتونم آرومش کنم رفتم و یک چایی ریختم و آوردم تا با هم بخوریم. یک کم که آروم شد به من گفت: راستی بگو ببینم موضوع چی بود؟ من که نفهمیدم جریان چیه. چرا اول گفتی می خوام حالا میگی نه؟ خوب تورج امیدوار شد… نمی دونی چقدر خوشحال بود. صد دفعه به من زنگ زد تا خاطرش جمع بشه، تو مطمئنی؟ منم گفتم آره… گفت: بگو ببینم حالا من هستم و تو به من بگو چی شد که نظرت عوض شده؟
🌹گفتم: عمه جون بازم شرمنده ام خودم خیلی خجالت می کشم تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم. فقط تورج واقعا برای من مثل برادره و جور دیگه ای هم نمی تونه باشه…
عمه به عادت خودش یک حبه قند زد تو چایی و گذاشت دهنش و یک فکری کرد و پرسید یک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که اینو من باید بدونم… پای ایرج در میونه؟
🌹دستپاچه شدم ولی فکر کنم عمه نفهمید. چون خیلی زود جواب دادم نه مسئله اینه که نمی تونم به تورج جور دیگه ای نگاه کنم … عمه تو رو خدا پی گیر نشین فقط منو ببخشین و دیگه از این موضوع بگذرین… سری تکون داد و گفت حالا جواب علیرضا رو چی بدم؟ نمی دونم به اون چی بگم… نه درست فهمیدم ایرج این دو روز از اون موقع خیلی ناراحته فکر کنم حدسم درسته… آره باید ازش بپرسم.
گفتم: عمه جون تو رو به هر کی دوست دارین این موضوع رو ول کنین. به اوراح خاک مامانم خودم خیلی ناراحتم دارم اذیت میشم …
🌹آه بلندی کشید و گفت: باشه عیب نداره. تا خدا چی بخواد… از آینده کسی خبر نداره…
ایرج بازم با علیرضا خان نیومد. من همین طور پشت پنجره منتظر موندم تا اینکه مرضیه منو صدا کرد… رفتم پایین مثل اینکه عمه همه چیز رو به علیرضاخان گفته بود چون اون اصلا به روی خودش نیاورد… سه نفری شام خوردیم بدون اینکه حتی یک کلام حرف بزنیم…
من فورا برگشتم تو اتاقم ولی هنوز نرسیده بودم که از صدای حمیرا از جا پریدم و خودم رو به اون رسوندم من رو صدا می کرد. دستش رو گرفتم و کنارش نشستم. با زحمت گفت: نرو… پیشم بمون…نرو …
🌹اونشب من کنارش موندم… وقتی بیدار می شد و بی قراری می کرد براش لالایی می خوندم و این بار با صدای بلندتر که ایرج بشنوه. نمی خواستم به سراغش برم و فکر می کردم وقتی بشنوه که امروز توی خونه چی گذشته حتما اوضاع عوض میشه…
🌹ولی نشد ایرج خیلی واضح از من فرار می کرد… و من متوجه شدم نمی خواد منو ببینه این بود که منم دیگه عمدا به سراغش نرفتم….
از تورج خبر نداشتیم و اصلا خونه زنگ نمی زد و من مثل یک مجرم از همه دوری می کردم مگر حمیرا که بدون من نمی خوابید. شبها کتاب هام رو می بردم تو اتاق اون و همون جا درس می خوندم…
🌹یک هفته همین طور سرد و بی روح زندگی کردیم … شب جمعه علیرضا خان باز مهمون داشت و من رفتم تا به عمه کمک کنم با هم مشغول بودیم که ایرج یک مرتبه از راه رسید…
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
🌸🍃 #حدیث_روز
💕 #پیامبر_اکرم (ص):
🔹هرکس مؤمنی را غمگین کند سپس همه دنیا را به او بدهد، این کار جبران آن نخواهد کرد و پاداشی برای این کارش داده نمی شود.🌱
📚بحار، ج۷۲، ص۱۵۰
〰➿〰➿〰➿〰➿〰
🔅 #پیامبر_اکرم_(ص) :
🔸 أحَبُّ شَيءٍ إلَى اللّهِ تَعالى أن يَرَى الرَّجُلَ مَعَ امرَأَتِهِ ووُلدِهِ عَلى مائِدَةٍ يَأكُلونَ، فَإِذَا اجتَمَعوا عَلَيها نَظَرَ إلَيهِم بِالرَّحمَةِ لَهُم، فَيَغفِرُ لَهُم قَبلَ أن يَتَفَرَّقوا مِن مَوضِعِهِم .
🔹« محبوب ترين چيز نزد خداى متعال، آن است كه ببيند مرد، با زن و فرزندانش بر سر يك سفره، غذا مى خورند. سپس هرگاه بر آن سفره، گرد هم آيند، با نظر رحمت به ايشان مىنگرد، و پيش از آن كه از جاى خود پراكنده شوند، آنان را مىآمرزد.»
📚 تنبيه الغافلين : ص ٣٤٣ ح ٤٩٨
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
هدایت شده از درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و دوم ✍ بخش دوم
🌹چشمش که به من افتاد یک لحظه می خواست برگرده… ولی باز پشیمون شد من در حالیکه قلبم بشدت می زد سعی کردم جلوی عمه خیلی عادی رفتار کنم و گفتم سلام: اونم سلام کرد و به عمه گفت: امشب شما بیا بالا پیش من بخواب تنها نباشی…
🌹عمه گفت نه تو اتاقم راحت ترم. تو معلومه چند وقته کجایی؟ میشه بگی چته که دیر میای خونه؟ تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی؟ ایرجم که سعی می کرد مثل من عادی به نظر بیاد گفت: یک کم کارای عقب مونده داشتم باید انجام می دادم من میرم تو اتاقم دراز بکشم شام حاضر شد صدام کنین که خیلی گرسنمه. من پشتم به اون بود و داشتم سالاد درست می کردم… ولی حالم اصلا خوب نبود. دلم می خواست گریه کنم…
🌹 اون همه توجه و محبت یک باره به این همه سردی مبدل شد و دلم رو بد جوری شکسته بود… با خودم مرتب تکرار می کردم رویا قوی باش مهم نیست… ولی مهم بود خیلی هم زیاد و نمی تونستم با این بی مهری اون کنار بیام…
🌹کاملا حواسم بود که عمه تو کوک ماس و می خواد از رابطه ی من و ایرج سر در بیاره …
تا مهمون ها اومدن من و عمه و مرضیه با سرعت کار کردیم، میز رو چیدیم و شام رو آماده کردیم… مهمون ها یک راست به اتاق علیرضا خان رفتن تا بازی کنن و منم به عمه گفتم برم تا به حمیرا سر بزنم…
🌹اتاق ایرج که به حمیرا نزدیک بود من عمدا سعی می کردم با صدای بلند با اون حرف بزنم تا شاید بیاد و چیزی به من بگه که آرومم بکنه ولی هیچ صدایی از اتاقش نمی اومد… حمیرا خواب بود منم رفتم تو اتاق خودم…
🌹یک ساعت بعد مرضیه من و و ایرج رو برای شام صدا کرد. من مثل برق خودم رو انداختم از اتاق بیرون تا شاید توی پله ها بتونم باهاش تنها باشم و چیزی رو که می خوام از زبونش بشنوم… هنوز نیومده بود من به هوای سر زدن به حمیرا رفتم تو اتاقش تا وقتی می خواد بره پایین وانمود کنم اتفاقی بوده… تا صدای در اتاقشو شنیدم اومدم بیرون… دستپاچه شد و پرسید حمیرا حالش بده؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : نه اون خوبه، تو چی؟ خوبی؟
🌹گفت: مرسی خوبم و سرش رو انداخت پایین و رفت پایین… همون جا یک کم وایسادم نگاهم رو بدرقه اش کردم دلم می خواست برگرده و منو نگاه کنه ولی اون رفت… با خودم گفتم رویا این آخرین فرصتی بود که بهش دادی تموم شد دیگه منتظرش نمیشم بهش فکر نمی کنم لعنت به من اگر دیگه کاری بکنم که اینقدر از خودم متنفر بشم… دیگه ولش کن… و رفتم تا شام بخوریم…
🌹اون خیلی عادی داشت برای خودش غذا می کشید. منم همین کارو کردم… و بعد از شام هم فورا کتابام رو برداشتم و رفتم به اتاق حمیرا… با کمک عمه بیدارش کردیم تا بهش شام بدیم…
🌹بازم از اینکه کسی جز من به اتاقش رفته شاکی بود. از دست عمه چیزی نمی خورد با همون زبونش که به زحمت می تونست تکون بده بهش گفت: برای چی…. میای تو اتاق…. من… تو برو به اون شوهر… عزیزت برس… همه ی… ما رو فدای… اون کردی… برو… نمی خوام هیچ کدومتون رو ببینم…
🌹عمه به روی خودش نمیاورد… بازم سعی می کرد بهش محبت کنه این بود که یک لیوان آب رو گذاشت دهنش تا آب بخوره اونم یک قورت خورد و اون رو با دهن پاشید تو صورت عمه و طوری نگاهش می کرد که انکار با اون دشمنه… من آب رو گرفتم و بهش دادم خورد و به حالت التماس گفت: نزار اینا… بیان تو… اتاق من… ازشون بدم…. میاد….
🌹عمه رفت بیرون و من خودم بقیه غذاش رو دادم و قرصش رو خورد و دست من رو گرفت و خوابید… خوابش که سنگین شد دستم رو کشیدم و نشستم سر درسم…
اون شب هر چی حمیرا التماس کرد برام لالایی بگو نگفتم. فقط آهسته دم گوشش زمزمه کردم که تنها خودش بشنوه. دیگه نمی خواستم مثل احمق ها منت ایرج رو بکشم حالا می فهمیدم که اون یک روی دیگه هم داره…
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○